عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۴۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
مادر موسی، چو موسی را به نیل   در فکند، از گفته‌ی رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه   گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای   چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد   آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است   رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده‌ی شک را برانداز از میان   تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی   دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است   شیوه‌ی ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز   آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است   دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند   آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم   ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم
نسبت نسیان بذات حق مده   بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش   کی تو از ما دوست‌تر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست   خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌ای کز جویباری میرود   از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم   ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کس بینواست   آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند   عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت   زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتی زاسیب موجی هولناک   رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه   روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند   قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است   ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت   موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد   زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت   بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد   تند باد اندیشه‌ی پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن   این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست   این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز   قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار   گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو   برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن   نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی   ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن   مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است   اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر   دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده   هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی   ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند   دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت   ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه   چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود   قصرها افراشتند، اما به رود
قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس   دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد   رشته‌ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار   اسبها راندند، اما بی‌فسار
دیوها کردند دربان و وکیل   در چه محضر، محضر حی جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک   در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال   توشه‌ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند   شعله‌ی کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی‌نوا   تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد   آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی   خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ   شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته   وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند   برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای   سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه‌ای را حکم فرمود، که خیز   خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ   تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم   دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند   ظلم، کی با موسی عمران کند
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

خانه خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا


خانه ای دارد میان ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها


خشتی از الماس وخشتی از طلا


پایه های برجش از عاج وبلور


بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او


هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان


نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب صدای خنده اش


سیل و طوفان نعره توفنده اش


دکمه پیراهن او آفتاب


برق تیغ و خنجر او ماهتاب


هیچکس از جای او آگاه نیست


هیچکس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود


از خدا در ذهنم این تصویر بود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین


خانه اش در آسمان دور از زمین


بود اما در میان ما نبود


مهربان و ساده وزیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت


مهربانی هیچ معنایی نداشت


هر چه می پرسیدم از خود از خدا


از زمین، از آسمان،از ابرها


زود می گفتند این کار خداست


پرس و جو از کار او کاری خطاست


آب اگر خوردی ، عذابش آتش است


هر چه می پرسی ،جوابش آتش است


تا ببندی چشم ، کورت می کند


تا شدی نزدیک ،دورت می کند


کج گشودی دست، سنگت می کند


کج نهادی پای، لنگت می کند


تا خطا کردی عذابت می کند


در میان آتش آبت می کند


با همین قصه دلم مشغول بود


خوابهایم پر ز دیو و غول بود


نیت من در نماز و در دعا


ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود


مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه


مثل تنبیه مدیر مدرسه


مثل صرف فعل ماضی سخت بود


مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر


راه افتادم به قصد یک سفر


در میان راه در یک روستا


خانه ای دیدیم خوب و آشنا

 

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست


گفت اینجا خانه خوب خداست!


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند


گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند


با وضویی دست ورویی تازه کرد


با دل خود گفتگویی تازه کرد


گفتمش پس آن خدای خشمگین


خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟


گفت آری خانه او بی ریاست


فرش هایش از گلیم و بوریاست


مهربان وساده وبی کینه است


مثل نوری در دل آیینه است


می توان با این خدا پرواز کرد


سفره دل را برایش باز کرد


می شود درباره گل حرف زد


صاف و ساده مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران حرف زد...


*قیصر امین پور*

 

**************************************

سلام...

این شعر همه ی حرف ماست همه ی درد ما...
اینکه سالهاست ما را از غضب خدا می ترسانند...
ما را فراری دادند...
از هر که سراغ ِ خدا را می گیرییم فراری شده...
و رسالت ما چیست...
نشان دادن لطف و کرم و محبت و معرفت خدا...
نشان دادن روح ِ عشق...
روحی که همیشه جاریست...

************************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


روزی مرگ به سراغ مردی آمد. وقتی متوجه شد ،

دید خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود.خدا به او گفت :

بسیار خب پسر، وقت رفتنه.

مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم.

خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.

مرد: چی توی این چمدونه ؟

خدا: وسایل و متعلقات تو.

مرد: وسایل من؟ یعنی لباسها ، پول و....؟؟

خدا: اونها که متعلق به تونبود متعلق به دنیا و زمین بود.

مرد: یعنی اونها خاطرات من بودن؟

خدا: اونها هیچوقت مال تونبودن. در واقع اونها متعلق به زمان بودن.

مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟

خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودن اونها مربوط به شرائط بودن

مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟

خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودن اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتن.

مرد: زن و فرزندم چی؟

خدا: اونها مربوط به قلب تو بودن

مرد: پس بدنم چی؟

خدا: اونهم متعلق به خاک بود.

مرد: تکلیف روحم چی میشه؟

خدا: اون متعلق به منه.

مرد مرد با ترس و ناامیدی چمدون را از خدا گرفت و باز کرد. چمدون خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید گفت یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟

خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست. زندگی یک لحظه است . لحظه ای که متعلق به توست. به همین دلیل مادامی که اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ چیزی اجازه نده تورو از لذت بردن منع کنه.

حالا که زنده ای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن چون تنها چیز مهم همینه. تمام چیزهای مادی و هرچیزی که تا حالا براش مبارزه کردی متعلق به تو نیستن.


******************************************


***************************************************

********************************************

********************************************************************

عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


خـــــ♥ــــدایــا محتاج نگاهتم

برادران یوسف وقتی میخواستند یوسف را به چاه بیفکنند

یوسف لبخندی زد. یهودا پرسید: چرا خندیدی ؟ این جا که جای خنده نیست !

یوسف گفت : روزی در فکر بودم چگونه کسی میتواند

به من اظهار دشمنی کند با این که برادران نیرومندی دارم ؟!

اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که

غیر از خــــدا تکیه گاهی نیست !

وَمَا خَلَقْت الْجِنّ وَالْإِنْس إِلَّا لِیَعْبُدُونِ
خدایا!
ببخش
برنامه هایت را
بهم زدم...،

********************


همانقدر مورچه درباره ما انسانها میداند ما هم درباره خدا میدانیم.


*****************************************


فرشتگان روزی از خدا پرسیدند :
بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را چرا آفریدی؟
خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من
که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد

***************************************************


خداوند به سه طریق به دعاها جواب

می دهد:

او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد.

او میگوید نه و چیز بهتری

به تو می دهد.

او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد

********************************************


خدایا گفتی وسخرنا لکم ما فی السماوات و ما فی الارض .....

آسمان ها و زمین را نمیخواهم...

تنها نگاهت مرا بس است...

مگر نگفتی ادعونی استجب لکم...

تو را میخوانم...

نگاهم کن...

********************************



با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه ای او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مادر مهربان است

دوستی را دوست، معنی میدهد

قهر هم با دوست معنی میدهد

هیچکس با دشمن خود، قهر نیست

قهر او هم نشان دوستی ست...
*************************************
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود

گر جان بشود مهر تو از دل نشود

افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل

عکسی که به هیچ وجه زایل نشود
**********************************************

گفت من شخصی را میشناسم که هر شب قبل از خواب به خدا میگوید:
خدایا؛تمام کسانی را که در حق من ظلم کردند را حلال میکنم ؛
 نکند فردای قیامت کسی به خاطر من حساب پس بدهد


*********************************************************



*********************************************************

عشق زیباست.... عشق به خدا زیباتر...

خدایا عاشقم کن تا نصیبم باشد یک عشق دوطرفه

***********************************************
عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


وقتی بعلاوه خداباشی...
منهای هرچیزی میتونی زندگی کنی..
.

****************************

*******************************************************************

************************************************

**********************************************************************

سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق راچنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی ونه از بهشت به رقص در آیی !
قصه عشق ،انسان بودن ماست اگر کسی احساست را نفهمید،مهم نیست سرت را بالا بگیر ولبخند بزن ،فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست .


*******************************************************************

خدای خوبی داریم . . .

آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ،

اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد . . .

و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد . . .

آری خدای خوبی داریم ...

خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد ،

با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛

ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد . . .

***********************************

************************************************

******************************************************************

*******************************************************************

**************************************************************

*******************************************************************

******************************************************************


***************************************************************

***************************************************************

*********************************************************************

*****************************************************************

**************************************************

عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی