الهی بــی پنـاهــان را پنــاهـی
بسوی خسته حالان کن نگاهی
چه کم گـردد زسلطان گــر نوازد
گدایـــی را ز رحمت گاه گاهــی
مرا شرح پریشانـــی چه حاجت
کــه بر حال پریشانـم گواهـــــی
الهــی تکیـــه بر لطف تـو کـردم
که جز لطفت ندارم تکیه گاهـی
دل سرگشته ام را راهنمـا باش
که دل بی رهنما افتد به چاهی
نهــاده ســر بــه خـاک آشیـانت
گدایی، دردمنـدی ،عذر خواهـی
امید لطف و بخشش از تـو دارم
اسیری ،شرمساری ،روسیاهی
تهی دستی که با اشک ندامت
زپـا افتـــــــاده از بـار گنـــاهـــی
گرفتــــم دامن بخشنـــده ای را
که بخشد از کرم کوهی بکاهی
رحیمی،چاره سازی،بی نیــازی
کریمی،دلنـــوازی،دادخـــواهــی
خوشا آنکس که بندد با تو پیوند
خوشا آن دل که دارد با تو راهی
مـــران از آستــــــانت بینــــوا را
که دیگر در بساطم نیست آهی
مقام و عز و جاهت چون ستایم
کــــه برتر از مقام و عز و جاهی
فنـــا کــــی دولت ســرمد پذیرد
کــــه اقلیـــم بقـــا را پادشاهی
ز نخــــل رحمت بــــی انتهــایت
بیفکن ســایه بر روی گیــاهــی
به آب چشمه لطفت فرو شوی
اگر سرزد خطایی اشتباهـی
مـران یارب زدر گاهت “رسا” را
پنـاه آورده سـویت بـی پناهــی
"شادروان دکتر قاسم رسا"
ای در درون جانم و جان از تو بیخبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بیخبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بیخبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بینشان و جوان از تو بیخبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بینصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بیخبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بیخبر
جویندگان جوهر دریای کُنهِ تو
در وادی یقین و گمان از تو بیخبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بیخبر
عطار اگرچه نعرهی عشق تو میزند
هستند جمله نعرهزنان از تو بیخبر
"عطار"
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بینشان چه گوید باز
"سعدی"
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فهم گمانی دارد
"حافظ"
نقل
است که: روزی استاد ابوعلی دقّاق بر سر منبر میگفت: خدا، و خدا، وخدا کسی
گفت:
خواجه، خدا چه بود؟گفت: نمیدانم. گفت: چون
نمیدانی چرا میگویی؟
گفت: این نگویم، چه کنم؟
"تذکرة الاولیا_عطار"
اینقدر هست که بانگ جرسی میآید
"حافظ"
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
"حافظ"