من وخدا سوار یک دوچرخه شدیم.من جلو نشستم.فرمان دست من بود وسر دو راهی ها دلهره وجودم را فرا میگرفت.
جایمان را عوض کردیم و من آرام شده ام.
هر وقت از او میپرسم کجا میرویم میگوید:تو فقط رکاب بزن...
من وخدا سوار یک دوچرخه شدیم.من جلو نشستم.فرمان دست من بود وسر دو راهی ها دلهره وجودم را فرا میگرفت.
جایمان را عوض کردیم و من آرام شده ام.
هر وقت از او میپرسم کجا میرویم میگوید:تو فقط رکاب بزن...