"ﺗﻮ" ﺩﺭ ﺟﺎﻥ "ﻣﻨﯽ" ﻣﻦ ﻏﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ
"ﺗﻮ" ﺍﯾﻤﺎﻥ "ﻣﻨﯽ" ﻣﻦ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺍﮔﺮ ﺩﺭﻣﺎﻥ" ﺗﻮ"ﯾﯽ ﺩﺭﺩﻡ ﻓﺰﻭﻥ ﺑﺎﺩ
ﻭﮔﺮ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﯼ ﺳﻬﻤﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺩ
ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻮ ﻋﻠﺖ ﻣﻦ
"ﺗﻮ" ﺑﺨﺸﺎﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﻣﻦ
ﺻﺪﺍﯾﻢ ﮐﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻼﻣﺖ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻢ
ﮐﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ......
(مناجات خمس عشر)
خدایا شکست مرا جز لطف و مهر تو چیزی جبران نکند
و نداریم را جز توجه و احسان تو برطرف نکند
جز فضل تو چیزی مرا به آرزویم نرساند
و فقر و احتیاجم را جز احسان تو پر نکند
و حاجتم را جز تو برنیاورد
و گره از گرفتاریم جز رحمت تو نگشاید
و درماندگیم را جز مهر تو برطرف نکند
و سوز دلم را جز وصل تو فرو ننشاند
و شعله درونم را جز لقاء تو خاموش نسازد
دردم را جز طبابت تو درمان نکند
و اندوهم را جز قرب تو نزداید
قراری ندارم جز در نزدیکی به تو
پس ای منتها آرزوی آروزمندان
ای فریاد رس فریادخواهان
ای اجابت کننده دعای درماندگان
و ای برآورنده حاجات فقیران و بیچارگان
وای بزرگوارترین بزرگواران
و ای مهربانتریت مهربانان
از تو می خواهم که مرا به نسیم جانبخش خوشنودیت برسانی
و نعمت هایی را که از روی امتنان به من دادی ادامه دهی
خدایا ترحم کن به این بنده ذلیلت که زبانش کند و عملش اندک است
و بر او بوسیله احسان فراوانت منت بنه
و او را زیر سایه پایدارت ببر
ای بزرگوار
ای زیبا بخش
ای مهربانترین مهربانان
**************************
(مناجات نامه خمس عشر)
خدایا!
در خانه ای جایمان داده ای که نگاهمان به هر سو
که میدود دام بلا یی در پیش خویش کنده میبینت
در بیابانی فرویمان فرستادی که قاصدک چشم از همه جا پیغام سراب می آورد
و خارهای خیانت,پای خسته را در خویش می فشرد
*********************************
در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
نظری خواست که بیند به جهان صورت خویش
خیمه بر آب و گل مزرعه آدم زد
عقل میخواست کزآن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد
********************************
داستـــــان هاے
پنـــــد آمـــــــوز
فـــــرشته مـــــــــــــــرگ
٢٤٠ سال از عمر موسی ع گذشت ، روزی عزرائیل نزد او آمد و گفت :
«سلام بر تو ای هم سخن خدا!»موسی ع جواب سلام او را داد
و پرسید تو کیستی ؟او گفت : من فرشته مرگم .موسی :
برای چه به اینجا آمده ای ؟عزرائیل : آمده ام تا روحت را قبض کنم .
موسی : روحم را از کجای بدنم خارج می سازی ؟
عزرائیل : از دهانت .موسی : چرا از دهانم ،
با اینکه من با همین دهان با خدا گفتگو کرده ام ؟!
عزرائیل : از دستهایت .موسی : چرا از دستانم ،
با اینکه تورات را با این دستها گرفته ام ؟!
عزرائیل : از پاهایت .موسی : چرا از پاهایم ،
با اینکه با همین پاهابه کوه طور (برای مناجات) رفته ام .
عزرائیل : از چشمهایت .موسی : چرا از چشمهایم ،
با اینکه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار می دوختم ؟!
عزرائیل از گوشهایت .موسی چرا از گوشهایم ،
با اینکه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیده ام ؟
خداوند به عزرائیل وحی کرد : «روح موسی ع را قبض نکن
تا هر وقت که خودش بخواهد.» عزرئیل از آنجا رفت و
موسی ع سالها زندگی کرد تا اینکه روزی «یوشع بن نون» را طلبید و
وصیتهای خود را به او نمود. سپس یک روز که تنها
(در کوه طور) عبور می کرد، مردی را دید که مشغول کندن قبر است ،
نزد او رفت و گفت : «آیا می خواهی تو را کمک کنم ؟»
او گفت : آری ، موسی او را کمک کرد،
وقتی که کار کندن قبر تمام شد، موسی ع وارد قبر گردید و
در میان آن خوابید تا ببیند اندازه لحد قبر، درست است یا نه ،
در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت .
موسی مقام خود را در بهشت دید، عرض کرد خدایا روحم را به سویت ببر
.همان دم عزرائیل روح او را قبض کرد،
و همان قبر را مرقد موسی قرار داده و آن را پوشانید.
آن مرد قبر کن ، عزرائیل بود که به آن صورت در آمده بود.
