عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله

بر هر مسلمانی لازم است هر روز صدقه بدهد.

گفتند: چه کسی چنین توانی دارد؟🌾

🍃حضرت صلی الله علیه و اله فرمودند:

برداشتن مانع از سر راه صدقه است،🌿

☘راه را به کسی نشان بدهی، صدقه است،

از بیماری عیادت کنی، صدقه است،💐

🌹به خوبی دعوت کنی، صدقه است،

و از بدی نهی کنی، صدقه است.


(بحار ج ۹۶ ص ۱۸۲)


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#داستانک_معنوی

عابد ترین مرد روز زمین


حضرت موسی علیه السلام در حالی که به بررسی اعمال بندگان الهی مشغول بود،


نزد عابدترین مردم رفت. شب که فرا رسید،


عابد درخت اناری را که در کنارش بود تکان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسی کرد و گفت:

ای بنده خدا تو کیستی؟ تو باید بنده صالح خدا باشی؟ زیرا که من مدتها در اینجا مشغول عبادت هستم و در این درخت تاکنون بیشتر از یک عدد انار ندیده ام و اگر تو بنده صالح نبودی، این انار دومی موجود نمی شد!

موسی علیه السلام گفت:

من مردی هستم که در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم. چون صبح شد حضرت موسی علیه السلام پرسید:

آیا کسی را می شناسی که عبادت او از تو بیشتر باشد؟

عابد جواب داد: آری! فلان شخص.

نام و نشان او را گفت. موسی علیه السلام به نزد وی رفت و دید عبادت او خیلی زیاد است. شب که شد برای آن مرد دو گرده نان و ظرف آبی آوردند. عابد به موسی علیه السلام گفت:

بنده خدا تو کیستی؟ تو بنده صالح هستی! چون مدتهاست من در اینجا مشغول عبادت هستم و هر روز یک عدد نان برایم می آمد و اگر تو بنده صالحی نبودی این نان دومی نمی آمد و این، به خاطر شماست. معلوم می شود تو بنده صالح خدایی.

حضرت موسی علیه السلام باز فرمود:

من مردی هستم در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم!

سپس از او پرسید:

آیا عابدتر از خود، کسی را سراغ داری؟

گفت:

آری! فلان آهنگر یا (دهقان) در فلان شهر است که عبادت او از من بیشتر است.

حضرت موسی با همان نشان پیش آن مرد رفت، دید وی عبادت معمولی دارد، ولی مرتب در ذکر خداست.

وقت نماز که فرا رسید، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، دید در آمدش دو برابر شده، روی به حضرت موسی نمود و گفت:

تو بنده صالحی هستی! زیرا من مدتها در اینجا هستم و درآمدم همیشه به یک اندازه معین بوده و امشب دو برابر است. بگو ببینم تو کیستی؟

حضرت موسی همان پاسخ را گفت: من مردی هستم که در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم.

سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتی را صدقه داد و قسمتی را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خرید و با حضرت موسی علیه السلام با هم خوردند. در این هنگام موسی علیه السلام خندید.

مرد پرسید:

چرا خندیدی؟

موسی علیه السلام پاسخ داد:

مرا راهنمایی کردند عابدترین انسان را ببینم،

حقیقتا او را عابدترین انسان یافتم.

او نیز دیگری را به من نشان داد،

دیدم عبادت او بیشتر از اولی است. دومی نیز شما را معرفی کرد و

من فکر کردم عبادت تو بیشتر از آنان است ولی عبادت تو مانند آنان نیست!

مرد: بلی! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم،


چون من بنده کسی هستم، آزاد نیستم،


مگر ندیدی من خدا را ذکر می گفتم.


وقت نماز که رسید تنها نمازم را خواندم،


اگر بخواهم بیشتر به عبادت مشغول شوم


به درآمد مولایم ضرر می زنم و به کارهای مردم نیز زیان می رسد.

سپس از موسی پرسید:

می خواهی به وطن خود بروی؟

موسی علیه السلام پاسخ داد: بلی!

مرد در این وقت قطعه ابری را که از بالای سرش می گذشت صدا زد، پایین بیا! ابر آمد و پرسید:

کجا می روی؟

ابر: به سرزمین موسی بن عمران.

مرد: این آقا را هم با احترام به سرزمین موسی بن عمران برسان.

هنگامی که حضرت موسی به وطن بازگشت عرض کرد:

بارخدایا!
این مرد چگونه به آن مقام والا نایل گشته است؟

خداوند فرمود:

(ان عبدی هذا یصبر علی بلائی و یرضی بقضایی و یشکر نعمائی):

این بنده ام بر بلای من شکیبا،

به مقدراتم راضی و

بر نعمتهایم سپاسگزار است.👏👏👌


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_قابل_تامل



شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

در بازار بودم...

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت.

بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم.

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد.

این لگد شتر چه بود...!؟

در عالم معنا گفتند:

شیخ رجبعلی!

آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم...

گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!

قانون کار ما در کائنات جریان دارد...

حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری

 منفی بر روند زندگی ما ایجاد کند...


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

کارت دعوت خدا


اوست که بران را پس از ناامیدی خلق میفرستد

قرآن کریم


خیلی زیبا و قابل تامل...

♦️در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و کارت هایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » در میان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.

♦️در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود،

پسر لباس های گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام!

پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟

پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم.

پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست.

♦️پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت: مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.

پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم‌.

♦️پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارت ها را پخش کنم؟

♦️بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد، و پسر از او تشکر کرد.

♦️پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابان ها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود، او در همه خانه ها را می زد و کارت را به مردم می داد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود و می گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت، بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد. زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا در آورد و چند بار دیگر هم‌ تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه می خواهی در این باران؟ کاری هست که برایت انجام دهم؟

♦️پسر با چشمانی پر امید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت: ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط می خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده و من آمده ام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم؛ کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید .... .

♦️سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد.

♦️بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام خطبه را تمام کرد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام، و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش را هم نمی کردم که مسلمان شوم، ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته در حالی که باران می بارید و هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم ... برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را در گردن انداختم سپس آن را در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور‌می کردم‌ و با خود کلنجار می رفتم که دیگر بپرم و خود را خلاص‌ کنم !!! ..

♦️که ناگهان زنگ به صدا در آمد، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد این بار با شدت در را کوبید و زنگ را هم می زد بار، دیگر گفتم که کیست ؟!!!

♦️به ناچار طناب را از گردنم‌ پایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که این گونه با اصرار در را می کوبد، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند. چهره ای که تا بحال آن را ندیده بودم! و حتی توصیفش برایم مشکل است؛ کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت: خانم، آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت!

پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...

سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز را کنار گذاشتم ...

چون‌ من دیگر به آنها نیاز ندارم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی را پیدا کرده ام ...

♦️اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تا بگویم: الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت!


😍😍😍😍

♦️چشمان نماز گزاران‌ پر از اشک شد و همه باهم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند ...الله اکبر ...

😭

♦️امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گزاران بود، با گریه ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد در آغوش می فشرد ...

نمی توان به چنین پسری افتخار نکرد ...

💥اینجا این سوال مطرح می شود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

راز 99 سکه


داستانک آموزنده


پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ،

از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت:


قربان  همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و

لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
 
پادشاه موضوع را به وزیر گفت .


وزیر هم گفت:قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست

بدان جهت شاد است،

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟

وزیر گفت : قربان  یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ،

و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت

با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و

شروع به شمردن کرد ،

۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰  تا نیست،

همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند

تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ،

او از صبح تا شب سخت کار میکرد،

و دیگر خوشحال نبود.

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :

قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و

اعضای این گرو کسانی هستند که

زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.

و باز هم این جمله زیبا

به آنچه خدا قسمتت کرده راضی باش

تا غنی ترین مردم باشی

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


تار و تیر و تور خداوند


ازمرحوم حاج اسماعیل دولابی

نقل می کنند که می گفت:

خدا یک تار و

یک تور و

یک تیر دارد...


با تار و تور و تیر خود آدم ها را جذب میکند...

تار خدا قرآن است. نغمه های قرآن آسمانی است خیلی ها از این طریق (قرآن)  جذب میشوند...

خیلی ها را باتور جذب خودش میکند

مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و

شب قدر....

تیر خدا ، همان بارهای مشکلات است

غالب آدمها را از این طریق

جذب خودش میکند...

اولیای خداوند برای مشکلات لحظه شماری میکردند.



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود

فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی، او را آزار می داد.

یک روز در محضر امام صادق (علیه السلام) لب به شکایت گشود و

بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد.


گفت فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم؟

فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم.


بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام.


به هر در بازی می روم، به رویم بسته می شود.

در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فروبسته او بگشاید.

امام صادق (علیه السلام) به کنیزکی که آنجا بود فرمود برو آن کیسه اشرفی را که منصور برای ما فرستاده بیاور.
کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد.

آنگاه به مفضل بن قیس فرمود در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.

گفت مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.

امام فرمود بسیار خب، دعا هم می کنم، اما این نکته را به تو بگویم،


هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن.

اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و


از روزگار شکست یافته ای.

در نظرها کوچک می شوی و شخصیت و احترامت از میان می رود.

منبع.بحارالانوار


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


حضرت عیسی (ع) با جمعی در جایی نشسته بود. مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت.

حضرت عیسی (ع) به اطرافیان خود فرمود: «شما تعجب نمی کنید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست؟».

 ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید. تعجب کردند و


از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسیدند.


حضرت(ع) بعد از احوال پرسی از مرد هیزم شکن فرمود: «هیزمت را باز کن».

وقتی که باز کرد، مار سیاهی را در لای هیزم او دید.حضرت عیسی (ع) فرمود:


«این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟»

 گفت: «نان می خوردم که فقیری از مقابل من گذشت. قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.»

 حضرت عیسی (ع) فرمود: بر اثر همان دستگیری از مستمند، خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و 50 سال دیگر زنده خواهی بود.


منبع: تفسیر نمونه

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#پرسش_و_پاسخ_شرعی

آیا #جایز است زن و شوهر، مخفیانه #تلفن_همراه یکدیگر را، وارسی کنند؟


🔺آیت الله العظمی سیستانی

جایز نیست.

🔺 آیت الله العظمی شبیری زنجانی

تصرف در اموال دیگری و تجسس در عیوب دیگری جایز نیست،

مگر در فرض خوف معصیت مهم یا معرضیت نوعیه برای معصیت مهم.

🔺 آیت الله العظمی صافی گلپایگانی

تصرف بوده و بدون رضایت صاحب آن جایز نیست.

✅تلفن همراه، جزو #حریم_خصوصی افراد بوده و

تصرف در آن بدون رضایت مالکش، #جایز نیست

و بیشتر فقها معتقدند که هرگز نباید از ظن و گمان

به عنوان مجوزی برای #تجسس در حریم خصوصی همسر بهره‌برداری شود،
 بلکه لازم است مطلقاً از بدگمانی پرهیز شود



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را


مناظره امام علی علیه السلام

با علمای یهود

روزی سه تن از علمای یهود با سوالاتی چند به نزد امیرالمومنین علی (ع) آمدند و پرسش هایی را مطرح ساختند و حضرت تنها به این شرط راضی به پاسخ دادن به آن ها گردیدند که اگر آن پاسخ ها را موافق با تورات یافتند هر سه تن یهودی به دین اسلام درآیند و آن ها پذیرفتند

مجدد سوال های خود را این گونه مطرح نمودند:

ای مرد: قفل آسمان ها چیست؟

حضرت فرمودند: همانا قفل آسمان ها شرک به خداوند است و مرد یا زنی که مشرک باشد عمل او به سوی آسمان بالا نمی رود.

پرسیدند: کلید آن ها چیست؟

حضرت فرمودند: گواهی «لا اله الا الله و محمد رسول الله» است.

پرسیدند: کدام قبر با صاحبش راه رفت؟

حضرت فرمودند: آن قبر ماهی ای بود که یونس (عَلیه السَلام) را بلعید و او را در دریاهای هفت گانه گردانید.

پرسیدند: آن کیست که قوم خود را بیم داد و ترسانید، در حالی که نه از جنیان بود و نه از آدمیان؟

حضرت فرمودند: آن مورچه ی سلیمان (عَلیه السَلام) بود که به مأموران گفت: ای گروه مأموران؛ داخل خانه های خود گردید تا توسط سلیمان و لشکریان او پایمال نگردید.

پرسیدند: پنج چیز بر روی زمین راه رفتند در حالی که در رحم خلق نشدند، آنان کدامند؟

حضرت فرمودند:آدم، حوا، ناقه ی صالح (عَلیه السَلام)، گوسفند ابراهیم (عَلیه السَلام) و عصای موسی (عَلیه السَلام).

پرسیدند: صدای حیوانات چه چیزی را بیان می دارد؟

حضرت فرمودند: خروس می گوید: اذکُرُ الله یا غافِلین؛ خدا را یاد کنید ای غافلین؛ اسب می گوید: اللّهُم انصُر عِبادَکَ المُومِنین عَلی عِبادِک الکافِرین؛ خداوندا یاری ده بندگان مومن خود را بر بندگان کافرت؛ وزغ می گوید: سُبحانَ رَبّی المَعبُود المُسَّبحِ فِی لُجَجِ البِحار؛ پاک است پروردگارم و مستحق پرستیدن است و تنزیه می کنند او را در میان دریاها.

پس آن علما که سه نفر بودند، دو نفرشان بلند شدند و شهادتین را بر زبان جاری ساختند و مسلمان گردیدند و عالم سوم آنان ایستاد و گفت: یا علی؛ آنچه از نور اسلام در دل رفیقان من افتاد در دل من نیز افتاده است ولیکن یک مسئله ی دیگر مانده است که چون از آن پرسش نیز جوابم را بگویی بی شک مسلمان می گردم.

حضرت فرمودند: بپرس.

پس آن مرد سوالاتی در باب جزئیات ماجرای اصحاب کهف بدین نحو پرسید؛

تاج پادشاهی که در زمان اصحاب کهف، حکومت می نمود از چه چیزی ساخته شده بود؟

حضرت فرمودند: نام او دقیانوس بود و تاج او از طلای مشبک بود و هفت رکن داشت و بر هر رکنی مروارید سفیدی نصب کرده بودند که در شب های تار مانند چراغ روشنایی می داد.

یهودی پرسید: نام غلامان این پادشاه چه بود؟

حضرت فرمودند: آن سه غلام که در سمت راست می ایستادند «تملیخا»، «مکسلمینا» و «منشلیا» نام داشتند و آنان که در جانب چپ بودند «مرنوس»، «دیرنوس» و «شاذریوس» نامیده شده بودند.

یهودی پرسید: نام سگ اصحاب کهف چه بود و چه نام داشت؟

حضرت فرمودند: رنگش سیاه و سفید بود و نامش «قطمیر» بود.

پس حضرت امیرالمومینین علی (عَلیه السَلام) فرمودند: ای یهودی؛ آیا این پاسخ ها موافق و برابر بود با آنچه در تورات شما آمده است؟

یهودی عرض کرد: به راستی که یک حرف زیاد و کم ننمودی و من شهادت می دهم به وحدانیت  خدا؛ که تو بر حقی،یاعلی



***************************************


  • مرتضی زمانی