#داستانک_معنوی
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود.
پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید.
وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد.
متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛
و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید.
هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد.
لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند.
بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند.
با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی،
به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود،
باید بروی و آن را پیدا کنی.
اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند،
لذا من هم به آنها آب دادم...
🌹همیشه امیدتان به خدا باشد ....
***************************************
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود،
باید بروی و آن را پیدا کنی.
ایمان قوی کی داره؟