من وخدا سوار یک دوچرخه شدیم.من جلو نشستم.فرمان دست من بود وسر دو راهی ها دلهره وجودم را فرا میگرفت.
جایمان را عوض کردیم و من آرام شده ام.
هر وقت از او میپرسم کجا میرویم میگوید:تو فقط رکاب بزن...
من وخدا سوار یک دوچرخه شدیم.من جلو نشستم.فرمان دست من بود وسر دو راهی ها دلهره وجودم را فرا میگرفت.
جایمان را عوض کردیم و من آرام شده ام.
هر وقت از او میپرسم کجا میرویم میگوید:تو فقط رکاب بزن...
ای مدیران که در این دنیایید
«یا از این بعد به دنیا آیید»
«این که خفتهست در این خاک منم»
از مدیرانِ قدیمِ وطنم!
یاد آن دورۀ بشکوه، بهخیر!
یاد آن لذّت انبوه، بهخیر!
جاننثاران همگی دورم جمع
جمله پروانه و من همچون شمع
پاچهام تا که کمی میخارید
پاچهخار از همه سو میبارید!
چونکه از زحمت امضا کردن
خسته میگشت مرا گاهی تن -
بود کاناپه و بالش، حاضر!
شانهمالان(!) پی مالش، حاضر!
لیک طرحی دگر آورد فلک
بخت بد پای مرا کرد فلک
چون ورق نیز چو بختم برگشت
داخل حجله عروسم نر گشت!
از مدیریت خود عزل شدم
مایۀ لودگی و هزل شدم
پاچهخاران همه دلسخت شدند
پاچهگیرِ منِ بدبخت شدند!
تو نپندار بسی غم خوردم
صبح معزول شدم،شب مُردم!
پند گیرید از این قصّۀ من
گر توانید، نمیرید اصلاً!
حالیا غمزده توی گورم
سوژۀ طنز «سلیمانپور»م!
شده جانی که ندارم بر لب
پاچهخارم شده مور و عقرب
لیکن آن وسوسه و شور و شرم
بهخدا هیچ نرفته ز سرم
گر چه این دخمه شده ماوایم
باز هم در طلب دنیایم
هر کجا پُستِ خوش و میزِ نکوست
مرده و زندۀ من طالب اوست!
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ ،
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ :” ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ ؟ ”
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ” ﺧــــُـــﺪﺍﯾﺎ ؟ ”
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ : ” ﺟﺎﻥِ ﺩﻟﻢ…؟
می شود ؟؟؟
فقط کافیست هنگام گرفتاری بگویید
" الهــــی رضــــاً برضــــاک "
" خدایا راضیم به رضایت "
تا محال ِ عـالـم بشود ممکن ِ تـو ...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
خداوند بینهایت است و لامکان وبیزمان
اما به قدر فهم تو کوچک میشود
و به قدر نیاز تو فرود میآید
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود
و به قدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک میشود...
پدر میشود یتیمان را و مادر
برادر میشود محتاجان برادری را
همسر میشود بیهمسرماندگان را
طفل میشود عقیمان را
امید میشود ناامیدان را
راه میشود گمگشتگان را
نور میشود در تاریکی ماندگان را
شمشیر میشود رزمندگان را
عصا میشود پیران را
عشق میشود محتاجان به عشق را
...
خداوند همه چیز میشود همه کس را...
به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک
و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردیها،ناراستیها، نامردمیها!
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسهای خوراک و تکهای نان مینشیند
در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند
و در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند...
مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود ...؟
تمام غصه های دنیا را میتوان با یک جمله تحمل کرد...
خدایا...
میدانم که میبینی...
لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید: ای قدیس، چگونه به خدا برسم؟
لوکاس پاسخ داد: خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن . و به راه خود
ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید: چه کنم تا
به خدا برسم؟
لوکاس گفت: زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت، شاگرد از استاد پرسید: بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
لوکاس پاسخ داد: سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که
روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت
راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد، می گویم به سمت راست برود . این باعث
می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم.
سائلی بی دست و پایم....راه را گم کرده ام....عبد کوی شاه عشقم....شاه را
گم کرده ام....بس که دوری جستم از این بارگاه باصفا...صاحب
درگاه را گم کرده ام...
ماه من غصه چرا؟
دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن کار آنهایی نیست که خدا را دارند...
خدایا …!
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند
و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم …
به نام او که بهترین وکیل و داور است "
خدایا... آرامش می خواهم ... !!!
باز شعله افتاده بر جانم ... !!
می دانم آتش درونم را می بینی
پس چرا خاموشم نمی کنی ؟!!
خدایا .... چرا خاکسترم را
تا ریشه ام که می تواند سبز شود می سوزانی ؟؟؟
تلخ است خنده شیرینم به درک این پایان
خدایا خداوندا ... !!!
این روزها مرا تا پایان شب با خودتت ببر
این شبها برایم سخت در گذر است ...!!!
گاهی پیش از غروب خورشید
در خودم تاریک میشوم
خدایا آرامم کن... !!!
در این نا کجا آباد پر از تنهایی... !!!
سخت بیمار حسرتهای فرو خورده شده ام
دلم عشق میخواهد ... !!!
افسوس ، گرمای وجودم یخ بسته است
از سردی احساس آدمها ... !
ﺧﺪﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﺳﺖ
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻧﯿﺴﺖ!
.
ﺧﺪﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻨﺠﺸﮑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ
ﺧﻮﺍﻧﺪ …
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﺮ
ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ” ﻋﺠﺐ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﺁﻭﺭﺩﻡ ” ﺍﺳﺖ !!
.
.
.
ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭ
ﺁﻣﺪﻩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ . . .
«غیبت» به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است که به تو زده اند
و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند،
آمدنت که در انتظار
آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور»
و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می
خوانند،
ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را.
وقتی ظاهر می شوی،
همه
انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند
که تو را پیش از این هم دیده اند.
و راست می گویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی،
جمعه که
از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست
می دهندوقرارازکف می نهند و قافله
دل های بی قرار روی به قبله می کنند
و آمدنت را به انتظار می نشینند...
و
اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»،
در آستانه آدینه ای دیگر با دلدادگان دیگری از
خیل منتظرانت ندبه خوان و چشم به راهت میمانیم.
اَلــلــّهــُم عــَجــِّل لــِوَلــیــِّک الــفــَرَج
کانال تلگرامی عشق فقط خدا جهت ورود بر روی لینک یا عکس زیر کلیک کنید