عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰



داستانک معنوی


🌸آثار همنشینی...



🍃🌹ابوهاشم جعفرى مى گوید امام رضا (علیه السلام) به من فرمود چرا تو را نزد عبدالرحمن بن یعقوب مى بینم؟

🍃🌹ابوهاشم گفت او دایى من است.

🍃🌹حضرت فرمود او درباره خدا سخن ناهموار و غیر قابل قبولى مى گوید، سخنى که با آیات قرآن و معارف اهل بیت ناهماهنگ است.

🍃🌹خدا را به صورت اشیا و اوصاف آن وصف مى کند، بنابراین یا با او هم نشین باش و ما را واگذار یا با ما بنشین و او را رها کن.

🍃🌹عرضه داشتم او هر چه مى خواهد بگوید، چه زیانى به من دارد؟

🍃🌹وقتى من آنچه را او مى گوید نگویم، چیزى بر عهده من نیست.

🍃🌹حضرت فرمود آیا بیم ندارى از این که عذابى بر او فرود آید و هر دوى شما را بگیرد؟


🍃🌹آیا داستان کسى که خود از یاران حضرت موسى (علیه السلام) بود و پدرش از یاران فرعون را نشنیده اى؟

🍃🌹هنگامى که لشکر فرعون کنار دریا به حضرت موسى (علیه السلام) و یارانش رسید، آن پسر از حضرت موسى (علیه السلام) جدا شد که پدرش را نصیحت کند و به حضرت موسى (علیه السلام) و یارانش ملحق نماید.

🍃🌹پدرش به راه باطل خود، دنبال فرعونیان مى رفت و این جوان با او درباره آیینش ستیزه مى کرد تا هر دو به کنارى از دریا رسیدند و با هم غرق شدند.

🍃🌹خبر به حضرت موسى (ع) رسید فرمود او در رحمت خدا است،

🍃🌹ولى چون عذاب نازل شود از کسى که نزدیک گنهکار است دفاعى نشود.



📚 منبع: اصول کافی، جلد ۲، صفحه
۳۷۴


عشق فقط خدا عکس نوشته در مورد خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




🌸توفیق انجام کار خیر



🍃🌹مرحوم کافی نقل می کرد که:

 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد

از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه میخواهد؛

🌸 گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
 میخواست کمکش کنم.

🌸لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم،

در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم:

با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.

🌸رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم.

🌸همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...


🍃🌹فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟

🌸آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر،

لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت عج به من دارند...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🍃🌹وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی،
وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و

این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛

خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
__________________



امام حسین ع

نیاز های مردم که توسط شما برطرف میشوند نعمتهای خداست


از نعمتهای خدا خسته نشوید



عشق فقط خدا

❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

کلاه سرتان نرود


#تلنگر

🌺 کلاه سرتان نرود!

🍃 روزی عده‌ای از بازاریان به دیدن علامه شیخ محمدتقی شوشتری (ره) رفتند.

از وضعیت بازار، احکام خرید و فروش، معاملات حلال و حرام، احکام قرض و وام سخن گفتند.


ایشان با حوصله به سؤالات حاضرین جواب می‌دادند.
.
🍃 در آخر که حضار می‌خواستند مجلس را ترک کنند از شیخ خواستند که با جمله‌ای آن‌ها را راهنمایی کند.


آقا فرمودند: حواستان جمع باشد روستاییانی که به شهر برای خرید و فروش می‌آیند سرتان کلاه نگذارند!

🍃 چند نفری از بازاریان از شگردهای خاص خودشان گفتند

که چگونه اجناس روستاییان را ارزان می‌خرند و کالاهای خود را چند برابر به آن‌ها می‌فروشند!

✨ شیخ بعد از سکوتی کوتاه فرمود:

همین نکته مورد نظر من است،

شما به خیال خودتان سر آن‌ها کلاه می‌گذارید،

در حالی که این نوع معاملات حرام است

و شما در جهان آخرت بار این گناهان را به دوش خواهید کشید

و حسنات شما به قیمت اندک ضایع می‌شود ✨

🍃 آن زمان می‌فهمید که در اصل کلاه بر سر شما رفته است،

اما دیگر دیر شده و پشیمانی سودی نخواهد بخشید!


عشق فقط خدا

❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

‌ وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.

حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.

هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:

تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
 بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!

برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.

وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.

چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
 عجب گداى پررویى هستى!

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟

من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.


بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می شوند...



عشق فقط خدا

❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



🌸در میان قوم حضرت موسی جوانی بود که آشکارا و نهانی هر نوع گناهی را انجام میداد و قوم بنی اسرائیل از شدت گناهان او به تنگ آمده بودند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند.

🌸خطاب الهی به موسی رسید که آن جوان را از شهر بیرون کن که به واسطه او،آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید.

🌸حضرت موسی(ع) آن جوان را به قریه ای از قرای آن بلد تبعید کرد. خطاب آمد که او را از آن قریه نیز بیرون کن، موسی (ع) او را از آن قریه اخراج کرد. آن جوان رفت به کوهی که در آن نه انسان و نه حیوان و نه زراعتی بود.

🌸بعد از مدتی در آن غار مریض شد.
نزد او کسی نبود که از او نگهداری و پرستاری نماید.

🌸صورتش را روی خاکها گذاشت و عرض کرد پروردگارا! اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت وذلت من ترحم و گریه می کرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردن مرا غسل می داد و کفن می کرد وبه خاک می سپرد و اگر زن و بچه ام در کنارم بودند، برایم گریه می کردند و می گفتند
(اللهم اغفر لولدنا الغریب الضعیف العاصی المطرود من بلد و من قریه الی مغاره )

🌸بعد عرض کرد پروردگارا! بین من و پدر و مادر و زن و بچه ام جدایی انداختی، مرا از رحمت خود نا امید نفرما .

🌸چنانکه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی، مرا به خاطر گناهانم مسوزان!

🌸ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه ای به صورت مادرش و حوریه ای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند.

🌸جوان گمان کرد که آنان پدر و مادر و زن و فرزندانش می باشند و با دلی خوش و نهادی امیدوار چشم از این جهان فرو بست.

🌸آنگاه خطاب به موسی (ع) رسید

که ای موسی!

🌸شخصی از اولیا و دوستان ما در فلان غار از دنیا رفته، برو او را غسل بده و کفن نما و بر جنازه اش نماز بخوان و دفنش کن!

🌸موسی (ع) به آن مکان آمد، دید همان جوانی است که او را از شهر و قریه اخراج کرده بود،


🌸 در این هنگام از جانب خدا خطاب آمد ای موسی من به ناله های جانسوز او و به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و به خاطر اظهار ذلت و خواریش حورالعین هایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند.



🌸ای موسی! وقتی که غریبی از دنیا می رود،

ملائکه آسمانها بر غربت او گریه می کنند،

پس چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آنکه من ارحم الراحمین هستم.



📚جامع الاخبار



🌸بنازم رحمت بینهایتت را خداا...



بقول سعدی:

🌹ای کریمی که از خزانه غیب
🌹گبر و ترسا وظیفه خور داری

🌹دوستان را کجا کنی نومید
🌹تو که با دشمن این نظر داری



عشق فقط خدا


عشق فقط خدا

❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی



بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:


با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی می‎کردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.


مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت.

در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.

برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم.


به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.

دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.

دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سوره‎ی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم.


کسی در خواب به من می‎گفت: «چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟

برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن،

خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.»

با عجله رفتم وضو گرفتم،

با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و

اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:

«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بنده‎ای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایه‎ی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»

قبل از اینکه سپیده‎ی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم،

همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا می‎زد و می‎گفت:

تو کی هستی؟ اینجا چکار می‎کنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم.

آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود!

با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.

او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟


گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم.


همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفت‎زده شدند و همه می‎گفتند:


سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند.

پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد،

در باره‎ی آن رویداد تنها این را به یاد می‎آورد که

قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و

نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.


بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.

🍃 پس هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.

عشق فقط خدا

❣پروردگاری که بر او توکل کنیم ❣

💠دارای چهار ویژگی است:

✔️  از نیاز تو آگاه است ✨

✔️ بخل ندارد ✨

✔️ جهت برآوردن نیازت قادر است✨

✔️ به تو محبت دارد ✨


عشق فقط خدا

❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



داستانک معنوی


در روزگاری که قحطی شده بود و مردم برای نان شبشان محتاج بودند درویشی، که مدتها بود بیکار بود و بی چیز و دیگر در خانه چیزی برای خوردن نداشتند وقتی رنگ و روی زرد و وارفته بچه هایش را دید به ناچار مقداری طناب داشت که برای حفر چاه برای دیگران از آن استفاده می کرد آن را به بازار برد و به یک درهم فروخت.

می خواست با آن یک درهم برای بچه های خود غذایی تهیه کند. به طرف بازار که می رفت، دو نفر را دید که با هم جر و بحث می کردند و کم کم کارشان به دعوا کشید. مرد درویش از دیگران پرسید: «چرا آنها به سر و کله هم می زنند؟»

گفتند: « این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار است. طلبکار به او مهلت نمی دهد و می خواهد به زندانش بیندازد.»

درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد و دست خالی به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، به زن و بچه های خود گفت: « طناب را فروختم و یک درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج کردم.»

درویش خانه را گشت و گلیم کهنه ای را پیداکرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت، اما خریداری پیدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد.

آن روز، صیادی یک ماهی صید کرده بود و می خواست آن را بفروشد، اما هیچ کس ماهی را نمی خرید.

مرد درویش و صیاد در بازار به هم رسیدند و از حال هم با خبر شدند. صیاد به درویش گفت: « بیا با هم معامله ای بکنیم. تو گلیم را به من بده، من هم ماهی را به تو می دهم.» درویش قبول کرد. درویش، ماهی را به خانه برد و مشغول پاک کردن آن شد تا غذایی درست کند. وقتی که شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان مرواریدی درشت و نورانی از داخل آن بیرون آمد.
درویش فهمید که آن مروارید هدیه ای از طرف خداست. با خوشحالی، مروارید را به بازار برد تا بفروشد، اما هیچ کس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد.

 سرانجام کسی پیدا شد و مروارید را به صد هزار دینار طلا از او خرید. درویش سکه های طلا را بار الاغی کرد و به طرف خانه رفت. چیزی نگذشت که درویش دیگری در خانه او را زد و گفت: «در راه خدا چیزی بدهید.»

درویش با خود گفت: « شاید این درویش هم حال و روزش مثل حال و روز دیروز خودم باشد.» این بود که او را صدا زد و گفت: « برادر، نصف این پولها مال تو. برو و هر چه زودتر کسی را بیاور تا بتوانی سکه های طلا را ببری. »

درویش گفت: « من نیازی به پول ندارم. من فرستاده خداوندی هستم که می گوید:« هر کس یک درهم در راه من خرج کند، ما صد هزار درهم از خزانه غیب به او پاداش می دهیم.» بدان که خداوند کار خیر هیچ کس را بدون پاداش نمی گذارد.»هم در این دنیا و هم در آخرت...
این قول خدا در قرآن است که میفرماید
هر کس به خدا توکل کند خدا از جایی که گمان نمی برد به او روزی می رساند

با خدا معامله کن و بندگی ات را بکن

او خدایی کردن را خوب می داند...


*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


🌷※◁روزی امام رضا علیه السلام از کوچه رد می‌شدند که

جوانی از ایشان سوال کرد:

شما گناه نمی‌توانید بکنید یا دوست ندارید؟

🌷※◁حضرت حرکت کردند و به خانه‌ای رسیدند که

چاه فاضلاب خود به بیرون می‌کشیدند.

🌷※◁حضرت از آن جوان سوال کردند: آیا تو
گرسنه که می شوی حتی فکر میکنی که

کمی از این نجاست ها میل می‌کنی؟


جوان گفت: هرگز هرگز

🌷※◁امام فرمودند: گناه مانند آن نجاست است.

اگر بر نجس ‌بودن گناه علم پیدا کنیم٬

آن‌ گاه هرگز خودمان سمت گناه نمی‌رویم

و نیازی نیست کسی مانع ما شود.👏👏👏👌👌

*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


لطف و عنایت بینهایت خدای مهربان



پذیرش عذر



🌸آورده اند که چون هدهد باز آمد و عذر خویش بگفت و از جریان قوم سبأ خبر آورد،

سلیمان گفت: آری بنگریم تا این عذر که می آری راست است یا دروغ،

اگر دروغ باشد تو را عذابی سخت کنم.

🌸خداوند توسط جبرئیل به سلیمان وحی کرد که ای سلیمان!

 🌸مرغکِ ضعیف را تهدید می کنی که باش تا در کار تو بنگرم که راست می گویی یا دروغ؟

 🌸ای سلیمان! از مرغی ضعیف به عذری ضعیف چرا بسنده نکنی و به درخواست صدق، از وی تهدید کنی؟

 🌸چرا که از ما نیاموزی معاملت با بندگان را؟

🌸 یک کافر که در دریا نشیند در کشتی و باد بر آید و آن کشتی در تلاطم امواج اُفتد،

کافر از غرق بترسد و بت را بیندازد و به زبان عذر، دروغ آرد.

(در دل با خدا توجه و توسل کند) چون از دریا بیرون آید و از غرق خلاص یابد،

دیگرباره بت پرستد و به کفر خویش باز گردد!
 من به دروغ وی ننگرم و آن عذر دروغ وی بپذیرم و از غرق نجات دهم.


🌸حضرت سلیمان از اخلاق حاکمانه خود شرمنده شد و

به درگاه خدا سجده کرد و گفت

کریم و رحیم بودن فقط شایسته توست

و پادشاهی فقط زیبنده توست.


*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

چرا یعقوب (ع)به هجر یوسف (ع) دچار شد؟!


🔅یعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى کرد،

قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خوردند،
 یک روز سوال کننده مومنى که روزهدار بود و نزد خدامنزلتى داشت،
 عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه یعقوب به هنگام افطارآمده گفت:

🔅به میهمان مستمند غریب گرسنه از غذاى اضافى خود کمک کنید
، چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند، و سخن او را باور نکردند،
 هنگامى که او مایوس شد و تاریکى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت،


🔅در حالى که چشمش گریان بود و از گرسنگى به خداشکایت کرد،
 آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى که شکیبا بود و خدارا سپاس مى گفت،
 اما یعقوب(علیه السلام) و خانواده یعقوب، کاملاً سیر شدند،
 و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!.

🔖 خداوند به یعقوب در همان صبح، وحى فرستاد که
 تو اى یعقوب بنده مرا خوار کردى و خشم مرا بر افروختى،
و مستوجب تادیب و نزول مجازات بر خود و فرزندانت شدى...

🔖اى یعقوب! من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات مى کنم، و این به خاطر آن است که به آنها علاقه دارم!

💢جائى که یعقوب آن همه درد و رنج هجران فرزند را به خاطر بى خبرماندن از درد دل یک سائل بکشد،

باید فکر کرد، وضعیت جامعه هایى که در آن گروهى سیر و گروه زیادترى گرسنه باشند، چگونه خواهد شد!!!



📚تفسیر «برهان»، جلد 2، صفحه 243 ـ «نور الثقلین»، جلد 2، صفحه 411 ـ
ـ «بحار الانوار»، جلد 12، صفحات 271 و 272، حدیث 48.



