#داستانک_معنوی
#شیطان_و_فرعون
✍️حضرت موسىٰ یک روز در تور سینا مشغول مناجات بود. ندا از طرف خدا آمد:
'یا موسی! با برادرت هارون، به جنگ فرعون بروید.'موسى گفت:
'خداوندا، تو روز به روز قدرت فرعون را زیادتر مىکنی. آنوقت مرا به جنگ او مىفرستی؟
خودت مىدانى که قدرت من به فرعون نمىرسد.'ندا رسید:
'یا موسی! من از سه خصلت فرعون، بىاندازه خوشم مىآید.
این است که هر روز قدرتش را زیادتر مىکنم.'ـ
'خداوندا! این سه خصلت فرعون کدام است؟''یا موسیٰ! یکى اینکه فرعون مادر پیرى دارد که
از او مواظبت مىکند و جانش به جان مادرش وابسته است.
من از اینکار فرعون خیلى خوشم مىآید.
دوم آنکه فرعون مهمانخانهاى باز کرده که هر کس گرسنه باشد،
مىآید آنجا و خودش را سیر مىکند. دیگرى هم آنکه به ریش و محاسنش خیلى مىرسد.
'شیطان این حرفها را شنید و آمد سراغ فرعون. در زد.
پیشخدمت فرعون آمد پشت در و پرسید: 'چهکسى در مىزند؟
'شیطان گفت: 'برو و به فرعون بگو خودش بیاید.'پیشخدمت پرسید:
'تو کى هستى که فرعون بیاید؟'شیطان گفت: 'من هر که باشم،
فرعون با پاى خودش مىآید و در را باز مىکند و جانش هم درمىآید.
'پیشخدمت رفت و خبر را رساند. خلاصه، فرعون آمد پشت در و پرسید:
'تو کى هستى و با من چهکار داری؟'شیطان گفت:
'تو چهطور خدائى هستى که نمىدانى این طرف در کیست؟
در را باز کن. آمدهام راه و چاه را نشانت بدهم.
'فرعون در را باز کرد و دید پیرمردى پشت در ایستاده.
شیطان آمد و به دربار فرعون وارد شد.
کمى گذشت و دید فرعون دم به دم مىرود و
به اتاق پهلوئى سر مىزند.شیطان پرسید: 'اى فرعون.
چه مىکنی؟'فرعون گفت: '
به مادرم سر مىزنم.'شیطان گفت:
'خاک بر سرت. مردم اگر بفهمند تو مادرى هم داری،
همه از دور و برت پراکنده مىشوند. خدا که پدر و مادر ندارد.
'فرعون پرسید: 'پس چهکار کنم؟' شیطان گفت:
'بهش سر نزن تا خودش بمیرد.'فرعون هم گوش به حرف شیطان داد و
به مادرش سر نزد. مدتى گذشت و شیطان دید از زیرزمین سر و صدا مىآید.
شیطان پرسید:
'این سر و صدا که از زیرزمین مىآید چیست؟'
فرعون گفت:
'زیر اینجا، آشپزخانه من است. هر کس گرسنه باشد، مىآید و سیر مىشود و مىرود.
'شیطان گفت: 'خانهات خراب شود. مگر خدا هم آشپزخانه دارد؟
خدا از غیب به بندههایش روزى مىرساند. زود این بساط را جمع کن،
وگرنه همه از دورت پراکنده مىشوند.'فرعون دستور داد آشپزخانه را جمع کردند.
این گذشت تا روز بعد.شیطان پرسید:
'اى فرعون. این چه چیزى است که به ریشت آویزان کردهاى و خودت را به شکل حاجىفیروز درآوردهای؟
'فرعون گفت: 'اینها مروارید هستند و ریشم را با آنها زینت دادهام.
'شیطان گفت: 'این چهکارى است؟ مگر خدا ریش مىگذارد که تو هم ریش گذاشتهاى
و حالا هم زینتش دادهای.'
فرعون پیش خودش فکر کرد و حرف شیطان را قبول کرد.
خلاصه، این شد که خدا هم قدرت فرعون را گرفت و
حضرت موسىٰ را به جنگ فرعون فرستاد