عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۴۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
حکایت در مورد آهنگری است که پس از گذراندن جوانی پر شر و شورش تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

سالها با علاقه کار کرد ؛به دیگران نیکی کرد،اما با تمام تلاشش در راه خدایی شدن،چیزی درست به نظر نمیرسید،حتی مشکلاتش روز به روز و مدام بیشتر میشد...

یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت سخت زندگیش مطلع شد،گفت واقعا عجیب است!درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی توبه کنی و خداترس شوی زندگیت بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده است....

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...او هم بارها این فکر را کرده بود اما نمیدانست چه بر سر زندگیش آمده است اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذاردو شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت..این پاسخ آهنگر بود...

در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم،میدانی چطور این کار را انجام میدهم؟؟

اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا داغ شود،بعد با بی رحمی تمام سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که من میخواهم،بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،در این لحظه تمام کارگاه را بخار آب میگیرد،

فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد،باید این کار را آنقدر انجام دهم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم،یکبار کافی نیست،آهنگر مدتی سکوت کرد،،،

گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتوامد تاب این تغییر را بیاورد حرارت و ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد،میدانم از این فولاد هرگز شمشیری مناسب در نخواهد آمد،،،باز مکث کرد و ادامه داد،،

میدانم که خدادارد مرا در آتش رنج امتحان میکند...ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده را پذیرفته ام گاهی به شدت احساس سرما میکنم،،، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد،،،،اما تنها چیزی که میخواهم این است...

خدای من از کارت دست نکش،،،،تا شکلی را که تو میخواهی بگیرم،،،با هر روشی که می پسندی،،،ادامه بده،،،تا هر مدت که لازم است،،،ادامه بده،،،اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...

عشق فقط خدا...


http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSbqRIf-idshz9cq8CtvDxkfJxRCajySQQZcjiZFK3qYnWG9tFlSg

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

خاک هر شب دعا کرد...

از ته دل خدا را صدا کرد....

یک شب بالا خره دعایش اثر کرد...یک فرشته تمام عالم را صدا کرد...

و خدا قدری خاک برداشت ...آسمان را در آن کاشت...خاک را توی دستان خود ورز داد....روح خود را به او قرض داد...تمام عالم را به سجده اش خواند...

خاک توی دستان خدا نور شد....نور....ومعنی عشق شد...

 راستی من همان خاک هستم...پس چرا گاهی آنقدر از خدا دور هستم؟؟؟؟


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
وسعت دوست داشتن را اندازه نگیر ...

زیادش هم کم است ...

رشد کن ...

شکل بگیر ...

و کامل شو ...

خودِ دوست داشتن مهم است ...

نه زمانش ...

نه پایداری اش ...

نه مالکیتش ...

و نه حد و حدودش ...

سرت را بالا کن ...

نگاه کن ...

دوست داشتن خدا را ببین ...


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
گفتم از زشتی گفتار بدم ، گفت : “بیا”

از سیه کاری رفتار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم از غفلت دل ، از هوسم ، از نفسم

صاحب آن همه کردار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم از سرکشیم ، سینه سپر ، داد زدم

نیستم خسته دل از کار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم از دوست گریزانم و در خود غرقم

دائما در پی پندار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم از گوهر ذکر تو ندارم بهره

غوطه ور مانده در افکار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم ای چشمه ی خوبی ، سحری چشم گشا

نگر اعمال شرر بار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم ای صاحب این سفره که خوبان جمعند

گفته بودی که خریدار بِدم ، گفت : “بیا”

گفتم آینه شیطان شده بودم عمری

خسته از دست همین یار بدم ، گفت : “بیا”

گفتم خدا ز دست دل من رنجیده

من همان عبد گنهکار بدم ، گفت : “بیا”


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

میگویند روزی ملا به همسرش گفت برایم شیرینی درست کن که تعریف آن را از ثروتمندان زیاد شنیده ام..

همسرش میگوید:آرد گندم نداریم..

ملا میگوید:آرد جو استفاده کن!

همسرش میگوید:شیر هم نداریم..

ملا میگوید:به جایش آب بریز!!

همسر ملا میگوید:شکر نداریم..

ملا میگوید:شکر نمیخواهد!!!

همسر ملا دست به کار میشود و به اصطلاح با آرد جو و آب شیرینی میپزد!

ملا بعد از خوردن قیافه اش در هم میرود ومی گوید:

چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها!!!

حالا ببینید حکایت بسیاری از ما وقتی میخواهیم به موفقیت برسیم..

به ما میگویند کینه ها را از دلت بیرون بریز که نزدیکترین راه خوشبختی رها شدن است..

میگوییم:یکی از دلائلی که میخواهم موفق باشم کم کردن روی بعضی هاست!! این یکی را بیخیال!!!..

به ما میگویند:هرچه را در زندگیت لازم نداری از زندگیت خارج کن تا روح طراوت وسعادت در زندگیت جریان یابد.

پاسخ میدهیم وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه میکنم !!

میگویند ورزش کن که برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری میگوییم: هنگامی که موفق شدم و پول کافی بدست آوردم  بهترین امکانات ورزشی رو تهیه میکنم!!!!

آنوقت همانگونه که ملا به نان شیرینی نگاه میکرد ما هم به نانی که برای موفقیت خود درست کردیم نگاه میکنیم و میگوییم:

چه دل خوشی دارن بعضیا!!!!


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

سفره خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد ...

میگذشت از کوچه ما دوره گرد ..

 داد میزد کهنه قالی میخرم ...

دست دوم جنس عالی میخرم...

کاسه و ظرف سفالی میخرم....

گر نداری کوزه خالی میخرم...

اشک در چشمان بابا حلقه بست ...عاقبت آهی کشید بغضش شکست...

.اول ماه است و نان در سفره نیست...

ای خدا شکرت..ولی این زندگیست؟؟؟

بوی نان تازه هوشش برده بود...

اتفاقا مادرم هم روزه بود...

خواهرم بی روسری بیرون دوید...گفت آقا سفره خالی میخرید؟؟؟؟....

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک اسب و یک پسر داشت...

روزی اسب پیرمرد فرار کرد..همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند:عجب شانس بدی داری که اسبت فرار کرد..پیرمرد جواب داداز کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی من؟همسایه ها با تعجب جواب دادند:معلومه که این از بدشانسیه...

هنوز یک هفته از این ماجرا گذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت..همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند و گفتند عجب اقبال بلندی داری که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت پیرمرد پاسخ داد از کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟

...فردای آن روز اسب های وحشی پسر پیرمرد را زیر گرفتند و پایش را شکستند...همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی من؟...وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند خوب معلومه این از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن...

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند..پسر پیرمرد بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد...همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند و باز گفتند عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد وپیرمرد  باز گفت از کجا میدانید که...؟

.

.


....شانس نام مستعار خداست آنجا که نمیخواهد امضایش پای داده هایش باشد... 


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستان در مورد یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی و تمرین در مورد یک قله سخت ماجرا جویی خود را آغاز کرد... ولی از آنجا که افتخار صعود رافقط برای خودش میخواست تصمیم گرفت شبانه و تنها از کوه بالا برود...

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دیدابرها روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد...

در حال سقوط لکه های سیاهی را مقابل چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن توسط قوه جاذبه او را در خود فرو برد...در آن لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب و بد زندگی یادش آمد اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد طناب به دور بدنش محکم شد!! بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود...در این لحظه برایش چاره ای نماند بعد از مدتها به یاد خدا افتاد ...فریاد کشید...

خدایا کمکم کن ...

ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده میشد جواب داد از من چه میخواهی ...؟

خدایا نجاتم بده..

واقعا باور داری من میتوانم نجاتت بدهم؟؟

البته که باور دارم

اگر یقین داری طناب ی را که دور کمرت بسته شده را باز کن ...یک لحظه سکوت...

ومرد تصمیم گرفت با تمام قوا به طناب بچسبد...

گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند...

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم به طناب چسبیده بود!!!

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!!!


خدا در سخت ترین و حساس ترین لحظات با ماست...بدون اینکه فریاد بزنیم...
.
.
کمک.
..

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند.

افکارنیوز: زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
خانم حمیدی ، برای دیدنِ پسرش به محلِ تحصیل اون یعنی لندن رفت ! اونجا بود که متوجه شد یه دخترِ انگلیسی با پسرش هم اتاقیه ! مثلِ همه ی مامانای مسئولِ ایرانی کلی مشکوک شد ، اما

مسعود گفت : من میدونم چه فکری میکنی مامان ! ولی ویکی فقط هم اتاقیه منه ! یه هفته بعد از برگشتن مامانِ مسعود ، ویکی به مسعود گفت : از وقتی مامانت رفته قندونِ نقره ی من گم شده !

یعنی مامانت اونو برداشته ؟ مسعود گفت : غیرممکنه ولی بهش ایمیل میزنم ! تو ایمیل خودش نوشت : مامان عزیزم ! من نمیگم شما قندونو از خونه ی من برداشتی ، و درضمن نمیگم که

برنداشتی ! اما واقعیت اینه که از وقتی شما رفتی تهران قندون گم شده ! با عشق … مسعود ! روز بعد ایمیل مادرِ مسعود : پسر عزیزم! من نمیگم تو با ویکی رابطه داری، و در ضمن نمیگم که

 رابطه نداری ! اما واقعیت اینه که اگه اون حداقل یه شب تو تختخوابِ خودش میخوابید ، حتما تا حالا قندونو پیدا کرده بود ! با عشق … مامان

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

ای عشق من" زیباترین معشوق من

آندم که با یاد توام "عاشق ترین عاشق منم

در وصف تو عاجز منم" آندم که تو یاد منی

ای عشق من" هستی من "معشوقه ی زیبای من

هر دم که من یاد توام " با یاد تو من صاحب عشق توام

ای نازنین "خدای یکتای زمین "ای مهربان "ای بهترین

در دل بمان "همچون خدای بی کسان


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

با تو حکایتی دگر این دل ما به سرکند


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خدای نازنینم ، تا یادت می کنم باران می آید...

نمی دانستم لمس خیالت هم وضو می خواهد...


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

چشمانم رابستم

به هرچه که خواهد شد

چون او به برگشت بنده اش امیدواراست و

من به آغوش دوباره اش


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,


به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,


خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,


دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,


دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,


همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,


من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,


ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,


یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.

"شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم!

چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما...

.

.

.

مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




داستان ویژگی های کسانی که از محنت دیگران محزون اند...



وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم...

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند...

به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند...

شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد...

دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها...

و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند....

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد:

لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد... .

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت...

بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند .

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید...



ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد...

و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود،

همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا....

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد......


بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم...

و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم... .



بیاییم ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم...

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست...

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست...

به دنبالش نگرد...

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست...

خدا در قلبی است که برای تو می تپد...

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد...

خدا آنجاست...

در جمع عزیزترینهایت... خدا در دستی است که به یاری می گیری...

در قلبی است که شاد می کنی... در لبخندی است که به لب می نشانی...

خدا در بتکده و مسجد نیست...

گشتنت زمان را هدر می دهد...

خدا در عطر خوش نان است...

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی...

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن...

خدا آنجا نیست...

او جایی است که همه شادند...

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده...

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش...

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش...

باید از فرصت هایکوتاه زندگی جاودانگی را جست...

زندگی چالشی بزرگ است...

مخاطره ای عظیم...

فرصت یکه و یکتای زندگی را...

نباید صرف چیزهای کم بها کرد...

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد... .

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد... .

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم...

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم...

فقط یک چیزهایی اهمیت دارند...

چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند...

همچون معرفت بر الله و به خود آیی...

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم...

و با بی پروایی از آن درگذریم...

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم...

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است...

و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند...

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند...

نگاهی تیره و یأس آلود دارند...

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند...

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم...

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


خدایا........


با تو می گویم حرفهایم را... دلتنگیهای وجودم را... و آشفتگیهای درونم را....


خدایا........


قلب مترسک تنها را دریاب... می دانم همین نزدیکیهای تو! و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!


که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود!


خدایا.......


از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی... جز درماندگی... از خویش هیچ نیاموخته ام مگر ندانستن... مگر نادانی!


خدایا.......


صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم در سیاهی و دو رنگی روزگار... گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!


خدایا.......


می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!


دلتنگم ... تنهایم ... دردمندم... و نیازمندم به درگاهت... دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی  چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!


خدایا.......


جهان و هر چه در آن است نشانی تو و آوارگی نشانه  من... کوه و جنگل و دریا نشان از عظمت تو و اشک و آه و حسرت نشانی من!

خدایا.......

تو کریمی و بخشنده... تو یگانه ای و بی نیاز ... تو رئوفی و بزرگ... تو پشت و پناه  و تکیه گاه دردمندانی... و من حقیر و سرگشته و حیران !


خدایا.......


این بنده خاطی و بیچاره را ببخش و  از درگهت نا امید مگردان... اگر چه در وقت دلتنگی  و  دردمندی دست نیاز به درگاهت دراز می کنم و در هنگام حلاوت و سر خوشی از تو

دورم!


خدایا.......


غمگینم و آزرده ... دلگیرم و تنها... بی پشت و پناهم و سر گردان... دلشکسته ام و  به هر که و هر چیز رو کردم جز زخم عایدم نگشت! پس قلب شکسته ام را دریاب و مرا از


غم و غصه های دنیوی برهان!


خدایا......


نگاه گرمت را  از من مگیر که محتاج گرمای بی رنگ و ریایم...  و این سرما که بر وجودم رخنه کرده  از قلب فرتوتم  بزدا که  تنها بی نیاز یکتا تویی و بس!


خدایا.......


قطره های اشک پنهانم را فقط تو می بینی و همزاد غم بودن ذهنم را تنها تو می دانی و آنچه گذشته ام را با غم و امروزم را با درد می سازد  تو می فهمی!


خدایا.......


مرا از هر بنده بی نیاز گردان و بر من رحم کن بر من که نا توانم بر من که محتاج صبوریم صبری عطا کن  و قلبی روشن و بی کینه!


باشد که هیچ جز عشق و محبت درون سینه نداشته باشم!

و.......

دلم عجیب گرفته است


کجاست پنجه شیرینت ای نوازشگر


که تار های دلم را به زخمه ای بنوازد.........؟؟؟

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن


اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم


اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم


اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم


برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارهای مطلبی را برای من تعریف میکنی


وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمانی را به یاد بیاور که مجبور میشدم با هزار و یک بهانه تو را وادار به حمام کردن کنم


وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر


وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و صبر کن تا بیاد بیاورم، اگر نتوانستم بیاد بیاورم عصبانی نشو، برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن ، که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است


وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده … همانگونه که تو اولین قدم هایت را در کنار من برداشتی


وقتی نمیخواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم


روزی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم همیشه بهترین چیزها را برای تو میخواستم و همواره سعی کردم بهترین ها را برای تو فراهم کنم


از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو تو باید مرا درک کنی


یاریم کن، همانگونه که من یاریت کردم ان زمان که زندگی را آغاز کردی


زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم، عصبانی نشو … روزی خود خواهی فهمید


کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو، این راه را به پایان برسانم


فرزند دلبندم، دوستت دارم

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خدا را دوست دارم چون،با هرuser name که باشم،من راconnect می کند

خدا را دوست دارم به خاطر اینکه تا خودم نخوام مرا D.C نمیکند

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغامline busy نمیدهد

خدارا دوست دارم،به خاطر اینکه با یکdelete هر چی بخوام پاک میکند

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه اینهمهwallpaper که update میکند

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم میاد،من راlog off نمیکند

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه همه چیز من را میداند ولیsend to all نمیکند

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه میگذارد هر جایی که میخواهم visible-In بروم

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه همیشه جزءfriend هام میماند و من راdelete و ignore نمیکند

خدا را دوست دارم ،به خاطر اینکه اراده کنم،on میشود و من میتوانم باهاش حرف بزنم

خدا را دوست دارم ،به خاطر اینکه passwordاش را هیچوقت یادم نمیرود
فقط کافیه به دلم سر بزنم

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه اینهمهfriend برای منadd میکند

خدا را دوست دارم،به خاطر اینکه از من می پذیرد که بگویم:

خدا را دوست دارم


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

آنگاه که نمادی از امید در فنجان قهوه ات نمی بینی و در طالعت نیز خبری از معجزه نیست ،

بدان که خداوند همه چیز را به خودت سپرده تا بهترین ها را بسازی


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خالق ما بهشتی دارد نزدیک و زیبا
دوزخی دارد ب گمانم کوچک و بعید
و در پی دلیلی ست ک ببخشد مارا
گاهی ب بهانه یک (دعا) در حق دیگری...
شاید حالا آن لحظه بی دلیل باشد


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


دستهایم آنقدر بزرگ نیست که

چرخ دنیا را به کامتان بچرخانم ...اما...

یکی هست که بر همه چیز تواناست ...

از او تمنای لحظه های زیبا برایتان دارم...


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

چــشـم بـستـه هــم مـی شــود راه رفــت و زمــیـن نـخـورد، اگــر دسـتـت در دسـت خــدا بــاشـد . . .


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

به سلامتی قاضی که جلوش چک گذاشتن گفتند:هرچقدردوسداری بنویس ولی به ناحق قضاوت کن . . .

جای عدد وارقام چک بزرگ نوشت "خدا"

گفت:هروقت پاس شد قضاوت ناحق میکنم. . .

تا اونو داری چیزی کم نداری


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


این همه غربت تلخ
این همه تنهایی
این همه دلتنگی
این همه فاصله تا رویاها
این همه غم ز کجاست ؟؟؟
من امیدم به خداست …
من امیدم به همین ذره نور اینجاست
من امیدم به همین خلوت سرد
به همین یاد نگاه
به همین دغدغه ها
به همین رویاهاست
من امیدم به خداست 

عکس متحرک باران


عجب موجوداتی هستیم ما...
نافرمانی خدا رو میکنیم،با اینکه بهش نیاز داریم..
و خدا چه عاشقانه دوستمون داره با اینکه هیچ نیازی بهمون نداره.

در قلبت و به دستان خالی ات نگاه نکن

تو فقط خانه ی دلت را برایش نگهدار

اسباب پذیرایی با اوست .

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

به چشمان خود دروغ نگوییم خدا دیدنیست

چشمهایی که خدارا نبینند

دو گودال مخوفندکه بر صورت

انسان دهن باز کرده اند

وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد

که خدا همین نزدیکیست

یادتان باشد که خدا هیچ وقت شمارا از یاد نبرده است .

یادتان باشد که خدا اینجاست

نمی دانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام،که تو را تنها در مواقع سختی نخوانم؟

چرا وقتی همه چیز هست، کمتر تو را صدا می کنم؟

چرا وقتی سالم و شاداب هستم، کمتر تو را شکر می گویم؟

پروردگارا! تنها درخواستم از تو روحی وسیع است، آنقدر که فراموش نکنم،در خوشی ها باید بیشتر تو را صدا کرد!



خدا را دیده ای آیا؟
به هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهایی!
رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست و می ترسی که راز بی کسی را با کسی گویی
یکی بی آنکه حتی لب تو بگشایی، به آغوشی تو را گرم محبت می کند با عشق…
گمانم دیده ای او را
که من هم آرزو دارم ببینم باز هم او را
که او خود می گشاید دیده های روشن دل را…

خداوندا

سرنوشت مرا خیر بنویس

تقدیری مبارک

که آنچه را که تو زود میخواهی

دیر نخواهم

و چیزی را که تو

دیر میخواهی

زود نخواهم


بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

گاهی حرفت گیر می کند درون حجمی از آه که در شش هایت جمع شده ... یا کمی بالاتر می آید و در ابعاد تنگ و کوچک و زخمی قلبت گیر می کند ، گاهی وقت ها هم خودش را از این همه فیلتر و سد های محکم عبور می دهد و تا نوک زبانت می رسد اما بین دندان های قفل شده گیر می کند ...

آنوقت حرارتش زبان را می سوزاند و دودش دنیا را باخبر می کند که این زبان سوخته...این دل تنگ و بیچاره حرفی سوزان در گلو دارد...اما از دود حرفی که بر زبان نیامده فقط تو می فهمی حرف دلم را ...

دلم می خواهد باران شوم و ببارم تا جبران تمام بغض های نشکسته شوم ، یا کبوتر شوم و تا آسمان هفتم پرواز کنم و تلافی یک عمر زمینگیر شدن شوم ! دلم می خواهد کوهی استوار بشوم تا خورشید خودش را پشت من پنهان کند....یا آسمانی بشوم تا ماه در دل صاف و صادقم نفس بکشد....خلاصه بگویم...دلم می خواهد به تـــــــــــــو نزدیک و نزدیک تر شوم تا رها شوم...

داشتم آرزوی این نزدیکی و رهایی را می کردم که زیر گلویم همان شاهرگ زندگی ام نبضی زد و گفت....نحن اقرب الیه من حبل الورید...

حالا هم نزدیکم...هم رها....هم بارانم...هم کوه....هم کبوتر در حال اوج....اگر حواسم باشد !




دلم گرم خداوندیست که با دستان من

گندم برای یاکریم خانه میریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم

دلم گرم است, میدانم بدون لطف

او تنهای تنهایم

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


387174_419.jpg

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

متن عاشقانه, پروانه ها

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

تصاویری از طبیعت هنر زیبای خداوند

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

*****************************************************************

*******************************************************************

آرامش چیست؟ نگاه به گذشته و شکر خدا

نگاه به آینده و اعتماد به خدا

نگاه به اطراف و جستجوی خدا

نگاه به درون و دیدن خدا

لحظه تان سرشار از بوی خدا!

*************************************

***************************************************

به پای هیچ کس نمیفتم.
دستت به دامن هیچ کس نمی شم.
چون کسی رو دارم که همه دست به دامنش میشن...

خدااااااااااااا

******************************************************

افتادن یک برگ از درخت هم بی حکمت خدا نیست؛
چه برسد باقی رخداد های زندگی…

*****************************************

**************************************************************

خدایا ... ♥•٠·˙
فقط تو هستی که همیشه در دسترسی،
همیشه کنارمی ...
حتی لحظه هایی که فراموشت کرده ام!
روزی پنج بار صدام می زنی ...
حتی اگر اونقدر بهت کم توجه باشم که وقتی صدام می زنی، خودم رو با مسائل سطحی مشغول کنم و به موقع جوابت رو ندم ... بازم وعده بعدی صدام می زنی!
خدایا ممنون که همیشه با منی. ♡❤

****************************************


بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت وصف تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من که روم خانه به خانه

********************************************

خدایا خوش به حال آنکه قلبش مال توست

حال و روزش هر نفس احوال توست

خوش به حال آنکه چشمانش تویی

آرزوهایش همه آمال توست

***************************************


#خـدایـا به تو پناه می بـریم از :
☜"چشم" هایی که دوباره "گمت" کنند
و
☜ از "دست" هایی که "رهایت" سازند
تو را به هرآنچه خوب است
برای روز مـبـادایمـان بمـان
که بی "تــــو" ؛
✘پــوچ✘ خواهیم بود...

***********************************

خدایا!

حکومت کشور جان با توست! به غیر وامگذار...

خدایا! باغبانی این باغ را به کس مسپار...

که اگر جز شیره مهر تو در آوندهای این باغ بدود برگها به پژمردگی خواهد نشست

و اگر جز باران محبت تو بر این باغ ببارد پرچمهای باغ فرو خواهد افتاد

و اگر جز نسیم لطف تو به این بوستان بوزد غنچه ها خواهند مرد.

خدایا! آفت علاقه به دنیا بر گندمزار ایمان ما زده است، دریابمان!

آنچنانکه عابدان و صالحان و برگزیدگانت را دریافتی،

آنچنانکه بندگان ناب و خالصانت را و آنچنانکه عاشقان و معشوقان خویش را.

با دستهای گرم محبت، ای پذیراترین آغوش باز ماندگان!

ای رئوف ترین مهربانان و کریم ترین مهرورزان!


برگرفته از:خمس عشره امام سجاد(ع)

*********************************************

*********************************************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،
اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود،
دامان خدا را می جوید.
خورشید هنوز طلوع میکند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است:
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد:
امواج دریا، آواز می خوانند،
بر می خیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند.
نیستی نیست.
هستی هست.
پایان نیست.
راه هست.
تولد هر کودک، نشان آن است که:
خدا هنوز از انسان ناامید نشده است...


*************************************************************

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه…!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد.
 نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..!!!

  • مرتضی زمانی