*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


چاره بی تابی در سوگ عزیزان


یکی از قاضی های بنی اسرائیل پسری داشت که زیاد مورد علاقه او بود.


ناگاه پسر مریض شد و مرد. قاضی از این پیشامد سخت ناراحت شد و صدایش به ناله و گریه بلند گردید.

دو فرشته برای پند و نصیحت به نزد قاضی آمده و شکایتی را علیه یکدیگر مطرح کردند.

یکی گفت:

این مرد با گوسفندان، زراعتم را لگدکوب کرده و آن را از بین برده است.

دیگری گفت:

او زراعتش را ما بین کوه و رودخانه کاشته بود، راه عبور برایم نبود،

چاره ای نداشتم جز آن که گوسفندان را از زراعت ایشان عبور دهم.

قاضی رو به صاحب زراعت نموده و گفت:

تو آن وقت که زراعت را بین کوه و رودخانه می کاشتی،

می بایست بدانی چون زمین زراعت راه مردم است.

در معرض خطر خواهد بود.

بنابراین نباید از صاحب گوسفند شکایت داشته باشی!

صاحب زراعت در پاسخ قاضی گفت:

شما نیز آن وقت که پسرت به دنیا آمد باید بدانی در مسیر مرگ قرار دارد،

دیگر چرا ناله و گریه در مرگ فرزندت می کنی؟


قاضی فوری متوجه شد این صحنه برای پند و آگاهی او بوده.

از آن لحظه گریه و ناله را قطع کرد و مشغول انجام وظیفه خود گردید.



*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

ماجرایی دلنشین :

 حاﺝ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﻜﺮﺩ :

 ﺩﺭ ﺳﺘﺎﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺘﯿﻢ:

ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩﻫﺎ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢﻫﺎ، ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ .

 ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑُﻬﺘﻤﺎﻥ ﺯﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ، ﻣﺎ رﯾﺶﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﮐﺮﻧﺶ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ .

 نوﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ :
ܓ
 ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ،

 ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ،

 ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ،

 ﮔﻔتم : ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭ.

 پدﺭ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ،

 ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺘﻤﺎﺳﺶ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ .

 ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ .

 ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ.

 ﮔﻔﺖ : ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ، ﺑﻨﺸﯿﻦ. ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍً ﻗﻀﺎ ﻣﯽﮐﻨﯽ .

 دیدم ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔتم ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﭘﺪﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ،

 ﺍﻣﺎ ﮔﻔتم: "پدﺭ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ ."

 ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺳﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺯﯾﭗ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺯﯾﺮِ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺳﻄﻞ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﺳﻄﻞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﺳﺖِ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺳﻄﻞ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ .


ﻗﺮﺁﻥ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: "ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،" ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ، ﺷﯿﺮﯾﻦﮐﺎﺭﯼ کنید
،

 ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ،

 ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟

 ﮔﻔت : ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ، ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺁﺏ ﺑﻪ ﻛﻒ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﭽﮑﺪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ .

 ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﯾﮏ ﻛﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﻔﺖ .

 ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ، ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ .
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ
ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﻬﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ
ﻧﺸﺴﺖ .

ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ؟ ﺻﺒﺮ ﻛﻦ، ﻣﻦ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﻢ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﺁﻓﺮﯾﻦ .

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ . ﯾﮏ
ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﯾﻜﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ . ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﻫﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﻏﯿﺮﺗﯽ، ﭼﻪ ﻫﻤﺘﯽ، ﭼﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ، ﭼﻪ ﺻﻼﺑﺘﯽ، ﺁﻓﺮﯾﻦ، ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﺮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ.


ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ .

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﯾﮏ ﻋﺪﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ .
ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ...

*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




🍃 روزی هارون الرشید گفت: آیا کسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو کنیم. گشتند و گفتند: پیرمردی است که او را در گهواره می‌گذارند، او هست.

🍃 گفت: او را بیاورید. سبدی برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.

هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیده‌ای؟ گفت: بله. گفت: چیزی از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیده‌ای؟ گفت: بله. گفت: چه شنیده‌ای؟

✨ گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل»

فرزند آدم پیر می‌شود، ولی دو چیز در او جوان می‌شود؛ یکی حرص، یکی آرزوهای دراز ✨


🍃 گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد که در کل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشکر کرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون،

🍃 گفت: مرا برگردانید، با هارون کار دارم. او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما کار دارد،


هارون گفت: او را بیاورید،


پیرمرد گفت: این هزار دینار طلای امسال است، یا هر سال به من هزار دینار می‌دهی؟

🍃 هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در می‌رود،

ولی حرص پول و آرزوی زنده ماندن سال‌های دیگر را دارد.


گفت: نه، سال‌های دیگر نیز هست.


تا او را بیرون بردند، مرد.

📚 مرگ و فرصت‌ها، اثر حاج حسین انصاریان، صفحه
۳۷۶


*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

صوت و کلیپ معنوی

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

مگه شما یک دزدی؟

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_آموزنده



🔹آیا من دزدم؟

🔻یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟"

 ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند

1️⃣ رخداد اول:

او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود
و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود
در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم

امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم،
در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که:
(شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و

به جای مبلغ 309 پوند، 310 پوند پرداخت کردید،

و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد...

ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم).

جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه
و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!

➖➖➖➖➖➖➖➖➖

2️⃣ اتفاق دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم،

از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود

کاکائو به قیمت 18 بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم .

در یکی از روزها...  قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که

بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.

برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع  و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش میرسد؟

در پاسخ به من گفت:
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد
اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود.

این جنس جدید قیمت فروشش 20 بینس و قبلی را چون قبلا خریدیم همان 18 بینس است.


به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند

تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را می دانم

من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و

با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و

جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.

در پاسخ در گوشی به من گفت : مگه شما یک دزدی؟؟


شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت

و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم.

در حالی که همیشه این سوال در گوش من تکرار می شود

و ذهن مرا در گیر کرده است که :

آیا من دزدم ؟؟!!!


این چه اخلاق و کرداری است؟!

در واقع این کردار و رفتار آنها، از تعالیم دین و  اخلاق ماست .

اخلاق دین ما مسلمانان است، اخلاق اصول ما مسلمانان است.

اخلاقی که پیامبر ما حضرت محمد (ص) به ما آموخت.

✅ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از باورها و عقایدیمان عقب تر مانده ایم...

♦️این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت و اینک به معنی این آیه شریفه رسیدم که

خداوند در قرآن شریف فرموده است:

"خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد

مگر آنکه، هر آنچه در وجود خودشان هست، تغییر دهند

". راست گفت خداوند بلند مرتبه!

به خود بیاییم❗️

*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️

صوت و کلیپ معنوی

https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

آبروداری کنیم

حفظ آبروی انسان

امام علی(ع) مقدار "پنج بار شتر" خرما براى شخصى #آبرومند که از کسى تقاضاى کمک نمى کرد فرستادند.

یک نفر که در آن جا حضور داشت به امیرالمومنین گفت :

"آن مرد که تقاضاى کمک #نکرد، چرا براى او خرما فرستادید ؟ یک بار شتر هم براى او کافى بود!"


امام على(ع)به او فرمودند:


"خداوند امثال تو را در جامعه ما زیاد نکند! من می بخشم و تو #بخل مى ورزى !؟


اگر من آن چه را که مورد حاجت او است ، پس از #درخواست کردن بدهم ،

چیزى به او نداده ام ؛

بلکه قیمت آبرویش را به او داده ام ؛

زیرا اگر صبر کنم تا از من درخواست کند،

در #حقیقت او را وادار کرده ام که آبرویش را به من بدهد."

 📚وسائل الشیعه، ج2، ص
118

*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی


#مکافات_عمل



داستان واقعی و عبرت آموز  از  یک قاضی مصری

 یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:


 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.


