داستانی واقعی از یک تلنگر دوستانه
با یکی از دوستان تو پارک نشسته بودیم
ایشون 10سال بود به هر دری میزدند صاحب بچه نمیشدن
و بالاخره خدا در سال یازدهم یک دختر بچه شیرین بهش عطا کرده بود که
دیگه روز و شب نداشتند و غرق در لذت داشتن این فرزند بودند
اتفاقا اینروزها در فکر این بود که کارش را تغییر دهد و
در این باره تبادل نظر میکردیم
از طرفی در فکر این بودم که یه جورایی که ناراحت نشه مجددا بهش یادآوری کنم
دیگه برگرده سمت خدا و نماز و قرآن و معنویت
بهش گفتم اگه یه شخص متمول و پولدار و خوش اخلاق که
صاحب یه پاساژ بزرگ باشه و ببینه تو مغازه نداری بخاطر خدا
در بهترین جای پاساژ بهت یه مغازه رایگان بنام خودت
با کل لوازم کار رو بده و
خودش چند مغازه مونده به پاساژ مستقر باشه
هر روز که میخوای بری مغازه حداقل یه بار میری دیدنش و
عرض سلام و ادب و یا حداقل از ماشین یه بوق میزنی و یه دست براش تکون میدی
یا موقع رفتن به خونه یه خداحافظی صمیمانه و مودبانه...
درسته؟
اینجا که رسیدم گفت دیگه ادامه نده
گرفتم چی میگی
بد جور بهم تلنگر زدی
نه خدا با اون مرد مهربون قابل مقایسه هست
نه اون مغازه با نعمت خدا که این دختر رو بهم عنایت کرده
از فردا سعی میکنم قدردان صاحب این نعمت باشم
خـدایا شڪـرت..🙏