دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم، آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را، شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من
به قرآن، آیه رحمت فراوان است، ای انسان
بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی، مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من...
************************
داستان زیبای یک آهنگر
حکایت در مورد آهنگری است که پس از گذراندن جوانی پر شر و شورش تصمیم
گرفت روحش را وقف خدا کند
.
سالها
با علاقه کار کرد ؛به دیگران نیکی کرد،اما با تمام تلاشش در راه خدایی
شدن،
چیزی درست به نظر نمیرسید،حتی مشکلاتش روز به روز و مدام بیشتر میشد...
یک
روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت سخت زندگیش مطلع شد،
گفت
واقعا عجیب است!درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی توبه کنی و
خداترس شوی
زندگیت بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم
اما با وجود تمام تلاشهایت
در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده است....
آهنگر
بلافاصله پاسخ نداد...او هم بارها این فکر را کرده بود اما نمیدانست
چه
بر سر زندگیش آمده است اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد
و شروع کرد به
حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت..این پاسخ آهنگر بود...
در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم،
میدانی چطور این کار را انجام میدهم؟؟
اول
تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا داغ شود،
بعد با بی رحمی تمام
سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم
تا اینکه فولاد
شکلی را بگیرد که من میخواهم،بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،
در این
لحظه تمام کارگاه را بخار آب میگیرد،
فولاد
به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد،
باید این کار را
آنقدر انجام دهم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم،
یکبار کافی نیست،آهنگر
مدتی سکوت کرد،،،
گاهی
فولادی که به دستم می رسد نمیتوامد تاب این تغییر را بیاورد
حرارت و ضربات
پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد،میدانم
از این فولاد هرگز شمشیری
مناسب در نخواهد آمد،،،باز مکث کرد و ادامه داد،،
میدانم
که خدادارد مرا در آتش رنج امتحان میکند...
ضربات پتکی را که زندگی بر من
وارد کرده را پذیرفته ام
گاهی به شدت احساس سرما میکنم،،، انگار فولادی
باشم
که از آبدیده شدن رنج می برد،،،،اما تنها چیزی که میخواهم این است...
خدای
من از کارت دست نکش،،،،تا شکلی را که تو میخواهی بگیرم،،،با هر روشی که
می پسندی،،،ادامه بده،،،تا هر مدت که لازم است،،،ادامه بده،،،اما هرگز مرا
به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...
عشق فقط خدا...
سوال: چه اشکالی دارد که انسان به چهره جنس مخالف، نگاه کند و لذت ببرد؟
جواب:
دیدن هر چیز به ظاهر زیبا برای ما خوشایند و سودمند نیست
مثلا نگاه مستقیم به خورشید با
آن همه روشنایی و زیبایی نه تنها سودی ندارد، بلکه باعث کوری یا ضعف بینایی می شود.
نگاه به حسن جمال جنس مخالف هم ضررهایی دارد که به طور خلاصه اشاره میکنم:
*می بینی، می خواهی، به وصالش نمی رسی، دچار افسردگی میشوی…
*می بینی، شیفته می شوی، عیب ها را نمی بینی، ازدواج میکنی، طلاق می دهی.
*می بینی، دلباخته می شوی، به وصالش نمی رسی، خودکشی میکنی.
*می بینی، با همسرت مقایسه می کنی، ناراحت می شوی، بداخلاقی می کنی.
*می بینی، لذت می بری، به این لذت عادت می کنی، چشم چران می شوی،
در نظر دیگران خوار می گردی.
*می بینی، لذت می بری، حب خدا در دلت کم می شود، ایمانت ضعیف می شود.
*می بینی، عاشق می شوی، از راه حلال نمی رسی، دچار گناه میشوی.
*می بینی، دائم به او فکر می کنی، از یاد خدا غافل می شوی، از عبادت لذت نمی بری
عالم مجازی هم محضر خداست
یادت باشد خدا یک کاربر همیشه آنلاین اینجاست
تک تک کلیک هایت را می بیند
حواست را جمع کن
شرمنده اش نشوی
اوج نیاز
برایت خواهم گفت ،
چگونه می توان تو را دید و عاشق نشد ؟
مگر عشق مفهومی جز عشق به حقیقت کل دارد ؟
عشق به تو به زلالی اشک عارفان در دل شب و به روانی آب در جویبار هستی عشق است .