 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم.

خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.


 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.

آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.

او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.

من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم:

ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.

خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.

وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی.

من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.

خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و

همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید

یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.

بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد.


سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم  و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و

بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود.

ولی او مرا نشناخت.

بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.


گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و


نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.


گفتم: شاهد داری؟


گفت: نه


گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟


گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.


گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.


گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟


گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.


آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.

گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.

و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.

"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند "


*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی



#روزی_حلال_معجزه_میکند

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز  صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
  پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان  در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. 
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟  
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.  
اما چوپان  بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.

هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود  و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که  پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد  تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:

ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. 


چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را  به صاحبش داد  تا اینکه نوبت چوپان رسید.

تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟  

چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. 

تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:

خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.

در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.

این است معنی برکت در روزی حلال


*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی


✨با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم.  زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مـؤمـن٬ دست در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. 


✨جوانی از او پـرسید: پول شیـرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی کافی بود!! پیرمرد تبسمی کرد و گفت: پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند.


✨ از پـول شیـرین‌تـر، جان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. 


✅ به فـرمـایش حضرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. 


۝ وأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195)

 و (از مال خود) در راه خدا انفاق ڪنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه خدا نیڪوڪاران را دوست می‌دارد.۝



*****************************

عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi

تلگرام عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#قوانین_آسان در حکومت اسلامی پیامبر

شخصی یکی از قوانین مذهبی را شکسته و خطا کار شده بود.

خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید و گفت:

هلاک شدم! هلاک شدم!

پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید:

چه کار کرده ای؟

مرد گفت:

در ماه رمضان با زنم همبستر شده ام. اکنون چاره چیست؟


(این اتفاق قبل از نزول آیه و حکم همبستر شدن با زنان در شبهای ماه رمضان اتفاق افتاده بود)

حضرت فرمود:

یک نفر غلام بخر و آزاد کن!

مرد گفت: نمی توانم.

پیامبر صلی الله علیه و آله: دو ماه روزه بگیر!

مرد: توانای دو ماه روزه گرفتن ندارم.

پیامبر صلی الله علیه و آله: برو شصت فقیر را غذا بده!

مرد: برای خوراک دادن شصت نفر فقیر وسیله ای ندارم.

پیامبر صلی الله علیه و آله کمی سکوت کرد. در این وقت شخص دیگری وارد شد و یک سبد خرما به پیغمبر تقدیم کرد.

حضرت فرمود: این سبد خرما را ببر و در بین مردم فقیر تقسیم کن!

مرد عرض کرد:

ای پیامبر خدا! در سراسر این شهر هیچ کس از من فقیرتر نیست.

حضرت خندید و گفت:

بسیار خوب، برو این خرماها را میان زن و فرزندانت تقسیم کن.

۷- ب: ج ۹۴، ص ۲۷۹.💚



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی



چگونه خضر نبی علیه السلام به غلامی فروخته شد؟


روزی حضرت خضر از بازار بنی اسرائیل می گذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت:


به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد!


خضر گفت:


من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.


فقیر گفت:


بوجه الله لما تصدقت علی؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند می دهم! به من کمک کند! من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی.


خضر گفت:


تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی.


فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن!


فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت.


خضر علیه السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی کرد.


خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟


خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی.


خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست. خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر!


با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.


خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت:


آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.


روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت:


من تو را درستکار می دانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است.


خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست.


خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.


خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت:


تو را به وجه خدا سوگند می دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟ حضرت خضر گفت:


- چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم:


فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.


اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش می مانند که وقت حرکت صدا می کنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر می شود.) خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:


مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.


خضر گفت: طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و درباره ام نیکی نمودی.


خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست.


خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.


خریدار: تو آزاد هستی!


خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود.


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی