عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی 


وابستگی به دنیا،


شخصی نزد پیامبر خدا آمد و پرسید


ای رسول خدا چرا من از مرگ می ترسم؟🌾


🌹حضرت پرسیدند: آیا ثروتی داری؟🌹


🌱آن شخص پاسخ داد: بلی🌱


🍃حضرت فرمودند: 


آن را (با انفاق برای سرای دیگر) پیش فرست.🍃


🍁آن شخص گفت: نمی توانم (دل بکنم)🍁


🌴حضرت فرمودند:🌴


🌸انسان دلبسته ثروت خود است.🌸


🌼اگر آن را از پیش فرستاد🌼


💐دوست دارد خودش هم به آن ملحق شود💐


🍂و اگر آن را در نزد خود نگه داشت🍂


🍁دوست دارد در کنار  بماند🍁


 (مجمع البیان ج ۸ ص ۴۰۷)


 


عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


⚡️پیامبر اکرم (ص) : هر کس که تقلب کند از ما نیست.⚡️

مردی صالح و زاهد عاملان و کارگزاران خود را سفارش می کرد که عیب کالایش را هنگام فروش به مردم بگویند و آنها را فریب ندهند.


 بعد از این تذکر هر خریداری که به قصد خرید کالا وارد مغازه او می شد عیب کالا و اجناس را به اطلاع او می رساندند.


 روزی شخصی یهودی به قصد خرید پیراهن وارد مغازه شد. از قضا پیراهنی را انتخاب کرد که ایراد داشت.


 آن مرد در مغازه نبود و شاگردش به این نیت که خریدار یهودی است، ضرورتی ندید که ایراد پیراهن را به او گوشزد کند. آن مرد پیراهن را خرید و از مغازه بیرون رفت.


 بعد از مدتی صاحب مغازه برگشت و متوجه شد که شاگردش سه هزار درهم از آن شخص یهودی دریافت کرده است و عیبی که در پیراهن بود به مشتری ابلاغ نکرده است.

 صاحب مغازه وقتی از این جریان مطلع شد بسیار ناراحت شد و از شاگردش سراغ آن مرد را گرفت و به دنبال او رفت.

 آن مرد یهودی با قافله‌ای رهسپار منطقه‌ای شده بود. اما آن مرد آرام نگرفت، پول دریافتی را برداشت و به دنبال آن قافله رفت.

 بالاخره آن مرد را بعد از سه روز پیدا کرد و به او گفت: ای فلانی تو پیراهنی را با این نام و نشان از مغازه من خریده ای که در آن ایرادی وجود دارد و تو متوجه نشده ای و شاگرد من هم کوتاهی کرده و آن را به تو نگفته است. پولت را بگیر و پیراهن را به من باز گردان!

 مرد یهودی گفت: چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟


 مرد صالح گفت: اسلام و سخن پیامبر – صلی الله علیه و آله و سلم – که می فرماید:


«من غَشّنا فلیس منا» یعنی هر کس که تقلب کند از ما نیست.

مرد یهودی گفت: پولی که من بابت آن پیراهن پرداخت کرده ام پول جعلی و تقلبی است

پس شما هم به جای آن ، پول واقعی بگیر و بیشتر از آنچه تو انتظار داری انجام می دهم که:


 اشهد ان ‌لا‌اله‌الا‌الله وان محمدا‌رسول‌الله

 در نتیجه این اخلاق نیکو مرد یهودی مسلمان شد.


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


نگاهم به ویترین های شیشه ای معازه ها بود و مسیرم را طی میکردم؛ هیچ عکس العملی را نسبت به مردمی که تنه هایشان را به پیکر نحیفم میکوبیدن نداشتم.

شاید با خود فکر کنی، انقدر خرید برایم مهم است که به هیچ چیز توجه نشان ندهم؟

نه، اینطور نیست، نگاه من به لباس هایی که گاهی برقشان چشمانم را میگرفت نبود، نگاهم به دنبال تکه کاغذی بود که شاید بر روی ویترین مغازه ای چسبیده باشد و حامل جمله ی"به یک فروشنده نیازمندیم "باشد.

ماه هاست به دنبال کار میگردم، انقدر روزنامه ها را زیرو رو کرده ام که بدانم برای دختر جوانی که فقط مدرک دیپلم دارد و نه تایپ بلد است و نه کامپیوتر و از دار دنیا یک مادر مریض دارد شغلی نیست.

در اخر به ذهنم رسید که شهر را وجب کنم و به دنبال همان تکه کاغذ چسبیده بر شیشه باشم.
با دیدن همان کاغذ معروف لبانم را که از خشکی ترک برداشته بود انحنا یافت.
بر سرعت قدم های بی جانم افزودم و با گام های بلند وارد بوتیک شدم.
پسر جوانی که پشت پیشخوان بود پرسید:میتوانم کمکتان کنم؟
در جوابش گفتم:برای اعلامیه ی پشت شیشه امده ام.

نیم نگاهی به مسیری که با دستم نشان میدادم انداخت و بعد از نگاهی به خودم گفت:متاسفم، شما مناسب این کار نیستید.

جویای دلیلش شدم و چه احمقانه انتظار داشتم جوابی متفاوت تر از مغازه های قبل دریافت کنم؛

ولی باز همان اواهای تکراری گوشم را پر کرد.


"شما مناشب اینکار نیستید چرا که ما به کسی نیاز داریم که مشتری را جلب کند و شما این توانایی را ندارید..."


راهکار تکراری را هم باز شنیدم"اگر تغییراتی را که ما میخواهیم را پیدا کنید می توانید مشغول به کار شوید"

از مغازه بیرون زدم دیگر توان شنیدن این جملات تکراری را نداشتم،

شاید راست میگفت منی که صورتم حتی به یک کرم اغشته نشده بود

ومانتوی مشکی رنگ بلند و گشادی بر تن داشتم نمیتوانستم مشتری جلب کنم.
با وارد شدنم به خانه مادرم را سر سجاده نماز یافتم.

خسته بودم، حرف های صاحب مغازه ها در گوشم زنگ میزد


"شما مناسب اینکار نیستید... تغییرکن... تغییر کن... تغییر. "


با عصبانیت از جایم برخاستم؛

قیچی قدیمی را در مانتوام قرار دادم و تا یک وجب بالای زانو کوتاهش کردم و

با چرخ دستی قدیمی تا جای ممکن تنگ.


صبح زود مانتویی را که حالا کم از یک پیراهن نداشت پوشیدم و

با رژلب قدیمی ام هم لبانم و هم گونه هایم را زنگ زدم؛

مقنعه ام را تا جای ممکن عقب کشیدم.
از جلوی اینه گذشتم ولی با مکث بازگشتم و خودم را دوباره در اینه دیدم.
لبانم لرزید، اشک چشمانم را پر کرد، از خودم متنفر شدم.

خدایا کارم به کجا رسیده است؟! ببخش خدای من... ببخش مرا...


.................من اخرتم را با دنیایم معاوض نمیکنم.................


با نفرت لباس هایم را از تنم کنم و دیگر مانتوی کهنه ای را که داشتم پوشیدم و رنگ ها را از چهره ام زدودم، و این بار با توکلی مضاعف خیابان هارا به دنبال کار وجب کردم

تازه از در خانه خارج شده بودم که با صدای زن همسایه صورتم را به سمتش برگرداندم، با خوش رویی جویای حالم شد و چون میدانستم به دنبال کار میگردم پرسید که ایا کاری را یافته ام یانه!

زمانیکه با جواب منفی ام رو به رو شد گفت:دخترم زهرا، چند مدت دیگر عروسیش است و می خواهد از موسسه ی خیریه ای که در ان مشغول به کار است استعفا بدهد.

گفت تا بگویم اگر هنوز کاری پیدا نکرده ای تا ظهر خودت را به موسسه برسانی تا جایگزینش شوی.

با لبخند از او تشکر کردم و با گرفتن ادرس موسسه راهی انجا شدم.

با پذیرفته شدن در موسسه سرم را به سمت اسمان گرفتم و با تمام وجود خدا را شکر کردم...


اینجاست که معصومین گفته اند



تو بندگی ات را بکن

 او خدایی خوب می داند...


عشق فقط خدا


✨🌹 عشق یعنی
مَن که درمانم تویی

✨🌹 عشق یعنی
راحت جـانم تویی


✨🌹 عشق یعنی
شادِ شادم  در بَرت

✨🌹 عشق یعنی
کرده قلبم باورت


✨🌹عشق یعنی
تو شدی آرام جان

✨🌹عشق یعنی
تا ابد بامن بمان
 


عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰

داستانک معنوی


حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید،

حاج شمس‌الدین  بانی مجلس هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا بهش برسد.


جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش، آقا سید! ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل.
دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

آقا سید! حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن.

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه.
*
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود.

مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری،

رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان…


رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند.
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین:


استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…


سید انگار فکرش جای دیگری است:


حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.


حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:


حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر!


این وقت شب، یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله…

سید مکثی می‌کند.

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!


حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود.

این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا، پیش آن آقا سید. باهاتان کاری دارند.


زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد، کلماتش قدری هوای درد دل دارد،

همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

حاج آقا! به خدا مجبورم، احتیاج دارم…

سید؛ ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

این، مال صاحب اصلی محفل است، من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است،

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد.
*
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، ن

گاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی:

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود.

صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:


آقا سید! من را نشناختید؟


یادتان می‌آید که یک بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟


همان پاکت…


آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!


این بار، نوبت باران چشمان سید است…
***
سید مهدی قوام  از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود.

یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم، که دفن کنند،

به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند

و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…


بله اینچنین مشتریانی هم وجود دارند

خدا خیرشان دهد


عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




 هنگامیکه نمرود نتوانست با آتشیکه افروخت ابراهیم خلیل علیه السلام را بیازارد

و خود را در مقابل او عاجز دید خداوند ملکی را بصورت بشر بسوی او فرستاد

که او را نصیحت کند ملک پیش نمرود آمد و گفت؛

خوبست بعد از این همه ستم که بر ابراهیم روا داشتی و

او را از وطن آواره کردی و در میان آتش بدنش را افکندی

اکنون دیگر رو بسوی خدای آسمان و زمین آوری و

دست از ستم و فساد برداری زیرا خداوند را لشگری فراوان است و

میتواند با ضعفترین مخلوقات خود ترا با لشگرت در یک آن هلاک کند.

نمرود گفت در روی زمین کسی را بقدر من لشگر نیست و قدرتش از من فزونتر نباشد.

اگر خدای آسمان را لشگری هست بگو فراهم نماید تا با آنها جنگ کنیم .

فرشته گفت تو لشگر خویش را آماده کن تا لشگر آسمان بیاید.
نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه میتوانست لشگر تهیه کند آماده نمود و

در میان بیابانی وسیع با آن لشگر انبوه جای گرفت .

آن جمعیت فراوان در مقابل حضرت ابراهیم علیه السلام صف کشیدند

نمرود به ابراهیم از روی تمسخر گفت لشگر تو کجا است ؟

ابراهیم جواب داد در همین ساعت خداوند خواهد فرستاد.

ناگاه فضای بیابان را پشه های فراوانی فرا گرفتند و بر سر لشگریان نمرود حمله کردند

هجوم این لشگر ضعیف قدرت سپاه قوی نمرود را در هم شکست و

آنها را به فرار وادار نمود و مقداری از آن پشه ها به سر و صورت نمرود حمله کردند.


نمرود بسیار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملک آمد و

گفت دیدی لشگر آسمان را که بیک آن لشگر تو را درهم شکستند

با اینکه از همه موجودات ضعیفترند

اکنون ایمان بیاور و از خداوند بترس والا تو را هلاک خواهد کرد.

نمرود باین سخنان گوش نداد. خداوند امر کرد به پشه ای که از همه کوچکتر بود.

روز اول لب پائین او را گزید و در اثر آن گزش لب او ورم کرد و بزرگ شد و درد بسیاری کشید.

 بار دیگر آمد لب بالایش را گزید بهمان طریق تورم حاصل شد و

بسیار ناراحت گردید

عاقبت همان پشه ماءمور شد که

از راه دماغ بمغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود به سردرد شدیدی مبتلا شد.

هرگاه با چیز سنگینی بر سر خود میزد پشه از کار دست میکشید و

نمرود مختصری از سر درد راحت میگردید.

از اینرو کسانیکه در موقع ورود به پیشگاه او برایش سجده میکردند

بهترین عمل آنها بعد از این پیش آمد آن بود که

با چکش مخصوصی در وقت ورود قبل از هر کار بر سر او بزنند تا

پشه دست از آزار او بردارد و

مقربترین اشخاص آنکس بود که از محکم زدن کوبه و چکش هراس نکند

بالاخره با همین عذاب رخت از جهان بربست و

مقدار مختصری از نتیجه کفر و عناد خویش را  دریافت


عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی



مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟

بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...


در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ،

و اونیز  در همان منطقه سکونت داشت  .

زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد  :

موز کیلویی دو هزار تومان و سیب  سه هزار تومان ..

زن گفت : الحمدلله


و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و

خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ...

که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ...

بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت

الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ،

هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ...

مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت :

به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ،

و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ،

و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ،

اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..

من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم .

این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به خدا قسم و باز به خدا قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...

وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...

هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای خدا چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر خدا می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..آن هم ده ها و یا صدها برابر طبق قول خداوند در قرآن...

و چه پاداشی در آن روز بهتر از رضای خدا..


امیدورام این شبهای زمستان و در آستانه شب یلدا

اینچنین رفتار های خدا پسندانه رو

از بزرگمردان هموطن میوه فروش یا هر صنفی که

به پذیرایی این شب مخصوص مربوط باشه رو بیشتر ببینیم...


عشق خدا نصیبتان


عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




🔶حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشین مرا در بهشت به من معرفی کن و نشان بده.

خداوند فرمود: مَتّی (پدر حضرت یونس) همنشین تو در بهشت است.

🔶داوود اجازه خواست به دیدار متّی برود، خداوند به او اجازه داد.

او با فرزندش سلیمان به محل زندگی متی آمدند. خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده بود.

پرسیدند: متی کجا است؟ گفتند: در بازار است.

هر دو به بازار آمدند و از محل او پرسیدند.

در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. به سراغ او رفتند.

عده ای گفتند: ما هم منتظر او هستیم.

داوود و سلیمان به انتظار دیدار و نشستند و او در حالی که پشته ای از هیزم بر سر داشت.