جهان در کشف زیبایی هایت در خواهد ماند .
من چگونه می توانم تو را در میان امواج زیبای دریا و دانه های لطیف باران نبینم ؟
من تو را خواهم یافت ، در انتهای راه تنهایی .
عشق است که مرا به تو خواهد رساند .
تنها تویی که مرا درک خواهی کرد در اوج تنهایی و تزلزل ،
تو تنها تکیه گاه معتبری که می توان به آن اعتماد کرد .
من تو را دوست دارم ، آنچنان که تو مرا دوست داری .
ای زیبا ، ای نمای کامل عشق در خلق مخلوقات ،
مرا دریاب که در اوج تنهایی ، تو ، زیبای مهربانم را می جویم .
من با نگاه جستجوگرم ، مواج نگاهت را خواهم یافت .
در اوج بی باوری محبت و صداقت ، تو با صادق بودن عشق را به من آموختی
و آن را در آینه دلم نمایان کردی .
تو
عاشقی ، و عشق را دوست داری . تو ، تنها تو می توانی بدانی که عشق به
مخلوق یعنی چه ،
تنها تو می دانی برای عشقبازی انسان را خلق نمودی ، تا
عاشقش باشی و
عاشقت باشند ، تا متحمل زحماتی شوند ، سختی بکشند ، تا تو را
ببینند .
ای دنیای خلوت و تنهایی من ، مرا دریاب .
این بی باور لحظه های شیرین وصال را در اوج تنهایی دریاب .
من
برایت خواهم گفت چه اندازه دوستت دارم ،
من برایت خواهم نگاشت دوست داشتن
تنها مخصوص توست ،
من برایت فریاد خواهم زد عشق تنها در صورتی مفهوم دارد
که عشق به تو باشد .
ای
زیبای من ، ای نازنین قشنگ ، تنها تو برایم بمان که داشتن تو داشتن همه
چیز است .
و جدایی از تو شبهای پر اندوه و هجر رابه یاد می آورد .
مرا دریاب و لحظه ای به حال خود رها مکن
پـــیامـبـر اکـــرم (ص) فـــرمــودنــد . . .
نـگـه داشــتـن و حـفـظ دیــن و ایـمــان در آخــرالــزمــان هـمـانـنـد
نگـه داشـتـن ذغــــــال گــداخـتـه در کــف دســت اســت . . .
هرجا عشق هست ثروت و موفقیت عم هست
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،
بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن
با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:
« نام
او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:
« نام او موفقیت است. و
نام من عشق است،
حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن
پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت
کنیم
تا خانه مان پر از ثروت شود! »
ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا
موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:
« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:
« کدام یک از شما عشق است؟
او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند
ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
********************************************************************
داستان زن و مرد فقیر اما عاشق واقعی هم
یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند
غذاشون خیلی مختصر و کم
بود که یک نفر را به زور سیر میکرد
مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره
گفت بیا چراغ را خاموش کنیم
و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه
چراغها را خاموش کردند
ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف
مونده بود.
*
*
***********************************************************************
پرسش عارف از تاجر
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست
داری؟گفت:
بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی
.سپس عارف
گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟
گفت:متاسفانه تاکنون به
دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی
که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را
به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی
که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن
نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
*
*************************************************************
اوست اول و آخر
خداوند به داوود فرمود: ای داوود راه ما بر
بندگان ما روشن دار و دوستی ما در دل ایشان
افکن و نعمت ما به یاد ایشان ده
و سخنان ما را در دل ایشان شیرین کن و بگوی که من آن
خداوندم که با وجودم
بخل نیست و با علمم جهلی نیست
و با صبرم عجزی نیست و با غضبم ذجری نیست
.......
...و اگر بنده تقصیر کند و حق کرامت حق را نشناسد و شکر نعمت
نگذارد
خداوند او را عتاب کند.
چنانکه به نقل از امیرالمومنین که خداوند می
فرماید : ای بنده من ! انصاف ده
من با تو به نعمتها دوستی کنم و تو به
معصیتها با من دشمنی !
نیکی من پیوسته بر تو فرود آید و بدی
تو همواره به
سوی من اوج می گیرد.
*
*
***************************************************
هر زنی زیباست
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ،
بی هیچ دلیلی پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی
راحت به گریه می افتند، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند،
از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام .
به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند
به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند
به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش
دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ،
حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ،
از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد
و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد .
این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست .
زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد،
زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست
لبخند زن دردو موقع آسمانی و فرشته مانند است .
یکی هنگامی که برای اولین
بار با لبخند به معشوق می گوید
دوستت دارم ودیگر هنگامی که برای اولین بار
به روی نوزادش لبخند می زند
- ویکتور هوگو
*
*
*************************************************
عشق فقط خدا
میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:
تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدتها زندانی شدم.
اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی
وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمیسازه...
************************************
دعوت امام محمد غزالی از برادرش برای اقامه نماز
امام
محمد غزالی قبل از آنکه وارد سیر و سلوک عارفان شود ؛
به برادرش احمد
غزالی که از عارفان زمان بود ؛
از اهمیت نماز جماعت گفت و پرسید که
چرا شما
به مسجد نمیائی و پشت سر من نماز نمیخوانی ؟
احمد غزالی گفت : اگر امام نماز را صحیح بخواند چرا نیایم ؟
امام محمد غزالی گفت مردم از راههای دور می آیند تا پشت سر
من نماز بخوانند و به فیض نایل شوند و حال تو اینگونه میگوئی ؟
احمد
غزالی آنروز با یارانش در مسجد حاضر شدند و پشت سر برادر نماز خواندند
و
پس از اتمام نماز ؛ احمد غزالی در گوشه ای از
مسجد با ارادتمندان خود نماز
را تجدید نمودند ؛
یاران امام محمد غزالی حیرت زده سوال فرمودند که چرا
نماز را تجدید نمودید ؟
احمد
غزالی پاسخ داد: ما بنا به شرط عمل کردیم و تا انجا که
امام در فکر آب
دادن به اسبها نیفتاده بودند ؛
نمازشان درست بود و پس از ان دیگر صحیح نبود
و اینگونه تجدید کردیم .
این مطلب را به امام محمد غزالی گفتند و در حیرت فرو رفت و گفت :
سبحان
الله !!!!! خداوند را ؛ بندگانی مقرب هست که ایشان جاسوس قلوب مردمانند
و
از اسرار ؛ فکر و قلوب انسانها مطلع میباشند
و ضمائر ایشان بر آنها هویدا و
روشن است
؛
برادرم درست میگوید که مرا در اثنای
نماز بخاطرم افتاد که خادم به اسبها
آب نداده و............
از آن پس انگیزه گرایشهای عرفانی در امام محمد
غزالی ایجاد شد .
نماز صحیح ؛ تنها قرائت صحیح نیست
**********************************************************
خداوند کارهایش از روی حکمت است و ما نادانیم
یک روز ؛ شخصی بهمراه دوستش که دکتر و رئیس یک بخش بیمارستان بود ؛
به بیمارستان آمد
و همراه دکتر جهت ویزیت بیماران بداخل بخش آمده و دید که دکتر در ویزیت
خود برای بیماران نوشت :
بیمار شماره 1 کباب برگ بخورد و بیمار شماره 2 سوپ بخورد
وبیمار شماره 3 غذا نخورد و مابقی غذای معمولی بخورند
و پرسنل اطاعت کردند و بیماران نیز از دکتر
تشکر کردند .
آن شخص از دکتر پرسید : چه دشمنی و یا دوستی با این افراد داشتی که
به یک نفر ؛ کباب و به یک نفر سوپ و به یک نفر دیگر هیچ غذائی ندادی ؟
دکتر
گفت : شرایط این 3 بیمار با مابقی فرق داشت ؛
بیمار شماره 1 ضخم معده داشت
و بیمار شماره 2 ناراحتی ریوی داشت
و بیماره شماره 3 میبایست به اطاق عمل
میرفت .
آن شخص با فکر این اتفاق و تجربه ؛ آن شب را نخوابید وبا خود فکر کرد
و بالاخره به نتیجه رسید و با خود گفت :
اگر تصمیمات دکتر؛ در جهت نجات انسانها بوده و
دشمنی نداشته ؛ پس خداوند با این عظمت که کارها یش از روی حکمت است ؛
تصمیماتش نیز همین گونه است
و ما به علت نادانی خودمان ؛ از خدا گلایه میکنیم که :
چرا خدا فلان چیز را به فلانی داده وبه ما نداده ؟ و............
از خدا طلب بخشش کرد و گفت :
خدایا ما را به خاطر گلایه هایمان که از روی نادانی است ؛ ببخش !!!
*********************************************************
شکر
روزی
مردی خواب عجیبی دید ، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می
کند ،
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و
تندتند نامه هائی را
که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند، وآنها را
داخل جعبه می گذارند.
مرد
از فرشته ای پرسید ، شما چکار می کنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را
باز می کرد گفت:
این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از
خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت ، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی
را داخل پاکت میگذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شما ها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است ،
ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است .
مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته
جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است .
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ،
باید جواب بفرستند
ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند
زیرا دعاهایشان از
راه های دیگری غیر از راه هایی که میدانستند و میخواستند
مستجاب شده و فکر
میکنند خودشان عامل و باعث رسیدن به خواسته خود شده اند .
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده ، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر
دوستان
سپاس و قدر دانی یکی از رازهای ناگفته دنیا است ،
همیشه سپاس گفتن باعث
افزایش روزی میشود .
میتوانید هر روز از تمام کسانی که خواسته یا ناخواسته
در
زندگی شما تاثیری گذاشته و میگذارند تشکر کنید .
سپاس خداوند را به خاطر نعمات بی اندازه اش
******************************************************************
حکمت خدا
زنی
در مزرعه قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل
رسید .
در گوشه ای ازمزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد بر افراشته بود
.زن زیر
درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک
را بر روی
شاخه های بزرگ قرار داده است و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک
.
با خود گفت : "خدا هم با این خلقتش دسته گل به آب داده است ! ا
و باید بلوط
های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد
و کدوتنبل های بزرگ را بر
روی شا خه های بزرگ "
.سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند .
دقایقی
بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد .
او همان طور که
دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد : " شاید حق با خدا باشد "
*************************************************************صدای خدا
دانشجویی
سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره ی خدا بود . استادش پرسید :
"آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟
"کسی پاسخ نداد.استاد
دوباره پرسید : " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ "
دوباره کسی پاسخ
نداد .استاد برای سومین بار پرسید :
" آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ " برای سومین بار هم کسی
پاسخ نداد .
استاد با قاطعیت گفت :
" با این وصف خدا وجود ندارد "
. دانشجو
به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند .
استاد پذیرفت .
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :"
آیا در
کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ "
همه سکوت کردند ." آیا
در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ "
همچنان کسی چیزی نگفت
."
آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟
"وقتی برای سومین بار
کسی پاسخ نداد ،
دانشجو نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.
***********************************************************
حکمت خدا
سوره
ی بقره آیه 216 :
چه بسا چیزی را برای خودتان بد بدانید در حالی که آن چیز
برای شما خوب است
و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید ولی برایتان بد است .
مولانا
در بخشی از اشعار خود ماجرایی را بیان کرده :
روزی عاقلی در بیابان فردی
را می بیند که زیر درختی خوابیده و دهانش باز است .
ناگهان ماری وارد دهان
او می شود . فرد عاقل آن شخص را بیدار می کند
و به او دستور می دهد که از
سیب های زیر درخت
هر آنچه می تواند بخورد و مدام او را می دواند .
آن شخص
هم آن قدر سیب می خورد که تا دهانش سیب می شود . و مدام به فرد عاقل می گفت
:
این چه کاری است که تو با من می کنی ؟ با کافر هم این کار را نمی کنند .
مگر من با تو چه کرده ام که سزاوار چنین عذابی هستم ؟!
خدا نکند کسی تو را
ببیند و دچار تو شود ...
تا
اینکه هر چه خورده بود را بالا آورد و همچنین ماری نیز بیرون آمد .
وقتی
آن شخص مار را دید تعجب کرد .
از حرفهایی که زده بود شرمسار شد و از فرد
عاقل بسیار تشکر و عذر خواهی کرد .
سپس از آن مرد پرسید :
خب چرا از اول
نگفتی تا از تو گله و شکایت نکنم ؟ فرد عاقل پاسخ داد :
اگر از ابتدا می
فهمیدی که ماری وارد بدنت شده است
از ترس و ناامیدی می مردی و دیگر توان
سیب خوردن و دویدن را نداشتی .
مرد خجالت زده شد و فهمید که فرد عاقل جز
خیر و خوبی او را نمی خواسته .
حال
ما انسان ها چون حکمت خدا را در بسیاری امور نمی دانیم ،
مدام گله و شکایت
می کنیم و احساس نارضایتی داریم
در حالی که چون برخی از حکمت های خدا از
محدوده ی
عقل ما خارج است از خدا فرار می کنیم
درحالی که اگر می دانستیم
خدا چقدر ما را دوست دارد و خوبی ما را می خواهد ،
هیچ گاه دچار تردید و
یأس نمی شدیم .
***********************************************************************************
اجابت دعا از سوی خدا همگام با اقدام عمل از سوی ماست
مرد مومنی بطور نا گهانی تمامی ثروتش را از دست داد و دست به دعا برداشت و گفت خدایا :
کاری کن من در بخت
آزمائی برنده شوم .
او سالها فقیر بود تا اینکه فوت کرد و از آنجا که مومن بود وارد بهشت شد و با ناراحتی به خدا گفت :
خدایا هر چه وعده داده بودی دروغ بود و تو کمکم نکردی !!!
خدا
پاسخ داد : من همیشه برای کمک کردن به تو آماده بودم و با این وجود تو
در
خواستی از من کردی که خودت حتی یک بلیط هم نخریدی !!!!!!!!!!
در هنگام دعا فراموش نکنیم که خودمان نیز نباید در اقدام برای رسیدن به خواسته توقف کنیم .
**********************************************************************************************
خداوند اگر کسی را دوست داشته باشد ؛ خواسته هایش را بموقع اجابت میکند
روزی شخصی با دوستش داشت درد دل میکرد و می گفت :
کار خدا را میبینی ! فلان کار مرا درست نمیکند و
فلان چیز را به من نمی دهد و بعضی ها فلان برج را دارند
در همین هنگام ؛ پسر این شخص آمد و به پدرش گفت :
بابا ! برام موتور میخری ؟
این شخص به پسرش گفت :
صبر کن ! صبر کن تا بزرگ شوی ! گواهینامه بگیری !
اونوقت قول میدم برات بگیرم ؛ تو الآن کوچکی و برات زوده ؛
یک موقع تصادف میکنی و به کسی میزنی وگواهینامه هم نداری و.....
بلآخره برات خیلی خطر داره ! پسرش با ناراحتی رفت !!!!!
دوستش رو به این شخص کرد وگفت :
تو چرا برای فرزندت موتور نمی خری ؟
آن شخص گفت : من که دشمنش نیستم و دوستش دارم
و بچمه و به موقع براش میخرم .
دوستش گفت : پس خداوند که دانای جهان است ؛
با تو رفتاری میکند که تو با بچه ات میکنی ؛ زیرا تو را دوست دارد
پس صبر کن !!! و اگر فرزند تو برایت مهم نباشد و در کودکی موتور را بدست آورد
در حقیقت خطرات در کمینش است ؛
ولی باز دوستانش نسبت به او حسادت میکنند که :
خدایا ! چرا بچه فلانی موتور دارد و ما نداریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
*************************************************************************************************
آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟
روزی
خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر
به نیشابور
آمده و منبر میرود
و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد ؛
خواجه
حسن مودب که یکی از مخالفین اهل عرفان بود
و پول و ثروت دنیا او را مست
کرده بود ؛ این گونه سخنان را باور نمی کرد و
آنها را غیر واقعی می دانست
و
بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید ؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به سخنان او
گوش داد ؛
در میان سائلی برخاست و گفت : کمکم کنید لباس ندارم .
ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد :
"خوب
است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر
او غلبه کرد که این
لباس گرانقیمت است و.....
تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب
خطور کرد .
در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعید پرسید:
آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟
ابوسعید گفت : بلی ! صحبت میکند
کما اینکه در همین ساعت ؛
خداوند به مردی که پهلوی تو نشسته است سه بار
فرمود :
این لباس را به سائل بده ولی او گفت این لباس را از آمل برایم
آورده اند و
خیلی گرانقیمت است و آن را نداد
شیخ
حسن مودب که این سخن بشنید ؛ لرزه بر اندامش افتاد و
برخاست و پیش شیخ رفت
و بوسه بر دست شیخ زد
و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره
ارادتمندان شیخ قرار گرفت و....
آیا تاکنون شما نیز متوجه ندای خداوند شده اید ؟
****************************************************************
گآهی چقدر روح محتآج ِ فرصت هآیی ست که در آن هیچ کس نباشد
به جز
عشق فقط خدا