به امید آمده ام ، خانه خرابم نکنی..
همه کردند جوابم، تو جوابم نکنی..
بارها آمده ام ، باز مرا بخشیدی..
با کلام " برو " ، این بار خطابم نکنی..
به گمان دگران ، بنده ی خوبی هستم..
پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی..
گر قرار است بسوزم، بزن آتش اما..
جلوی مردم این شهر عذابم نکنی..
الهی سپاس
الهی آرامش درونم راسپاس.
الهی سلامتی جسمم را سپاس.
الهی آگاهی روز افزونم راسپاس.
الهی دل شادم راسپاس.
الهی دل پر تپشم راسپاس.
الهی این لحظه راسپاس.
الهی مکان مقدس را سپاس.
الهی دوستان خوبم را سپاس.
الهی نفس پر انرژیم را سپاس.
الهی موفقیت امروزم راسپاس.
الهی شایستگیم را سپاس.
الهی لیاقتم راسپاس.
الهی باتو بودنم را سپاس.
الهی تورادر همه حالم سپاس.
ب لطف الهی من اشرف مخلوقاتم.
بلطف الهی من تجلی کائناتم.
بلطف الهی من عزیزدردانه ی آفرینشم.
بلطف الهی انسان بودنم راسپاس...
🐚کفاشی که کفش امام زمان(عج) را پینه نمیزد❗️🐚
سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان(عج) قرار داشت
و حضرت دائماً به او سر می زد.
روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود.
پس از دقایقی حضرت فرمودند:
«سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ؛ برایم پینه می زنی؟»
سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که
مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم!
البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است ،
آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم!
حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد.
پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند:
«سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد ؛ برایم پینه می زنی؟!»
سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت.
بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت :
قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی؟!"
داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید ،
پیش من است ؛ بیایید زیارتش کنید!
حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا
معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی...!»
منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی
🌸 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸
اﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺁﺩﻡ؛ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﺼﯿﺖ ﮐﺎﺭﯼ، بترس.
امام علی(ع)
گفتگوی این روزهای ما با امام عصر(عج) و پاسخ ایشان:
جهت دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه ی دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگر این عاشق دیوانه دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟
شده ام باز هوایی
چه شود جمعه ی این هفته بیایی؟
به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی…
و اما جواب امام زمان (عج):
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی
«تو کجایی؟» تو کجایی؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هرزمان خواهش دل با نظر یار یکی بود،
تو بودی...
هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی!
خواهش نفس شده یار و خدایت…
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت...
و به آفاق نبردند صدایت…
و غریب است امامت!
من که هستم،
تو کجایی؟
تو خودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!
اللهم عجل لولیک الفرج
بزرگ شدن کار سختی است!
هر گاه مرا لایق بزرگ شدن دانستی، به من دانشی ببخش تا رویای هیچکس را نابود نکنم
و برای قلب تمامی انسان ها ارزش قایل شوم تا بزرگتر شدنم به انسانتر شدنم معنا دهد.....
خدایا حجم دلتنگی هایم وسیع است
و پر و بالم بسته...
اینگونه بگویم
اسیر وابستگی های دنیا شده ام...
دلم آرامش میخواهد
ذره ای... لحظه ای... آغوشی بی
دغدغه تر از آغوشت سراغ ندارم... مرا در حریم آغوشت جا کن ...
که بسیار محتاج تسکینم
و کسی می گوید سر خود بالا کن ، به بلندا بنگر
به بلندای عظیم به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید
و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست…
خانه ی دوست در آن عرش خداست ،
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست
و فقط دوست ، خداست...
زمزمه های کیوان شاهبداغی
از آن زمان که دانستم
چیزی درون سینه ام درتب وتاب تپیدن است
و نام این تپنده ی بیقرار "دل" است
عطش بیکرانی در جانم جاری شد
و رگهای روحم را به تسخیر تشنگی کشید
از همان لحظه ، من ناآرام و ناآشنای خویش
در پی یافتن جرعه ای عطشنشان آواره شدم
هر چه آواره تر و جوینده تر ، تشنگیم افزونتر
و یافتمش ، نه یک جرعه بلکه رودی از مهر و نور
که از جانب خدا در همه ی هستی جاری بود
و در مسیر خود از دل من نیز می گذشت
و من پیشتر نه زلالی رود را دیده بودم
نه زمزمه ی جریان زندگی بخش او را می شنیدم
نام این رود روان و رام عشق است
بر کناره اش نشستم تا کوزه ی خواهشم را پرکنم
که عطش جانم را فرو نشاند اما نشد
نوشیدن یک جرعه آغاز طلب جرعه های پیاپی بود
از بیم خشک شدن رود و تشنه ماندن جانم
در مسیرش سد ساختم که سهم من افزون گردد
غافل از آنکه این رود را هیچ سدی مهار نمی کند
عشق در پس دیوار نمی ماند
طغیان می کند و دیوار فرو می ریزد
و حاصل این طغیان ویرانی ست
که نه عاشق از او درامان است و نه معشوق
و این خطای عشق نیست،خاصیت عشق است
که درجریان باشد و جان ببخشد
نه اینکه در سکون بماند و بیهوده جان ببازد
دستی اما از مسیر ویرانی کنارم کشید
کسی در گوش جانم زمزمه کرد
که خود را به جریان رود بسپارم
با او همراه شوم تا معجزه های بی شمار
در مسیر بی انتها و آبادش ببینم
و می دانم در دل این جریان است که
دیدار معشوق دُردانه میسر می گردد
و او کسی ست که عشق را
نه آنگونه که من می خواهم
آنگونه که عشق خواسته است می شناسد
و این شناخت مرا با عشق مانوس تر می کند
او کسی ست که من نمی سازمش
روحش را خداساخته و دلش را عشق پرداخته
و این روح و دل از ازل تا ابد آشنای جان من است
او را نه مطیع خویش ، که بنده ی عشق می خواهم
و عشق ، خود ، به بندگانش آیین عاشقی می آموزد
آری من دل خواهم سپرد به رود بیکران عشق
که جریانش از خدا آغاز شده و به خدا می رسد
و در بستر این جریان پاک وزلال
جرعه نوشِ حقیقت های بیشمار خواهم بود
حقیقت هایی که جزدر چشمِ دلِ عاشق نمایان نخواهندشد
کیوان شاهبداغی
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالَم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست!
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش
و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شودولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت !!!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت :
"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زنده اند پاک شوند !"
چرک مُرده شد ...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه می شود ؛
لکه اش می کنند !!!
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است ،
تا زنده است ، باید شست و پاک کرد ...!"
مواظب لکه های گناه در قلبمان باشیم تا چرک مرده نشود
نمیمیرد دلی کز عشق میگوید
و دستانی که در قلبی، نهال مهر میکارد
نمیخوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا
و خاموشی ندارد، آن لبان آشنا، با ذکر خوبیها
نخواهد مُرد آن قلبی که در آن عشق جاوید است
تو میمانی
در آواز پرستوهای آزاد و رها
آن سوی هر دیوار
تو میخوانی
بهاران با ترنمهای هر باران
تو میبینی
گل زیبای باورهای نابت، غنچه خواهد کرد
نهال پاک ایمانت، دوباره سبز خواهد شد
نسیم صبح،
عطر آن سلام مهربانت هدیه خواهد داد
و با امواج دریا
بوسه بر دستان ساحل میزنی با عشق
تو را با مرگ کاری نیست
تو، خاموشی نخواهی یافت
الهی روح زیبا در بدن داری
تو نامیرای جاویدی
تو در هر شعله میمانی
تو در هر کوچه باغ عاشقی
با مهر میخوانی
و آواز تو را
حتی سکوتت را
لبان مردمان شهر، میبوسد
دوباره عشق میجوشد
تو چون نوری
سیاهی میرود،
اما تو میمانی..
پروردگارا
روزگارانی است که حقیقت بر دوش و نشانی تو در دست، دل به راه زده ام.
ابلیس همسفرم شده است تا راهزن حقیقتِ بر دوش و در کوله بارم باشد.
گاهی کمک و مدد را بهانه میکند و سنگینی حقیقت را
از دوشم بر می دارد تا بقول خودش سبک تر و آسانتر سفر کنم؛
و گاهی نشان تو را ازدستم میگیرد تا راه کوتاه تری نشانم دهد.
و خلاصه آنکه آزاری شده و دردسری التفاتش!
و حالا در میانه و کمرکش مسیر،
خداوند! به همان دوراهی معروف حق و باطل رسیده ام
که نقشه و نشانی اش در کوله بار و نشانی ای که از تو دارم پیداست؛
و روشن تر از روشن.
و روشنی این راه، نعمتی شایسته شکر است که هدایت و سعادت در انتهای آنست.
و حالا که خداوند! منم و انتخاب راه حق و شکر نعمت هدایت تو و
بازپس گیری کوله بار و نشانی از همسفر ناشایست بداندیش که
می خواهد به نشانی باطل، نشان تو را گم کنم و نعمت هدایت و سعادت را کفران کنم.
و من که امیدوار به هدایت و حمایت چون تو مهربان خداوندی،
راه از بیراه این دوراهی باز خواهم شناخت و بسویت خواهم آمد.
خدایا، اگر اراده کنی که ما را بیامرزی. این آمرزش نتیجهی فضل توست،
و اگر خواستِ تو کیفر دادنِ ما باشد، این کیفر هم از عدالت توست.
بر ما منّت گذار و در کار بخشش خود سخت مگیر.
از گناهمان درگذر و ما را از عذاب خود رهایی ده
که ما را طاقت عدل تو نیست،
و بیبخشایش تو هیچ یک از ما را امیدِ نجات نباشد.
ای بینیاز بینیازان، اینک ما بندگانِ تو در پیشگاه توایم،
و من از همه به تو محتاجتریم.
پس به توانگریِ خویش، تهیدستی ما را چارهای ساز و
احسانِ خویش را از ما دریغ مدار آن گونه که نومید گردیم؛ که
اگر چنین کنی، آن کس که از تو نیک بختی خواسته، بدبخت شود،
و آن کس که از احسانِ تو چشم بخشش داشته، تهی دست مانَد.
با چنین حال نومیدی، پیش چه کسی رَویم و
روی نیاز به کدامین درگاه بریم؟
خدایا، تو منزّهی، و ما آن بیچارگانیم
که بر آوردن خواست ایشان را واجب کردهای،
و آن رنج دیدگانیم که بر داشتن رنج ایشان را وعده فرمودهای.
خواستِ تو را سزاوارتر، و بزرگیِ تو را شایستهتر آن است که
بر خواستارِ رحمت خود، رحمت آوری، و آن کس را که از تو یاری طلبد،
فریادرس باشی. پس بر زاری و نیاز ما رحمت آور،
و اکنون که خویشتن را بر آستانِ تو افکندهایم،
بینیازمان فرما.
خدایا، آن دم که از شیطان فرمانبری کردیم و از تو نافرمانی،
شیطان به شادی پرداخت. پس بر محمد و خاندانش درود فرست،
و اینک که ما او را برای خاطر تو رها کردهایم و
به سوی تو آمدهایم، دیگر به گناه کردن ما شاد مکن