مردم به احترام او برخاستند و پشته را از سر او بر زمین نهادند.

🔶متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت:

چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟

یکی از حاضران هیزم را خرید. داوود و سلیمان به او سلام کردند.

متی آن ها را به منزل خود دعوت کرد و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد،

سپس آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود، آن گاه آتش افروخت و مشغول پختن نان شد.

🔶در آن حال با داوود و سلیمان به گفت و گو پرداخت تا نان پخته شد.

مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و کمی نمک بر آن پاشید و

ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد و دو زانو نشست و همگی مشغول خوردن آن شدند.

🔶متی لقمه ای برداشت، وقتی خواست آن را در دهان بگذارد گفت:


بسم الله و هنگامی که خواست ببلعد گفت: اَلْحَمْدُلِلَّه و


این عمل را در لقمه های بعدی نیز تکرار کرد،


آن گاه با نام خدا کمی آب میل کرد و هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد،


خدا را ستود و گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و


درباره اش احسان نمودی؟


چشم بینا، گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و


نیرو دادی تا توانستم نزد درختی آن را نه، کاشته ام و


نه در حفظ آن کوشش نموده ام بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و


کسی را فرستادی که آن را از من خرید و


با پول آن، گندمی خریدم که آن را نکاشته بودم و


آتش را مسخرم ساختی تا با آن نان بپزم و با میل و رغبت آن را بخورم


تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا! تو را سپاسگزارم.


پس از آن، مدتی گریست.


در این موقع داوود به فرزندش سلیمان فرمود:

فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده ای مانند این شخص ندیده بودم که

نسبت به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.

📚داستان های بحار، ج 4، ص 214 -218


عشق فقط خدا

عشق فقط خدا

عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.

روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و

پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.


دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!

لحن و عبارت « #برو_بالاتر » خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد خیلی تلخ.

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.

قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.

مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.

عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و

عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.


شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که

دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت:

#برو_بالاتر...  برو بالاتر... !!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.

چقدر آشنا بود...

وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..

گندم و جو میفروختم...

خیلی سال پیش...

قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.

خود را به حیاط بیمارستان رساندم.

من باور داشتم که

«از #مکافات عمل غافل مشو،
گندم از گندم بروید جو ز جو»؛


اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

دکتر مرتضی عبدالوهابی

عشق فقط خدا

عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#خصلت_های_پسندیده



گروهی از اسیران کافر را به حضور پیامبر اسلام علیه السلام آوردند.

پیامبر دستور داد همه را اعدام کنند،

به جز یک نفر، که مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.

مرد با تعجب پرسید: برای چه تنها مرا آزاد کردی!؟

فرمود: جبرئیل امین، به من خبر داد که در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد

که خداوند و پیامبرش آنها را دوست می دارند.

۱- آن که نسبت به ناموس خودت دارای غیرت شدید هستی.

۲- از صفات سخاوت، بذل و بخشش برخورداری.

۳- اخلاق خوب داری.

۴- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمی گویی.

۵- مرد شجاع و دلیری هستی.

مرد اسیر که سخنان پیامبر را با حالات درونی خود مطابق یافت

به حقانیت اسلام پی برد، مسلمان شد و

تا آخرین لحظه در عقیده پاک خود باقی می ماند

آری اخلاق خوب نجات دهنده است...


عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


بخونید دلتون رو ببره

یقین و ایمان این جوان👏👏👏






🍃اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه .

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم  کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم:

 میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟


باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_آموزنده



🌹پسر جوانی مریض شد.

اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت.

👳حکیم به او عسل تجویز کرد.

👨جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد.

👳حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم.

👨جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت.

👳حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟

👨جوان گفت: نمی‌دانم.

👳حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که

قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است.

👌پس بدان که #عسل غذای #معده توست

👌و #سخن غذای #روح توست.

🎯و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود،

سعی کن قبل سخت گفتن،

سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند،

تو نیز در مغزت سخنان خود سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور


عشق فقط خدا اعجاز علمی قرآن

زنبور های عسل دارای دو معده یا شکم یکی برای غذا و آب و دیگری برای ذخیره سازی شهد و عسل هستند که تحت عنوان honey stomach معروف است،

یکی از معده های جاندار برای هضم شهد گل ها و مواد غذایی بکار می رود، و یک معده خاص جاندار برای ذخیره سازی شهد و تبدیل آن به عسل بکار می رود.

و خداوند در عصر فقر علم بیولوژی با به کار بردن اسم جمع (بطون) به تعداد معده های زنبور اشاره می فرماید.

آیا میتوان قرآن را ساخته ی ذهن بشر دانست؟


************************************************

عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


روزی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند.

در این میان چشمش به جوانی افتاد که از بی خوابی چرت می زد و سرش پایین می آمد.

رنگش زرد شده بود و اندامش باریک و لاغر گشته، چشمانش در کاسه سر فرو رفته بود.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمود:

- حالت چطور است و چگونه صبح کرده ای؟

عرض کرد:

- با یقین و ایمان کامل به جهان پس از مرگ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنین بود.

حضرت با تعجب پرسید:

- هر یقینی علامتی دارد. علامت یقین تو چیست؟

پاسخ داد:

- یا رسول الله! این یقین است که مرا افسرده ساخته و

شبها خواب را از چشمم ربوده و

در روزهای گرم تابستان (به خاطر روزه)

مرا به دنیا و آنچه در اوست، بی رغبت کرده است.

هم اکنون با چشم بصیرت قیامت را می بینم که

برای رسیدگی به حساب مردم برپا شده و

مردم برای حساب گرد من آمده اند و من در میان آنان هستم.

گویا بهشتیان را می بینم که از نعمتهای بهشتی برخوردارند و

بر تخت های بهشتی تکیه کرده اند و

با یکدیگر مشغول تعارف و صحبتند و

اهل جهنم را می بینم که در میان شعله های آتش ناله می زنند وکمک می خواهند.

هم اکنون غرش آتش جهنم در گوشم طنین انداز است.

رسول خدا صلی الله علیه و آله به اصحاب فرمود:

این جوان بنده ایست که خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است.

سپس روی به جوان نموده، فرمود:

بر همین حال که نیک داری، ثابت باش و آن را از دست مده.

عرض کرد:

- یا رسول الله! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم.

پیامبر صلی الله علیه و آله او را دعا کرد و طولی نکشید،

همراه پیغمبر در یکی از جنگها شرکت کرد و

دهمین نفری بود که در آن جنگ شهید شد.


عشق فقط خدا


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی




امام صادق علیه السلام و مرد گدا

مسمع نقل می کند:

ما در سرزمین منی محضر امام صادق بودیم،

مقداری انگور که در اختیار ما بود، می خوردیم،

گدایی آمد و از امام کمک خواست.

امام دستور داد یک خوشه انگور به او بدهند!

گدا گفت:

احتیاج به انگور ندارم اگر پول هست بدهید!

امام فرمود:

خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چیزی به او نداد.

گدا پس از چند قدم که رفته بود پشیمان شد و برگشت و گفت:

پس همان خوشه انگور را بدهید! امام دیگر آن خوشه را هم به او نداد.

گدای دیگری آمد. امام سه دانه انگور به ایشان داد. گدا گرفت و گفت:

سپاس آفریدگار جهانیان را که به من روزی مرحمت کرد!


خواست برود، امام فرمود:

بایست! (برای تشویق وی) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.

گدا گرفت و گفت:

شکر خدای جهانیان را که به من روزی عطا فرمود.

امام باز خوشش آمد، فرمود:

بایست و نرو!

آنگاه از غلام پرسید:

چقدر پول داری؟

غلام: تقریبا بیست درهم.

فرمود:

آنها را نیز به این فقیر بده!

سائل گرفت. باز زبان به سپاسگزاری گشود و گفت:

خدایا! تو را شکر گزارم، پروردگارا این نعمت از تو است و تو یکتا و بی همتایی.


خواست برود، امام فرمود: نرو! سپس پیراهن خود را از تن بیرون آورد و به فقیر داد و فرمود: بپوش!

گدا پوشید و گفت:

خدا را سپاسگزارم که به من لباس داد و پوشانید.

سپس روی به امام کرد و گفت:

خداوند به شما جزای خیر بدهد. جز این دعا چیزی نگفت و برگشت و رفت.

راوی می گوید:

ما گمان کردیم که اگر این دفعه نیز به شکر و سپاسگزاری خدا می پرداخت و

امام را دعا نمی کرد، حضرت چیزی به او عنایت می کرد و همچنان کمک ادامه می یافت.

ولی چون گدا لحن خود را عوض کرد بجای شکر خدا،

امام را دعا نمود به این جهت کمک ادامه پیدا نکرد و حضرت احسانش را قطع نمود.

عشق فقط خدا


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#مناظره امام رضا و جاثلیق خداناباور

جاثلیق می گفت :

عیسی خــــــــــداست.

و بر عقیده اش پافشاری میڪرد.

امام رضاع فرمود:

ما به عیسی ایمان داریم،او فقط یڪ

 عیب داشت!

ڪاهل نماز و ڪم روزه بود!


جاثلیق برآشفت:

چه میگویی؟!

او حتی یڪ روز افطار نڪرد وشبها تا

 صبح در نماز بود!!

امام با آرامش فرمود :

عیسی برای چه ڪسی نماز

میخواند و روزه می گرفت؟!

 مگر او خــــــــــدا نبود؟

جاثلیق ڪه جا خورده بود سرش را

 انداخت پایین.

گنگ شده بود انگار...☘


منبع : 14 خورشید و یک آفتاب

عشق فقط خدا


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


معجزه های پیامبران الهی

متوکل عباسی خلیفه وقت از هر راه ممکنی امام هادی را اذیت می کرد،

گاهی به بعضی از اطرافیان خود دستور می داد که پرسشهای دشوار بکنند تا شاید او را مغلوب سازند.

روزی به ابن سکیت گفت:

در حضور من، سؤالهای دشواری از ابن الرضا (حضرت هادی) بکن!

ابن سکیت هم از حضرت پرسید:

چرا خداوند موسی علیه السلام را با عصا و عیسی علیه السلام با شفا دادن کر، کور، پیس و

زنده کردن مردگان و حضرت محمد صلی الله علیه و آله را با قرآن و شمشیر به رسالت برانگیخت؟

امام فرمود:

خداوند موسی علیه السلام را در زمانی با عصا و ید بیضا فرستاد که

علم سحر در میان مردم رونق داشت، موسی نیز معجزاتی از همان نوع برایشان آورد تا بر سحرشان پیروز گردد.

و عیسی علیه السلام را با شفا دادن کره، کورها، پیسها و زنده کردن مردگان

به رسالت برانگیخت که در آن زمان مردم از لحاظ علم و طب نیرومند بودند و

حضرت عیسی با این معجزات بر آنها به اذن خدا غالب شد.

و محمد صلی الله علیه و آله را در زمانی به قرآن و شمشیر به پیامبری مبعوث کرد که

عصر شعر و شمشیر بود و پیامبر گرامی با قرآن تابناک و شمشیر بران بر شعر و شمشیر آنها پیروز گردید.

سپس ابن سکیت پرسید:

اکنون بر مردم حجت چیست؟

امام فرمود:

عقل انسان، که به وسیله آن، کسی را که به خدا دورغ می بندد، می توان شناخت و تکذیبش نمود.
همچنان که راستگو را نیز به وسیله عقل می توان شناخت.


عشق فقط خدا



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

نعمتی بنام امید و آرزو

روزی حضرت عیسی در جایی نشسته بود، پیر مردی را دید که

زمین را با بیل برای زراعت زیر و رو می کند.

حضرت عیسی به پیشگاه خدا عرضه داشت:

خدایا #آرزو و #امید را از دل او ببر!


ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روی زمین دراز کشید و خوابید،

کمی گذشت حضرت عیسی علیه السلام عرض کرد:

خداوند #امید و #آرزو را به او بر گردان!

ناگاه مشاهده کرد که پیرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به کار کرد!

حضرت عیسی از او پرسید و گفت:

پیرمرد چطور شد بیل را به کنار انداختی و خوابیدی و کمی بعد ناگهان بر خاستی و مشغول کار شدی؟

پیرمرد در پاسخ گفت:

در مرتبه اول با خود گفتم من پیر و ناتوانم ممکن است امروز بمیرم و یا همچنین فردا،

چرا این همه زحمت دهم با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم!

ولی کمی که گذشت با خود گفتم:

از کجا معلوم که من سالها بمانم و اکنون که زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگی برایش لازم است،


باید برای خود زندگی آبرومندی تهیه نماید، این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم.



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


🕸 #اسیر_شیطان

🌞حضرت موسی (علیه السلام) در جایی نشسته بود،

ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد حضرت موسی (ع) آمد.

وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد حضرت موسی (ع) ایستاد.

💞حضرت موسی (ع) گفت تو کیستی؟

🌚ابلیس گفت من ابلیس هستم.

💞حضرت موسی (ع) گفت آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند.

🌚ابلیس گفت من آمده ام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم.

💞حضرت موسی (ع) گفت این کلاه چیست که بر سر داری؟

🌚ابلیس گفت با رنگ ها و زرق و برق های این کلاه، دل انسان ها را می ربایم.

💞حضرت موسی (ع) گفت به من از گناهی خبر ده که

اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره می شوی و هر جا که بخواهی، او را به می کشی.

🌚ابلیس گفت سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره می گردم:

1⃣. هنگامی که او، خودبین شود و از خودش خوشش آید.

2⃣. هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمارد.

3⃣. هنگامی که گناهش در نظرش کوچک گردد.


📗منبع: داستان های اصول کافی، جلد 2، صفحه
262



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#عاقبت_بخیران_عالم

💠حتما با تنها قومی که عذاب از آنها برطرف شد آشنا شوید💠

🌱یونس پیامبر ع  پس از آن که سی سال قوم خود را به ایمان دعوت نمود هیچ کدام ایمان نیاوردند مگر دو نفر یکی عابدی بود به نام ملیخا یا تنوخا و دیگری عالمی بود به نام روبیل .

💚حضرت صادق علیه السلام فرمود : خداوند عذاب وعده داده شده را از هیچ امتی بر طرف نکرد مگر قوم یونس ، هر چه آنها را به ایمان و خدا خواند ، نپذیرفتند .
با خود اندیشید که نفرینشان کند ، عابد نیز او را بر این کار ترغیب و تشویق می نمود ، ولی روبیل می گفت : نفرین مکن ؛ زیرا خداوند دعای تو را مستجاب می کند و از طرفی دوست ندارد بندگانش را هلاک نماید .

🌱بالاخره یونس (ع ) گفتار عابد را پذیرفت و قوم خود را نفرین کرد . به او وحی شد در فلان روز و فلان ساعت عذاب نازل می شود .
نزدیک تاریخ عذاب یونس به همراه عابد از شهر خارج شد ولی روبیل در شهر ماند . وقت نزول عذاب فرا رسید ، آثار کیفر ظاهر شد و قوم یونس ناراحت و آشفته شدند ، به دنبال یونس رفته و او را نیافتند .

🌱روبیل به آنان گفت : اینک که یونس نیست به خدا پناه ببرید ، زاری و تضرع کنید شاید بر شما ترحمی فرماید .

پرسیدند : چگونه پناه ببریم ؟ روبیل فکری کرد و گفت :


فرزندان شیر خواره را از مادرانشان جدا کنید ،


حتی بین شتران و بچه هایشان ، گوسفندان و بره هایشان ، گاوها و گوساله هایشان جدایی بیندازید و


در وسط بیابان جمع شوید .

🌱آنگاه اشک ریزان از خدای یونس ،


خدای آسمانها و زمینها و دریاهای پهناور ، طلب عفو و بخشش کنید .


به دستور روبیل عمل کردند .

🌱پیران کهنسال صورت بر خاک گذاشته و اشک ریختند ،


آوای حیوانات و اشک و آه قوم یونس باهم آمیخته ، فریاد ناله و ضجه کودکان در قنداقه و . . .


طولی نکشید رحمت بی انتهای پروردگار بر سر آنها سایه افکند ،


عذاب وعده داده شده برطرف گردید و روی به کوهها نهاد .❤️

🌱پس از سپری شدن موعد عذاب ، یونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببیند آنها چگونه هلاک شده اند .


🌱با کمال تعجب مشاهده کرد مردم به طریق عادت زندگی می کنند و مشغول زراعتند .


از یک نفر پرسید قوم یونس چه شدند ؟

🌱آن مرد که یونس را نمی شناخت ، پاسخ داد : او بر قوم خود نفرین کرد ، خداوند نیز تقاضایش را پذیرفت ، عذاب آمد ولی مردم گریه و زاری و تضرع و التماس از خدا کردند او هم بر آنها رحم کرد و عذاب را نازل نفرمود و اینک در جستجوی یونسند تا به خدای او ایمان آورند .

🌱یونس خشمگین شد ، باز از آن محیط دور شد و به طرف دریا رفت . کنار دریا که رسید ، سوار یک کشتی شد که به آن طرف دریا برود ، کشتی حرکت کرد ، به وسط دریا که رسید خداوند یک ماهی بزرگ را ماءمور کرد به طرف کشتی رود ، یونس ابتدا جلو نشسته بود ولی هیکل درشت و غرش ماهی را که دید از ترس به ته کشتی رفت ماهی باز به طرف یونس آمد ، مسافرین گفتند :


در میان ما یک نفر نافرمان است ،


باید قرعه بیندازیم ، به نام هر کس که در آمد او را طعمه همین ماهی قرار دهیم .

🌱قرعه کشیدند و قرعه به نام یونس افتاد و او را در میان دریا انداختند .

ماهی یونس را فرو برد و او خویشتن را سرزنش می کرد .

🌱سه شبانه روز در شکم ماهی بود ، در دل دریاهای تاریک دست به دعا برداشت و خدا را خواند :


پروردگارا ! به جز تو خدایی نیست ، تو منزهی و من از ستمکارانم ،


دعایش را مستجاب کردیم و او را از اندوه نجات دادیم ، این چنین نیز مؤمنین را نجات می دهیم .

🌱ماهی یونس را به ساحل انداخت و چون موهای بدن او ریخته و پوستش نازک شده بود ،


خداوند درخت کدویی برایش در همانجا رویانید تا در سایه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند .


یونس در آن هنگام پیوسته به تسبیح و ذکر خدا مشغول بود

تا آن ناراحتی و نازکی پوستش برطرف شد .

خداوند کرمی را ماءمور کرد ریشه درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد .

🌱یونس از این پیش آمد اندوهگین گردید ، خطاب رسید : برای چه محزونی ، مگر چه شده ؟ عرض کرد :


در سایه این درخت آسوده بودم ، کرمی را ماءمور کردی تا او را بخشکاند !


خداوند فرمود : یونس اندوهگین می شوی برای خشک شدن یک درخت که

آن را خود نکاشته ای و نه آبش داده ای و به آن اهمیت نمی دادی ؛

هنگامی که از سایه اش بی نیاز می شدی .

💚اما تو را اندوه و غم فرا نمی گیرد برای صد هزار مردم بینوا که می خواستی عذاب بر آنها نازل شود ؟


اکنون آنها توبه کرده اند و به سوی آنها برگرد ،


یونس پیش قوم خود بازگشت ، همه او را چون نگین انگشتر در میان گرفته ، ایمان آوردند .

بنازم رحمت بینهایتت را خدای رحمان و رحیم


خدا



✨💚ای که گفتی

      ✨❤️از تو میجویم

            ✨💚نشان عاشقی


✨❤️عاشقی

        ✨💚دلداده داری

             ✨💚جان جانان

                   ✨❤️غم مخور



#یوسف_حمزه


عشق فقط خدا


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


وقتی #ادیسون به وجود #خدا و

کارگردانی برای این جهان،اعتراف می کند

ادیسون خیلی آدم کندذهنی بود،

یک دفعه برق قطار را دست او داده بودند که نظام بدهد، اشتباه کرد!

لوکوموتیوران وقتی حرکت قطار آهسته شد، آمد و

زیر بغل ادیسون را گرفت و بلند کرد، از پنجرهٔ قطار در بیابان پرت کرد و گفت:

برو گم‌شو احمق! قطار هم رفت، اما ناامید نشد،

نشست و خواند، تجربه کرد، آزمایش کرد و

فکرش را به‌کار انداخت، صدتا اختراع به نامش ثبت شد.

کسی برای ادیسون نوشت که حالا با این علمت، با این دانش،

با این صد‌تا اختراع، خدا را قبول داری؟ آیا واقعاً عالَم خدا دارد؟

گفت از این بپرسیم، بالاخره اگر این گفت عالَم خدا ندارد،

ما هم بی‌خدا بشویم، چون این خیلی می‌فهمد.

ادیسون نامه را خواند و خندید، جواب نوشت: یکبار داشتم در

کارگاهم کار می‌کردم و یک چرخی داشت در دستگاهم می‌گشت که

انگشت شَستم گیر کرد و در جا ناخنم را کَند،
بدحال شدم. همه ریختند و پانسمان کردند، دوا گذاشتند.

دوماهی گذشت، مدام عوض کردند، تمیز کردند،

بَدَل کردند و بعد دیگر گفتند به پانسمان نیازی نیست،

باز که کردند، دیدم یک ناخن نو عین ناخن زمان تولدم و

عین ناخن قبلی درآمده که کَنده شده بود.

 نشستم و حساب کردم کلّ کارخانه‌های شرق و غرب عالم را به هم ببندیم که

یک ناخن درست کند که به بدن وصل شود و

از بدن انرژی بگیرد که مدام بالا بیاید و ما با ناخن‌گیر بگیریم و صافش بکنیم،

نمی‌توانند یک ناخن بسازند.

صد درصد برایم روشن است که عالَم کارگردان دارد که اگر نداشت،

چطوری دوباره این ناخن من درآمد؟

چطور درآمد؟ درست است که خدا قابل‌ دیدن نیست

ولی با چشمِ جان همه‌جا از آثارش پیداست.


عشق فقط خدا

🌾مشرق و مغرب ار روم💞

     ور سوی💞

              آسمان💞

                       شوم💞

               نیست💞
 
             نشان💞

     زندگی💞

🌾تا نــرســـد نشان تـــو💞


عشق فقط خدا


✨💞وصال توستــــ اگر دل را

✨💞مرادی هستـــ و مَطلوبے



✨💞کنار توستـــ اگر غم را

✨💞کنارے هستـــ و پایانے...


 ✨💞 #سعدی




***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


 نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و


 منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(علیه السلام) را نگاه می‌کردند.

دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند،


دید که ابراهیم(علیه السلام) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است.

دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است که آتش تو را نمی‌سوزاند؟

حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: زبانی که به ذکر خداوند گویا باشد و


قلبی که معرفت خدا در او باشد آتش در او اثر ندارد.

دختر نمرود گفت: من هم مایل هستم با تو همراه باشم.

حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود:


بگو لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و داخل آتش بشو .

دختر نمرود این جملات را گفت و پا در آتش نهاد و


خود را نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) رساند و


در حضورش ایمان آورد و به سلامت به جانب پدرش برگشت.

نمرود با دیدن این منظره تعجب کرد و


در عین حال به خاطر ترس از مملکتش دختر را از راه موعظه و نصیحت نزد خود خواند


ولی حرف نمرود در دختر اثر نکرد و دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بکشند.

خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بگیر بنده مرا .

جبرییل رعضه را از آن مهلکه رهانید و نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) آورد.

رعضه در تمام مشقت‌ها با حضرت ابراهیم(علیه السلام) همراه بود تا


آن که حضرت او را به همسری یکی از فرزندانش درآورد و


خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود که همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند.


عشق فقط خدا


✨💞 میان سجده ام هرشب

✨ فقط یک ذکر می خوانم

✨💞 تویی روحم تویی جانم

✨ تویی پیدا و پنهانم


✨💞 چنانم کرده ای عاشق❤️
✨ که بی عشق تو ویرانم

✨💞 تویی سرچشمه ی امید
✨ و یأس و درد و درمانم



***************************************


  • مرتضی زمانی