زیر خط فقر تو نان و پنیری خورده ای ؟
شعر زیبا برای فقرا و نیازمندان
زیر خط فقر تو نان و پنیری خورده ای؟
کودکت را دست خالی سوی دکتر برده ای؟
زیر خط فقر در سرما شبی خوابیده ای؟
دست پینه بسته یک کارگر را دیده ای؟
زیر خط فقر از درمانده گی خندیده ای؟
با شکست عزت نفست، مدام جنگیده ای؟
زیر خط فقر در سطل زباله گشته ای؟
با خجالت و نداری سوی خانه رفته ای؟
زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟
زیر دست قلدران زندگی ات را باختی؟
چشم امید ز یاری خلایق بسته ای؟
حس نمودی از تضاد طبقاتی خسته ای؟
زیر خط فقر از پل خودکشی تو کرده ای؟
زیر دست کارفرما حس نمودی بَرده ای؟
مستاجر بودی درون دخمه ای سرد و نمور؟
مادرت را دیده ای که از دیابت گشته کور؟
پدر معتاد و بیکاری که با سیگار و دود
تن طفل خویش را سوزانده و کرده کبود
چه خبر داری تو از احوال بچه های کار
کودکی که جای تحصیل می برد هر سوی بار
زیر خط فقر شخصی مال ملت را ربود
صیغه شد شغل زنی که حرفه ای بلد نبود
زیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمان
هی اضافه می شود جمعیت محتاج نان
زیر خط فقر امشب یکنفر جان می دهد
زندگی نکبتش را سوت پایان می دهد ..
درمکه که رفتم، خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درستهایم به
نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود...درمکه دیدم خدا چند سالیست
که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند...
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست...
دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید...
غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود.
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی
را طی کنم تا به خانه خویش برگردم...
و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا
در کمک به مردم جستجو کنم ...
آری شاد کردن دل مردم همانا
برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید:
بهت گفته باشم، تو هیچی نمی شی ، هیچی!
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت،
آب دهانش را قورت داد
خواست چیزی بگوید اما، سرش را پایین انداخت و رفت.
برگۀ مجتبی، دست به دست بین معلم ها می گشت.
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود...
امتحان ریاضی ثلث اول :
سوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید.
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما.
سوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا، شوهر خاله ریحانه که بود و
نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد
و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند.
سوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم،
بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.
معلم ریاضی اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
سوال : نامساوی را تعریف کنید.
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران؛
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.
سوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا
بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی.
سوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود.
معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت.
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،
برگشت با صدای لرزانش فریاد زد:
آقا اجازه؟ گفتید هیچی نمی شیم؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد...
بامش که نـه...
اما برفـش از همه بیشتر است...
امروز تو اتوبوس زن جوون و خوشگلی و دیدم که داشت لباس زیر می فروخت.
یکی از خانمهای مسافر با بی احترامی اون و هل داد و بلند داد زد که :
زنیکه حالا تو این جا تنگی اومدی تو گوش ما داد
می زنی لباس زیر 2 تومن ...
زنِ
جوون جواب نداد
....
اما مسافر ول
کن نبود!...
یهو انگار که بغضش بترکه و از این حرفا خسته شده باشه گفت:چیه؟
دارم نونمو از راهِ حلال درمیارم
خوبه برم تو خیابون و شوهرتو و بقیه رو ازراه بدر کنم تا خرجم درآد
یه سکوت سنگین تو اتوبوس
و زن پیاده شد
نه عزیز من!
همه شبیه هم نیستند!
برف برای خیلی ها...
نه زیباست...
و نه رمانتیک!
کجاها نباید خندید !!!!
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و
شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
نخند ...
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند
خیلی ساده
هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند !
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم...
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...اما با چشمهای ِ خیس ... !!
دوچرخه دیده بودم ...
سه چرخه هم دیدم ...
چهار چرخه هم دیدم ...
اما هیچ وقت نمیدانستم که یک چرخه
هم وجود دارد!!!
به چشمای معصومش دقت کردی؟
می ترسه همون یه چرخه رو هم ازش بگیرن.
.
.
.
گاهی وقت ها باید دردت بیاید تا بفهمی درد چیست...
https://telegram.me/eshgekhodayi