فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل
به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟پس شیطان عازم رفتن شد که
فرعون گفت: چرا انسان را سجده
نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
من خدا را در نگاه آنانی دیدم که، خود نیاز محبت بودند، ولی بازهم محبت می کردند…
من و خداوند هر روز فراموش میکنیم
من لطف بی انتهای او را
و او خطاها و گناهان من را
خدایا ...
اگر گاهی دلتنگش میشوم و در خودم فرو میروم ب معنی فراموش کردن تو نیست...
من چیزی نمیگویم تا دلتنگی هایم گلایه ای نباشد در برابرت....
عظمت تنهایی و بزرگیت بیشتر از ان است ک در گیر تنها بودن من شوی...
خدایا... یادت بودن چ زیباست...
روزی می رسد که فقط تو میمانی و او...
و همان لحظه است که میفهمی
از اولش هم باید فقط او را دوست میداشتی و بــس .... !
تو اوج خستگیهات..
تو اوج دلتنگیهات..
تو اوج تموم مشکلات..
اونجا ک رسیدی ته خط ...
سرتو بگیر بالا ، چشماتو ببند ، ی نفس عمیق بکشو از ته قلبت بگو :
"خدایـــــــا شکــــــــرت"
(معجزه میکنه!!)
ترجمه:
جایی که عشق هست خدا هم هست.
ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم
بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم
با وجودی که به حکم تو دلم زخمی شد
شاکی از آن که مرا دوست نداری نشدم
ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد
من که ویران تر از آن ابر بهاری نشدم
ای خدا غصه نخور باز همین می مانم
من زمین خورده از این ضربه کاری نشدم
هر کسی خواست مرا از تو جدا سازد دید
هر چه کردی تو به من از تو فراری نشدم
دلــگیـــر مباش ...
دلت کہ گیـر باشد ...
رهـــــا نمے شوی...
خـداونـــــــــــــــد بنده گــان ِ خود را ...
با آنچہ بہ آن « دل » بســته اند مے آزمــاید...!
دلت که شکست تازه حضور خدا در تو آغار می شه ...
دلت رو آب و جارو می کنه ...در حالی که تو از اون گله داری !
تیکه تیکه اش رو با حوصله کنار هم می چینه ...
اما تو همه نداشته هات رو به گردنش میندازی!
متهمش می کنی به سنگدلی ..به رنجوندن آدمها ...
به اینکه انگار نمی شنوه صداتو...
و اون چه صبورانه چینی دلت رو بند می زند . . . !
خودش می یاد جای همه چیز و همه کس رو می گیره . . .
چه آرامشی داره دل شکسته ای که همصحبتش خداست ...دنیات زیبا می شه..
یادش که می کنی قلبت آرام می گیره ! حالا به راستی ..
باید از او که دلت رو شکسته گله کرد یا تشکر ؟؟...
صبوری را خوب به من آموختی...خدای مهربانم...
و هرچه که از سوی توست ای مهربان من ! ... می دانم که خوب است....
چون تو می خواهی من را و روح و جانم را تعالی بخشی....
و من به هر آنچه که تو برای من می خواهی آری می گویم و از صمیم قلب پذیرا هستم...
چون ایمان دارم.. و یقینی بس ژرف..که تو همیشه بهترین ها و ناب ترین ها را به من هدیه کرده ای...
سپاس تو را ای مهربانترین مهربانان و ای قدرتمند متعال .
خدای مهربان و قدرتمندم !
لحظه لحظه ی زندگی ام را با حضورت سرشار از خوشبختی و
آرامش و شادی قلبی کن ای تنها پناه و ای تنها تکیه گاه زمین و آسمان من !
حسبی الله ... توکلت علی الله ...
و الله خیر الحافظین .
ساده که باشی همه چیز خوب می شود... خودت... غمت... مشکلت... غصه ات...
هوای شهرت... آدمهای اطرافت... حتی دشمنت...
یک آدم ساده که باشی برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل چند ایربگ دارد
مهم نیست نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه... کدام حوالی اند
رستواران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی... همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بروی جدولهای کنار خیابان راه می روی
زیر باران دهانت را باز میکنی و قطره قطره می نوشی...
آدم برفی که درست می کنی
شال گردنت را به او می بخشی
ساده که باشی
همین که بدانی سنگک و لواش
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی...
عشق فقط خدا