مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران
(احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند،
با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد
و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه میدادند.
باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر
او به گوش میرسید
عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند
و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند،
ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.
اسکندر
از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده
و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و
می گوید:
من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب میدهد:
من هم ابن عباس
هستم.اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم،
کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی
مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟مرد میگوید: ما پادشاه نداریم
مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند.
اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود،
حرکت میکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی
هر خانه کنده شده بود.لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب
نگاه میکند
و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد.
ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!
اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند،
با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا
اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و
میبیند
پیر مردی موی سفید و لاغر در
چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو میرود و میگوید:
تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر
مرد میگوید:
آری، من خدمتگزار این مردم هستم!
اسکندر میگوید: اگر بخواهم
تو را بکشم، چه میکنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید:
خب بکش! خواست خداوند بر این است که به
دست تو کشته شوم! اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد میگوید:
باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید:
ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم.
پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش،
ولی شرط تو را نمیپذیرم.
اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم،
جواب مرا بده و من از اینجا میروم.
پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد میگوید:
علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم، به
خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را
نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد!
اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه،
فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد،
به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات،
پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته
میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال میکنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟
و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید:
در تمام عمرم به مدت یک ماه هر
روز یک ساعت علم آموختم،
یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم.
یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی!
ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است،
پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد
از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته،
محاسبه
کرده، و روی سنگ قبرش حک میکنیم:
ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک
میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد
و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده،
زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم:
ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی،
عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بست
ر، علم، هنر، مردم، مصرف
شده باشد
که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد:
هیچگونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام میگذارد
و شرمناک و متحیر
از آن شهر بیرون میرود!
فکر میکنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود،
مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و
جمعیت،
یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،
او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مرتیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه
و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر
نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین!
دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه
میکنن و لذت میبرن،
من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده
باشم…!
حالا هم یقمو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود،
آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات
گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد…
بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد .
پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد
گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت .
او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود .
مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد
تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت
عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ،
اصلا مورد توجه مرد نبود .
با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود
او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد
و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود
فهمید که به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
” من اکنون ۴ زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ،
چه تنها و بیچاره خواهم شد !”
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند .
اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
” من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام
و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ،
حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟”
زن به سرعت گفت :” هرگز” همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
” من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم
آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”
زن گفت :” البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است .
تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم
و بیشتر خوش باشم ” قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
” تو همیشه به من کمک کرده ای .
این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ،
می توانی در مرگ همراه من باشی؟”
زن گفت :” این بار با دفعات دیگر فرق دارد .
من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ
،…متاسفم!” گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد :
” من با تو می مانم ، هرجا که بروی” تاجر نگاهش کرد ،
زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد
.غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود
و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .
تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :”
باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم …”
در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست .
مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،
اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست .
هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند .
هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ،
وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم
و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم .
او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم
تا روزی که قرار است همراه
ما باشد
اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت
و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم
این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت :
تو که شیخ شهری بگو که این
روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو
چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم .
شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم .
صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت:
«خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم،
در پی
مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم،
لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت
و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و
از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم.
خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند
و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!»
من
خواستم وی را بیازمایم.
از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را
خواندم:
«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ
نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ
وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 )
ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگهایند، نگاه دارید؛
آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند.
او، فریادی کشید و ساعتی
ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد.
خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا
از وی خبر بگیرم.
جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید.
پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟
گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)،
دیشب در حال راز و نیاز با خدا
بود، مردی از این جا می گذشت،
آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.»
گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!»
من خدایی دارم که مالک تمام اسمانها و زمین است
مرد عارفی از کوچه ای می گذشت
غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد
و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد
پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:
از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده
و غم به دل راه نمی دهد
و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.