تو کنار منی نمیترسه دلم
دل آشوبه گرفته بودم ... اصلاً حالم دست خودم نبود ..
. نمی دونستم چم شده ....
دنبال یه بهانه ای بودم برای اینکه از این وضعیت خارج بشم ...
تا اینکه تلفن را برداشتم و ناخود آگاه شماره ی یکی از دوستان قدیمی را
از دفترچه تلفن دیدم و شماره را گرفتم...
یادم میاد از همان قدیم ها، در دوران دبیرستان هر کدوم از
بچه ها که به مشکلی می خوردند، اضطرابی داشتند سراغ او می رفتند و
با او درد دل می کردند و بعد با نسخه ای که گویا به آنها می داد حالشان خوب می شد ...
اما من
هیچ وقت ازش خوشم نمی آمد ...
همیشه فکر می کردم برای خودش دکان باز کرده و
از این راه می خواهد خود شیرینی کند و محبوبیت به دست بیاورد ...
آن
دوران ها گذشته و من امروز حالم خراب خراب است ...
دنبال یک نسخه ای می گردم ... نسخه ای که معجزه کند ...
از این آشفتگی خارجم کند... به من آرامش بدهد ...
و شاید علی رغم میل باطنی ام باید با او صحبت کنم ...
خدا خدا می کردم گوشی را بر دارد ...
الو ... الو ...
گوشی را برداشت ولی من نتوانستم با او صحبت کنم ...
زبانم بند آمده بود ... آخه
در اون سال ها من با او خوب رفتار نکرده بودم ...
کم پشت سرش حرف نزده بودم ...
حالا با چه رویی از او بخواهم نسخه ای برای درد من داشته باشد ...
احتمالاً اسم من را در گوشی اش ذخیره کرده است ...
اسم من را گفت ... فلانی تو هستی
...
با لکنت زبانی که گرفته بودم و لرزشی که در صدایم بود،
در حالی که قلبم داشت از جایش در می آمد سلام کردم ....
با هوش و ذکاوتی که داشت، گویا حس من را پشت تلفن فهمید ...
خیلی زیبا و دوستانه شر
وع به صحبت با من و احوالپرسی کرد ...
رمز موفقیت او این بود که خدا را با تمام وجود در کنارش باور داشت
و این بود رمز اطمینان قلب و آرامشش:
الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ"
من فقط می توانستم گوش کنم ... فقط گوش کنم ...
شروع کرد از دوران قدیم گفتن ... از دوستان قدیم یاد کرد ...
کمی حالم بهتر شده بود ... از کلامش آرامش می بارید ...
همین که حرف معمولی می زد آدم را آروم می کرد ...
بعد از اتمام دوران دبیرستان،
دوران پر تلاطم و آشفتگی ها توانستم رمز کلام معجزه گر او را بفهمم ...
رمزش این بود: قلب خود را خیلی مطمئن کرده بود ...
تکیه گاه محکمی برای خودش
پیدا کرده بود...
در برابر مشکلاتی که بعدها فهمیدیم بسیار با آنها درگیر
بوده؛
بیماری، مشکلات خانوادگی، مشکلات اقتصادی و...
اطمینان قلب او را قوی کرده بود ...
رمز این اطمینان را از زبان خودش بشنوید:
او می گفت در این دنیای سرگردان پرتلاطم همه ی ما مردم این دوره
به دنبال یک گمشده ای هستیم به نام... آرامش ...
گمشده ای که قدیمی ترها؛ پدر بزرگ و مادر بزرگ هایمان آن را
به شکل پر رنگ در زندگی هایشان داشتند ...
رمزش را می دانی چه بود؟!!
گفتم: نه
گفت رمزش در این بود که وابسته به خدا بودند
گفتم چه جوری؟
گفت : چه جوری وابسته به یه نفر میشی ؟
گفتم : وقتی زیاد باهاش حرف می زنم، زیاد میرم و میام .
گفت : آفرین .
زیاد با خدا حرف بزن ...
زیاد با خدا رفت و آمد کن ...!
یواش یواش دلبسته اش می شوی، وقتی وابسته اش شدی،
وقتی دلت با او گره خورد، اگر کسی دلت را شکست، غصه نمی خوری ...
وقتی توکلت با خدا باشد، بی انصافی دیگران را در
برابر خودت بت نمی کنی برای بد و بی راه گفتن به زمین و زمانه ...
وقتی امیدت با خدا شد، نا امیدی از دیگران برایت لذت بخش می شود ...
وقتی یار و رفیقت خدا شد، نامهربانی نارفیقانی مثل من ناراحتت نمی کند...
او یقین داشت که تنها یاد خداست که سختی ها را برایش آسان می کند ...
نزدیک بودنش را با تمام وجود حس کرده بود: ...
نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ (16، ق)
وقتی قلبت با او گره بخورد، تمام فضای دلت از او پر می شود و
آن وقت است که آرامش تمام وجودت را لبریز می کند ،
اطمینانی پیدا می کنی که مثل کوه به آن تکیه می کنی و احساس می کنی
هیچ چیزی نمی تونه تو را از پا در بیاره ...
بله رمز موفقیت او این بود که خدا را با تمام وجود در
کنارش باور داشت و این بود رمز اطمینان قلب و آرامشش:
الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ"
( آنها کسانى هستند که ایمان آورده و دلهایشان به یاد خدا آرامش مى گیرد،
آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها
آرام می گیرد)
او یقین داشت که تنها یاد خداست که سختی ها را برایش آسان می کند ...
نزدیک بودنش را با تمام وجود حس کرده بود: ...
نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ (16، ق)
برای زندگی اش یک چتر انتخاب کرده بود و آن هم چتر خدا بود ...
ای کاش ما هم چتر خدا را همیشه با خود همراه داشته باشیم،
چتر او بزرگ ترین چتر ها است و با داشتن آن هیچ اضطرابی به ما راه نخواهد داشت...
و چه زیبا مولایمان علی علیه السلام می فرمایند: یاد خدا، عقل را آرامش مى دهد،
دل را روشن مى کند و رحمت او را فرود مى آورد. (غررالحکم، ح1858)
زهرا اجلال
کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث
بخش قرآن تبیان
مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید:
چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان
خیر را به خودشان بفهماند،
محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن
نوشتند «مسجد بهلول»
و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در
مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».
ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که
زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
بهلول
گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟
فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام،
نمازت را نیز قضا کن
مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت.
هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد .
بعد
از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد،
اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد.
پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش
طعام خواست.
پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید:
مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟
پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و
برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم !
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان!
نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید !
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قصد دل آزاری من
روزگاری که جنون رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خریداری من
برگ پاییزیم و خسته دل از باد خزان
باغبان نیز نیامد پیِ دلداری من
اشک گرم و غم عشق آمد و جانا چه کنم
گر به فردا نرسد این شب بیداری من
من و دیوانگی و مهر و وفا یار شدیم
تا تو باشی و من و عشق و وفاداری من
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصه ی عشق شود قصه ی بیماری من
.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ...
ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ ، ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ :
ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ
ﺑﻐﺾ
ﮐﻨﯽ ...
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﯿﺎﯾﯽ ؟ ﺗﻤﻨﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..
ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ .. ﺍﺯ ﮐﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ... ﺍﺯ ﭼﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ !...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﺮﻣﻦ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯿﺴﺖ ، ﮐﯿﺴﺖ !
ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﺕ !...
ﺩﻟﻢ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ
گاهگاهی که دلم میگیرد
میگویم: به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
به دیاری که پر از دیوار است؟
حس تنهای درونم گوید: بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو " خدا را داری "
و خدا اول و آخر با توست
خدایا؛
بزرگ شدن کار سختی است!
هر گاه مرا لایق بزرگ شدن دانستی، به من دانشی ببخش تا رویای هیچکس را نابود نکنم
و برای قلب تمامی انسان ها ارزش قایل شوم تا بزرگتر شدنم به انسانتر شدنم معنا دهد.....
خدایا حجم دلتنگی هایم وسیع است
و پر و بالم بسته...
اینگونه بگویم
اسیر وابستگی های دنیا شده ام...
دلم آرامش میخواهد
ذره ای... لحظه ای... آغوشی بی دغدغه تر از آغوشت سراغ ندارم...
مرا در حریم آغوشت جا کن ...
که بسیار محتاج تسکینم
صداقت
پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند،
اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد
دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را
در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها «بذر کوچکی» داد و گفت:
طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را
پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند
و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد.
او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت،
اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند
که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت:
«نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!».
روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند،
سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
آنگاه رو به همه گفت "عروس من این دختر روستایی است!
قصد من این بود که صادق ترین دختر بیابم!
تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود،
اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید،
جز این دختر که حقیقت را آورد"
.......
زیباترین منش انسان راستگویی است.
عارف بزرگ حاج اسماعیل دولابی: هر وقت کسی شما را اذیت کرد و
یا از کسی ناراحت شدید،نمیخواهد به کسی بگویید.
بلکه استغفار کنید، هم برای خودتان، هم برای کسی که شما را
اذیت کرده است. ر بگو بیچاره کار بدی کرده است، اگر فهم داشت نمیکرد.
وقتی استغفار میکنی اگر قلبت حاضر نیست استغفار کند با زبان استغفار کن،
آن وقت یکدفعه دلت نرم میشود. اگر دو سه مرتبه این کار را کردی،
دیگر غم نمیتواند شما را بگیرد. چون راهش را بلد هستی.
استغفار "امان گاه" انسان است ،یعنی پناهگاه، وقتی گفتی استغفرالله
در پناه خدا هستی.و کجا امن تر و آرامش بخش تر از آغوش خدا.....
شیخ رجبعلی خیاط : جوانی را در برزخ دیدم که میگفت :
نمیدانید در اینجا چه خبر است .هنگامی که به برزخ بیائید
خواهید فهمید هر نَفَسی که به غیر یاد خدا کشیده اید به ضرر شما تمام شده است !
آیت الله علی آقای قاضی : اگر کسی نماز را اول وقتش بخواند
و به مراتب عالی نرسد مرا نفرین کند .
اگر به جائی رسیده ام از دو چیز است : قرآن و زیارت حضرت سید الشهدا .
اما نماز شب ؛ پس هیچگاه چاره و گریزی برای مؤمنین از آن نیست و
تعجب از کسی است که میخواهد به کمال دست یابد در حالی که
برای نماز شب قیام نمیکند و ما نشنیدیم
که احدی بتواند به آن مقامات دست یابد مگر بوسیله نماز شب .
عبدالکریم کشمیری رضوی : نسبت به خدا حالت توجه داشته باشید تا
با خدا رفیق شوید نه تنها رفیق که او شفیق نیز هست .
خیلی مهم است که به نفس بها داده نشود .
اگر یکی از استوانه های تقوی بمیرد بعد آن مصیبت خواهد آمد. دائم الذکر باشید و
شیخ جعفر مجتهدی : کوتاه ترین و مطمئن ترین راه کمال ،
محبت اهل بیت و خدمت خالصانه به خلق است . گناه حجاب بین مخلوق و خالق است .
این آلودگی را با آب توبه بشویید .
آیت الله کوهستانی : من حرف بیهوده زدن را کمتر از غذای حرام نمیدانم .
سید رضا بهاء الدینی : لذات روحانی نصیب زبان هرزه و چشم هرزه نمیشود .
باید خود را اصلاح کرد . همه جا رفق و مدارا میتواند دگرگونی بوجود بیاورد .
نقل شده است: هنگامی که شیطان به خداوند گفت
من از چهار طرف جلو، پشت، راست و چپ انسان را گرفتار و گمراه میکنم:
"لَأقْعُدَنَّ لَهُم صِراطک المستقیم٭ ثم لاتینَّهم مِنْ بَینِ أیدیهم ومِنْ خَلْفِهِم وعَن أیمانِهِم وعَن شمائلهم"
فرشتگان پرسیدند: شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است،
پس چگونه انسان نجات مییابد؟
خداوند فرمود: راه بالا و پایین باز است؛ راه بالا نیایش
و راه پایین سجده و بر خاک افتادن است.
بنابراین، کسی که دستی به سوی خدا بلند کند یا سری بر آستان او بساید،
میتواند شیطان را طرد کند.
ای فرزند آدم
من سخنانت را می شنوم وقتی که با من حرف می زنی
و درد دل باز می گویی
تو نیز سخنان مرا در کتاب من بخوان که فرشتگانم بر تو فرود آورده اند
و من بدان وسیله با تو سخن می گویم
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﺷﺶ ﻧﻔﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻃﺮﻑ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﻃﺮﻑ ﭼﭗ،
ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﯽﻫﺎ ﮔﻔﺖ:
« ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﻋﻘﻞ. »
ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﻣﻐﺰ. »
ﺍﺯ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﻣﻬﺮ. »
ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﺩﻝ. »
ﺍﺯ ﺳﻮﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ »
ﮔﻔﺖ: « ﺣﯿﺎ. »
ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺟﺎﯾﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﭼﺸﻢ. »
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﭼﭗ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭﺍﺯ ﯾﮑﯽ
ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩ: « ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟»
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺗﮑﺒﺮ.»
ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﻣﺤﻠﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ »
ﮔﻔﺖ: « ﻣﻐﺰ. »
ﮔﻔﺖ: « ﺑﺎ ﻋﻘﻞ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯿﺪ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﻋﻘﻞ
ﻣﯽﺭﻭﺩ.»
ﺍﺯ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟»
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺣﺴﺪ.»
ﻣﺤﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ.
ﮔﻔﺖ: « ﺩﻝ. »
ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﺑﺎ ﻣﻬﺮ ﯾﮏ ﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ »
ﮔﻔﺖ: « ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯾﻢ، ﻣﻬﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ.»
ﺍﺯ ﺳﻮﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: « ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ »
ﮔﻔﺖ: « ﻃﻤﻊ. »
ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺮﮐﺰﺕ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟»
ﮔﻔﺖ: « ﭼﺸﻢ. »
ﮔﻔﺖ: « ﺑﺎ ﺣﯿﺎ ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟ »
ﮔﻔﺖ: « ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﻡ، ﺣﯿﺎ
ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
شما عزیزان را به سه نفر سمت راست مى سپارم موفق وپیروز سر بلند باشید
یک روز چنگیز و درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.
هوا خیلی گرم بود وتشنگی داشت چنگیز و یارانش را از پا در می آورد.
بعد ازساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند.
چنگیز شاهین شکاریش را به زمین گذاشت،
و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد ،
اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.
برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد،
چنگیز خیلی عصبانی شد و فکر کرد ،
اگر جلوی شاهین را نگیرم ،
درباریان خواهند گفت:
چنگیز جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛
پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد.
پس از مرگ شاهین چنگیز مسیر آب را دنبال کرد و دید که
ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت ،
بر یکی از بالهایش نوشتند :
یک دوست همیشه دوست شماست ؛
حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.
روی بال دیگرش نوشتند :
هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ...
ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﺮﻧﺠﯿﻢ ،
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﻢ ،
ﮐﻤﺘﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﻢ ،
ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ ...
"لوییز هی" در کتاب شفای درون میگه:
تمام بیماریها از افکار سرچشمه میگیرند،
یعنی افکار ما هستند که بیماریها را تولید میکنند،
مثلأ:
سرطان؛ ناشی از نبخشیدن است،
بیماری قند؛ بخاطر افسوس گذشته ها را خوردن است،
سردرد؛ انتقاد از خود و ترس،
زکام؛ آشفتگی ذهنی،
درد؛ نیاز به محبت و آغوش گرم ،
فشار خون؛ مشکل عاطفی دراز مدتیست که حل نشده؛
پس باید ذهنمان را بشوییم،
دیگران را ببخشیم،
خودمان را ببخشیم بدانیم هر کسی در سطح آگاهیش عمل کرده حتی خودمان،
گذشته را رها کنیم و لباس شادی به تن کنیم،
وکارهایی را که از عهده انجام آن بر نمی آییم به خدا بسپریم،
تا از بیماریها رهایی پیدا کنیم
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ مراکز درمان روانی ﺭﻓﺘﻢ !
ﺑﻴﺮﻭﻥ مرکز ﻏُﻠﻐﻠﻪ ﺑﻮﺩ .
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﭼﻨﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺶ ﺳﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ
ﺑﺴﺘﮕﺎﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ .
دو نفر بدون ملاحظه جوکی زشت ﺭﺍ از موبایلشان
برای هم میخواندند و نعره زنان میخندیدند .
تعدادی دیگر مشغول چشم چرانی نوامیس هم بودند .
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ، ﺩﯾﺪﻡ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﭘﺮﺩﺭﺧﺖ .
ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻭﮔﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ با هم ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ .
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻟﻪ ﺷﻮﺩ .
ﺁﻣﺪ و ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭﺩ !
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ...
" ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ "
ﺍﯾﻨﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻧﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ... !؟
(حسین پناهی)
ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻋﺠﻠـــــــــﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
همه میتونن آدمیت و دوست داشته باشن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه
خدا وقتی نخواهد، عمر دنیا سر نخواهد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داس ها پرپر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچک تر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی...پروانه ای زیبا...و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، می شود... وقتی نخواهد، نه...
گلی بازیچه ی طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد، غیر ممکن می شود ممکن
ولی وقتی نخواهد، واقعاً دیگر نخواهد شد
چه رابطه عجیبی...
دوستی داشتم که چای را آن قدر کم رنگ مینوشید که
به سختی میتوانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی و نمک هم اصلا نمیخورد! ورزش میکرد و
وقتی از او علت این کارهایش را میپرسیدیم،میگفت
که اینها برای سلامتی بد است و سکته میآورد.
او در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت!
چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.
به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.
در واگن به صورت خودکار بسته می شود و
قطار به راه می افتد.او متوجه می شود
که سوار فریزر قطار شده است. روی تکه کاغذی می نویسد
که این مجازات رفتار های بد من است,
که باید منجمد شوم.وقتی قطار به ایستگاه می رسد,
مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش میآید. منتظر شادی باشیم،شادی پیش میآید.
منتظر غم باشیم،غم پیش میآید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ میدهد.
پول را برای عروسی ،برای خرید خانه،اتومبیل،مسافرت
و نظایر آن پس انداز کنیم.
وقتی میگوئیم این پول برای خرید اتومبیل است،
دیگر به تصادف فکر نکن.
خداوند در قرآن کریم میفرماید :
بندگان خاص خداوند رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند
و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب می سازند و سخنان نا بخردانه می گویند،
به آنها سلام می گویند و با بی اعتنایی میگذرند.
کسانی که شبانگاه برای پروردگارشان سجده و قیام میکنند . سوره فرقان / آیه 63