ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
خود ممکن آن نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه کنم حدیث ما بود دراز
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنی
آن کز قلم چراغ تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی
افغان کردم بر آن فغانم می سوخت
خامش کردم چو خامشانم می سوخت
از جمله کرانها برون کرد مرا
رفتم به میان و در میانم می سوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست از عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زه رآب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو میپرم
من کَه شدهام چو کهربایی تو مرا
غم را بر او گزیده می باید کرد
وز چاه طمع بریده می باید کرد
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هوشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شدیم هر چه بادا بادا
از بس که برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم
شعر و غزل و دو بیتی آموختهایم
در عشق که او جان و دل و دیدهی ماست
جان و دل و دیده هر سه را سوختهایم
شعر از مولوی (مولانا رومی)
بارها گفته ام و بار دگر می گویم:
کسی که بداند هر که خدا را یاد کند،
خدا همنشین اوست،
احتیاج به هیچ وعظی ندارد...
آیت الله العظمی بهجت قدس سره
خدا می فهمد که من
از ته دل طلب بخشش می کنم یا نه ؟
او شرمندگی من، بهتر از خودم درک می کند
حتی در روایت است که
وقتی هنوز استغفار نکردی هم تو را می آمرزد
مهم این است که
خدا امشب به دل من و تو نگاه می کند
این متن روایت است که
هنوز استغفرلله را نگفته ای،
پاک و تطهیرمان می کند
خدا این است...!
مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی
بدانید و آگاه باشید که
پروردگارتان را در ایام روزگار شما
نسیمهایی است
هان... بکوشید که خود را
در معرض آنها قرار دهید
و از آنها روی نگردانید...!
کتاب لب الباب اثر علامه حسینی طهرانی
خوش دارم که در نیمه های شب
در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم
با ستارگان نجوا کنم
و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم
آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم،
محو عالم بی نهایت شوم
از مرزهای عالم وجود در گذرم
و در وادی فنا غوطه ور شوم
و جز خدا چیزی را احساس نکنم...
آرامش حضور خداست . . .
وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمی کند . . .
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی می فهمد . . .
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس ﮐﻨﯽ . . .
و غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری وقتی مطمئن باشی:
با او
هرگز
تنها نخواهی بود
آرامش یعنی همین که بی هیچ قید و شرطی خدا را داری
خدایا شکرت بخاطر همه ی داشته ها، نداشته ها و گرفته ها . . .
همیشه که نباید حرف زد
هیس گاهی در گوشه ای آرام بگیر
خدا تمام حرفهای ناگفته ای تو را میداند
با بغض به سراغش برو
مطمئن باش ...
باید در سایت خدا رفت و هنر عشق ورزیدن را در