در هر نفس کشیدن،امتحانی است.ببین با انگیزه رحمانی آغاز می شود
یا با انگیزه شیطانی آمیخته می گردد.
(شیخ رجبعلی خیاط)
نیازمند واقعی دستش را به طرف دیگران دراز نمیکند
خداوند در قرآن فرموده است آنها را میشود از ظاهرشان شناخت
بٌــــعُضٌی وُقٌتٌــــا وُاقٌـــــــــــــــــــــــعُﺂ نُمُیـכوُنُی
چٌـــــــــرٌُا ـכارٌُی گٌرٌُیهُ مُیکُنُـــــــی . . .
نُمُــــــــیـכوُنُی چٌرٌُا ـכلٌـتٌ گٌـــرٌُفٌتٌهُ . . .
نُمُیـכوُنُــــــی چٌــــــیکُارٌُ کُنُی . . .
ازٌ هُمُــــــهُ بٌـכتٌ مُیاـכ . . .
ـכوُسٌ ـכارٌُی ـכاـכ بٌزٌنُــــــی . . .
کُمُکُ بٌخٌــــــــوُای . . .
تٌوُ اوُنُ لٌـــحٌظٌاتٌ فٌقٌطٌ مُیتٌوُنُی بٌگٌی . . .
خٌـכایـــــا خٌوُـכتٌ ـכرٌُسٌتٌـشُ کُنُ . .
بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست
در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست
یک کت و شلوار می پوشد به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم همیشه رو به راست
مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست
فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست
گاه گاهی نسخه می پیچد ،طبابت می کند
مادرم می گفت او هر دردمندی را دواست
فکر می کردم که شب ها ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست
چند سالی که گذشت از عمر ، من فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست
مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست
شاعره * خدیجه پنجی
خداوند از عزراییل پرسید : تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم
"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد ! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم .
"گریه ام " زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم ، او را در بیابان گرم و بی آب و درختی یافتم که در حال زایمان بود .منتظرم ماندم تا نوزادش را به دنیا امد سپس جانش را گزفتم . دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در ان بیابان گرم سوخت و گریه کردم .
"ترسم" زمانی بود که به من امر کردی جان فقیهی را بگیرم ، نوری از اتاقش می آمد هر چه نزدیک تر میشدم نور بیشتر میشد و زمانی که جانش را گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم ...
در این هنگام خدا به عزراییل گفت : میدانی آن عالم نورانی کیست؟ ... او همان نوزادیست که در بیابان به حالش گریستی ، من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم .
هر گز گمان مکن که با وجود من ،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود
جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم
"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد ! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم .
"گریه ام " زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم ، او را در بیابان گرم و بی آب و درختی یافتم که در حال زایمان بود .منتظرم ماندم تا نوزادش را به دنیا امد سپس جانش را گزفتم . دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در ان بیابان گرم سوخت و گریه کردم .
"ترسم" زمانی بود که به من امر کردی جان فقیهی را بگیرم ، نوری از اتاقش می آمد هر چه نزدیک تر میشدم نور بیشتر میشد و زمانی که جانش را گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم ...
در این هنگام خدا به عزراییل گفت : میدانی آن عالم نورانی کیست؟ ... او همان نوزادیست که در بیابان به حالش گریستی ، من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم .
هر گز گمان مکن که با وجود من ،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود