خوشا به نیمه شبى با خدا صفا کردن
زبان حال گشودن زدل دعا کردن
تمام لذّت عالم نمى رسد قدرش
به یک دقیقه مناجات، با خدا کردن
به صد هزار قبولى عمره مى ارزد
به دهر یک گره از کار خلق وا کردن
به ادّعا نتوان برد بهره اى فردا
که بهره از عمل آید نه ادّعا کردن
در این سراى دو در، از درى درآ اى دوست
که حاجتى بتوان از کسى روا کردن
براى جلب رضاى خدا بکوش اى دل
که مشکل است خدا را زخود رضا کردن
چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود
پناهگاه شبم گیسوی سیاه تو بود
اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست
ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود
دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت
که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود
عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت
اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من آخرین نگاه تو بود
بهشت همین جاست ، لازم نیست راه خود را دور کنی
بهشت یعنی کمک کردن به دیگران
پس قدمی در جهت شادی دیگران برداریم
حتی با یک لبخند
یک سلام گرم
یک تماس
یک پیام
یک دلداری
یک دعا
مرا بیــهوده
درگیـــر ِ فلسفه ی ِبودن و نبودن نکن
درگیــر ِگنــاه وُ زمیــن وُ سیـب وُ حــوا
من آمــده ام تا
به تو برسَـــم.
شیطان مثل یک حبه قند است،
گاهی می افتد در فنجان دل ما و آب می شود، آرام آرام . . .
بی آنکه اصلا بفهمیم،
و روحمان سر میکشد آن را . . . آن چای شیرین را، شیطان زهر آگین را
آنوقت آن، خون می شود در خانه ی تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا . . .
او می شود، من...!!
.................................................. .......
یک توضیح کوچولو: منظور از من، منیت است، یعنی وجود خود ما
مـن مثــل ایـن گـداهـا نیستــم !!
ڪـه زنگ تمـام خـانـه هــاے ڪوچـه را مــــے زنــد ،
تـا شایــد یڪــــے در را بـاز ڪنــد .
مـن فقـط درب خانـۀ خودت بست نشستــه ام ..
"مهربــان پـروردگــار مـن "
مــــے دانـم حتــــے دست خـالــــے بـازگشتـن از درگــاهت
" بــــے حڪمت " نیست ..
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد
و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی،
میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد...
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت:
"دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد:
"عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن
باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره!
الهی! فانوس معرفتت به دلم بیاویز
مبادا تاریک دل به سویت باز گردم...
بســــمِ اللّهِ الرَّحـــــمنِ الرَّحـــــیمِ
به نام الله
به نام او که نا محدودها را در محدود جای داد...
اندیشه را در سر
عشق را در قلب
روح را در جسم
و این سه را جوهری در قلم به دست من داد...
شگفتی آفرین تر از خدایم کیست؟؟؟
و کسی می گوید سر خود بالا کن
به بلندا بنگر
به بلندای عظیم
به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید
و خودت خواهی یافت
خانه دوست کجاست...!
خانه دوست در آن عرش خداست
خانه دوست در آن قلب پر از نور خداست
و فقط دوست خداست...!
ایه۲۵۵سوره بقره:
خدای یکتاست که جز او خدایی نیست،زنده و پاینده است،
هرگز او را کسالت خواب فرا نگیرد تا چه رسد که به خواب رود...
(خدای همیشه بیدار من!خوشحالم از اینکه حداقل تو بیداری وحواست به همه چیزهست.
اما دلگیرم از خودم که عمریست در خوابم.
بی زحمت یه سیلی محکم بزن تو گوشم که منم بیدار شم.
خوش به حالت خدا تو نمی خوابی که کابوس ببینی اما من ...
هرچند خوشحالم که جای تو نیستم من احساس میکنم
خودم باتمام گناهانم برای تو یه کابوس بزرگم)
من از بی نیازی به ثروت رسیدم
که از بی نیازان غنی تر ندیدم
برای رسیدن به آرامش دل
من از مال دنیا چه آسان بریدم
خدایا من از تو دولت نمی خواهم
متاع دنیا و شوکت نمی خواهم
فقط زلطف بی کرانت
به من عطا کن آرامش خاطر
ای خالق قادر
من مشتری دائم میخانه عشقم
سرمست و خراباتی پیمانه عشقم
با من سخن از قصر سلیمان نتوان زد
درویش صفت عاشق ویرانه عشقم
سجاده ام را به سمت قبله نیاز می گشایم
تا ذره ذره وجودم را به معراج
نگاهت، پرواز دهم
می ایستم به قامت در برابرت تا عظمتت راسپاس گویم
به رکوع می روم تا بزرگی ات را به یاد بیاورم
و به سجده می افتم تا بر بندگی ام مهر عشق بزنم…
چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توست
چه لحظه های مهرافروزی در ذکر یادت…
پروردگارا! دستان دعایم را
به عرش الهیت برسان ،
دلم را به حلاوت دوستیت
و چشمان باران زده ام رابه دیدارت
نورانی گردان
لحظه اى در خود فنا شو تا بقا پیدا کنى
از منیّت ها جدا شو تا منا پیدا کنى
حاصلى ما و تو را از ارتباط خلق نیست
سعى کن تا ارتباطى با خدا پیدا کنى
تا توانى در رفاقت با خدا یکرنگ باش
صاف شو در زندگانى تا صفا پیدا کنى
بگذر از قدر و بها و خاکسارى پیشه کن
تا مقامى برتر از شیخ بها پیدا کنى
همچو زرگر روز و شب دنبال سیم و زر مگرد
بگذر از زر تا به عالم کیمیا پیدا کنى
دیدن نادیده را چشم خدابین لازم است
از خودى بیگانه شو تا آشنا پیدا کنى
تا نگردى لا ز الاّالله، اللّهى بجو
جستجو کن تا که الله را ز لا پیدا کنى
واى از آن دل که درى رو به خدا باز نکرد
تا فراسوى ملک، همت پرواز نکرد
بال نگشود و خیال و سر پرواز نداشت
با شهیدان خدا زمزمه اى ساز نکرد
در حصار تن خود ماند و وجودش پوسید
خطر عشق نکرد و سفر آغاز نکرد
دید نجواى شب و حادثه و سوز دعا
پر به خلوتکده زمزمه ها باز نکرد
عرق شرم به پیشانى خود، هیچ ندید
خویش را با نفس لاله هم آواز نکرد
بارها شاهد خاکستر نخلى سرسبز
بود اما سفرى آن طرف راز نکرد
اى صدافسوس که این فرصت بشکوه گذشت
مى توانست ولى حیف که اعجاز نکرد
در ضمن مناجات خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود:
" ای موسی! من نماز نپذیرم جز از
کسی که برای بزرگواری ام فروتنی کند،
دلش ملازم ترس من باشد،
روز خود را با ذکر من طی کند،
شب با قصد پی گیری گناه نخوابد
وحق اولیاء و دوستان مرا بشناسد".
ای فرزند آدم...
من تو را آفریده ام و از حال درون تو باخبرم,
اسرار تو را می دانم و برملا نمی کنم.
تنها کسی هستم
که مطمئنی به تو خیانت نمی ورزم,
از تو کوچکتر نیستم و هیچگاه پایان نمی پذیرم.
سرچشمه و منبع همه عشق ها و محبتها
منم.
تو را برای خودم درست کرده و پرداخته ام.
به من روی آور و با من انس بگیر.
از دیگران بگریز و در من بیاویز,
تو مال منی,نه از آن دیگران,
اگر یک قدم به سوی من بیایی ده قدم سوی تو برخواهم داشت.
ای فرزند آدم...
من سخنانت را می شنوم وقتی که با من حرف می زنی
و درد دل باز می گویی.
تو نیز سخنان مرا در کتاب من بخوان که فرشتگانم بر تو فرود آورده اند
و من بدان وسیله با تو سخن می گویم.
اگر با من انس بگیری تو را از همگان بی نیاز می کنم
و اگر با غیر من مانوس شوی در هر کاری محتاج
و گرفتار خواهی ماند.
از کسی جز من بیم نداشته باش و مهراس,
به یاد آور که هیچ قدرتی یارای مقابله با اراده من را ندارد.
از یاد مبر که هیچ اتفاقی در عالم
جز به خواست من نمی افتد.
من همنشین کسی ام که به یاد من باشد,
من از رگ گردن به تو نزدیکترم و تو را از خودت بهتر می شناسم,
در هیچ حالی فراموشم مکن و یاد مرا
از خود دور مساز.
در خلوت خود به اندیشه بنشین
و در تنهایی خود سخنان مرا بشنو,
نعمت های مرا بشمار و خطاهای خودت را به یاد آر,
مرا دوست داشته باش
و محبتم را در دل دیگران نیز بیانداز,
مهربانی های مرا برایشان بازگو کن
و سایه سار لطف مرا بر فراز وجودشان
نشان ده.
