پیرمرد روستا زاده ای بود که یک اسب و یک پسر داشت...
روزی اسب پیرمرد فرار کرد..همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند:عجب شانس بدی داری که اسبت فرار کرد..پیرمرد جواب داداز کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی من؟همسایه ها با تعجب جواب دادند:معلومه که این از بدشانسیه...
هنوز یک هفته از این ماجرا گذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت..همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند و گفتند عجب اقبال بلندی داری که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت پیرمرد پاسخ داد از کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟
...فردای آن روز اسب های وحشی پسر پیرمرد را زیر گرفتند و پایش را شکستند...همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی من؟...وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند خوب معلومه این از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن...
چند روز بعد نیروهای دولتی
برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی
دوردست با خود بردند..پسر پیرمرد بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف
شد...همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند و باز گفتند عجب
شانسی آوردی که پسرت معاف شد وپیرمرد باز گفت از کجا میدانید که...؟
.
.
....شانس نام مستعار خداست آنجا که نمیخواهد امضایش پای داده هایش باشد...