خداوندا: من این بنده ی ضعیف,از الان تا هروقت دیگری خودم را به تو می سپارم... قادری و مطلق... بنده نوازی و کامل... و ای خدا می دانی و می دانم که سخت است اعتراف... ولی من امروز در این ساعت و در این لحظه لباس منیت را از تن بیرون می کشم و بی رنگی می پوشم. عرق شرم می ریزم و ضربان قلبم را با نوسان دلم یکی می کنم. رو به قبله ات می نشینم و سر به سجاده ات می نهم و اشک از چشمانم جاری می کنم و کوچک می شوم در بزرگی تو. قطره می شوم در دریای بی کران تو... ذوب می شوم,محو می شوم,خارتر از خار درخت می شوم. نیست می شوم از هست تو و در پیشگاهت خدایا حاضر می شوم با همه ی حضور دلم... به واسطه ی رحمت و بزرگیت از من بگذر و رحم کن به حال ناتوانم. من بندگی تو نکردم در حالی که از نفسم فرمان بردم و رضا گفتم و راضی نشدم به رضایت ... مستوجب قهر تو هستم ولی باز جز در خانه ی تو پناه دیگری ندارم و بر من ببخش این زبان ضعیفم را که با این قلم صدا می گیرد. نشانه هایت را برایم متجلی کن که بفهمم از الان تا ابدیت که من فقط بنده ام و قاضی تویی و صلاحم در توست هرچه که بخواهی. و اعتراف میکنم در محضرت که غافل بودم از هر آنچه در کتابت
خواندی و من نیز فقط خواندم.نه با چشم دل بلکه با چشم به ظاهر فریبنده که
شرمم باد و ننگم باد که هر لحظه خود را فریفتم و دم نزدم و خدا مرگم بدهد
اگر باز هم اعترافم به گناه خواسته ی زبانم باشد نه گفته ی دلم. خدایم همیشه بودی و من ندیدمت.پس چشم بینا عطایم کن . این کوری دل را از من بگیر و به دیدگانم ببخش. طوری که دیگر تو را ببینم و بنده هایت را نه... و شرح صدری ببخشم که دیگر حتی غم فراق تنگش نکند و مشکلات و سختی های کوچک زمینش نزند و در هر حال خود را در تو ببیند. پس از حالا محرمم کن از همه ی بدی ها و سیاهی ها و پلیدی ها. می خواهم اینگونه بشناسم خود را... در تو...
ما خوبی او به خلق گوییـم تا هر دو دروغ گفته باشیـم !
خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟
با شیطان هم داستان شدم, تا در برابر هیچ آدمی, سر تسلیم فرود نیاورم.
هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛
هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمیسازه...