خاک هر شب دعا کرد...
از ته دل خدا را صدا کرد....
یک شب بالا خره دعایش اثر کرد...یک فرشته تمام عالم را صدا کرد...
و خدا قدری خاک برداشت ...آسمان را در آن کاشت...خاک را توی دستان خود ورز داد....روح خود را به او قرض داد...تمام عالم را به سجده اش خواند...
خاک توی دستان خدا نور شد....نور....ومعنی عشق شد...
راستی من همان خاک هستم...پس چرا گاهی آنقدر از خدا دور هستم؟؟؟؟وسعت دوست داشتن را اندازه نگیر ...
زیادش هم کم است ...
رشد کن ...
شکل بگیر ...
و کامل شو ...
خودِ دوست داشتن مهم است ...
نه زمانش ...
نه پایداری اش ...
نه مالکیتش ...
و نه حد و حدودش ...
سرت را بالا کن ...
نگاه کن ...
دوست داشتن خدا را ببین ...
گفتم از زشتی گفتار بدم ، گفت : “بیا”
از سیه کاری رفتار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از غفلت دل ، از هوسم ، از نفسم
صاحب آن همه کردار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از سرکشیم ، سینه سپر ، داد زدم
نیستم خسته دل از کار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از دوست گریزانم و در خود غرقم
دائما در پی پندار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم از گوهر ذکر تو ندارم بهره
غوطه ور مانده در افکار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم ای چشمه ی خوبی ، سحری چشم گشا
نگر اعمال شرر بار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم ای صاحب این سفره که خوبان جمعند
گفته بودی که خریدار بِدم ، گفت : “بیا”
گفتم آینه شیطان شده بودم عمری
خسته از دست همین یار بدم ، گفت : “بیا”
گفتم خدا ز دست دل من رنجیده
من همان عبد گنهکار بدم ، گفت : “بیا”
عشق فقط خدا