ای فرزند آدم...
دل به دنیا مبند و با دنیا انس مگیر.
دنیا بسیار کوچکتر از آن است که پاداش و مزد حتی لحظه ای از خاطر تو باشد
و بهای حتی پاره ای از دل تو شمرده شود.
جان آسمانی تو جز من قیمتی ندارد
و جز بهشت من هیچ چیز نمی تواند
هزینه وجود تو را جبران کند.
اگر چشم تو می دید آنچه را برای اولیای خود آماده کرده ام
قلب تو آب می شد
و جان تو به شوق از تن به در می رفت.
این ها پاداش دلی است که تنها به من گره خورده
و فقط مرا در خود جای داده.
به دل خود نگاه کن,
هر قدر دلت به دنیا بسته باشد
همانقدر محبت مرا از دلت بیرون کرده ای
چرا که هیچگاه من محبت خود و محبت دنیا را
در یک دل جمع نمی کنم.
ای فرزند آدم...
درشگفتم چگونه تو با مردم انس می گیری
و به دیگران دل می بندی در حالی که می دانی
تنها خواهی مرد
و می دانی تنها در قبر خواهی خفت
و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد
و تنها حساب پس خواهی داد؟
آیا اندیشیده ای چقدر تنها خواهی بود؟
ساعتی؟
روزی؟
ماهی؟
سالی؟
چند هزار سال؟
چند میلیون سال؟
با خودت فکر کن وبیاندیش.
هرقدر که قرار است پس از مرگ با من تنها
باشی
در دنیا با من انس بگیر.
اگر لحظه ای,لحظه ای
و اگر همیشه,همیشه.
ای فرزند آدم...
تو را نیافریده ام تا تنهایی و بی کسی مرا
برطرف سازی
و بیمناک و غمگین نبودم تا تو بخواهی
انیس و همدم من شوی,
بلکه تو را خلق کردم تا مرا بشناسی
و روزگاری دراز عبادتم کنی
و مرا هماره سپاس گویی
و صبحگاه و شامگاه تسبیح گوی من باشی.
من به تو نیازمند نیستم.
اگر همه مخلوقات من جمع شوند
و صف در صف به طاعت من بایستند و سر به آستان من بسایند
به اندازه سر سوزنی در ملک و اقتدار من
نخواهند افزود,
این تو هستی که به من نیاز داری
و این دل توست که تنها با من خو می گیرد و
آرام می یابد.
ای فرزند آدم...
دل تو حرم من است,
چگونه در حرم من بیگانه را راه می دهی؟
جان تو منزلگاه عشق من است,
چگونه در این منزلگاه,محبت دیگران را
پذیرایی می کنی؟
وجود تو فرش قدمهای یاد من است,
چگونه یاد دیگران قدم بر این فرش
می نهد؟
به من اعتماد داشته باش.
از من مگریز,
زبانت را با نام من,دلت را با عشق من و قلبت را
با یاد من تازه کن.
من دوست آن کسم که دوستم بدارد,
من همنشین آن کسم که با من بنشیند,
من همدم آن کسم که با من مانوس شود.
ای فرزند آدم...
من همدل آن کسم که همراهم باشد.
پس به سوی کرامت و مصاحبت من بشتاب
و با من انس بگیر تا با تو انس بگیرم.
مرا انتخاب کن تا من هم تو را برگزینم,
از من بپذیر تا من نیز از تو بپذیرم و در محبت به تو شتاب کنم.
ای فرزند آدم...
هر که دل به دوستی کسی بندد
سخنش را راست می داند و تایید می کند,
هر که از دوستی کسی خوشنود باشد
از کارهای او خوشنود می گردد
هر که به دوستی کسی اعتماد کند
به او اعتماد می کند,
هر که به دوستی کسی مشتاق باشد
در حرکت به سوی او سستی نمی کند.
پس چرا...؟
چرا...؟
چرا...؟
پس چگونه کتابم را زیر پا می نهی و دنیا را
بر سر خویش می گذاری,
چگونه خانه خویش را برافراشته ای اما خانه مرا
فرو میریزی؟
چگونه به خانه خود دل می بندی اما از خانه من می گریزی؟
مساجد خانه های من در زمین هستند,
آیا می شود کسی به دیدنم بیاید و در خانه ام قدم بگذارد,
اما از او پذیرایی نکنم و میهمان خود را گرامی ندارم؟