در زمان خلافت حضرت علی(ع) کودکی که دارای دو سر و
دو سینه بر یک کمر بود به دنیا
آمد، میراثش را از آن حضرت جویا شدند. حضرت علی(ع) فرمود:
هنگامی که خواب استبر او
فریاد زنند اگر هر دو سر با هم بیدار شدند یک نفر است و
یک میراث می برد و اگر یکی بیدار
ودیگری همچنان خواب ماند دو میراث می برد.
فروع کافی ج 7 ص 159 حدیث 1
حکایت ۲:
در مورد شناسایی مالکیت فرزند پسر
مردى داراى دو زن بود که هر دو نفر آنها باردار بودند.
هر یک از آنها آرزو مى کرد،فرزندى
که به دنیا مى آورد پسر باشد، تا بدین وسیله پیش شوهرش محبوبتر گردد.
در آنزمان - به دلیل
پایین بودن سطح فرهنگ و نقش مهمى که مردان در
تقویت بنیه نظامى داشتند -داشتن فرزندان
پسر، افتخار بوده و داشتن فرزندان دختر، موجب سرافکندگى محسوب مى شد.
از قضا هر دو زن در یک شب تاریک و
در یک اتاق ، زایمان مى کنند. یکى از آنها دختر،
ودیگرى پسر به دنیا مى آورد. زنى که دختر زاییده بود،
در یک زمان مناسب ، فرزندش را
بانوزاد پسر هوویش عوض مى کند و وانمود مى کند که او
پسر زاییده و هوویش دختر. این
کارباعث اختلاف و درگیرى بین دو هوو شده و
کسى نمى تواند در این مورد قضاوت کند.
طبقمعمول ، براى قضاوت در این مورد،
به دریاى علم و حکمت ، امیرمؤ منان ، حضرت على
(ع) مراجعه مى شود. آن حضرت دستور مى دهد،
هر دو مادر، مقدار معین و مساوى از
شیرخود بدوشند. آنگاه آن دو شیر را در
ترازوى دقیق وزن مى کنند. با کمال تعجب متوجهمى
شوند، وزن حجمى یکى از شیرها بیشتر از دیگرى است .
آنگاه آن حضرت حکم مى کندکه
فرزند پسر متعلق به همان زنى است که شیرش سنگین تر است.
به دلیل اختلاف ساختمان جسمانى زن و مرد،
خداوند متعال حتى در تغذیه نوزادان نیزاختلاف
قایل شده است . شیرى که پسر از آن تغذیه مى کند،
باید از املاح و فلزات بیشترىبرخوردار
باشد، تا استخوان بندى و اسکلت و
همچنین عضلات محکم تر و نیرومندترى رابراى مردانى که
وظایف سنگین تر، خشن تر و خطرناکترى به عهده خواهند داشت ،فراهم سازد.
در زمان خلافت امیرالمؤمنین حضرت علی (ع)،
مردی را نزد آن حضرت آوردند که ادعا می
کند کسی بر سرش ضربه ای زده و در
اثر این ضریه چشمانش نمی بیند و زبانش از کار افتاده
و حس بویائی خود را نیز از دست داده. حضرت فرمود:
« اگر راست بگوید سه دیه ی کامل بر
او واجب است.» عرض کردند که از کجا صحت و
سقم ادعاهای او را تشخیص دهیم.
امیرالمؤمنین فرمود: «برای اینکه درستی ادعای او
مبنی بر اینکه چشمش نمی بیند ثابت شود او
را در مقابل آفتاب قرار دهند بطوریکه آفتاب مستقیم به چشمانش بتابد.
اگر راست نگفته باشد نمی
تواند چشمانش را باز نگهدارد.
و در مورد ادعایش مبنی بر اینکه دیگر حس بویائی ندارد، پنبه
ای را بسوزانند و مقابل بینی اش بگیرند اگر از چشمانش
آب سرازیر شد و سرش را از دود
دور کرد صادق نیست و گرنه راست می گوید.
ولی در اینکه ادعا می کند زباش آسیب دیده به
طوریکه تکلمش را از دست داده، باید سوزنی در زباش بزنند،
اگر خون سرخ بیرون آید زبانش
سالم است ولی اگر خون سیاه بیرون آید در ادعایش صادق است.
سه نفر در تقسیم هفده شتر با هم نزاع می کردند،
اولی مدهی یک دوم و دومی یک سوم و سومی
یک نهم بودند و به هر ترتیب خواستند شترها را قسمت کنند
که کسری به عمل نیاید نتوانستند.
خصومت به نزد حضرت علی (ع) بردند. علی (ع) به آنان فرمود :
مایل نیستید من یک شتر از مال خودم
بر آنها افزوده و آنها را بین شما تقسیم نمایم؟
گفتند : بله
پس یک شتر بر آنها افزود و مجموعا هیجده شتر شدند و
آنگاه یک دوم آنها را که نه شتر باشد به اولی و
یک سوم را که شش شتر باشد به دومی و یک نهم را
که دو شتر باشد به سومی داد و یک شتر
باقیمانده خود را نیز برداشت *
* - نکته ریاضی این تقسیم این است که آن سه نفر سهامی را که
برای خود تعیین کرده بودند مقدام یک هیجدهم از واحد صحیح کمتر بود،
و در حقیقت آن یک هیجدهم به نسبت سهامشان بر سهم هر کدام زیادتر بود،
اولی 9 شتر از 17 شتر را مالک بود نه 8/5 از 17 و همچنین دومی و سومی،
و چون زیادیها دقیق بود و سائلین به نکات ریاضی آشنایی نداشتند
از این جهت حضرت بدون تفصیل و توضیح از
راه بسیار ساده ای مشکلشان را حل کرد.
**********************************
سه گام با امیر مومنان
علی (علیه السلام)
گام اول:
دنیا دو روز است....یک روز با تو و روز دیگر علیه تو ....
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند ...
گام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید ......
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا زود ......
باید گذاشت و گذشت...
گام سوم:
اشکها خشک نمیشوند مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و
قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان
ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺷﺐ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ؛
ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺨﻮﺍﺏ، ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛
**السلام علیک یا امیرالمومنین**
اعــــــــــــــــــجاز قرآن
سایه جهان هستی در قرآن
_______________________
بدن آهو یک قسمتی به نام نافه دارد
کـــــــــــــــه:
وقتی خون وارد نافه آهو میشود، تبدیل به مشک میشود که عطر بسیار خوشبویی است
چقدر قیمت پیدا میکند
و مردم آن را به سر و صورت و جامه خود میکشند.
دستگاه الهی هم درست مثل نافهی آهوست
یعنی هر کس هر قدر هم که آلوده باشد وقتی به آنجا میرود پاک و معطر میشود،
گذشتهی او اصلاح میشود و تمام بدیهایش به خوبی بدل میشود.
آنجا جایی است، که بدیها و گناهان، به حسنه و زیبایی و خوبی بدل خواهد شد.
ولَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَتُهُ وَأَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَکِیم🌱
درست مثل آب گلآلودی که به دریا برسد
آب آلوده، همین که به دریا رسید پاک و زلال خواهد شد.
آب بد را چیست درمان؟
باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان؟
باز دیدن، روی یار
سوره نور آیه 10
ا___________________
دلـــــــی کـــز معــرفت نورو صفا دید
بـــه هــــرچــیزی که دید اول خدا دید
سلیمان نبی (ع) کنار دریا نشسته بود که چشمش به موری افتاد. مور دانه گندمی با
خود به طرف دریا می برد. به محض اینکه به آب رسید قورباغه ای سرش را از آب
خارج کرد و دهان گشود و مور به داخل دهانش رفت و او هم به درون آب رفت!؛
سلیمان نبی مات و مبهوت از این ماجرا بود که به ناگاه مشاهده کرد قورباغه سرش
را از آب خارج کرد و مورچه از دهانش بیرون آمد اما این بار دانه گندمی همراه
نداشت. سلیمان نبی تحمل نکرد و مور را صدا و زد و از چون و چرای ماجرا پرسید.
مورچه گفت: ای نبی خدا، در اعماق این دریا، سنگی تو خال هست و درون آن کرمی
زندگی می کند که قدرت خروج از آنجا را ندارد.من از طرف خداوند مأمورم روزی او
را هر روز ببرم و این قورباغه نیز وظیفه حمل من را دارد. او مرا کنار سوراخ آن
سنگ می برد، دهانش را باز می کند و من داخل می روم و دانه را می گذارم و بازمی
گردم. سلیمان نبی گفت: وقتی دانه را به او می دهی چیزی هم می گوید؟
مور گفت: بله، می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی کنی،
رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
دوست خدا بودن سخت نیست !
پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با
کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!…
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…
( داستانی از حضرت مولانا ))
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او می دانست پریدن این بز از جوی آب همان ،
و پریدن یک گله گوسفند و بز بدنبال آن همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد...
نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و
نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیده ای از آن جا می گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت :
من چاره کار را می دانم .
آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تاثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می دید گفت :
تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می دید ،حاضر نبود پا روی خویش بگذارد.
آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
چه سخت است خودشکستن و از خود گذشتن و پریدن تا رسیدن به معبود و معشوق...
رقص آنجا کن که "خود" را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت برکنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون "خود" مردان کنند.