نگاهم به ویترین های شیشه ای معازه ها بود و مسیرم را طی میکردم؛ هیچ عکس العملی را نسبت به مردمی که تنه هایشان را به پیکر نحیفم میکوبیدن نداشتم.
شاید با خود فکر کنی، انقدر خرید برایم مهم است که به هیچ چیز توجه نشان ندهم؟
نه، اینطور نیست، نگاه من به لباس هایی که گاهی برقشان چشمانم را میگرفت نبود، نگاهم به دنبال تکه کاغذی بود که شاید بر روی ویترین مغازه ای چسبیده باشد و حامل جمله ی"به یک فروشنده نیازمندیم "باشد.
ماه هاست به دنبال کار میگردم، انقدر روزنامه ها را زیرو رو کرده ام که بدانم برای دختر جوانی که فقط مدرک دیپلم دارد و نه تایپ بلد است و نه کامپیوتر و از دار دنیا یک مادر مریض دارد شغلی نیست.
در اخر به ذهنم رسید که شهر را وجب کنم و به دنبال همان تکه کاغذ چسبیده بر شیشه باشم.
با دیدن همان کاغذ معروف لبانم را که از خشکی ترک برداشته بود انحنا یافت.
بر سرعت قدم های بی جانم افزودم و با گام های بلند وارد بوتیک شدم.
پسر جوانی که پشت پیشخوان بود پرسید:میتوانم کمکتان کنم؟
در جوابش گفتم:برای اعلامیه ی پشت شیشه امده ام.
نیم نگاهی به مسیری که با دستم نشان میدادم انداخت و بعد از نگاهی به خودم گفت:متاسفم، شما مناسب این کار نیستید.
جویای دلیلش شدم و چه احمقانه انتظار داشتم جوابی متفاوت تر از مغازه های قبل دریافت کنم؛
ولی باز همان اواهای تکراری گوشم را پر کرد.
"شما مناشب اینکار نیستید چرا که ما به کسی نیاز داریم که مشتری را جلب کند و شما این توانایی را ندارید..."
راهکار تکراری را هم باز شنیدم"اگر تغییراتی را که ما میخواهیم را پیدا کنید می توانید مشغول به کار شوید"
از مغازه بیرون زدم دیگر توان شنیدن این جملات تکراری را نداشتم،
شاید راست میگفت منی که صورتم حتی به یک کرم اغشته نشده بود
ومانتوی مشکی رنگ بلند و گشادی بر تن داشتم نمیتوانستم مشتری جلب کنم.
با وارد شدنم به خانه مادرم را سر سجاده نماز یافتم.
خسته بودم، حرف های صاحب مغازه ها در گوشم زنگ میزد
"شما مناسب اینکار نیستید... تغییرکن... تغییر کن... تغییر. "
با عصبانیت از جایم برخاستم؛
قیچی قدیمی را در مانتوام قرار دادم و تا یک وجب بالای زانو کوتاهش کردم و
با چرخ دستی قدیمی تا جای ممکن تنگ.
صبح زود مانتویی را که حالا کم از یک پیراهن نداشت پوشیدم و
با رژلب قدیمی ام هم لبانم و هم گونه هایم را زنگ زدم؛
مقنعه ام را تا جای ممکن عقب کشیدم.
از جلوی اینه گذشتم ولی با مکث بازگشتم و خودم را دوباره در اینه دیدم.
لبانم لرزید، اشک چشمانم را پر کرد، از خودم متنفر شدم.
خدایا کارم به کجا رسیده است؟! ببخش خدای من... ببخش مرا...
.................من اخرتم را با دنیایم معاوض نمیکنم.................
با نفرت لباس هایم را از تنم کنم و دیگر مانتوی کهنه ای را که داشتم پوشیدم و رنگ ها را از چهره ام زدودم، و این بار با توکلی مضاعف خیابان هارا به دنبال کار وجب کردم
تازه از در خانه خارج شده بودم که با صدای زن همسایه صورتم را به سمتش برگرداندم، با خوش رویی جویای حالم شد و چون میدانستم به دنبال کار میگردم پرسید که ایا کاری را یافته ام یانه!
زمانیکه با جواب منفی ام رو به رو شد گفت:دخترم زهرا، چند مدت دیگر عروسیش است و می خواهد از موسسه ی خیریه ای که در ان مشغول به کار است استعفا بدهد.
گفت تا بگویم اگر هنوز کاری پیدا نکرده ای تا ظهر خودت را به موسسه برسانی تا جایگزینش شوی.
با لبخند از او تشکر کردم و با گرفتن ادرس موسسه راهی انجا شدم.
با پذیرفته شدن در موسسه سرم را به سمت اسمان گرفتم و با تمام وجود خدا را شکر کردم...
اینجاست که معصومین گفته اند
او خدایی خوب می داند...
✨🌹 عشق یعنی
مَن که درمانم تویی
✨🌹 عشق یعنی
راحت جـانم تویی
✨🌹 عشق یعنی
شادِ شادم در بَرت
✨🌹 عشق یعنی
کرده قلبم باورت
✨🌹عشق یعنی
تو شدی آرام جان
✨🌹عشق یعنی
تا ابد بامن بمان
عکس نوشته های زیبا در مورد خدا
مطالب تلنگر - حکمتهای نهج البلاغه
داستانهای قرآنی -مطالبی در مورد انسانیت
مطالب آموزنده معنوی و پرسش و پاسخ معنوی و
صوت و کلیپ معنوی ...در
❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️