داستانک معنوی
داستانی زیبا از حضرت عیسی علیه السلام
حضرت
عیسی علیه السلام به منزل یکی از اصحاب خود می رفت.
در راه که می رفت، به
گیاهی رسید و گیاه گفت:
«من داروی درد دختر حاکم این شهر هستم.»
حضرت عیسی مقداری از آن را در جیب خودش گذاشت و
به منزل آن صحابی رفت. آنجا به حضرت
عیسی عرض
شد که حاکم گفته: «دخترم مریض است و دکترها نتوانستهاند مداوایش
کنند.
اگر کسی دختر من را مداوا کند، هر چه بخواه، به او میدهم.
اگر شما از خدا بخواهید و خدا به او عافیت بدهد و از پادشاه بخواهید که به
دین حق وارد بشود، بسیار عالی است.» حضرت عیسی گفت:
«برو به پادشاه بگو: من
می آیم.» آنجا رفتند و حضرت عیسی علیه السلام
گیاهها را جوشاند و داد به
او خورد و فردا و پس فردا هیچ اثری نشد.
حضرت عیسی از خجالت گذاشت و از شهر بیرون رفت.
سال دیگر دوباره عبورش به آنجا افتاد و دید گیاه، همان را می گوید. گفت:
«تو پارسال هم همین حرف را زدی و آبروی ما را کم و زیاد کردی.
امسال دیگر چه می گویی؟»
گفت:«چندین سال است خدا من را برای مداوای این درد خلق کرده است؛
لکن مأمور نبودم عمل بکنم. امسال مأمورم عمل بکنم.»
اثر کردن هر دارو به دست او است.
اگر دکتر می روی، برخدا توکل کن.
دارو هم باید اجازه داشته باشد تا اثر کند.
اگر این دارو اجازه نداشته باشد، اثر نمی کند.
شما دکتر متخصص می روی، دارو هم همین دارو است که
دستور داده؛ لکن دارو مأمور نبوده اثر بکند؛
لذا انسان سزاوار است همه وقت بگوید: خدا.
مریض شدی، بگو: خدا؛ دکتر می روی، بگو: خدا؛
دارو را میخواهی به مریض بدهی، بگو:
خدا؛ همه اش خدا.
الحمد لله الذی یفعل ما یشاء ولا یفعل ما یشاء غیره
(سپاس خدایی را که هر کاری که بخواهد انجام می دهد و غیر از او کسی نیست
که هر کاری را که خواست، انجام دهد.
(کافی، ج 2 ، ص 529)
**********************************
https://telegram.me/eshgekhodayi