به حضرت داوود علیه السلام وحی آمد:
ای داوود خانه را پاک گردان تا بر تو مهمان آیم.
عرض کرد: خدایا، آن خانه کدام است که لیاقت پذیرایی تو را دارد؟
خداوند فرمود: دل بندۀ مؤمن.
عرض کرد: ای دانای توانا، چگونه پاک گردانم؟
خداوند فرمود: آتش عشق در او زن تا هرچه غیر ماست سوخته گردد.
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
من تکه ای از پازل خداوندم...
بی هدف آفریده نشده ام که بی هدف زندگی کنم...
میدانم آفریدگاری دارم که همیشه بوده...همیشه هست. ..
رهایم نمی کند...
تنهایم نمی گذارد...
مرگ عاقبت زندگیم نیست...
عدم درقاموس پروردگارم واژه ای بی معناست...
من قطعه ای از زندگانیم...
تکه ای از پازل هستی...
مرابا مرگ؛با عدم سرو کاری نیست...
خدایم مرا آفریده تا آینه ی او شوم...
آفریده تا جان ببخشم...امید دهم...
او که نه زاده ونه زاییده شده مرا نفس داده تا نفس دهم...
من تکه ای از پازل زندگی هستم...
اگر خود را گم کنم همه چیز وهمه کس ناقص می مانند...
من باید آگاهانه زندگی کنم تا پازلی که خدا چیده بر هم نریزد...
من نمی دانم این لفظ اعتماد به نفس از کجا آمده است؟
چرا اعتماد انسان به نفس باشد؟
قرآن میفرماید ؛اعتماد به خدا کن!
نفس را زیر پا بگذار!
این نفس را فدای پرودگار کن!
آن نفسی که نورانی و آیت خدا باشد اگر به او اعتماد کنید اعتماد به خداست...
علامه طهرانی
نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بود
و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود
که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد،
چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد
که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند،
اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،
مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.
اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد
که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم،
اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
"خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است. خدایا به
خاطر مهربانیت شکر.
عالم ز برایت آفریدم، گله کردی*
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی*
گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی*
جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی*
گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بی منت من هم گله کردی*
با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از من گله کردی*
هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی*
صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی*
رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با این که نماز تو خریدم، گله کردی*
بس نیست دیگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!*
از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گله ات را، گله کردی
الهی!
چه خوش روزی که خورشید جلال تو بما نظری کند...
چه خوش روزی که مشتاق از مشاهده جمال تو مارا خبری دهد...
جان خود را طعمه ی باز سازیم که در فضای طلب تو پروازی کند...
و دل خود را نثار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد...
الهی!
ما در دنیا معصیت می کردیم...دوست تو محمد (ص) غمگین شود و دشمن تو ابلیس شاد...!
الهی!
کدام درد بود از این بیش... که معشوق توانگر و عاشق درویش...
الهی!
دست با ادب دراز است و پای بی ادب...
الهی!
جان به لب رسید...تا جام به لب رسید
امروز ظهر شیطان را دیدم
!
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم:...
به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،
روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:
آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،
نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،
و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.
در پیشگاه تو ایستاده ام، و دست هایم را به سوی تو بلند کرده ام، آگاهم که در بندگی ات کوتاهی نموده و در فرمانبری ات سستی کرده ام، اگر راه حیا را می پیمودم از خواستن و دعا کردن می ترسیدم... ولــــــــــــــــــــی... پروردگـــــــــارم! آنگاه که شنیدم گناهکاران را به درگاهت فرا می خوانی، و آنان را به بخشش نیکو و ثواب وعده می دهی، برای پیروی ندایت آمدم، و به مهربانی های مهربانترین مهربانان پنــــــــــــــاه آوردم، و بوسیله برترین زن، و فرزندانش، که پیشوایان و جانشینان اویند، و به تمامی فرشتگانی که به وسیلۀ اینان به تو روی می کنند، و در شفاعت نزد تو، آنان را که خاصان درگاه تو اند، وسیله قرار می دهند، به تو روی آورده ام، پس برایشان درود فرست و مرا از دلهره ملاقاتت در امان دار، و مرا از خاصان و دوستان قرار ده، پیشاپیش، خواسته و سخنم را آنچه سبب ملاقات و دیدن تو می شود قرار دادم، اگر با این همه، خواسته ام را رد کنی، امیدهایم به تو به ناامیدی مبدل می گردد، و آقایی که از بنده اش عیوبی دیده، و از جوابش سر باز می زند، وای بر من اگر رحمت گسترده ات مرا فرا نگیرد، اگر مرا از درگاهت برانی، پس به درگاه چه کسی روی کنم؟ امــــــــــــــــا... اگر برای دعایم درهای قبول را گشوده، و مرا از رساندن به آرزوهایم شادمان گردانی، چونان مالکی هستی که لطف و بخششی را آغاز کرده، و دوست دارد آن را به انجام رساند، و مولایی را مانی که لغزش بنده اش را نادیده انگاشته، و به او رحم کرده است، دراین حالت نمیدانم کدام نعمتت را شکر گذارم! آیا آن هنگام که به فضل و بخششت از من خشنود شده و گذشته هایم را به من ببخشایی؟ یا آنگاه که با آغاز کردن کرم و احسان، بر عفو و بخششت می افزایی؟ خواسته ام در این جایگاه، یعنی جایگاه بنده فقیر ناامید، آن است که: گناهان گذشته ام را بیامرزی و در باقیمانده عمرم،مرا از گناه باز داری ... به درگاه تو دعا می کنم، که در قلب منی، در عبور از دنیــــــــــــــای رنــــــــــــــج، راهــــــــــنمایم باش، قلبم را به سوی تو می گیرم، پس مرا به سوی خویشتن بخوان، و راه لطف و رحمتت را نشانم ده، خــــــــــــــــدایـــــــــــــا، قلب من، تقدیر من و راهنمایم باش، و مرا از قلمرو اشـــک و رنـــــــــج، به ســـــــــلامــــــــــــــــــت عبور ده... زندگی دفتری از خاطره هاست... خدایا میدانم که تو مهربانترین در تک تک لحظات این دفتر، همراه منی، از تو عاجزانه درخواست می کنم، دستان پرمهرت را در دستان سردم بار دیگر چنان بفشار تا جانی دوباره یابم... کوله باری از نگرانی را سالهاست بر شانه هایم به دوش میکشم،
آنان را از من بگیر و قلبم را از عشق و محبت خود سرشار گردان،
...آرامــــــــــــش را تنــــــــــها از تــــــــــــو آرامـــــــــبـخش قــــــــلــــــبهـــــــــــــــا میخواهم...
ای آنکه هر که به درگاهت دعا کند اجابت می کنی... ای آنکه هر کس اطاعتت کند او را دوست می داری... ای آنکه هر که را دوست داری به او نزدیک هستی... ای آنکه هر کس از تو محافظت طلبد، او را حفظ و مراقبت می کنی... ای آنکه در حق کسی که به تو امیدوار است، کرم میفرمایی... ای آنکه درباره کسی که نافرمانیت کند، حلم می کنی... ای آنکه در عین عظمت و بزرگی، رئوف و مهربانی... ای آنکه در انجام حکمتت بزرگواری... ای آنکه لطف و احسانت قدیم است... ای آنکه به هرکس اراده و اشتیاق تو دارد، آگاهی... ای خدایی که جز تو خدایی نیست... به تو پناه آوردم... به تو پناه آوردم... ...ما را از آتش قهرت آزاد کن ای پروردگار من...
الهـی
باز آمدیم با دو دست تهی چه باشد اگر مرحمی بر خستگان نهی
الهـی
گرفتار آن دردم که تو دوای آنی و در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی
الهـی
هر دلشده ای با یاری و غمگساری و من بی یار و غریبم
الهـی
چراغ دل مریدانی و انس جان غریبانی، کریما آسایش سینه محبانی و نهایت همت قاصدانی
الهـی
جرم من زیر حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران
الهـی
این چیست که با دوستان خود را کردی که هر که ایشان را جست ترا یافت و تا ترا ندید ایشان را نشناخت
الهـی
عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم
الهـی
بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن
الهـی
چون به تو بنگریم شاهیم و تاج بر سر وچون بخود تگریم خاکیم و از خاک کمتر
الهـی
هر کس تو را شناخت هرچه غیر تو بود بینداخت