شهید چمران
از خدا پروا کنید؛
تا پَر وا کنید ...
تنها که شدی
بیندیش:
آغوش خدا هنوز هم باز است!
تنها برای "تو"...
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.
می شود برای من کمی دعا کنی؟
یا اگر خدا اجازه می دهد به جای من خدا خدا خدا کنی؟
راستش دلم مثل یک نماز بین راه، خسته و شکسته است...
می شود برای بی قراری دلم سفارشی به آن رفیق با وفا کنی؟
هم چون هوایی که تنفس میکنیم ،
عشق خدا هم در اطراف ما در حال گردش است ...
با لمس هر آنچه روی زمین است ،
خدا را احساس میکنم ...
در زیبایی دانه های برف که آرام بر زمین فرود می آید ،
می توان عمق خلاقیت دستان خدا را دید ...
پیش از هر چیز بر دانش خدا اعتماد کن ،
تا عظیم ترین ثروت جهان یعنی "خوشبختی" را به دست آوری ...
پروردگار سوگند به حمایت از ما خورده ،
پس در هر درد و رنج "پـنـاهـگـاهِ" ماست ...
هنگام غروب بود و یک مرد تنها در جنگل نشسته بود و عمیقا در فکر فرو رفته بود. همه ی حیوانات به او نزدیک شدند و گفتند:"ما دوست نداریم تورا غمگین ببینیم. هر چیزی که می خواهی از ما بخواه، به آن می رسی." مرد گفت :" می خواهم دید خوبی داشته باشم. " کرکس جواب داد :" می توانی دید مرا داشته باشی ." مرد گفت :" می خواهم قوی باشم ." پلنگ گفت :" مثل من قوی خواهی شد." بعد مرد گفت:" دوست دارم راز های زمین را بدانم." مار بزرگ جواب داد:" من آنها را به تو نشان خواهم داد."
و همینطور تا آخرین حیوان ادامه پیدا کرد. وقتی که مرد تمامی هدایایی را که می توانست از آنها بگیرد ، بدست آورد ، آنجا را ترک کرد. بعد جغد به سایر حیوانات گفت:" حالا دیگر آن مرد بیشتر می داند و قادر است کار های زیادی کند."آهوی کوهی گفت:" آن مرد هر آنچه که نیاز دارد، به دست آورد. حال دیگر غم و اندوه او متوقّف خواهد شد." اما جغد جواب داد :" نه! من حفره ای در آن مرد دیدم. طوری عمیق که مثل گرسنگی ، هیچگاه سیر نمی شود. این چیزی است که باعث ناراحتی او می شود و باعث می شود او بازهم بخواهد. او آنقدر به کار گرفتن ادامه می دهد نا اینکه یک روز دنیا خواهد گفت :" من دیگر بیشتر از این نیستم و چیزی برای دادن ندارم."
حالا بیاین یکم فکر کنیم بچه ها! واقعا چی بخوایم ؟ چی بخوایم که ارزشش رو داشته باشه؟ از کی بخوایم ؟ چطوری بخوایم؟؟
من دوس ندارم که راجب طرز فکر دیگران نظر بدم ولی یچیزی همیشه وجود داشته که به خواسته هام جهت داده:
همیشه آنان که از خدا درخواست و حاجتی دارند و از او همیشه چیزی می خواهند بسیارند ولی آنان که خود خدا را می خواهند، نایابند و اندک. یادمان باشد ، فقط از خدا بخواهیم و از خدا ، فقط خدا را بخواهیم. زیرا از خدا غیر از خدا را خواستن ، کم خواستن است....
این رو قبول دارین:
آنچه ما با خود کردیم هیچ نابینا نکرد /// در میان خانه گم کردیم«صاحب خانه»را
الهی تو بخشنده ترین و زیباترینی ، گوهر اشک میخری
دل شکسته میخواهی ، و عمل بی ریا میپذیری .
ما را از گناه سبکبار کن ، و دیدگانمان را اشکبار و قلبمان را به عشق خودت گرفتار . . .
آمین
خدایا ...
در آوای سنگین سکوت امشب ،
در دست افشانی رویا در ظرافت یک متن ،
در راز ناشناختهی زیستن ؛
تو را عاشقانه میخواهم ...
در پوچی یک توهم در اوج وصال ،
در سودای محکومانهی عشقی ،
در رویای مشکوکانهی وصلی ؛
تو را مجنونوار میکاوم ....
در پژواک اندیشههایم ،
در سایهی آرزوهایم ،
و در اوج فاصلهای میان کام و دل ؛
تو را میخواهم ...
در سادگی یک غزل ،
در شور یک عشق ،
در وجد عارفانهی یک نیایش ،
در تبلور یک رویا ؛
تو را میخواهم ...
مرا در بیکسی امشب ،
در غربت لحظه لحظه ی تنهاییم ،
دریاب ...
مرا در دریای بیکران زندگی ،
و در ویرانههای وجودی خسته ،
دریاب ...
در بیصدا گریستنهایم ،
در عجزم از این غربت ،
مرا درک کن ...
بار خدایا !
با وجود مهربان و گرمت ،
تار و پود فرسودهی وجودم را از بین ببر ؛
با وجود نورانی خویش ،
پرده پردهی تاریکیام را نابود کن ؛
از تو میخواهم برفراز دریای وجودت ،
افکار شناور مرا به اهتزاز درآوری ؛
از تو میخواهم در حجم تاریکی و هجوم غربت امشب ،
در سردی وجودم ،
مرا حامی باشی ...
آمین یا رب العالمین .
چه تلاش بیفایده ای ...؛
خودش رو از قرصهای آرامبخش پر کرده بود ،
اونکه قلبش رو از یاد خدا خالی کرده بود ...
به یک درخت خیره می شوم،
از سنگها توقع دارم مهربانی را
باران بر کتفم می بارد،
دستهایم هوا را در آغوش می گیرد،
شادی پایین تر از این مرتبه است که بگویم چقدر...
گاهی آنقدر واقعیت داری که من صدای فرو ریختن شانه های سنگی شیطان را می شنوم!
کمی آهسته تر...
گوئی صدائی به گوش میرسد!
ای مستان هلهله نکنید و پای بر زمین مکوبید!
تا بشنوم این صدای کیست؟!
به گمانم آشناست...
آه رها سازید این تار و تنبک را ای بیخبران
میخواهم ببینم چه کسی مرا صدا میزند!
ای گوشهای من کرشوید از این مجلس لهو و لعب
ای چشمانم کور شوید از اینهمه رقاصی و دلدادگی
ای قلب رنجورم ببند دروازه های خود را
راه مده کاروانیان سر از پا گناهکار را!
آهسته تر...!
شما را به خدای بزرگ قسم کمی مراعات کنید
یک نفر مرا صدا میزند واز من کمک میخواهد
چرا نمیشناسمش در این هیاهوی بازار؟!
چرا به ذهنم خطور نمی کند کیست این آشنای گمنام؟!
کمی آهسته تر...!
کمی آهسته تر...!
چه دیر آهسته شدید ای گرگان به ظاهر انسان نما!
و چه زود خاموش شد فریاد کمک خواهی...
حال پای بکوبید!
نی بر دهان برید و آنچه را میخواهید بنوازید!
و رقاصی کنید
امشب شب بزم است و شراب
شب مستی است و خماری
بگذارید تا من هم همصدا با شما بخوانم و قهقهه بزنم بر این دنیای وانفسا!
باشد ببالد بر خود زمین که ما شادیم از وجودش
ساقی بده جام شرابم را...!
بیاور آن جاز و رقاصه هایت را
بگذار امشب دگر تکرار نشود.
پر کن کاسه طلائمان را از شراب تلخ سرخ رنگت
تا جام بهم زنیم و به یاد مستبازان با هم می نوشیم
صبر کنید...
لحظه ای درنگ کنید...!
گوئی اتفاقی بر اهل زمین افتاده ست که در من اینچنین دلشوره غوغا میکند.
بیاورید پائین این جامهای پر از شرابتان را
مستی از سرم پرید
چه شده امشب؟!
مرا چه میشود؟! این چه بوئی است؟!
چه عطر آشنائی!
بین اینهمه دود و خماری و شراب!
اجازه ورود دهید قاصدانمان را تا برایمان خبر آورند که چه بر سر روزگار آمده؟!
خــــ♥ـــدایــا !
فقـط گیــرِ یکــ "لایکــــ♥" تــو مـانـده ام!
تـو کــه مــرا بپسنـدی ،
دیگـر چـه باکــــ از پیلـه هـای روزگــار . .
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند و خدا را نمی شناسند
بواسطه آشنایی با تو ، با خدا آشنا شوند . . .
خدا مرحم تمام دردهاست
هرچه عمق خراشهای وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای میگیرد . . .
خدایا ساعت ۳صبح چشامم خیس خیس پر از توام ، به تهیدستی ام نگاه نکن !
مگو که هیچ نداری …
ببین تو را دارم !؟!......
.
دوست دارم از شرم تا قیامت اشک بریزم و بنالم
نفرین بفرستم بر وجودی که
با وجود دیدن این همه زیبایی
باز به سوی نیستی پیش می رود.
.
خدایا از من بگذر
تو را به هر چه دوست داری
به قلب عاشقان با صفایت
مرا به حال خود وامگذار!
الهی دستم را بگیر!
محکم تر از همیشه
اگر این بار دستم را از تو جدا کردم همان لحظه جانم را بستان.
تا باز شرمسار نگردم.