#داستانک_معنوی
نعمتی بنام امید و آرزو
روزی حضرت عیسی در جایی نشسته بود، پیر مردی را دید که
زمین را با بیل برای زراعت زیر و رو می کند.
حضرت عیسی به پیشگاه خدا عرضه داشت:
خدایا #آرزو و #امید را از دل او ببر!
ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روی زمین دراز کشید و خوابید،
کمی گذشت حضرت عیسی علیه السلام عرض کرد:
خداوند #امید و #آرزو را به او بر گردان!
ناگاه مشاهده کرد که پیرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به کار کرد!
حضرت عیسی از او پرسید و گفت:
پیرمرد چطور شد بیل را به کنار انداختی و خوابیدی و کمی بعد ناگهان بر خاستی و مشغول کار شدی؟
پیرمرد در پاسخ گفت:
در مرتبه اول با خود گفتم من پیر و ناتوانم ممکن است امروز بمیرم و یا همچنین فردا،
چرا این همه زحمت دهم با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم!
ولی کمی که گذشت با خود گفتم:
از کجا معلوم که من سالها بمانم و اکنون که زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگی برایش لازم است،
باید برای خود زندگی آبرومندی تهیه نماید، این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم.
***************************************