#داستانک_آموزنده
دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و
دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود،
نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم
تا در وقت امکان به من برگرداند و
اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی
تاخیر میاندازد و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام.
حضرت قاضی!
از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر.
چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
دومی گفت: من اقرار میکنم که قطعه طلا از وی قرض نمودهام
ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد بدهکار: یک دست که سهل است،
هر دو دست را بلند میکنم.
سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:
به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و
اگر بار دیگر از من مطالبه کند،
از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه میگویی؟
او در جواب گفت: من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند،
شاید من فراموش کرده باشم،
امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد،
پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.
در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد.
قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و
دیوارهاش را تراشید،
ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد،
حیله کرد که قسم دروغ نخورد
و چون عصا دست تو بود طبیعتا قسمش راست شد
ولی من از او زیرکتر بودم.
***************************************