عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی


#مکافات_عمل



داستان واقعی و عبرت آموز  از  یک قاضی مصری

 یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:


 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.


 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم.

خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.


 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.

آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.

او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.

من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم:

ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.

خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.

وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی.

من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.

خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و

همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید

یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.

بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد.


سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم  و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و

بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود.

ولی او مرا نشناخت.

بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.


گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و


نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.


گفتم: شاهد داری؟


گفت: نه


گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟


گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.


گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.


گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟


گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.


آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.

گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.

و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.

"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند "


*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا



نظرات (۱)

  • محمد طاها حقیرابراهیم ابادی
  • با سلام ممنون از مطلب خوبتون لطفا من هم را دنبال کنید
    پاسخ:
    بله با افتخار انجام شد

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی