صدا زد ای خدای جهانیان
جواب شنید: بله
صدازد ای خدای نیکوکاران جواب شنید:بله
صدازد ای خدای اطاعت کنندگان جواب شنید:بله
این بار صدازد ای خدای گنهکاران جواب شنید:
بله بله بله
با تعجب گفت:خدایا تو را
خدای جهانیان خدای نیکوکاران و خدای اطاعت کنندگان خواندم
یک بار فرمودی بله
ولی تورا خدای گنهکاران خواندم سه بار گفتی بله
حکمتش چیست؟
جواب آمد:
مطیعان به اطاعت خود
نیکوکاران به نیکوکاری خود
و عارفان به معرفت خود اعتماد دارند
گنهکاران که جز به فضل من پناهی ندارند
اگر از درگاه من نا امید گردند به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟؟
شخصی سی سال عبادت خدا میکرد.
شبی وقت مناجات شیطان بر وی ظاهر شد و گفت:
بیچاره ! سی سال است ترا می بینم
او را می خوانی اما ندیده ان جوابی به تو بدهد.دیگر این خواندنت برای چیست؟
نه الهامی ... نه آگاهی بر غیبی ... نه مکاشفه ای ... نه
مرد لحظه ای تردید کرد و مناجات خویش قطع نمود
و قبول کرد که اگر قرار بود عنایتی از سوی حضرت ربوبیت میشد
تا حال یکبار شده بود پس من جایگاهی ندارم و تنها به خودم زحمت میدهم.
رنج تشنگی و گرسنگی و عبادات و ریاضات و....
رفت و خوابید.
فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت:
هان ... امشب صدایت را نشنیدیم؟
مرد گفت:
این همه خواندم و شنیدی چه گفتی؟
فرشته خندید و گفت:
خدا سلام رساند و گفت ای بنده من این آمدنت و به نماز ایستادن
و به سجده رفتن و به دعا ایستادن همه به خواست من بود و پاسخی بود بر خواندن تو .
من ترا برای خودم می خواستم نه برای چیزی دیگر...
مرد بیدار شد و دانست آنچه که در این سی سال بر وی گذشته بود
از حال دعا و نماز تنها عنایت حق بود و بس
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید.
پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان
را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر
لباسمان دیدیم. پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر ازعادت ودود
بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد وتکه ای ازآن را توی دستهایمان
گذاشت. پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر
انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده
بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.
پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بی رخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.
کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.
خداوند به داوود فرمود: ای داوود راه ما بر بندگان ما روشن دار
و دوستی ما در دل ایشان افکن و نعمت ما به یاد ایشان ده
و سخنان ما را در دل ایشان شیرین کن
و بگوی که من آن خداوندم که با وجودم بخل نیست
و با علمم جهلی نیست و با صبرم عجزی نیست و با غضبم ذجری نیست .
و اگر بنده تقصیر کند و حق کرامت حق را نشناسد
و شکر نعمت نگذارد خداوند او را عتاب کند.
ای بنده من ! انصاف ده من با تو به نعمتها دوستی کنم
و تو به معصیتها با من دشمنی ! نیکی من پیوسته بر تو فرود آید
و بدی تو همواره به سوی من اوج می گیرد
دیگر دنبال خدا نمی گردد.
گاه گاهی کوچ کوچکی به کوچه ی خداکنیم.
همین
من خطم ایرانسله ولی هیچوقت تنها نیستم میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟چون من همراه اولم خــــــــــداااااس
O God! whenever I talk to you I feel astrang composure
خدایا! هرگاه با توسخن میگویم آرامش عجیبی رادر خود احساس می کنم،
خدا "گناه" .. کاران .. را "فرصت" زندگی میدهد ...
تا "توبه" کنن ... تا اعمال "خوب" خود را بیشتر از اعمال "بد" خود کنن ....
اما .... آن هایی که "نیکو" کار هستن و به قول معروف عمل "صالح" انجام دادن "
این فرصت را به آن ها نمیدهد" چرا بماند ! ...
و حالا "این" عمل خدا را توصیف میکنم با دانش هایی که "دارم".
"بسمه الله" مثل خورشید آن "گل"های که ریشه در "زمین" ندارن
و در تابش نور آن هستن زودتر خشک میکند "و" ..
آن هایی که تو "سایه"اند دیر تر خشک میکند.
هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه
( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...)
هرچی که هست...
باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده.
همه زندگیتون ، همه کاراتون رو دیده.
اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...
فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید
به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید
نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*
خدایا
مرا راهی ده که فقط به در خانه ی تو توانم آمد
دستی که فقط در خانه تو توانم کوفت
من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که فقط سوزان تو
به من نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید
وگوشی که جز صدای تو نتواند شنید
خدای من؛
مردم همه شکر نعمت های تو را می کنند؛
اما من، شکر بودنت؛
تو نعمت منی .......
دوستی خدا با بنده های خوبش به این معنی نیست
که اون بنده ها هیچ وقت دچار مشکل نشن،
بلکه به این معنیه که هرگز توی مشکلات تنهاشون نمیذاره.
خدایا ، تو را می خوانیم
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصه هایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند،
وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهم مان است
و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد،
وقتی طاقتمان طاق میشود و تحمل مان تمام...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو،
فقط تویی که کمک مان میکنی...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم.
آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم، تو را نفس میکشیم.
وقتی تو جواب میدهی،
دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکییکی غصه ها را از توی دلمان برمیداری،
گره تکتک بغض هایمان را باز میکنی و دل شکسته مان را بند میزنی،
سنگینی ها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند،
خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب و آرزوهایمان را برآورده،
قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان.
تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان،
ناامیدها، امید میشود و سیاه ها سفید سفید...
خدایا
تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم
یارب...
هنگامی ک ثروتم دادی خوشبختی ام را نگیر.
هنگامی ک توانایی ام دادی عقلم را نگیر.
هنگامی ک مقامم دادی تواضعم را نگیر.
آنگاه ک تواضعم دادی عزتم را نگیر.
هنگامی ک قدرتم دادی عفوم را نگیر.
هنگامی ک تندرستی ام دادی ایمانم را نگیر.
و آنگاه ک فراموشت کردم فراموشم نکن...
آمین...
دیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم
خدای من زیباست...
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت
هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش...
او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت
حالا...
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده
چه سخت است!!!
خدایا...
خدایا ! تو در آن بالا بر قله بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی ؟
ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ،
بی امید چگونه به پایان خواهی برد؟
ای که همه هستی از تو است ، تو خود برای که هستی؟
چگونه هستی و نمی پرستی؟
چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟
ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانایی !
چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی،بپرستی
،بر دامنش به نیاز چنگ زنی،
غرورت را بر قامتش بشکنی ،برایش باشی،نمی آفرینی؟
چرا چنین نمی کنی ؟
مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا
بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش
هستیم قربانی کنیم ؟
خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی ؟!
عشق فقط خدا