#داستانک_آموزنده
#انسانیت_ساده_یا_پیچیده_20
دوستی تعریف می کرد :
اولین روزهایی که در سوئد بودم ،
یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمیداشت و به محل کار میبرد .
ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى .
ما صبحها زود به کارخانه میرسیدیم و
همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک میکرد .
در آن زمان ، ٢٠٠٠ کارمند کارخانه اسکانیا با ماشین شخصى به سر کار میآمدند .
روز اول ، من چیزى نگفتم ، همین طور روز دوم و سوم .
روز چهارم به همکارم گفتم : آیا جاى پارک ثابتى داری؟
چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک میکنى؟
در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود میرسیم و وقت براى پیادهرفتن داریم .
این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر میرسند و
احتیاج به جاى پارکى نزدیکتر به در ورودى دارند تا
به موقع به سرکارشان برسند .
مگه تو این طور فکر نمیکنی؟
فرهنگ عامل اصلی در پیشرفت جوامع بشری است
#داستانک_قابل_تامل
🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،،
دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟
▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام،
شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم
که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم،،
▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟
مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت
کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست،
🔵 آن دو باز چشمان منند،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم،،
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند،
که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند،
🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند،
که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم،
🔵 آن مار، زبان من است،
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو، سر بزند،
🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه
درنبردم که مبادا،،کارهای شروری از وی سرزند
،
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است،
که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد،
✨این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
******
شما چطور؟ مواظب هستید؟
#داستانک_قابل_تامل
💕یکی از بزرگان میگفت:
ما یک گاریچی در محلمان
بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی،
حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند.
هرکس خانه اش گازکشی میشود،
دیگر سلام علیک او تغییر میکند…
یه لحظه دنیا روی سرم خراب شد
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد.
عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم.
خیال میکردم اخلاقم خوب است.
ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
.
.
.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🌹
#داستان_های_بحارالانوار
☆____________________
💟 گریه پیامبر صلى الله علیه و آله ! 💟
رسول خدا صلى الله علیه و آله شبى در خانه همسرشان امّ سلمه بود.
نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکى مشغول دعا و گریه زارى شد.
امّ سلمه که جاى رسول خدا صلى الله علیه و آله را در رختخوابش خالى دید،
حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم صلى الله علیه و آله در گوشه خانه ،
جاى تاریکى ایستاده و دست به سوى آسمان بلند کرده اند. در حال گریه مى فرمود:
خدایا! آن نعمت هایى که به من مرحمت نموده اى از من نگیر!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان !
خدایا! مرا به سوى آن بدیها و مکروههایى که از آنها نجاتم داده اى برنگردان !
خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنى به خودم وامگذار و
خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتى نگهدار!
در این هنگام ، امّ سلمه در حالى که به شدت مى گریست به جاى خود برگشت .
پیامبر صلى الله علیه و آله که صداى گریه ایشان را شنیدند
به طرف وى رفتند و علت گریه را جویا شدند.
امّ سلمه گفت :
- یا رسول الله ! گریه شما مرا گریان نموده است ، چرا مى گریید؟
وقتى شما با آن مقام و منزلت که نزد خدا دارید، این گونه از خدا مى ترسید و
از خدا مى خواهید لحظه اى حتى به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد،
پس واى بر احوال ما!
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودند:
- چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و
به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم ، در حالى که
حضرت یونس علیه السلام را(3) خداوند لحظه اى به خود واگذاشت و
آمد بر سرش آنچه نمى بایست !
💖☆💖☆💖☆💖☆💖☆💖
https://telegram.me/eshgekhodayi