در این وقت منادی از آسمان با صدای بلند گفت
مات موسی کلیم الله ، فای نفس لا تموت ؟ :
موسی کلیم خدا مرد، چه کسی است که نمی میرد؟✨
بحار، ج 13 ص 365
**********************
یک روز بعد پایان کلاس و
شرح مثنوی استاد علامه جعفری فرمودند:
من خیلی فکر کردم و به این جمع بندی رسیده ام که
رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک تکیه خلاصه می شود و آن
"کوک چهارم" است
و جمع مریدان مثل من با چشمهانی گرد پرسان بودند که "کوک چهارم" چیست!؟
و علامه که با آن لهجه شیرین در تمثیل شرح می دهند که:
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد.
کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و
هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا
ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود...
کفاش دست به کار می شود.کوک اول.کوک دوم.و
در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است،
ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر
کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و
از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزند...
او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست...
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده،
اما اگر بزند به رسالت ۱۲۴ هزار پیامبر تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما
اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد...
دنیا پر فرصت کوک چهارم است،
و
من و تو کفاش های دو دل...
************************
خدایا ! دلم بی قرارست ومرغ روحم به پرواز
در آمده و آرامش را از من سلب کرده
این مرغ تازه بال و پر باز کرده را به آشیانه ی خود
هدایت کن و راه را بر او نشان ده تا در آشیانه ی خود
آرام بگیرد و با ذکر و یاد تو قلبی مطمئن و سرشار از ایمان داشته باشد .
از تو می خواهم که با لطف و
رحمتت درون وجودم را آبیاری کنی تا در آن باغی سر
سبز و زیبا و معطر به وسعتی نامنتهی گسترانیده
شود و چشم معرفت را به سویم بگشا تا تو را بیشتر
بشناسم و حقیقت وجودی تو را بیشتر درک کنم
دیگر این مرغ جان را صبر و قرار باقی
نمانده ُ قفس تنگ است و مرغ عاشق پرواز.
پس
کی این پرنده ی عاشقت را رها می کنی
تا در آسمان عشقت عاشقانه پرواز کند ؟
ای کاش می دانستم که چگونه رهایم خواهی کرد
و چگونه این پرنده ی بی بال و پر
را از شوق وصالت به رقص در خواهی آورد
***********************************
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد
کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
دیوان شمس غزل شماره 578
******************************
دوباره پاک می شوم
می رسم به روشنی ...
به آسمان
تمام راه را دویده ام
نفس زنان...
برای با تو بودنم
فقط تو را ستودنم
تمام راه دویده ام
دوان دوان
به سوی تو
جاودان بی کران...
جان من٬
روان من
ناتوان از ستودن تو است
لیک٬نیاز من نماز توست
زکات من قلم زدن برای توست
شورهای عاشقانه ای که شعر می شوند
وصف اشتیاق قلب من برای توست
تمام لحظه های من
تمام ناب های من از آن تو
قلم قلم ترانه ام برای تو
تمام هست های من
هر آنچه بر من هست
هر آنچه کز تو از من است
هر آنچه صرف فعل هستن من است...
تمام آن فدای تو...
**********************
از خدای نامتناهی،
حتی بی انتها طلب کردن نیز معقول است
چه برسد به خواسته هایی متناهی و محدود....
کانال تذکره الاولیا
tezkar@
************************
ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺪﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
" ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ "
ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ "
ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ "
ﺍﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ "
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺠﺰ ﻋﺸﻖ، ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ "
ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ "
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ ﺑﺠﺰ ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ "
ﺍﺯﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺤﺼﻮﻝ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ "
ﺍﻧﺪﺭ ﺳﺮ ﻣﺎ ﺟﺰ ﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻮﺍ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﻏﻢ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺰﺩﺍﯾﯿﻢ "
ﺧﻨﺪﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﺧﻄﺎ ﻧﯿﺴﺖ "
ﻣﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﻢ "
ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﯾﯿﻢ ﻭ ﻧﮕﻮﯾﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺴﺖ ﻭﭼﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ
*************************************
الهی !
ای بینندهء نماز ها ،
ای پذیرندهء نیاز ها ،
ای دانندهء راز ها و ای شنوندهء آواز ها
ای مطلع برحقایق و ای مهربان بر خلایق عذر های ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر ،
عیبهای ما مگیر که تو قوی و ماحقیر اگر بگیری بر
ما حجت نداریم و اگر بسوزی طاقت نداریم ،
از بنده خطا آید وذلت و از تو عطا آید و رحمت .
یارب ز کرم بحال من رحمت کن
بر این دل ناتوان من رحمت کن
در سینهء دردمند من راحت نه
بر دیدهء اشکبار من رحمت کن
***********************************
خدایا...🌺
بیاموز به من.....
که لحظه ها در گذرند....
بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست.....
که میگذرد....اگر در سختی ام...
اگر دلتنگم....
و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی....
به من آگاهی بده تا پذیرا باشم هر لحظه ایی را که میگذرد....
و نشانم بده راه را....
تا سهم خود را به انجام برسانم....
از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار ....
تا بپیمایم راههای دشوار زندگی را که با حضور تو ممکن میشود.....
نگرانیهایم را بدست تو میسپارم.....
و قدم میگذارم در راهی که تو میخوانی ام.....
و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز میپذیرم....
هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت...
چه سخت و چه آسان...
چه تلخ و چه شیرین...
که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل میشوند....
جالبه وقتی به گذشتشمون نگاه میکنیم
واسه تایم های کمی که برای با خدا بودن گذاشته ایم
سخت افسوس می خوریم؛
هی خودمونو سرزنش می کنیم
اما بازم از روز بعد
منهای خدا زندگی می کنیم...!