عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

مقصدتان کجاست؟



به کجا دارم می روم!!!


روزی انیشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که

مامور قطار برای دیدن بلیت سر می رسد،

اما انیشتین هر چه که می گردد بلیت را پیدا نمی کند.

مامور که این وضع را می بیند، می گوید: 


"حضرت استاد! کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیت نگرفته اید.

نیازی به نشان دادن بلیت نیست". 


و از کوپه او دور می شود.

انیشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد.

 مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن،

نگاهی به عقب می اندازد و متوجه می شود انیشتین همچنان در حال گشتن است.

برمی گردد و می گوید: 


"پروفسور انیشتین! گفتم که شما را می شناسم و

نیازی به بلیت نیست، چرا باز هم نگرانید؟" 


انیشتین جواب می دهد: 


"این هایی که گفتی خودم هم می دانم، دنبال بلیت هستم ببینم به کجا دارم می روم!!! 


پی نوشت خادم وبلاگ:


همه ما میدانیم که انیشتین علیرغم هوش علمی بالایی که داشت

خیلی حواس پرت هم بود و حتی روزی وقتی میخواست نیمرو درست کند

بعد از مدتی متوجه شده بود که ساعتش را بجای تخم مرغ در تابه انداخته بود

اما اگر بخواهیم متفکرانه به این داستان نگاه کنیم

یک روی نتیجه گیری از این داستان هم این میتواند باشد 


نکند در باد مقام و جایگاه فعلی مان مسیراصلی مان را گم کنیم و

ندانیم از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت...


عکس پروفایل خدا




عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی


روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد ؛

دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم.

خطاب آمد در صحرا برو  ؛آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است.

او از خوبان درگاه ماست.


حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است.

حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که

خداوند میفرماید از خوبان ماست ...

از جبرییل پرسید. جبرییل عرض کرد

الان خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چه میکند...


  بلایی نازل شدکه آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد 


فورا نشست  ؛ بیلش را هم جلوی رویش قرار داد.


 گفت : مولای من تا تو مرا کور میپسندی ؛ 


من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.


اشک در دیدگاه حضرت حلقه زد ؛


 رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه ؛

میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟



   مرد پاسخ داد : نه .  حضرت فرمود چرا؟ 


گفت : آنچه پروردگارم  برای من اختیار کرده 


بیشتر دوست دارم  تا آنچه را 


که خود برای خود میخواهم...


خدایا راضیم به رضایت و


 تفسیر بندگی و عشق جز این نیست🙏




خدایا❤️


✨🌸هر کسی در طلب و

✨🌸در پی چیزیست و من


🌸در تو


    🌸دیدم همه


           🌸آنچه که


                🌸میخواهم را...



عکس نوشته در مورد خدا


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


راز_قصه توکل


🌸مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،


 🌸وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.

یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...


🌸به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:

ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.


🌸زﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 


🌸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ

ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. 


🌸ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.


🌸ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: 


🌸ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...

ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.


🌸ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:


🌸ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!


ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: 


🌸ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.


ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ

ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.👏👏👌


🌸ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ

ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ

ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ حکمت الهی میدانند و

به ارباب و پادشاه ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ👌👏👏


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



🌸در روزگاران پیشین ،  شغلی به نام خوشه‌ چینی وجود داشت .

آنها که دستشان تنگ بود و خرمن و مزرعه ای نداشتند ،

می رفتند و پشت سر دروگران راه میرفتند و

خوشه های جامانده را از زمین بر می داشتند و


گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور می داد که

شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید .


حافظ می فرماید : 


🌸ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی


🌸فکر می کنم بسیاری از دستفروشان

« خوشه چین » های روزگار ما هستند ،


🌸 آنها که در این هوای سرد چشم دارند

به اینکه از جیب ما « اسکناسی » بیرون بیاید و

چیزی از بساط مختصرشان بخریم .


🌸گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم ... 


" امید کسی را ناامید نکنیم "


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

اینجا باید دلت نلرزه

داستانک معنوی 


🌸میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته

دیگری برای اینکه از وسوسه نفس شیطانی در امان بماند

از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.


🌸روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند،

برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد

تا در شهر به برادرش برساند.


🌸منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که

غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.


🌸چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و

امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و

در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و

به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.


🌸چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند

عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.


🌸در گوشه دکان چشم به برادر داشت و

دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را

روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌

دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان

و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و

از سقف دکان به زمین میریزد.


چون زرگر این را می بیند میگوید:


🌸ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و

دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی،


وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس،و در معرض گناه نبودن، همه زاهد هستند...👌👌👏👏


چقدر این حکایت برا بعضی مدعیان زهد و ایمان امروز آشناست...


*****************************************


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi



Image result for ‫بنر تلگرام‬‎


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

خدا از ما چی میخواد

داستانک معنوی 


🌸شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.


🌸در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید،

که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !


🌸استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟


🌸شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و

برخورداری از لطف خداوند!


🌸استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ بده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.


🌸استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟


🌸شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛

برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .


🌸استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند،

آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟


🌸شاگرد گفت: خوب راستش نه…!

نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!


🌸استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟

آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!


🌸شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها،

برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!


🌸استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ،

گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.


🌸تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند،

مفید و با ارزش شوی

تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری.


🌸خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!

او، بندگی را از تو با عمل میخواهد


 خدا از تو حرکت، رشد، عشق و اخلاص،

و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد

اینها ماموریت تو در دنیاست که تو را تربیت میکند و

به کمال می رساند و وارد یک زندگی ابدی در بهشت می کند.


 🌸ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را برای زمانی انتخاب کن که

نتوانی برایش بندگی کنی و

راهت را اشتباه رفته باشی و

درخواست کنی که کمک کند به بهترین حالت به مسیر عمل برگردی👏👏👏👏


عشق فقط خدا عکس نوشته در مورد خدا


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi



Image result for ‫بنر تلگرام‬‎

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


و باز هم داستانی که این تک بیت شعر را به زیبایی معنی می کند


با خدا باش و پادشاهی کن👏👏


🌸 حضرت موسی (ع) از کنار باغی می گذشتند که مرد جوانی از ایشان برای خوردن سیب به باغ دعوت کردند. حضرت وارد باغ شدند و از عظمت و وسعت و نعمت‌های باغ در حیرت فرو رفتند.


🌸حضرت موسی از چگونگی دست یافتن به این باغ سوال کرد. آن جوان گفت: من زمان مرگ پدرم چیزی نداشتم و پدرم انسان نیکوکار و اهل بخشش بود. زمانی که از دنیا می رفت به من گفت:


پسرم من درست است مال دنیای زیادی از خود باقی نمی‌گذارم

ولی خدای بزرگی دارم که تو را به او و امید و کرمش می‌سپارم.


🌸پدرم از دنیا رفت در حالی که از او به من فقط 5 سکه طلا ارث رسیده بود.

با این 5 سکه در بازار می‌رفتم ، مرد ثروتمندی را دیدم که از مرد فقیری باغی خریده بود که چشمه آن خشک شده بود و ثروتمند به زور می‌خواست باغ را پس بدهد ولی فقیر نداشت. باغ را به 20 سکه خریده بود ولی به 5 سکه پس می‌داد که فقیر هیچ در بساط نداشت.


🌸جلو رفتم و 5 سکه دادم و خریدم تا آبروی آن مرد فقیر را حفظ کنم.

همه مرا مسخره کردند و گفتند: باغی که چشمه آن خشک شده است ، بیابان است.


🌸چون به باغ رسیدم ، دست به دعا برداشتم که خدایا از فضل خود بی‌نیازم کن.

صبح دیدم سنگ بزرگی که در وسط باغ بود، کنار رفته و چشمه‌ای پدید آمده است.


🌸این معجزه در شهر پیچید و آن مرد ثروتمند مرا راضی کرد به 100 سکه که آن باغ را بفروشم.

من فروختم. بعد از چند روز سنگ برگشت و چشمه خشک شد و

آن مرد ثروتمند مجبور شد به 10 سکه آن باغ را به من بفروشد.

من خریدم. 90 سکه داشتم که مالکان باغ‌های مجاور باغ من،

مرا انسان درویش مسلکی دیدند و باغ‌های خود از ترس خشکسالی ، ارزان به من فروختند

و من که لطف خدا را در قبال نیت خیر دیده بودم،

همه را به امید خدا خریدم و بعد از چند روز دوباره چشمه جوشان شد و

این همه باغ به خاطر 5 سکه ارث پدری و توکل پدرم در زمان مرگش به خداست.


🌸ندا آمد ای موسی(ع) به بیابان برو. مردی دید که تا گردن در ماسه خود را پنهان کرده بود، علت را پرسید.


🌸مرد گفت: پدر من ثروتمندترین مرد شهر بود، زمان مرگش من گریه می کردم ،

مشتی بر گردن من کوبید و گفت: فرزند، مرد ثروتمندی چون من گریه نمی‌کند،

حتی خدا هم به تو چیزی ندهد، پدرت آن قدر باقی گذاشته است که 10 نسل کاری نکنید و بخورید.


🌸سالی نکشید همه ثروت من بر باد رفت و اکنون دو سال است حتی لباسی بر تن هم ندارم و

از ترس طلبکاران در ماسه‌های بیابان از شرمم پنهان شده‌ام.

شب‌ها در تاریکی چون حیوانات بیرون می‌روم و شکاری می‌کنم و

روزها برای حفظ بدنم از سرما در ماسه‌ها پنهان می‌شوم.


 ندا آمد ای موسی (ع)


🌸آن جوان صاحب باغ بی‌کرانه، نعمت من برای پدری بود که کار نیک کرد و

بخشش به خاطر من به فقرا نمود و زمان مرگش جز چشم امید به کرم من چیزی در بساط نداشت.


🌸و این‌که می‌بینی، سزای کسی است که ثروت خود را نبخشید و

سهم فقرا را نداد به امید این که فرزندانش بعد او از ثروت او بی‌نیاز شوند.


🌸به آن جوان صاحب باغ بگو،


 پدرت با من معامله کرد و من کسی هستم که

یا با بنده‌ام تجارت نمی کنم و رهایش می کنم


و یا اگر تجارت کنم، چه بخواهد چه نخواهد،

غرق نعمتش می‌کنم،👌👌


🌸حتی هر چه را می‌بخشم او ببخشد،

باز از سیل رحمت و ثروت من نمی‌تواند خود را رها سازد😍😍


🌸و به این جوان هم بگو،


دیگر بر ثروت هیچ‌کس تکیه نکند و

توبه کند و یقین کند جز من کسی نمی‌تواند ببخشد

چنانچه جز من کسی هم نمی‌تواند بگیرد.👌👌


🌸نیز ، بداند اگر توبه نکند،

بادی می‌فرستیم تا ماسه‌ها را از کنار بدن او بردارد،

تا از سرما بمیرد. آن‌گاه قدرت پوشاندن خود را حتی نخواهد داشت.


📚#پندهای_تاریخ جلد۵ 




عشق فقط خدا




❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi



Image result for ‫بنر تلگرام‬‎

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



آیا اسلام سبب عقب افتادگی ماست؟


خوابیدن بر سمت راست بدن😳



📰 یک روزنامه نگار به یکی از کشور های پیشرفته، سفر می کند  ، وبرای تهیه خبر به بیمارستان نزد دکتر ها می رود.


🔸 یکی از دکتر ها از او می پرسد که شما مسلمانید؟


🔸در جواب می گوید.؛ بله ولی ای کاش نبودم...

از مسلمان بودنش شرم داشت❗️


🔸دکتر پرسید چرا❓


🔸 گفت: این اسلام ومسلمانیت است که مانع پیشرفت علم و دانش شده وما را از جهان معرفت و دانش بی نصیب کرده است!


🔸دکتر دستش را می گیرد ومی گوید با من بیا... به طرف بخش قلب می روند


🔸دکتر آن فرد را جلو تابلو اعلانات بخش قلب نگه می دارد.


🔸به او می گوید.:به این نوشته خوب نگاه کن...

این فرموده پیامبر شماست که به شما سفارش کرده که بر طرف راست بخوابید ودست راست خود را زیر گونه راست خود قرار دهید.


🔸در ادامه میگوید: ما تازه این را کشف کرده ایم ودر تابلو اعلانات نصب کرده ایم تا مردم به این صورت بخوابند.


🔸ولی پیامبر شما بیش از 1400سال قبل این بیان فرموده وشما را نسبت به آن آگاه کرده است.


🔶خیلی وقت نیست مشخص شده که هرگاه فرد به سمت چپ خود می خوابد نیرو وفشار زیادی به قلب وی وارد می شود ، واین امکان وجود دارد که آن فرد دچار مشکل شود.


🔶اگر به سمت راست خود بخوابد قلبش به صورت عادی کار می کند و انسان در آرامش قرار می گیرد و فرد که کف دست راستش را زیر گونه راست قرارمیدهد اتفاقاتی میان آن دو روی می دهد که برای انسان مفید است...

وما تازه به این نتیجه رسیده ایم.



🔴 آیا خدا را بخاطر اسلام شکر نمیگویید؟



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



اعتراض مرحوم راشد به قیمت کارشناسی منزلش!


در زمان پهلوی می‌خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوراى ملّى را بسازند و باید ۳۵ خانه خراب می‌شد، به اطلاع صاحبان خانه‌ها رساندند که خانه شما را مترى فلان مقدار می‌خریم. هر کس اعتراض دارد، بنویسد تا رسیدگى شود، هیچ‏کس به‌جز مرحوم آیت الله حسینعلی راشد تربتی اعتراض نکرد، این جریان خیلى بر مسؤولین گران آمد و گفتند: فقط یک آخوند، اعتراض کرده، بعد مرحوم راشد را دعوت کردند و آماده شدند تا به بهانه این اعتراض او را تحقیرش نمایند.



نزد ایشان آمدند، بعد از سلام و احوال‏پرسى پرسیدند اعتراض شما چیست؟ گفت:


حقیقتش این است این خانه را من سال‌ها قبل و به قیمت خیلى کم خریده‌ام و در این مدت‌زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قیمتى که شما پیشنهاد کرده‌اید، زیاد است!


من راضى نیستم از بیت‌المال مردم قیمت بیشترى براى خانه‌ام بگیرم.😳


بهت و تعجّب همه را فراگرفت و یکى از اعضاى کمیسیون که از اقلیت‌های دینى بود،


از جا برخاست و مرحوم راشد را بوسید و گفت:


اگر اسلام این است، من آماده‌ام براى مسلمان شدن.👌👏


با اقتباس و ویراست از کتاب جرعه‌ای از دریا


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ



تلگرام عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰

#داستانک_معنوی


💟 ماجرایی واقعی 


که دکتر راتب نابلسی آنرا روایت میکند : 

گفتند : آنجا که تاکسی ها منتظر مسافر هستند  ، شخصی فقیر  تاکسی را نگه داشت ، راننده به او گفت کجا می روی ؟ 

گفت: به خیابانی که در پایین کوه هست میروم ولی هیچ درهمی (پولی) ندارم تا به تو بدهم ! 

گفت : چشم میبرمت سوارشو...


اورا به آخر خیابان رساند ، وقتی که از ماشینش پیاده شد پسرش به بدرقه اش آمد وسؤال کرد : پدر جان آیا با نان آمده ای ؟ 

گفت : نه والله با نان نیامدم ، و در خود سببش را پنهان کرده بود که هیچ مال و دارایی ندارد که خرج کند و از راننده تاکسی هم شرم کرده بود که پولی به او نداده بود ومسافتی را بدون کرایه طی کرده بود ... ! 

اما راننده تاکسی دوست داشت نیکی خود را تکمیل کند پس کنار کوه پیاده شد وپنج کیسه نان خرید و برایش برد و به او داد ..! 


راننده قسم خورد که فرزندان آن مرد فقیر در چند دقیقه نصف نانها را خوردند از فرط گرسنگی  ! 

بعد از آن راننده برای کسب روزی خود سوار ماشین شد و به طرف شهر به راه افتاد تا مسافران دیگری سوار کند ، 

پس دو نفر گردشگر تاکسی را نگه داشتند  و به او گفتند که ما را به مطار ببر ، پس آنها را به مطار برد آنها دوهزار و پانصد لیر به او دادند در حالیکه کرایه آنجا فقط پانصد لیره بود..

  ( سبحان الله پنج کیسه نان ) 


و او در مطار آنها را پیاده کرد و دو گردشگر دیگر سوار شدند و از او خواستند که آنها را به هتل دمشق برساند  ، آنها به او دویست دلار پول دادند معادل ده هزار لیره 

(اضعافا کثیره )چند برابر پاداش !!


آیا میدانید راننده بعد از آن چکار کرد ؟

بقیه ماجرا شاید قابل تصور نباشد .... و آن نگرشی بیشتر میطلبد از آنچه گذشت ! 


راننده برگشت به خانه آن مرد فقیر در کوه ، و برای آنها هر چه آرزویش را داشتند از میوه و شیرینی وگوشت خرید 

وبه مرد فقیر گفت همه این رزق به سبب تو بود چون من به تو خدمت کردم خالصانه به خاطر رضای خدا ، وبرای این به اینجا برگشتم تا نفس خودم را بر رضای الله و تعلق خاطر به صفت زیبای جلاله اش یعنی الرزاق تربیت کنم و خود را بر صداقت واخلاص در نیتم تربیت کنم .


سبحان الله !! 


🌟 بر نیت های خود روزی میگیرید 

پس از خود اثری برجا بگذارید 

تا طعم زندگی را بچشید .


امام علی ع در یکی از حکمتهای نهج البلاغه فرموده است

هر وقت فقیر شدید بوسیله صدقه با خدا تجارت کنید👌👌عشق فقط خدا


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ



تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

چه قضاوت جالبی


داستانک معنوی


 زمانی که حضرت داوود علیه السلام بر مملکتی حکومت می‌کرد و پیامبر و پادشاه آن سرزمین بود و قوم بنی اسرائیل را رهبری و هدایت می‌نمود، در جنگهای بسیار نیز شرکت کرده بود و می‌کرد و در تمامی آنها پیروز و موفق شده بود. حتی در زمان کودکی حضرت داود در جنگی حضور داشت و سردار بزرگ فلسطینی ها یعنی «جالوت» را از پا درآورده بود و همین امر سبب شکست سپاه فلسطینی‌ها از سپاه بنی اسرائیل به فرماندهی طالوت شده بود.

طالوت به نشانه ی سپاسگزاری از حضرت داود علیه السلام دختر خود میکال را به همسری او درآورد و به او فرماندهی سپاه بنی اسرائیل را واگذار کرد و هر چه که می‌خواست در اختیارش می‌گذاشت و خلاصه تمام آنچه یک فرمانده سپاه باید داشته باشد، در اختیار حضرت داود قرار گرفت و از قضا همیشه هم در مبارزات و جنگهایش پیروز و سرفراز بود.

القصه در زمان پیری این پیامبر عزیز که پادشاه بنی اسرائیل بود. هر کسی که احتیاج به قاضی زبردست و استاد داشت، نزد او می‌آمد. زیرا در آن زمان حضرت داود بهترین قاضی بود و عادلانه ترین و کاملترین قضاوتها و داوریها را می‌کرد.

یک روز مردی پیش حضرت داود علیه السلام آمد و گفت: گوسفندان مردی در نیمه های شب گذشته به داخل باغ انگور من شدند و تمامی انگورهای باغ مرا خورده اند و اکنون به من شکایت از آن مرد نزد شما آمده ام تا درباره آن قضاوت کنید. حضرت که خود جواب آن را می‌دانست تمام فرزندانش را جمع کرد و از آنها قضاوت درباره آن مرد را پرسید. پس همه فرزندان به فکر فرو رفتند ولی نتوانستند به هیچ جوابی برسند.

تنها فرزند کوچک او، سلیمان علیه السلام بود که گفت: پدرجان من جواب این پرسش را می‌دانم و پاسخش این است که باید گوسفندان آن مرد که انگورهای باغ را خورده اند را به صاحب باغ انگور بدهند تا از پوست و شیر و گوشت آنها استفاده کند و امرار معاش کند و زندگی خود را بگرداند. تا اینکه باغش دوباره پس از یکسال میوه بدهد و او آن وقت می‌تواند گوسفندان آن مرد را به او بازگرداند و خود نیز از ثمره باغش استفاده کند و بابت گوسفندان نیز چیزی نباید بپردازد، زیرا چیزی که عوض دارد گله ندارد.

پس داود علیه السلام به سلیمان پسرش آفرین گفت و این قضاوت از طرف خداوند نیز تایید شد و بدین ترتیب سلیمان علیه السلام بعد از داود علیه السلام برگزیده شد تا بتواند بعد از پدرش حضرت داود علیه السلام مردم را به بهترین صورت هدایت و راهنمایی کند.

سلیمان علیه السلام پس از اینکه به پیامبری مبعوث شد تمام زمین و زمان و باد و اجنّه و تمامی حیوانات و جانوران تحت فرمان او بودند و او بر همه اینها حکم می‌راند و به هر کدامشان که دستوری می‌داد، اجرا می‌کردند. پس بدین ترتیب حضرت سلیمان براساس قضاوت درستش که از طرف خداوند نیز تایید شد به مقام پیامبری رسید.

✍️سدید الدین محمد عوفی
📚منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



قمارباز معروف و مقتدری در قونیه بود که او را پاشاخان می‌گفتند.


پاشاخان بر سر میز قمار نشسته بود،

که جوانی با او قصد قمار کرد.

همگان آن جوان را از نشستن بر سر میز قمار با پاشاخان منع کردند،

اما جوان که در رؤیای رها شدن از زندگی سخت بود،

بر سر میز قمار نشست و همان ابتدا باخت و هرچه داشت همانجا خالی کرد.

بر سر میز قمار به پاشاخان گفتند،

این جوان فقیر و بینواست و

از سر فقر تمام زندگی خود را فروخته و با تو قمار می‌کند؛

بر او بباز تا صدقه‌ای بر او کرده باشی تو که شکر خدا از مال دنیا بی‌نیازی.

اما پاشاخان گوش نکرد و

جوان هر چه هم از اندک مال دنیا داشت به پاشاخان باخت و با چشمانی گریان راهی خانه شد.


از او سوال کردند چرا بر او نباختی؟؟

گفت: «من اگر بر او می‌باختم او سود می‌برد و تشویق می‌شد تا بر قماربازی خود ادامه دهد،

من شیرینی قمار را از او با زهر و تلخی باختن گرفتم،

تا در جوانی پا در مسیر گمراهی برای تحقق آرزوهای پوچ خود نگذارد.

چنانچه روز اول من هم مانند او فقیر و روستایی بودم که بر سر همین میز قمار بر من باختند و

مرا قمارباز کردند؛ کاش نمی‌باختند.»

اگر گاهی در زمان معصیت و گناه فَرَجی در کار ما حاصل نمی‌شود، این لطف و عنایت خداست.


🌼ومَا أُبَرِّئُ نَفْسِی ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی ۚ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف - 53)


☘️و من (خودستایی نکرده و) نفس خویش را از عیب و تقصیر مبرّا نمی‌دانم،

زیرا نفس امّاره انسان را به کارهای زشت و ناروا سخت وا می‌دارد

جز آنکه خدای من رحم کند، که خدای من بسیار آمرزنده و مهربان است.

اگر در معامله‌ای حرام و ناخالص و مشکوک آستین بالا می‌زنیم و اما ضرر می‌کنیم؛

این نظر عنایت خداست که نفس امّاره ما را به سوی گناه سوق می‌دهد

ولی حضرت احدیت بر ما رحم می‌کند که طعم و مزه مال حرام را بر مذاق خود نچشیم.

اگر روزی هوس گناه می‌کنیم و می‌خواهیم با نامحرمی ارتباط برقرار کنیم و

شرایط یا جور نمی‌شود یا بهم می‌خورد نشان محبت خداست.

همان اول می‌بازیم که دیگر سمت خطا نرویم و بعد از مدتی با کلی بارِ معصیت که کسب کرده‌ایم برگردیم.

گاهی باختن همان ابتدا عین بردن است.

🌼فلَمَّا نَسُوا مَا ذُکِّرُوا بِهِ فَتَحْنَا عَلَیْهِمْ أَبْوَابَ کُلِّ شَیْءٍ حَتَّىٰ إِذَا فَرِحُوا بِمَا أُوتُوا أَخَذْنَاهُمْ بَغْتَةً فَإِذَا هُمْ مُبْلِسُونَ (انعام - 44)


☘️پس چون آنچه به آنها تذکر داده شد همه را فراموش کردند

ما هم درهای هر چیز را به روی آن‌ها گشودیم

تا چون به نعمتی که به آنها داده شد شادمان و مغرور شدند

ناگاه آنها را (به کیفر اعمالشان) گرفتار کردیم و آن هنگام (خوار و) ناامید گردیدند.


**************************


یاد اون شعر معروف افتادم که میگف...



خدایا چه شیرین است


در قمار زندگی


همه ام را به تو ببازم


عشق فقط خدا



عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


🔰 "ذکر بایزید بسطامی"


...نقل است که شیخ شبى از گورستان می آمد.

جوانى از بزرگ‏زادگان بسطام بربط می زد.

چون نزدیک شیخ رسید، شیخ گفت: «لا حول و لا قوّه الّا باللّه».

جوان بربط بر سر شیخ کوفت.

سر بایزید و بربط او هردو بشکست.


شیخ باز زاویه آمد و

على الصّباح بهاى بربط به دست خادم،

با طبقى حلوا پیش آن جوان فرستاد و عذر خواست و گفت:

«او را بگوى که بایزید عذر می خواهد و

می گوید که دیشب آن بربط در سر ما شکستى.

این قراضه را بستان و دیگرى را بخر.

و این حلوا بخور تا غصه شکستگى و تلخى آن از دلت برود».

چون جوان حال چنان دید،

بیامد و در پاى شیخ افتاد و توبه کرد و بسیار بگریست.

و چند جوان دگر نیز همراه با او چنین کردند

به برکت اخلاق شیخ.
؛🌾

مردم را با عمل خود به نیکی ها دعوت کنید👌


📚تذکره الاولیا عطار نیشابوری


عشق فقط خدا

عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




وقتی #ادیسون به وجود #خدا و


کارگردانی برای این جهان،اعتراف می کند



ادیسون خیلی آدم کند ذهنی بود، یک دفعه برق قطار را دست او داده بودند که نظام بدهد،

اشتباه کرد! لوکوموتیوران وقتی حرکت قطار آهسته شد،

آمد و زیر بغل ادیسون را گرفت و بلند کرد، از پنجرهٔ قطار در بیابان پرت کرد و گفت:

برو گم‌شو احمق! قطار هم رفت، اما ناامید نشد، نشست و خواند، تجربه کرد،

آزمایش کرد و فکرش را به‌کار انداخت، صدتا اختراع به نامش ثبت شد.


کسی برای ادیسون نوشت که حالا با این علمت، با این دانش، با این صد‌تا اختراع، خدا را قبول داری؟

آیا واقعاً عالَم خدا دارد؟ گفت از این بپرسیم، بالاخره اگر این گفت عالَم خدا ندارد،

ما هم بی‌خدا بشویم، چون این خیلی می‌فهمد.


ادیسون نامه را خواند و خندید، جواب نوشت:

یکبار داشتم در کارگاهم کار می‌کردم و یک چرخی داشت در دستگاهم می‌گشت که انگشت شَستم گیر کرد و در جا ناخنم را کَند،

بدحال شدم. همه ریختند و پانسمان کردند، دوا گذاشتند. دوماهی گذشت،

مدام عوض کردند، تمیز کردند، بَدَل کردند و بعد دیگر گفتند به پانسمان نیازی نیست،

باز که کردند، دیدم یک ناخن نو عین ناخن زمان تولدم و عین ناخن قبلی درآمده که کَنده شده بود.


 نشستم و حساب کردم کلّ کارخانه‌های شرق و غرب عالم را به هم ببندیم که یک ناخن درست کند

که به بدن وصل شود و از بدن انرژی بگیرد که مدام بالا بیاید و

ما با ناخن‌گیر بگیریم و صافش بکنیم، نمی‌توانند یک ناخن بسازند.


صد درصد برایم روشن است که عالَم کارگردان دارد که اگر نداشت،

چطوری دوباره این ناخن من درآمد؟ چطور درآمد؟

درست است که خدا قابل‌دیدن نیست ولی با چشمِ جان همه‌جا از آثارش پیداست.


عاقلان را اشاره ای بس است


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



🐣پسربچّه ای پرنده ی زیبایی داشت.


او به آن پرنده بسیار دلبسته بود.


حتّی شبها هنگام خواب ، قفس آن پرنده


را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید.


اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند ،

از پسرک حسابی کار می کشیدند.


هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمی خواست کاری را انجام دهد او را تهدید می کردند که الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می گفت : نه ، کاری به پرنده ام نداشته باشید هر کاری گفتید انجام می دهم .

🐤تا اینکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت : خسته ام و خوابم میاد ، برادرش گفت : الان پرنده ات را از قفس رها می کنم ، که پسرک آرام و محکم گفت : خودم دیشب آزادش کردم و رفت !
حالا برو بذار راحت بخوابم .
که با آزادی او خودش هم آزاد شد .

✅  این حکایت ، حکایت همه ی ما است .


تنها فرق ما ، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته ایم .


پرنده ی بسیاری پولشان ،

پرنده ی  بعضی قدرتشان ،

پرنده ی برخی موقعیّتشان ،

پرنده ی پاره ای زیبایی و جمالشان ،

پرنده ی عدّه ای مدرک و عنوان آکادمیک و حوزوی شان ،

 و خلاصه پرنده ی جمعی شیطان و نفس ،


 هر کسی را به چیزی بسته اند و ترس  رها شدن از آن ،

سبب شده تا دیگران و گاهی نفس امّاره ی خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند .


به همین جهت قرآن کریم (اعراف /١٥٧) پیامبر ص را آزاد کننده معرفی می کند و می فرماید :

او آمده است تا شما را از همه ی وابستگی ها آزاد کند و مزه آزادی واقعی را به شما بچشاند .



بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست


نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست


غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست


رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست


مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست


نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست


حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست


حافظ


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

خدایم مرا کافیست


داستانک معنوی



حلیمه مادر شیری پیامبراکرم ص نقل می کند:


محمدص سه ساله بود، روزی به من گفت:

مادر، چرا دو برادرم را روزها نمی بینم؟


گفتم: فرزندم، آنها روزها گوسفندان را به بیابان برای چراندن می برند. گفت:

چرا من همراه آنها نمی روم؟


گفتم: آیا دوست داری همراه آنها به صحرا بروی؟ گفت: آری


صبح روز بعد روغن برموی محمدص زدم و سرمه برچشمش کشیدم و

یک مُهره یمانی برای حفاظت او برگردنش آویختم.


حضرت که از دوران کودکی با خرافات و کارهای بی منطق مبارزه می کرد،

فوراً آن مهره را از گردن بیرون آورد و به دور انداخت.


آنگاه رو به من کرد و گفت: مادرجان، این چیست؟


من خدایی دارم که مرا حفظ می کند.



📚 داستانهای بحارالانوار، ج5
📝 علامه مجلسی



عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



امام علی ع علیه السلام از مقابل دکه قصّابی می گذشت.

 قصاب گفت: ای خلیفه مسلمین گوشت چاق و خوب موجود است.

امام علی علیه السلام فرمود:

 پول آن موجود نیست.

قصاب گفت:

 من مهلت می دهم و صبر می کنم.

امام علیه السلام پاسخ داد:

من بر نخوردن گوشت صبر می کنم.


و افزودند: خداوند متعال پنج چیز را در پنج چیز دیگر قرار داده است:

🌱عزّت را در بندگی

🌱 ذلّت را در معصیت

🌱 حکمت را در کم خوردن و خالی بودن شکم


🌱هیبت و ابّهت را در روی آوردن به نماز شب

🌱و ثروتمندی و بی نیازی را در قناعت.



📚ارشاد القلوب


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

گویند گوهرشاد خانم (همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی)

سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد،

بر ساخت بنا نظارت کامل داشت و همیشه جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و

دستورات لازم را به معماران مسجد میداد.

از تعداد کارگران و میزان حقوق آنها اطلاع کامل داشت و حتی به کار حیوانات باربر رسیدگی میکرد و به کارفرمایان دستور داده بود از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارند،

مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد.

از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار کارگران باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و...


روزی هنگام سرکشی کارگر جوانی ناگهان چشمش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد.

اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد.

به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران بیمار و در منزل بستری است.

گوهرشاد به عیادتش رفت و علّت را جویا شد.


مادر گفت او عاشق شما شده و از درد عشق بیمار است.

گوهرشاد فکری کرد و به مادر جوان گفت:

باشد، من از همسرم جدا شده و با او ازدواج می کنم،

به شرط اینکه مهریه مرا قبل از ازدواج بپردازد و

آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند.

جوان پذیرفت.

پس از چهل روز گوهرشاد از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی او گفت:
لذّتی در عبادت و همنشینی با پروردگار یافتم که با عشق هیچ انسانی معاوضه نخواهم کرد.



عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی 



 شبی یک کشتی گرفتار طوفان شد.

 مسافران وحشت زده شده بودند و فریاد میکشیدند.



دختر ۸ ساله ی ناخدا هم در کشتی بود.


 سر و صدای بقیه بیدارش کرد.


 از مادرش پرسید: مادر چه شده؟


 مادر گفت که توفانی عظیم آمده است.


 دخترک: آیا پدر پشت سکان است؟


 مادر: بله‌. 


دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت.



 دخترک دیگر نمیترسید، 


چون به سکاندار ایمان داشت.



 تا وقتی خدا سکاندار ماست،


نگرانی برای چه؟؟


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی


کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود به تهران رفته تا با فعالیت و دسترنج خود قوت و پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید، پس از کار کردن مدتی، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید .


یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید


 کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست.

 بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود، کاملاً متوجه آن کارگر می شود، در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد.


از آنجائی که شیطان استاد است به پیرو خود دزد چنین یاد می دهد، وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار کن و به گریه اش بینداز از صدای گریه او پدر و مادر بیرون می آیند، در همان موقع با شتاب خود را به پول برسان و حتماً به نتیجه می رسی.


پدر و مادر می خوابند، نیمه های شب، دزد، آرام آرام وارد اطاق شده بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد و در همانجا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید.


از گریه بچه، پدر و مادر بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند، در همین وقت، دزد خود را سر پول رسانده، همینکه دستش به پول می رسد، زلزله مهیب سرسام آور به قزوین رسیده، همان اطاق به روی آن خبیث خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار در حالی که پول را بدست گرفته، به جهنم واصل می شود.


اهل خانه نجات پیدا می کنند ولی از این جریان اطلاع ندارند و گاهی با خود می گویند: دست غیبی ما را نجات داد.


پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا ا

ثاثیه خانه و پول معهود را بدست بیاورند

ناگاه چشمشان به لاشه آن خیانتکار که پول ها را به دست گرفته می افتد و از سر مطلب واقف می گردند.


خمیر مایه استاد شیشه گر، 

سنگ است


 عدو شود سبب خیر 

گر خدا خواهد


عشق فقط خدا

وبلاگ و کانال عشق فقط خدا


www.deniz.blog.ir

eshgekhodayi@


تلگرام - سروش - ایتا - آی گپ


  • مرتضی زمانی