پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد.
پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید:
«پس از این همه تعلیمات مذهبی،
آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت:
«اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است، راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و
برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد.
ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت.
از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله،
نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و
آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند.
از پسر پرسید: «نمکها را میبینی؟»
پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
پسر گفت: «شور است.»
پدر گفت: «سالها درس خواندی و
نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد.
من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک،
و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه در همه چیز وجود دارد
طوری که یک بیسواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند
کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.
********************************************************
https://telegram.me/eshgekhodayi