#داستانک_معنوی
صدای ساز و آواز بلند بود. هرکس که از نزدیک آن
خانه می گذشت،
می توانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟
بساط عشرت و
می گساری پهن بود و جام «می» بود که پیاپی نوشیده می شد.
کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از
خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد.
در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و
پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت می کرد از آنجا می گذشت،
از آن کنیزک پرسید:«صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ » .
- کنیزک گفت آزاد.
-
معلوم است که آزاد است. اگر بنده می بود
پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را می داشت و
این بساط را پهن نمی کرد.ردوبدل شدن این سخنان بین کنیزک
و آن مرد
موجب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند.
هنگامی که به
خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیر آمدی؟ » .
کنیزک ماجرا
را تعریف کرد و گفت:
«مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم.
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد.
مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می کرد)
مثل تیر
بر قلبش نشست.
بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد.
با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت.
دوید تا خود را به صاحب سخن که
امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بود رساند.
به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد،
و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه
نائل آمده بود کفش به پا نکرد.
او که تا آن روز به «بشربن حارث بن
عبد الرحمن مروزی» معروف بود،
از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و
به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت.
تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت.
تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود،
از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد [1]
[1] . الکنی والالقاب محدث قمی، جلد 2،
******************************
https://telegram.me/eshgekhodayi