عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خانه خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا


خانه ای دارد میان ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها


خشتی از الماس وخشتی از طلا


پایه های برجش از عاج وبلور


بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او


هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان


نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب صدای خنده اش


سیل و طوفان نعره توفنده اش


دکمه پیراهن او آفتاب


برق تیغ و خنجر او ماهتاب


هیچکس از جای او آگاه نیست


هیچکس را در حضورش راه نیست


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود


از خدا در ذهنم این تصویر بود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین


خانه اش در آسمان دور از زمین


بود اما در میان ما نبود


مهربان و ساده وزیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت


مهربانی هیچ معنایی نداشت


هر چه می پرسیدم از خود از خدا


از زمین، از آسمان،از ابرها


زود می گفتند این کار خداست


پرس و جو از کار او کاری خطاست


آب اگر خوردی ، عذابش آتش است


هر چه می پرسی ،جوابش آتش است


تا ببندی چشم ، کورت می کند


تا شدی نزدیک ،دورت می کند


کج گشودی دست، سنگت می کند


کج نهادی پای، لنگت می کند


تا خطا کردی عذابت می کند


در میان آتش آبت می کند


با همین قصه دلم مشغول بود


خوابهایم پر ز دیو و غول بود


نیت من در نماز و در دعا


ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود


مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه


مثل تنبیه مدیر مدرسه


مثل صرف فعل ماضی سخت بود


مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر


راه افتادم به قصد یک سفر


در میان راه در یک روستا


خانه ای دیدیم خوب و آشنا

 

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست


گفت اینجا خانه خوب خداست!


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند


گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند


با وضویی دست ورویی تازه کرد


با دل خود گفتگویی تازه کرد


گفتمش پس آن خدای خشمگین


خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟


گفت آری خانه او بی ریاست


فرش هایش از گلیم و بوریاست


مهربان وساده وبی کینه است


مثل نوری در دل آیینه است


می توان با این خدا پرواز کرد


سفره دل را برایش باز کرد


می شود درباره گل حرف زد


صاف و ساده مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران حرف زد...


*قیصر امین پور*

 

**************************************

سلام...

این شعر همه ی حرف ماست همه ی درد ما...
اینکه سالهاست ما را از غضب خدا می ترسانند...
ما را فراری دادند...
از هر که سراغ ِ خدا را می گیرییم فراری شده...
و رسالت ما چیست...
نشان دادن لطف و کرم و محبت و معرفت خدا...
نشان دادن روح ِ عشق...
روحی که همیشه جاریست...

************************************************


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی