عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۵۵ مطلب با موضوع «عشق فقط خدا :: داستانک» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

خدایا چشمی ده که فقط تو را ببینم
خدایا گوشی ده که فقط کلام تو را بشنوم
خدایا حضوری ده که فقط در محضر تو باشم
خدایا قلبی ده که فقط جای تو باشد
خدایا زبانی ده که فقط حق را بگوید
خدایا دستی ده که فقط دستگیر بندگان تو باشد
خدایا پایی ده که فقط در راه تو قدم بردارد
خدایا ذائقه‌ای ده که فقط حلاوت بندگی تو را بچشد
خدایا عمری ده که فقط در راه تو صرف شود
خدایا علمی ده که معرفت به تو را
خدایا علمی عطا کن که در آن گمراهی نباشد
خدایا حافظه‌ای عطا کن که در آن نسیان نباشد
خدایا زبانی عطا کن که در آن لغو نباشد
خدایا همنشینی عطا کن که در آن ملامت نباشد
خدایا حضوری عطا کن که در آن غفلت نباشد
خدایا عزتی عطا کن که در آن ذلت نباشد
خدایا دلی عطا کن که در آن غیر نباشد
خدایا چشمی عطا کن که در آن کوری نباشد
خدایا نوری عطا کن که در آن ظلمت نباشد
خدایا رحمتی عطا کن که در آن نقمت نباشد
خدایا قلبی ده که فقط جای تو باشد
خدایا زبانی ده که فقط حق را بگوید
خدایا دستی ده که فقط دستگیر بندگان تو باشد
خدایا حلالی عطا کن که در آن حرام نباشد
خدایا قُربی عطا کن که در آن بُعد نباشد
خدایا حلاوتی عطا



یقین


ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ
ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟!
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ
ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ،ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ
ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ
ﺭﺯﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ...
ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﺩﯾﮕﻪ!
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ
ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ.
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ
ﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ
ﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ؟ !

ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻤﺎ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ

ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ..

ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ
ﺧﺪﺍ ...


صد نشان از حق بدیدی و یکی نشناختی


ﺯﺍﻫﺪﯼ ﺑﻬﺮ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﺪ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺯ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﻠﻖ ﺑﺎ ﺣﻖ ﺑﺎﺷﺪﺵ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ

ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺳﺘﺎﺩﻩ ﻣﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﺎﺯ
ﺷﻌﺮ می‌خوﺍﻧﺪ ﺯ ﻫﺠﺮﺍﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺗﯽ ﺩﻟﻨﻮﺍﺯ

ﺩﺭ ﻗﻨﻮﺗﺶ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻧﺎﻡ " ﻟﯿﻠﯽ" ﻣﯽﺑﺮﺩ
ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ " ﺗﺴﻠﯽ" ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻣﺶ می‌برﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﻧﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺖ

ﭼﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ
می‌دﻫﻢ ﻓﺘﻮﺍ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺗﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ: ﺷﯿﺦ ﺯﺍﻫﺪ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟!
ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﮔﺮﻡ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺩﻣﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩﺍﯼ ... ؟

ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺷﺖ ﭘﺎﮎ ﻟﯿﻼ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ،
ﮔﻮﺵ ﮐﻦ ﺯﺍﻫﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﯾﺪﻩﺍﻡ

ﻗﺎﻣﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ
چهره‌ای ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ

ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮔﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻋﺴﻞ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺗﺮ
ﻏﻨﭽﻪﯼ لب‌ها ﺑﺴﯽ ﺍﺯ ﻏﻨﭽﻪﯼ ﮔﻞ تنگ‌تر

ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻻﻝ ﺁﺏ ﺟﺎﺭﯼ ﺻﺎﻓﺘﺮ
ﺳﯿﻨﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ ﺷﻔﺎف‌تر

ﺁﻥ ﺻﻨﻢ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﺎﻫﺶ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺍﯾﻤﺎ ﺑﺮ ﻟﻌﻞ لب‌هاﯾﺶ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺠﺎﻭﺭ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ
ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﮐﻔﺮ می‌گوﯾﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﺮ ﮔﺸﺘﻪﺍﯼ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺣﻖ ﺩﻡ می‌زﻧﯽ
ﺩﻡ ﺯ ﻋﺸﻖ ﺫﺍﺕ ﺣﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺯ ﻣﺒﻬﻢ می‌زنی

ﺑﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺧﺎﮐﯽ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ می‌رسی
 ﮐﯽ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺫﺍﺕ ﭘﺎﮎ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﯽ می‌رسی

ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﻋﻤﺮ ﺑﺮ " ﺯﻫﺪ " ﻭ " ﺭﯾﺎ " ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯽ
ﺻﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻖ ﺑﺪﯾﺪﯼ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ !


یک لحظه تامل


اگر پروردگار برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که

من عروسکی کهنه‌ام و به من تکه‌ای زندگی می‌بخشید
احتمالاً هر فکری را بر زبان نمی‌آوردم،

اما به هر چه بر زبان می‌آوردم فکر می‌کردم.
به هر چیز نه به دلیل قیمت مادی‌اش که به خاطر مفهومی که دارد بها می‌دادم.

کمتر می‌خوابیدم و بیشتر خیال‌پردازی می‌کردم،
زیرا می‌دانم هر دقیقه که چشم برهم می‌گذاریم

شصت ثانیه روشنایی از دست می‌دهیم.

هنگامی‌که دیگران می‌ایستادند راه می‌رفتم و

وقتی آنها می‌خوابیدند بیدار می‌ماندم.
هنگامی که دیگران صحبت می‌کردند گوش می‌کردم و

چه لذتی از خوردن یک بستنی شکلاتی می‌بردم.

اگر خداوند فرصت کوتاه دیگری به من

ارزانی می‌داشت، ساده‌تر لباس می‌پوشیدم،
در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم،

بلکه روحم را در برابر رحمتش آشکار می‌کردم.

خدای من، اگر قلبی در سینه داشتم، نفرت‌هایم را

بر روی یخ می نوشتم و تا هنگام طلوع خورشید صبر می‌کردم.
با رویایی از «ون گوگ» روی ستارگان شعری از «بندتی» را نقاشی می‌کردم و

ترانه‌ای از «سرات» را تا ماه می‌خواندم.
با اشکانم گل‌های رز را آبیاری می‌کردم، تا درد خوارها و

بوسه های سرخ گل‌برگ‌هایشان را حس کنم.

خدای من، اگر من تنها تکه‌ای از زندگی داشتم…
هر زن یا مردی را متقاعد می‌کردم که محبوب من است و

با عشق و در عشق زندگی می‌کردم.

به آد‌م‌ها نشان می‌دادم چقدر در اشتباهند که گمان می‌کنند

وقتی پیر شدند دیگر نمی‌توانند عاشق باشند،
نمی‌دانند وقتی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نباشند!

به هر کودک بال‌هایی می‌دادم، اما رهایش می‌کردم تا خود پرواز را فرا گیرد.
به سالمندان می‌آموختم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی فرا می‌رسد.

چه چیز‌ها که از شما‌ آدم‌ها یاد نگرفته‌ام..
فهمیدم هر کس می‌خواهد بر فراز قله‌ها زندگی کند،
بدون اینکه بداند خوشبختی حقیقی در نحوه رسیدن به بالای کوه است!

دانستم وقتی نوزادی با دست کوچکش انگشت پدر را می‌گیرد،

او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند.
یاد گرفتم انسان فقط زمانی حق دارد به دیگری از بالا به پایین نگاه کند

که بخواهد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

چیزهای بسیاری از شما یاد گرفتم، اما در نهایت برایم فایده‌ای ندارد،
زیرا وقتی آن‌ها را در چمدان می‌گذارم که متأسفانه در بستر مرگ خواهم بود.

اثری از جانی ولچ

منبع / برگردان به فارسی: شاهین سادات‌ناصری




چقدر خدا داری؟


مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند

برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
مرد گفت: “من همیشه سعی کرده‌ام در زندگی به خداوند معتقد باشم.

همسرم هم همین طور،

اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بی‌اعتنا هستند

و آبروی ما را در دهکده برده‌اند. چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم،

دچار این مشکل شده‌ایم؟”

شیوانا به آن‌ها گفت: “ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.”
مرد با تعجب جواب داد: “این چه ربطی به موضوع دارد؟

حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد.

یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاق‌های بزرگ با پنجره‌های بزرگ،

اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است.

در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم،


آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.”


شیوانا پرسید : “درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟”


زن با تعجب پرسید :”منظورتان چیست!

مگر می‌توان درون خانه خدا داشت؟”
شیوانا گفت: “بله ! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست!

باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و

فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم.

برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشته‌اید؟

آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کرده‌اید؟

آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه مانده‌ها و تهی‌دستان استفاده‌ای شده‌است؟

آیا پرده‌ای که به پنجره‌ها آویخته‌اید نقشی خدایی بر آن‌ها وجود دارد؟

بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کرده‌اید

و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان می‌توانید پیدا کنید.

اگر چهار فرزند شما به بی‌راهه کشانده شده‌اند،

این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید.

اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگی‌تان پخش کنید،

خواهید دید که نه تنها فرزندان‌تان بلکه بسیاری از جوانان و

پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.”




یک لحظه در حریمش


خدایا ای بزرگ ترین، مهربان ترین، بخشنده ترین


ای امید نا امیدان، ای شفا دهنده ی دردمندان، ای پناه بی پناهان

ای که خدایی جز تو نیست، ای یگانه معبود جهانیان

یا الله ...

کمکمون کن این روز ها رو پشت سر بذاریم.

کمکمون کن به عواقب کارهامون بیشتر فکر کنیم.

خدایا کمکمون کن مگه ما جز تو کی رو داریم.

خدایا می گن وقتی غمگین شدیم استغفار کنیم:

خدایا ما رو ببخش، ای آمرزنده ی گناهان، استغفر الله ربی و اتوب الیه ...

خدایا دوست داریم، تنهامون نذار.

بهمون آرامش قلبی عطا کن، یادت رو تو دلامون پررنگ تر کن ...

خدایا توکل بر تو ...







ده فرمان از خورشیدطوس آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام

💚 فرمان اول:

در خوشحال کردن مردم بسیار بکوشید تا در قیامت خدا خوشحال تان کند.

💛فرمان دوم:

تا می توانید سکوت اختیار کنید که سکوت موجب محبت می شود و راهنمای هر خیری است.

💙فرمان سوم:

در خواندن سوره حمد استمرار بورزید که جمیع خیردرامور دنیا و آخرت درآن گرد آمده است.

❤️فرمان چهارم:

به روزی اندک خدا راضی باشید تا خدا نیز از عمل کم شما راضی باشد.

💜فرمان پنجم:

در برقرار کردن صله رحم ثابت قدم باشید که


بهترین نوع آن خودداری از آزار خویشاوندان است.

💛 فرمان ششم:
به کسی که از خدا نمی ترسد امید نداشته باشید که نه تعهد دارد، نه نجابت و نه کرم.

💙فرمان هفتم:
بسیار احسان کنید که خداوند در قیامت یک نصفه خرما را مانند کوه احد بزرگ می کند.

💜فرمان هشتم:
حق الناس را رعایت کنید که دوستی محمدوآل محمد بدون آن پذیرفته نیست.

❤️ فرمان نهم:
ازبخششی که زیانش برای تو بیش از سودی است که به دیگران میرسد، حذر کن.

💚 فرمان دهم:
بسیارمراقب کردار خودباشید تا مورد تهمت واتهام قرار نگیرید،


که در آن صورت حق ملامت ندارید.

❤️السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا (ع)❤️


آرامش


ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ
ﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺤﺮﻣﺖ ﻧﯿﺴﺖ....
ﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﯼ
ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﯼ.....
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ
ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ
ﺑﮕﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ,
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﻨﯽ
ﻭ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﺮﺯ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺑﺒﺮﯼ ,
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻨﻬﺎ
ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮﺩ ....
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺪﺍﻧﯽ , ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﺪ ﻭ
ﺷﺮﻃﯽ " ﺧﺪﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ .....
ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﺪﺍ


مقصد خداست


گویند ز پیمانه ننوشید ، حرام است
هر کس که بنوشد به سر دار مقام است
ما دوش به میخانه ی عشّاق برفتیم
دیدیم که مستی همه را کیش و مرام است
گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید ؟
گفتند شراب است که از یار به کام است
گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان ؟
گفتند که مستی سبب عشق مدام است
گفتیم که ازعشق چه آید به سرانجام ؟
گفتند که عشق بردل عشاق طعام است
گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق
گفتند که میخانه همان جای سلام است
ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش
زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است


خدایا؛
بزرگ شدن کار سختی است!

هر گاه مرا لایق بزرگ شدن دانستی، به من دانشی ببخش

تا رویای هیچکس را نابود نکنم
و برای قلب تمامی انسان ها ارزش قایل شوم تا بزرگتر شدنم به انسان‌تر شدنم معنا دهد.....

خدایا حجم دلتنگی هایم وسیع است

و پر و بالم بسته...

اینگونه بگویم

اسیر وابستگی های دنیا شده ام...

دلم آرامش میخواهد

ذره ای... لحظه ای... آغوشی بی دغدغه تر از آغوشت سراغ ندارم...


مرا در حریم آغوشت جا کن ...

که بسیار محتاج تسکینم 🍀

پرسش و پاسخ جالب


ازعالمی ..پرسیدند..


بالاترین وزنه چند کیلو است.


که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان؟...


عالم در جواب گفتن بالاترین


وزنه یه پتوی نیم یا 1کیلویی است.که یه نفر بتواند هنگام نمازصبح از روی خود بلند کند.

هرکی بتونه اون وزنه رو بلند کند. باید بهش گفت پهلوان.


» - رسول الله فرموده اند ترک

نماز صبح : نور صورت

ظهر : برکت رزق

عصر : طاقت بدن

مغرب : فایده فرزند

عشاء : آرامش خواب را از بین میبرد.

  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰

حدیث قدسی


ای فرزند آدم به اندازه ای که به من نیازمند هستید مرا اطاعت کنید .


و به اندازه ای صبر بر آتش دوزخ دارید ، مرا نافرمانی کنید


و به اندازه ای که در دنیا باقی هستید ، برای دنیا عمل کنید.


و به مقداری که در آخرت باقی هستید برای آن زاد و توشه فراهم کنید.


ای فرزند آدم در زراعت و معاملات خویش


( همچون معامله سَلَف که بهاء را از پیش می دهید )


مرا طرف معامله خویش قرار دهید تا به شما سودی دهم


که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلب انسانی خطور کرده.


ای فرزند آدم دوستی دنیا را از دل خویش بیرون کن


زیرا دوستی دنیا و محبت من در یک دل جمع نمی شود.


ای فرزند آدم آنچه را به تو فرمان داده ام انجام بده و


از آنچه تو را بازداشته ام دست بردار تا تو را زنده ای قرار دهم که هرگز نمی میرد.


ای فرزند آدم هنگامی که در دلت سختی و جسمت بیماری و در مالت کمبود و


در روزیت محرومیت یافتی ، پس بدان ( علت آن )


سخن گفتن تو در اموری است که فایده ای برای تو ندارد.


ای فرزند آدم زاد و توشه بسیار فراهم کن زیرا راه بسی دور است ،


و بار خویش را سبک گردان زیرا ( پُلِ ) صراط بسیار باریک است ،


و عمل خویش را خالص گردان چونکه بازرس بی نهایت بینا می باشد ،


و خواب ( بسیار طولانی ) خود را برای قبر به تأخیر بینداز ،


و فخر و مباهات کردن را برای ترازوی ( سنجش اعمال ) قرار بده و


لذت بردن خویش را برای بهشت بگذار و ( خالص ) برای من باش ،


و با پست شمردن دنیا به من نزدیک شو


( تا در مقابل ) از آتش دوزخ دور گردی.


ای فرزند آدم کسی که در میان دریا کشتی او شکسته ،


و بر تخته پاره ای باقی مانده است مصیبت اش بزرگتر از تو نیست ،


زیرا تو به گناهانت یقین داری و از عملت نزدیک به هلاکتی.


خدا


. "خدا"درگل،خدا،درآب و رنگ ست

"خدا"نقاش این دشت قشنگست

"خدا"یعنی درختان حرف دارند،شقایق ها،درونی ژرف دارند

"خدا"درهرنظر آینه ماست

همین حالا،خدا،درسینه ماست

"خدا"شبنم"خدا"باد و"خدا"گل

"خدا"زیباترین باغ تکامل

گهی،گل میکند ماراخبردار،گهی،مرغی بما میگویداسرار

"خدا"دراوج گل،درعمق رنگست"خدا"درمعنی لفظ قشنگست

"خدا"رامیتوان ازنورفهمید

"خدا"رادرپرستش میتوان دید


مثل خدا باش …

خوبی دیگران راچندین برابر جبران کن !

مثل خدا باش ،

با مظلومان و درمانده گان دوستی کن …

مثل خدا باش ،

عیب و زشتی دیگران را فاش نکن …

مثل خدا باش ،

در رفتار باهمه ی مردم عدالت رارعایت کن …

مثل خدا باش ،

بدون توقع و چشمداشت نیکی کن …

مثل خدا باش ،

بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن …

مثل خدا باش ،

با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن …

مثل خدا باش ،

اشتباهات و بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش ...

مثل خدا باش ،

برای اطرافیانت دلسوزی کن ...

مثل خدا باش ،

مهربان تر از همه ...




داستانک کوتاه


از کاسبی پرسیدند:


چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟


گفت:آن خدایی که فرشته مرگش


مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند


چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند



داستانک 2


پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود

پدر دختر گفت:

تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم


پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود


پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید:


انشاءالله خدا او را هدایت میکند


دختر گفت:


پدرجان


مگر خدایی که هدایت میکند


با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟


شعری از طرف خدا


ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی

خویش را در منجلابی از گنه انداختی


هرچه تو بد کرده ای من پرده پوشی کرده ام

این منم که دوستت دارم ولی نشناختی


آنقدر دلواپست بودم که دور از من شدی

بردی از یادم به دنیای خودت پرداختی


تنگ یا رب گفتنت بود این دلم بی معرفت

کاش چشمی سوی من یک لحظه می انداختی


هی تو را خواندم بیایی بین آغوشم ولی

پشت کردی بر من و بی وقفه هی می تاختی


من فقط خیر تو را میخواستم ای بی وفا

با همه دنیا به غیر از عاشق خود ساختی...


یک بغل احسان برای تو مهیا کرده ام

گرچه بد بودی ولی باتو مدارا کرده ام


ما چه کردیم و چه شد


وای از آن روزی که ما، "دل" را به "دنیا" باختیم
خانه مان را، روی "تار عنکبوتی" ساختیم

یادمان رفت آن زمانی را، که "آدم" بوده ایم
چهره خود را درون آینه نشناختیم

وای از آن روزی که "خودخواهی"، گریبانگیر شد
بی محابا، سوی تخریب ِ "شرافت" تاختیم

حرمت "انسان"، شکستیم و بدون دلهره
پیکر بی جان او را، زیر پا انداختیم

گور خود را با دو دست خویش، کندیم و بر آن
نوحه خواندیم و به ترحیم و عزا پرداختیم

دیر فهمیدیم با "خود"، ما چه کردیم و چه شد
ما "شرافت" ، "آدمیت" ، ما "خدا" را باختیم

صد سال اگر زنده بمانی گذرانی


دیوانه ودلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش

پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت
منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش

صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش




"مواظب خودت باش"


معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن!!!!!


بلکه معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه !


تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماریها ، سختی ها، مشکلات،


و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند......


اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی ، زمانی که بر می گردید و


به منظره گذشته خود نگاه می کنید ، تصویری زیبا و خاطراتی


پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید:

 تصمیم را با تحقیق......

 هوس را با عقل.....

عصبانیت را با صبر.....

انتقام را با فراموشی.....

 عبادت را با بی توقعی....

 خدمت به خلق را با گمنامی......

 و در آخر قلبت را باکائنات پیوند بزن.......

مواظب خودتون باشید



عارف

ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺗﮕﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ،

ﺷﻤﺎ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺧـﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ،

ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﺘﺎﻥ .

ﻣﻌـﺸﻮﻕ ﺩﺭ ﻋـﺎﺷﻖ ﻧﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ...

تغییر واقعی همیشه از درون آغاز میشود، پس هنگامی که در


خلوت خودت هستی تغییر کن نه در مقابل دیگران


هرکس که دیگران را بشناسد عاقل است و


هر کس خود را بشناسد عارف است ....

اولین های خاص


اولین کسی که بسم الله الرحمن الرحیم را نوشت حضرت سلیمان بود

اولین کسی که لاحول ولاقوه الا العلی العظیم فرمود حضرت رسول اکرم(ص)بود

اولین کسی که شعر را به عربی سرود حضرت آدم بود.

اولین کسی که برروی زمین شخم کاری کرد حضرت آدم بود.

اولین کسی که خانه کعبه را بنا نمود حضرت آدم بود.

اولین واضع علم حساب حضرت ادریس بود.

اولین کسی که خیاطی کرد حضرت ادریس بود.

اولین طفلی که شش ماهه بدنیا آمد وزنده ماند حضرت یحیی بود.

اولین کسی که قبا پوشید حضرت سلیمان بود.

اولین بشری که به آسمان صعود کرد حضرت عیسی بود.

اولین کسی که بر منبر رفت وخطبه خواند حضرت ابراهیم بود.

اولین کسی که درهم چهارگوش ساخت حضرت آدم بود.

اولین کسی که درراه خدا جهاد کرد حضرت ابراهیم بود.

اولین کسی که تیروکمان ساخت حضرت ابراهیم بود.

اولین کسی که خط نوشت حضرت ادریس بود.

اولین کسی که برایش قبر کنده شد ولحد تهیه شد حضرت آدم بود.

اولین کسی که سگ را به نگهبانی واداشت حضرت نوح بود.

اولین کسی که کشتی ساخت وبه روی آب روانه کرد حضرت نوح بود.

اولین کسی که پرچم برافراشت حضرت ابراهیم بود.

اولین کسی که الله اکبر گفت حضرت ابراهیم بود.

اولین کسی که پیمانه وترازو ساخت حضرت شعیب بود.

اولین کسی که زره ساخت حضرت داود بود.

اولین کسی که شکرتهیه کرد حضرت سلیمان بود.

اولین پیامبر در بنی اسراییل حضرت موسی بود.

اولین کسی که گریه کرد حضرت آدم بود.

اولین کسی که وسایل جنگی ساخت حضرت ادریس بود.

اولین کسی که حج بجا آورد حضرت آدم بود.

اولین کسی که شهر بنا کرد حضرت ادریس بود.

اولین شخصی که دربرابربت پرستی قیام کردحضرت ابراهیم بود.

اولین کسی که روزه گرفت حضرت آدم بود که در هرماه سه روز روزه می گرفت.

اولین کسی که ساعت های دوازده گانه را وضع کرد حضرت آدم بود

اولین کسی که به ربوبیت حق تعالی ایمان آورد حضرت رسول اکرم ص بود




حضرت علی (ع)

* زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است..

تا میتازی با تو میتازند.

زمین که خوردی، آنهایی که جلوتر بودند.. هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند.

و آنهایی که عقب بودند، به داغ روزهایی که میتاختی تورا لگد مال خواهند کرد!

* در عجبم از مردمی که بدنبال دنیایی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند

و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند...



گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،

نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...


گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،

تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!


گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،

تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...


گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،

باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...


گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،

"آخرقصه هم

آغوش زلیخا بشوی...



 " فروغ فرخزاد "





عشق فقط خدا




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


خداوندا...


آرامشم را میان پیچ و خم زندگی ای که خود رقم زده ام،


گم کرده ام، آرامم کن...


همان گونه که دریا را پس از هر طوفانی آرام می کنی...


راهنمایم باش و ایمانم را قوی کن


که لحظه ای تو را در خلوت خویش، گم نکنم...

خداوندا...

اگر همه ی مردم دنیا هم مرا، احساسم را،


مهربانی هایم را فراموش و دستانم را رها کردند،


تو مثل همیشه کنارم باش و دستانم را به خودم نسپار...


خدایا: آنچه از احساسم مانده به تو میسپارم


تا از تنها دارایی ام محافظت کنی...


خداوندا... دنیایت بیش از حد توان من سرد است،...


به تو، به آغوشت، به رحمت بی کرانت نیازمندم...






از کتاب مناجات نامه چوپان معاصر نوشته رضا احسان پور

خدایا!
مرا به خاطر
همه‌ی مورچه‌هایی که کشته‌ام
ببخش

خدایا!
ممنونم که فقط یکی هستی
چینی‌ها عمراً بتوانند تقلبی‌ات را بسازند

خدایا!
مرا ببخش که بعضی وقت‌ها با تو
شبیه کت و شلوار پلوخوری رفتار کرده‌ام!
یعنی فقط زمانی سراغت آمد‌ه‌ام که
احتیاجت داشته‌ام

خدایا!
من از اختیارهایم می‌ترسم
فردا، پس‌فردا، خودت به خاطر همه‌ی آن‌ها
یقه‌ام را می‌گیری

خدایا!
من اگر بسوزم
بوی گند می‌دهم!
خود دانی، می‌خواهی بیندازی جهنم، بینداز!

خدایا!
گوش‌هایم دراز شده است
کی وقت داری بیایم برایم کوتاهش کنی؟

خدایا!
حیف نیست
بهشت به این قشنگی ساخته‌ای،
آن وقت به همه نشانش ندهی؟

خدایا!
کاش بیمارستان‌ها
بخش کودکان سرطانی نداشت

خدایا!
شش روز طول کشید
تا دنیای ما را بسازی
آن وقت ما در یک چشم بهم زدن
آن را خراب می‌کنیم!
ببخشید!

خدایا!
من فقط یک «مسکن مهر» سراغ دارم
آن‌هم خانه‌ی تو است

خدایا!
آسایش دو گیتی
تفسیر این سه حرف است:
۱- خدا ۲- را ۳- شکر

خدایا!
تو خوب‌تر از آن هستی
که مرا تنها بگذاری

خدایا!
به یک نفر می‌گویند: «یک دروغ بگو»
می‌گوید: «خدا نمی‌بخشد»

خدایا!
توی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلیهِ راجعون»
«اِلیهِ راجعون» یعنی پیش خودت؛ درست است؟
پیش خودت که جهنم نمی‌شود! می‌شود؟

خدایا!
من مثل آن بت‌پرست نیستم
که اگر تو را نداشته باشم
خدای سنگ و چوبی داشته باشم
من اگر تو را نداشته باشم، چیزی ندارم

خدایا!
دیوار خانه‌ی مرا در بهشت
کاهگلی بساز
می‌خواهم هر روز عصر با شلنگ
به دیوار آب بپاشم
و نفس عمیق بکشم

خدایا!
اشک‌هایم را با دست پاک می‌کنم
تا دستانم بوی تو را بگیرد

خدایا!
خودت به کسی که دوستش دارم بگو
که من دلم نمی‌خواست خلق بشوم
و فقط و فقط برای اینکه او تنها نباشد
قبول کردم که بیایم دنیا
تا شاید دوستم داشته باشد

خدایا!
دوستت دارم
حتّی توی جهنّم

خدایا!
خودت که بهتر می‌دانی
ما آدم‌ها مثل دانه‌های انار هستیم
زیاد به ما فشار نیاور!

خدایا!
کاش یک مُهر «شکستنی است، با احتیاط حمل شود»
روی دلم زده بودی!

خدایا!
دست ما را بگیر
و ما را از اتوبان زندگی
رد کن!

خدایا!
آخر زندگی من
یک «ادامه دارد» بنویس!



ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺩﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﺩﺯﺩ ﺳﺮ ﮔﺮﺩﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺷﺖ ....

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﭘﺮ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺑﺎ ﺯﯾﺮﮐﯽ ﮐﯿﺴﻪﯼ

ﺳﮑﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺯﺩﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ

ﺭﺳﯿﺪ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬﯾﺴﺖ

ﮐﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ :

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎ ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺑﻔﺮﻣﺎ ..

ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﺎﺯ

ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ .

ﺩﺯﺩﮐﯿﺴﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ :

ﺻﺎﺣﺐ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ

ﺍﺳﺖ . ﺍﻭ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻣﻦ ﺩﺯﺩ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻪ ﺩﺯﺩ ﺩﯾﻦ ﺍﻭ.

ﺍﮔﺮ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ، ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺑﺮ ﺩﻋﺎ ﻭ ﺧﺪﺍ

ﺳﺴﺖ ﻣﯿﺸﺪ. ﺍﻥ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺩﺯﺩ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ .

ﻭﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺍﺳﺖ !...

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﺩﺯﺩ ﺧﺰﺍﻧﻪ

ﻣﺮﺩﻣﻨﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﺯﺩ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺷﺎﻥ .... ﭼﻮﻧﮑﻪ ﺑﻨﺎﻡ ﺩﯾﻦ

ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ .... ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯﺩﯾﻦ ﺯﺩﻩ

ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

ﺗﻌﺎﻟﯿﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ

ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺑﺮﯼ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎ ﺭﺍ



خدای مهربانی‌های بی‌بهانه،

 همیشه جایی در حوالی دلتنگی‌های من،

 جاری می‌شوی...

 جاری می‌شوی در ابریِ چشمانم،

 و می‌باری آنقدر تا زُلال شَوَم،

 می‌باری آنقدر که آسمانی شَوَد هوای دلم،

 آنقدر که با همه روحم حس کنم

 داشتنِ تــــو

 می‌ارزد به همه‌ی نداشتن‌های دنیا،

 می‌ارزد...


http://www.khorasannews.com/OnlineNewsImage.aspx?id=6520094

‌می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که


وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:


آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند،


چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی


چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم،


نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد،


شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و


به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد


اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به


تعقیب وی پرداختند.


آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد


و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از


مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد


تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و


مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:


"ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید


به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.


چشم مردم به شیشه افتاد

. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید،


اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و


طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را


در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که


مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و


درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا!


شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،


این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "

رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از


جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که


درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت،


دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و


مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،


تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی،


در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و


آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.

این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در


یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که


با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.


کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری



دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ .



بزرگی گفت : وابسته به خدا شوید .
پرسیدم : چه جوری ؟
گفت : چه جوری وابسته به یه نفر میشی ؟
گفتم : وقتی زیاد باهاش حرف می زنم
زیاد میرم و میام .
گفت : آفرین .
زیاد با خدا حرف بزن
زیاد با خدا رفت و آمد کن ...!
بزرگی میگفت:
وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند...
وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند...
وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند...
وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...
همیشه با خدا بمان.
چترِ پروردگار، بزرگترین چترِ دنیاست...


دلم ﻣــﮯ ﺧــﻮﺁﻫَــﺪ ﺁﺭاﻡ ﺻـِـﺪﺍﻳَﺖ ﮐُــﻨَــﻢ:

 " ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ ﯾـﺎ ﺷـﺎﻫـِﺪَ ﮐُـﻞِّ ﻧـَﺠْـﻮﻯ "

ﻭ ﺑـِـﮕـــــــــﻮﯾَــﻢ ﺗــﻮ ﺧــﻮﺩ ِ ﺁﺭاﻣـِـــــــــﺸــﮯ

ﻭ ﻣـَـﻦ ﺧــﻮﺩ ِ ﺧــﻮﺩ ِ ﺑــﯿــﻘَــﺮﺁﺭ...

ﺧﺪﺍﯾــــــﺎ !

ﺧــــﺮﺍﺑﺖ ﻣﯽ ﺷــــﻮﻡ

ﻣﺮﺍ ﻫﺮ ﮔــــﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧـــــﻮﺍﻫﯽ ﺑﺴـــــﺎﺯ ...

 " ﺍِﻟﻬـــــﯽ ﻭَ ﺭَﺑـّــــﯽ ﻣَﻦْ ﻟـــــﯽ ﻏَﯿْﺮُﮐـْـــ "



عابدی را گفتم ای دست من و دامان تو
کن دعایی ، تا نهم پایی در این میدان تو

گفت از طاعت چه داری ، کوفتم بر سر که آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو



بسم الله الرحمن الرحیم

بارالها...

نمی دانم روحم اکنون در کدامین قطعه از الحمد تو گیر کرده

و نمی دانم که آیا نفسم به مالک یوم الدینــی تو ایمان دارد یا نه ، نمی دانم

خدای من ،

من نمی دانم که آیا ایاک نعبدهایم به ایاک نستعینــهای نمازم می رسند یا نه

و نمی دانم تاکیدهای ایاک ایاک هایم ،

آخر به نعبد و نستعین ختم خواهند شد یا نه

و نمی دانم که مرا در بحبوحه ی راه های پر پیچ و خم دنیا ،

به صراط مستقیمـت هدایتم خواهی کرد یا نه
زیبای من ،
من نمی دانم این روزها پایم در رکاب الذین انعمت علیهمِ تو ،

سوار بر اسب توحیدم ، می تازد یا نه
و نمی دانم که مرا از مغضوبان و ضالین درگاهت سوا کرده ای یا نه ...
و زندگی ام ،
و زندگی ام پر است ، از نمی دانم هایی که در گوشه اتاقمان ،
گاهی هم در باغچه ی مادرم،
کنار گل های محمدی ،
منتظرند تا شاید معشوقشان ،
بویِ عطرِ نشاطِ جنت المأوی را برایشان به ارمغان آورند.
خدای زیبای رحمان و رحیمم ،
نمی دانم هایم را هدایت کن به مستقیم ترین صراط خودت...
آمین یا رب العالمین...

***تقوا چیست؟***

شاگردی از عابدی پرسید :تقوا را برایم توصیف کن!


عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود


مجبور به گذر شدی چه میکنی؟

شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و


با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم.


عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! تقوا همین است.


از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را


کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.


خاطره ای از سعدی


...سعدى در کتاب گلستان ،

خاطرات زیبایى از دوران جوانى و کودکى خود نقل مى کند که

گاه بسیار نکته آموز و دل انگیز است . در یکى از این خاطرات مى گوید:
یاد دارم که در ایام کودکى ،

اهل عبادت بودم و شب ها بر مى خاستم و نماز مى گزاردم و

به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .

شبى در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و

تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را

بر کنار گرفته ، مى خواندم .

در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند،

خوابیده اند . پدر را گفتم :

از اینان کسى سر بر نمى دارد که نمازى بخواند.

خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویى نخفته اند،

بلکه مرده اند .

پدر گفت : تو نیز اگر مى خفتى ،

بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتى و عیب آنان گویى و بر خود ببالی!


وقتی ردپای خدا را در زندگی پیدا کردم..

فهمیدم میتوانم پاهایم را از گلیمم درازتر کنم!!

و خواسته هایم از قد خودم بزرگتر باشند!!

و حتی آرزوهایم محال!!

وقتی لبخند خدا را درمیان دعاهایم دیدم..

"ترس" برایم معنایش را از دست داد..

و جایش را "ایمان" پر کرد...

هنوز از یاد نبرده ام...

چه گله هایی کردم برای سختی راه...

و خدا چگونه مرا به بالای کوه هدایت کرد...

و فراموش نکرده ام که چه ناامیدانه...

درپی جرعه ای آب بودم...

و خداوند چگونه سیرابم کرد...

وعده ی خدا این است:

دستانت را به من بده..

تا فتح کنی دنیا را...

و ممکن کنی،ناممکن ها را...

و بدست بیاوری...

دست نیافتنیهارا...

پس خود را به خدا بسپار....

تا بیداری ات آرام شود،همچون خواب...

خوابت شیرین شود،چون رویا...

رویاهایت قابل لمس شوند،چون واقعیت..

و واقیعتهای زندگی ات زیبا شوند،چون آرامش...

و آرامشت از جنس عشق شود،چون خدا...

و خدا همراهت. شود،مثل همیشه...

از همیشه...

تا همیشه...

خداوندا انتهای این قصه دیدنیست..


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

پشت در بهترین جاست

صبر کن خدا در را باز میکند. تنها، نشستن و مودب بودن کار شماست,

اما باز کردن یا باز نکردن در با اوست . اختیاری نیست!

هر وقت دیدی تاخیر افتاد پشت در بایست .

مبادا بروی و بگویی چیزی نمیدهند . با هنر و فهمت تا پشت در برو .

در را محکم نزنی یا اصلا در نزن .صاحبخانه خودش میداند،انجا بنشین .
شبی که حضرت زهرا را میخواستند دفن کنند

اصحاب حضرت امیر پشت در آمدند تا کمک کنند .

حضرت امیر امام حسن را فرستاد که پشت در صدای گریه می آید،

ببین کیست ؟ امام حسن گفت اصحابند،

گریه میکنند که در را باز کنید داخل بیاییم .

حضرت فرمود بگو بروند اول اذان بیایند تشییع جنازه کنند .
اینها رفتند اما یکی ماند و نرفت. همانجا نشست .

نتوانست برود .

یک دقیقه بعد حضرت امیر دیدند هنوز صدای گریه می آید

فرمودند پسرم مگر نگفتی بروند؟! عرض کرد چرا ،

دو مرتبه دم در رفت و فرمود چرا نرفتی ؟

گفت : پای رفتن نداشتم ... حضرت امیر گفتند : بگو بیاید داخل.
ببین که کمی پشت در ایستادن خوب است .

به اشاره ملتفت باش.

از یکسال، پنج سال پشت در ایستادن نترس. پشت در بهترین جاست.

خدایا منو میرسونی؟


سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.


اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم


اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…!


جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!


نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!


اما خبری از پول نبود…


به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از


طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!


گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!

گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!!


یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت

و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .

خدای من!

من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم


اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …


فقط یک آه و افسوس که عمرم رایگان از دست رفت …

خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟


الهی و ربی من لی غیرک ..



روزه گرفته ام ولی


ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻡ ﻭﻟﯽ، ﺩﻝ ﺯ ﻫﻮﺱ ﺭﻫﺎ ﻧﺸﺪ
ﺷﻮﻕ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﻢ ﻧﮕﺸﺖ، ﻧﯿﺖﻣﺎﻥ، ﺧﺪﺍ ﻧﺸﺪ

ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ، ﺣﺎﺻﻞ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺲ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﻣﺎﯾﻪﯼ ، ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﻔﺎ ﻧﺸﺪ

ﻫﺮﻃﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺑﻨﮕﺮﯼ، ﻣﺠﻠﺲ ﻭ ﻣﺤﻔﻞ ﺩﻋﺎﺳﺖ
ﺗﯿﺮﻩﺩﻟﯽ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ، ﮐﺎﺳﺘﻪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺪ؟

ﻣﺎﻝ ﺣﺮﺍﻡ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ، ﻇﻠﻢ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ
ﺷﮑﻮﻩﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ، ﺣﺎﺟﺘﻤﺎﻥ ﺭﻭﺍ ﻧﺸﺪ

ﺭﻭﺯﻩ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﯿﺦ ﺑﺎ، ﻧﺎﻥِ ﺟﻮ ﻭ ﻧﻤﮏ، ﻭﻟﯽ
ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﺭﯾﺎ ﮐﺴﯽ، ﭘﯿﺮﻭ ﻣﺮﺗﻀﯽ ﻧﺸﺪ

ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﻧﺎﻟﻪﯼ ﺳﺤﺮ، ﺫﮐﺮ ﻭ، ﻧﻤﺎﺯِ ﺷﻔﻊ ﻭ ﻭﺗﺮ
ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﻧﺒﺮﺩ، ﻣﻨﺠﯽ ﻭ ﺭﻫﻨﻤﺎ ﻧﺸﺪ

ﺩﺭ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﭼﻪ ﺳﻔﺮﻩﻫﺎ، ﭘﻬﻦ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎ، ﮐﺰ ﺁﻥ
ﺳﻬﻢ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﻨﻮﺍ، ﻟﻘﻤﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺸﺪ

ﺑﺮﺳﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽﻧﻬﻢ، ﺩﺭ ﺷﺐ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﮐﺘﺎﺏ
ﮐﺎﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﻌﻨﯽﺍﺵ، ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﺸﺪ

ﻣﻌﺼﯿﺖ ﻭ ﮔﻨﺎﻩﻣﺎﻥ، ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﻣﯽﺯﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﺎ ، ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ، ﺩﻭﺍ ﻧﺸﺪ

 التماس دعا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



به یکی گفتند:


چطوری تنهایی راتحمل میکنی؟


گفت:


"من همنشین خدایم هستم،


هروقت خواستم اوبامن سخن بگویدپس قرآن میخوانم و


هرگاه خواستم من بااوسخن بگویم پس دورکعت نماز میخوانم.




جوانی به خواستگاری دختری رفت،پدر دخترگفت

فقط به یک پرسش من پاسخ بده، دخترم مال تو..!

-ساعت چند برای نمازصبح اذان گفته میشه؟

جوان جوابی نداد!

سپس پدر دخترگفت:

کالای من گرانقیمت هست، ومهریه اش پیش شمانیست!..

(تربیت صحیح)



گفت:


بشوخی به یکی ازدوستانم گفتم من 22ساعت متوالی خوابیده ام..!


گفت: بدون غذا ؟؟!!


وهمین سخن رابه دوست دیگری گفتم،


گفت: بدون نماز؟!..

(عکس العمل آنهاطریقه زندگی هردوتاراشرح میدهد)


یکی ازبزرگان میگوید:


"به فرزندت قرآن بیاموز، قرآن همه چیزبه او خواهدآموخت"



کلمه (عیب است) برای مااز (حرام است) سنگین تره،


ماتوجامعه ای هستیم که از خلق بیشترازخالق می ترسیم..!

(واقعیت)


وقتی میگی نصف جامعه بدهستندهمه برتوخشم میگیرند،


ولی اگربگی نصف جامعه خوب وموفق هستندهمه خوششون میاد..


(بااینکه هردوجمله یک مفهوم دارد)



انسانهای خوش بین وبدبین هردو نیاز یک جامعه هستند:

اولی هواپیمارا اختراع کرد..

دومی چترنجات..!



اگربعدازمرگ صدقه جاریه ای برای خودت جانذاشته ای،

پس کوشش کن که گناه جاری بعدازمرگ هم نداشته باشی..!

(خوب به این جمله فکرکنید)


جه بسا کسانی هستند مرده اند ولی خوبیهایشان هنوزپابرجاست،

چه بساکسانی دارندزندگی میکنند ولی انگار که مرده اند..!


قوی ترین روش تاثیرگذاشتن..اخلاق نیکوست..

وسریعترینش ...لبخند است


همیشه نقطه پایانی هست که درآخرهرجمله ای میاد،


پس برای گذاشتنش عجله نکن وتوهنوزجای خالی زیاد داری...!




http://www.hammihan.com/users/status/thumbs/thumb_HamMihan-201515498613189430271431980127.3827.jpg


آیا می دانید فایده گفتن

(بسم الله الرحمن الرحیم)

در آغاز هر کاری چیست؟

اگر شما عادت کنید که در ابتدای هر کاری بسم الله الرحمن الرحیم بگویید ،


فردا در روز قیامت وقتی نامه اعمالتان بدستتان داده می شود

قبل از آنکه آن را بخوانید

بسم الله الرحمن الرحیم می گویید

و ناگهان می بینید که همه گناهانتان

از نامه اعمالتان پاک شده است


می پرسید چه شد ؟در این هنگام ندایی آمد

که ای بنده ، تو ما را

با نام رحمن و رحیم فراخوانده ای

پس ماهم باتو مقابله به مثل کرده ایم

و گناهانت را بخشیده ایم


پای سفره افطار

خدا می گوید
"خب ،روزه دارها
حالا وقتش شده
بخواهید از من؟

درخواست کنید"

یکی می گوید "آن خرما را بده"
دیگری شیر و
ان دیگری ظرف آش را...

کسی اصلا حواسش به خدا نیست!!


🌺 داستان های کوتاه و آموزنده


مردی دیروقت خسته از کار به خانه برگشت.
دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً ، چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول میگیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد:این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ، بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید.

بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ،


فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف


از من بگیری کاملآ در اشتباهی

سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی

 من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:چطور به خودش اجازه می دهد


فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید

با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.

شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است.

به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام.

امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.

بیا این 10 دلاری که خواسته بودی

پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا !

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚

دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت :

با این که خودت پول داشتی ، چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی من حالا 20 دلار دارم.

آیامی توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟

من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...


«««بهترین زیبایی های خلقت»»»


زیباترین کلام:بسم الله...

/ زیباترین تکیه گاه:خدا

 زیباترین دین:اسلام

 زیباترین خانه:کعبه

 زیباترین بانگ:تکبیر

 زیباترین آواز:اذان

 زیباترین ستون:نماز

 زیباترین معجزه:قرآن

 زیباترین سوره:حمد

زیباترین قلب:یاسین

 زیباترین عروس:الرحمن

 زیباترین محافظ:آیةالکرسی

 زیباترین عمل:عبادت

 زیباترین زیارت:خانه خدا

 زیباترین منزل:بهشت

 زیباترین مهاجر:هاجر

 زیباترین صابر:ایوب(ع)

 زیباترین معمار:ابراهیم(ع)

 زیباترین قربانی:اسماعیل(ع)

 زیباترین مولود:عیسی(ع)
 زیباترین جوان:یوسف(ع)

 زیباترین انسان:پیامبراسلام

 زیباترین پارسا:علی(ع)

 زیباترین مادر:زهرا(س)

 زیباترین مظلوم:امام حسن مجتبی(ع)

 زیباترین شهید:امام حسین(ع)

 زیباترین ساجد:امام سجاد(ع)

 زیباترین عالم:امام محمدباقر(ع)

زیباترین استاد:امام صادق(ع)

 زیباترین زندانی:امام کاظم(ع)

 زیباترین غریب:امام رضا(ع)

 زیباترین فرزند:امام جواد(ع)

 زیباترین راهنما:امام هادی(ع)

 زیباترین اسیر:امام حسن عسکری(ع)

زیباترین منتقم:امام زمان(عج)

 زیباترین عمو:حضرت عباس(ع)

 زیباترین عمه:حضرت زینب(ع)

زیباترین سرباز:علی اکبر(ع)

 زیباترین غنچه:علی اصغر(ع)

 زیباترین شب سال:شب قدر

زیباترین سفر: حج

زیباترین محل تولد:کعبه

 زیباترین لباس: احرام

زیباترین ندا: فطرت

زیباترین سرانجام: شهادت

زیباترین جنگ: نفس عماره

زیباترین ناله: نیایش

زیباترین اشک: اشک از توبه

زیباترین حرف: حق

زیباترین حق: گذشت

زیباترین نیکی: به پدرومادر

زیباترین آغوش: آغوش مادر

زیباترین رحمت: باران

زیباترین سرمایه: زمان

زیباترین لحظه: پیروزی

زیباترین کلمه: محبت

زیباترین یادگاری: نیکی

زیباترین عهد: وفا

زیباترین دوست: کتاب

زیباترین کتاب: قرآن

زیباترین روزهفته: جمعه

زیباترین خاک: تربت کربلا

زیباترین ابزار: قلم

زیباترین روزسال: مبعث

 زیباترین بیابان: عرفات

 زیباترین مزار: شش گوشه

 زیباترین شعار: صلوات

 زیباترین قبرستان: بقیع

 زیباترین زمین: کربلا

 زیباترین آرزو: فرج مهدی

 زیباترین پایان: التماس دعا


رضا سگ باز(!)

یه لات بود تو مشهد...


هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!


یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!)



و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.


شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“


رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!


چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!



به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!

مدتی بعد....

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!


چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و


انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“


رضا شروع کرد به فحش دادن.


(فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!


وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:


”آهای کچل با تو ام.....! “


یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:


”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“


رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!


چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“


چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....


رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!


شهید چمران: چرا؟!


رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!


تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....


شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که


هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه،


بلکه با خوبی بهم جواب میده!


هِی آبرو بهم میده.....


تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی


ولی اون بهت خوبی می کرده.....!


منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و


منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!


رضا جا خورد!....


..... رفت و تو سنگر نشست.


آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!


تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که


هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟


اذان شد.

رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر


صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....


رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......!


(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)


یه توبه و نماز واقعی........





خدای زیبای من،

به گمانم دارم عاشقت می شوم!

آخر امروز بی هیچ بهانه ای دلم برایت تنگ شد...

پیش خودمان بماند؛

فقط دل من که نه،

فکر کنم دل چشمهایم بیشتر برایت تنگ شده بود!

خودم دیدم که پنهانی برایت

گریه می کرد...



!خود را به خدا بسپار، وقتی که دلت تنگ است
وقتی که صداقتها ، آلوده به صد رنگ است

خود را به خدا بسپار، چون اوست که بی رنگ است

چون وادی عشق است او، چون دور ز نیرنگ است

خود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی
آن لحظه که دل دارد ،از تو طلب یاری

خود را به خدا بسپار ، همراه سراسر اوست
دیگر تو چه میخواهی ؟! بهر طلبت از دوست

خود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی
آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانی

خود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگر
چون ناز تو میخواهد ،او را ز درون بنگر


ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻥ ...
ﮐﺴﯽ ﭺ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ !!!
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻣﺎ ﺑﯽ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯾﻢ، ﻃﻠﺐ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ
ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻘﺪﺭ ﮐﻦ....






گاندی می گوید :من نمی توانم خدا را در بیرون از انسان بیابم...

اگر مطمئن بودم می توانم خدا را در غاری در هیمالایا پیدا کنم،

بی درنگ به آن جا می رفتم

اما می دانم که خدا تنها و تنها در دل انسان ها جا دارد




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


واقعا چرا؟؟؟


ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ: ﭼﺮﺍ ﺑﻌﻀﯽ آدمﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻮﭼﮏﺗﺮﯾﻦ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻣﯽﺷﻦ،


ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻫﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﻣﯽﮐﻨﻦ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ.


ﭘﺲ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺧﺪﺍ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻪ ﺩﺳﺘﻪﺍﻧﺪ:

 ۱. ﻋﯿﻨﮏ

 ۲. ﻣﻠﺤﻔﻪ

 ۳. ﻓﺮﺵ

 ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻟﮑﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻋﯿﻨﮑﺖ،


"ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ" ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ "ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ" ﮐﺎﻏﺬﯼ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﻨﯽ!
.
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﮑﻪ بنشیند ﺭﻭﯼ ﻣﻠﺤﻔﻪ، ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯼ "ﺳﺮ ﻣﺎﻩ" ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎ ﻭ ﻣﻠﺤﻔﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ،


ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﭼﻨﮓ” ‏(مثل ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ) ﻣﯽﺷﻮﯾﯽ!

.
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﮑﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ،


ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯼ "ﺳﺮ ﺳﺎل"، ﺑﺎ "ﺩﺳﺘﻪ ﺑﯿﻞ"ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻣﯿﺎﻓﺘﯽ!


ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ مؤﻣﻨﺶ ﻣﺜﻞ ﻋﯿﻨﮏ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ.


ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺯﻻﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﺍﺳﺖ،


ﺗﺎ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ‏(ﻭﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺧﻔﯿﻒ‏).

 ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﻨﮓ!


ﻭ ﺁﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﮎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﺩ;

(ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ: ﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﻬﻠﺖ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﮐﻔﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﯿﺎﻓﺰﺍﯾﻨﺪ)


ﻭ ﺳﺮ ﺳﺎﻝ ‏(ﯾﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﯾﺎ ﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﻫﻢ ﻗﯿﺎﻣﺖ‏) ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ.



http://www.khorasannews.com/OnlineNewsImage.aspx?id=6390555


!!!!! خدایا....
دریافته ام کسی که می گوید " برایم دعا کن ..."..
از روی عادت نمی گوید....!
کم آورده است....
دخل و خرجش دیگر باهم نمی خواند...
صبرش تمام شده است ....
ولی دردهایش هنوز باقی مانده است....!!!
مهربانم..!!کاش می دانستی چقدر دردناک است ،شنیدن جمله :
"برایم دعا کن..."
خدایا کمکش کن ..
هنوز هم به معجزه کرامتت ایمان دارد.... یارب!
هنگامی که ثروتم دادی، خوشبختی ام رانگیر.
هنگامی که توانایی ام دادی، عقلم را نگیر.
هنگامی که مقامم دادی،
تواضعم رانگیر.
انگاه که تواضعم دادی ،
عزتم رانگیر.
وقتی قدرتم دادی ،
عفوم رانگیر .
هنگامی تندرستی ام دادی،
ایمانم رانگیر . و آنگاه که فراموشت کردم ، فراموشم مکن،
آمین یا رب العالمین






*******************************

امام صادق میفرمایند:

من در عجبــــم کسی در انـــدوه باشد

و به ذکر یونسیه پنــــاه نبرد

لــآ اِلــهَ الــآ اَنـــت

سُبحــانَکــــَ . .

اِنــــی کُنـــتُ مـــِنَ الظالِمیــــــن . .

http://uupload.ir/files/cj5m_8363196d2493197221e7f9e0704c5b28-425.jpg


حواست هست خدا؟؟

هروقت صدای شکستن خودمو شنیدم.

گفتم باشه منم خدایی دارم....

حواست هست خدا؟؟

ازبچگی تاالان هروقت زمین خوردم و به سختی پاشدم

یه جمله شنیدم "غصه نخور خدابزرگه"

حواست هست خدا؟؟

حواست هست هرروز باهات دردودل میکنم؟؟

حواست هست غصه هام داره سنگینی می کنه؟؟

حواست هست خیلی وقته چشام بارونیه؟؟

حواست هست نفس کم اوردم..

خدایا نفس میخوام....

خوشی میخوام..زندگی میخوام ....

خدااااااایا یه خنده از ته دل میخوام..


http://www.khorasannews.com/OnlineNewsImage.aspx?id=6404550


چشمهایت را ببند ،

در دلت با خدا سخن بگو ،

به همان زبان ساده ی خودت سخن بگو ؛

هرچه میخواهی بگو ، او میشنود ...

شاید بخواهی تورا ببخشد ،

یا آرزویی داری ،

شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،

بگو میشنود . . .

این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ؛

پرواز دلت را حس خواهی کرد ...



برای زیارت خدا لازم نیست

به مساجد، زیارتگاهها وسرزمین وحی برویم

خدا را می توان درشادکردن چشمان گریان کودکی فقیر

درخیابان وهر جای دیگری زیارت کرد


http://images2.persianblog.ir/525401_5Pbtu4uF.jpg


چی دوست داری؟


دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟؟

۱-مسواک بزن ,۲-روزه بگیر, ۳-قرآن بخون.

می خوای کمر درد نگیری؟

نشسته شلوار بپوش.

دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟؟

بعد از هر عطسه ای که می کنی بگو:الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین


می دونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟

۱-خوابیدن بدون نیاز ۲-خوردن در حال سیری ۳-خندیدن بی جا

می دونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو می بره؟

کسی که با وضو می خوابه

دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟

ناخن هات رو روز جمعه بگیر .


میدونی خوابگاه شیطان کجاست؟؟

توی ناخن بلند
 

می دونی روز قیامت چه کسی رو دست بسته میارن و جاش توی دوزخه؟


هر مردی که با زن نامحرم دست بده.)

می دونی چه کسی راه بهشت رو گم می کنه؟؟


کسی که وقتی نام پیامبر (ص)رو می شنوه،


صلوات فرستادن رو فراموش می کنه.پیامبر اکرم (ص)

دوست داری گناه های چهل سالت محو بشه؟؟


هر صبح۱۰بار بر پیامبر صلوات بفرست




روزی پیامبر اکرم ص خطاب به خداوند عرض کرد ؛

◄【 پروردگارا !

روز قیامت ، هنگام محاسبه اعمال، جلوی دیدگان انبیاء و

مردم آیین های دیگر، اُمت من را حسابرسی مکن!

مبادا به سبب اعمال بدشان،جلوی همه آبرویشان برود!

طوری به حساب آنها برس ، که فقط من از آن آگاه شوم و تو! 】►

خدای مهربان فرمود:

◄【 ای حبیب من!

من از تو، نسبت به بندگانم مهربان ترم!

طوری اعمال آنها را حسابرسی میکنم که حتی تو هم از آن با خبر نشوی! 】►

•/ برگرفته از کتاب 515 حدیث قدسی /•



شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

در بازار بودم...

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت.

بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم.

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد.

این لگد شتر چه بود...!؟

در عالم معنا گفتند:

شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم...

گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!

قانون کارما در کائنات جریان دارد... حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری منفی ایجاد کند...

ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ

ﻣﯿﺒﺮﻡ ....

ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯾﯽ ﺯﺷﺖ ﻃﯿﻨﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ...

ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ ...

ﺧــــــــــــــــــــــــــــــــــﺪﺍﯾﺎ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ، ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺯﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺷﻪ ﺍﯼ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻡ .....





  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

 راز قصه توکل


قصه وکالت را زیاد شنیده ام !


اما قصه وکیلی چون تو را نه ...


 تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است ...


پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است ...


وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو ...


در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود ...


از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد ...


 از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم ...


کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش ...


من یقین دارم که تو همه جا با منی

 ...
 و تو در این عشق بازی ، پرده ازرازی بزرگ برداشتی ،


رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را .....


رازی به اسم "توکل" ...


"توکل" قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی و گفتی در هر


تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است ...


نگران نباش و به من اعتماد کن ...


"توکل"، "توکل" ...


اما من نفهمیده بودم راز این قصه را ...


روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی ...


قصه ای که در آن خدا وکیل من است ...


و فهمیدم :


"حسبنا الله ونعم الوکیل"


****************************

داستانک


رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد،


زنی به‌سوی او دوید و گفت: بچه مریضی دارم و به من کمک کن وگرنه بچه‌ام می‌میرد.


رابرت بلافاصله همه پولی رو که برنده شده بود به آن زن داد.


هفته بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت


خبر بدی برایت دارم آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده


که بچه مریض داشته باشد رابرت داوینسن در پاسخ گفت خدارو شکر که


هیچ بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه این که خیلی خبر خوبیه.


"" چقدر دنیا را زیبا می‌کنند انسان‌هایی که بی‌هیچ توقعی مهربانند


****************************


⛔️امُّل بودن جسارت میخواد...

✅اینکه وسط یه عده بی نماز،نماز بخونی!!
.
✅اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!.

✅اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!
.
✅اینکه تو فاطمیه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگیرن!!
.
✅اینکه به جاى آهنگ و ترانه ،قرآن گوش کنى!!
.

⛔️ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخر الزمان است،
.
💥به خودت افتخار کن،

👈تو خاصی..

👈تو فرزند زهرایى..

👈تو شیعه على هستى..

👈تو منتظر فرجى..

👈تو گریه کن حسینى.. ⛔️نه اُمُّل
...
💥بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!

👈به خودت...

👈به محاسنت..

👈به چادرت...

👈به عزاداریت... به سیاه بودنش... می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه س.
.
✅باافتخار قدم بزن خواهر!

✅با افتخار قدم بزن برادر.



.*****************

******************
حکمت صلوات :

صلوات: تنها دعایی هست که حتما مستجاب می شود.

صلوات : بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.

صلوات : تحفه‌ای از بهشت است.

صلوات : روح را جلا می‌دهد.

صلوات : عطری است که دهان انسان را خوشبو می‌کند.

صلوات : نوری در بهشت است.

صلوات : نور پل صراط است.

صلوات : شفیع انسان است.

صلوات : ذکر الهی است.

صلوات : موجب کمال نماز می‌شود.

صلوات : موجب کمال دعا و استجابت آن می‌شود.

صلوات : موجب تقرب انسان است.

صلوات : رمز دیدن پیامبر در خواب است.

صلوات : سپری در مقابل آتش جهنم است.

صلوات : انیس انسان در عالم برزخ و قیامت است.

صلوات : جواز عبور انسان به بهشت است.

صلوات : انسان را در سه عالم بیمه می‌کند.

صلوات : از جانب خداوند رحمت است و از

سو فرشتگان پاک کردن گناهان و از طرف مردم دعا است.


صلوات : برترین عمل در روز قیامت است.

صلوات : سنگین‌ترین چیزی است که در قیامت بر میزان عرضه می‌شود.

صلوات : محبوب‌ترین عمل است.

صلوات : آتش جهنم را خاموش می‌کند.

صلوات : فقر و نفاق را از بین می‌برد.

صلوات : زینت نماز است.

صلوات : بهترین داروی معنوی است.

صلوات : گناهان را از بین می‌برد.






********************************************************************

ضرب المثل های قرآنی


🎊هدیه قرآنی زن تازه مسلمان شده بلاروسی بعد از چند سال زندگی در ایران به ایرانیان🎊

🎉ﺿـﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜـﻞ ﻫـﺎﯼ ﺍﻳﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺮﺁﻧﯽ🎉

↩️ﺁﺷﭙﺰ ﻛﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺷﺪ، ﺁﺵ ﻳﺎ ﺷﻮﺭ ﻣﻰ ‌ ﺷﻮﺩ، ﻳﺎ ﺑﻰ ‌ﻧﻤﻚ .


" ﻟﻮ ﻛﺎﻥ ﻓﻴﻬﻤﺎﺀ ﺍﻟﻬﺔ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﻔﺴﺪﺗﺎ "


ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺟﺰ ﺧﺪﺍﯼ ﯾﮑﺘﺎ ﺧﺪﺍﻳﺎﻥ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻮﺩ، ﻓﺴﺎﺩ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥﺭﺍﻩ ﻣﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩ .


‏( ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻧﺒﻴﺎﺀ - ﺁﻳﻪ 22 ‏)

↩️ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﻛﺖ ، ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﻛﺖ .


" ﻭ ﻣﻦ ﻳﻬﺎﺟﺮ ﻓﻲ ﺳﺒﻴﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﻳﺠﺪ ﻓﻲ ﺍﻻﺭﺽ ﻣﺮﺍﻏﻤﺎً ﻛﺜﻴﺮﺍً ﻭ ﺳﻌﺔ "


ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩِ ﺧﺪﺍ ﻫﺠﺮﺕ ﮐﻨﺪ، ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ‏(ﭘﻬﻨﺎﻭﺭ ﺧﺪﺍ ‏) ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ


ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺍﻣﻮﺭﺵ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ‏( ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺴﺎﺀ - ﺁﻳﻪ 100 ‏)

↩️ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺭﺍﻧﺪﻩ .


" ﺧﺴﺮ ﺍﻟﺪﻧﻴﺎ ﻭ ﺍﻷﺧﺮﺓ "


ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺰﺑﺎﻥ ﻭ ﺑﻈﺎﻫﺮ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺯﻳﺎﻥ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ‏( ﺳﻮﺭﻩ ﺣﺞ - ﺁﯾﻪ 11 ‏)

↩️ﻫﺮ ﮔﻠﻰ ﺑﺰﻧﻰ ، ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﺩﻩﺍﻯ .


" ﺍﻥ ﺍﺣﺴﻨﺘﻢ ﺍﺣﺴﻨﺘﻢ ﻷﻧﻔﺴﻜﻢ "


ﺍﮔﺮﻧﻴﻜﻲ ﻛﻨﻴﺪﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﻴﻜﻰ ﻣﻰﻛﻨﻴﺪ (ﺳﻮﺭﻩ ﺍﺳﺮﺍﺀ -7‏)


↩️ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﯿﺮ، ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ .


"ﻟﮑﻢ ﺩﯾﻨﮑﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﻦ "


ﭘﺲ ﺍﯾﻨﮏ ﺩﯾﻦِ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭ ﺩﯾﻦِ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ .


‏( ﺳﻮﺭﻩ ﺍﻟﮑﺎﻓﺮﻭﻥ - ﺁﯾﻪ 6 )



***********************************


مقاومت در برابر گناه



🌹جوانی نزد عالمی آمد واز او پرسید:


 من جوان کم سنی هستم اما آرزوهای بزرگی دارم و نمی توانم خود


رااز نگاه کردن به دختران منع کنم، چاره ام چیست؟

عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را


به سلامت به جای معینی ببرد و هیچ چیزاز کوزه نریزد.


واز یکی از شاگردانش درخواست کرد او را همراهی کند


واگر شیر را ریخت جلوی همه ی مردم او را کتک بزند.

جوان نیز شیر را به سلامت به مقصدرساند. و هیچ چیز از آن نریخت.

 وقتی عالم از او پرسید چند دختر را در سر راهت دیدی؟


 جوان جواب داد: هیچ، فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که


مبادا در جلوی مردم کتک بخورم و در نزد مردم خوار و خفیف شوم.

عالم هم گفت: این حکایت انسان مؤمن است که همیشه خداوند را


ناظر بر کارهایش میبیند و از روز قیامت و حساب و کتاب بیم دارد.



**************************************************************

حجاب


زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و


چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که


یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت:


آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !


زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و


خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:


من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ،


و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد .


همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به


تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و


در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم،


زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم،


بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.


من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم.


من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر


توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم،


تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.

چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد:


راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد.


حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و


لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.


حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟

زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم …


*******************

رَبّ که می گویم خیالم راحت می شود .


دلم آرام میگیرد که بلایی سرم نمی آید ؛کسی تا آخر هوایم را دارد....


رَبّ ؛ یعنی پرورش دهنده


یعنی چیزی را از اولِ اول ،مثل یک دانه ی کوچک پرورش دهی ،


مراقبش باشی ،آب و آفتابش را اندازه کنی ...


برایم ربوبیت کرده ای که حالا اینجایم ...!


قبول دارم آفت زده ام و خیلی وقت است که گُل نمیدهم ...


اما خیالم راحت است که مراقبم هستی...


گیرم چند روزی را آبم ندهی،


بگذاری جایی پرت و دور از نور تا آفتم کشته شود..!


گاهی روزهایم سخت میگذرند ، خیییلی سخت...


اما به رَبّ که فکر میکنم خیالم راحت میشود ....




***************************************


خداوند میفرمایند:


🌹ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و


صورتت را پوشاندم تا اینکه از رحم متنفر نگردی

💦 صورتت را به سمت پشت مادرت قرار دادم تا بوی غذا و معده تو را نیازارد!


🍃برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که


در راست کبد و در سمت چپ طحال میباشد تا بیارامی.


✨بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم.

🌴آیا کسی غیر از من را توانای چنین کاری هست؟؟

🍃وقتی مدت حمل به پایان رسید و مراحل آفرینشت تکمیل گردید.


✨بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج و با نرمش بالهایش به دنیا وارد کند.


💦دندانی که چیزی را ریز کند نداشتی!!

🌹دستی که بگیرد و قبض کند نداشتی!!

✨قدم و گامی برای سعی و رفتن نداشتی!!

🍃از دو رگ نازک(پستانها)در سینه مادرت طعامی بصورت شیرخالص که


در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد برایت غذا قرار دادم


🌴مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سیر نمیکردند خود سیر نمیشدند.

✨و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند!

🌹اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد


به مبارزه من قیام نمودی در خلوت نافرمانی من کردی و از من حیا ننمودی!!!


🌴اما باز هم و با همین صورت: اگر بخوانی مرا اجابتت کنم.

💦و اگر از من بخواهی و سؤالم کنی بدهمت و برآورده کنم!!!

🌹اگر بسویم بازآیی میپذیرمت!!!
 
🍃شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگامیکه متولد شدی


در گوشت اذان گفتند بدون نماز؛ و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!


🌴شگفتا بر تو ای فرزندآدم هنگام تولد ندانستی چه کسی تو را


از شکم مادر خارج گردانید و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!


💥شگفتا ای ابن آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی


و هنگام مرگ نیز غسلت دادند و نظافتت کردند!😔


🍃شگفتا از تو ای فرزندآدم هنگام تولد بر شادی و


مسرت اطرافیانت آگاه نبودی و هنگام مرگ برسوگ و شیون و گریه واندوهشان! 😔


🌹عجبا از تو ای فرزندآدم در شکم مادر در مکان تنگ و تاریک بودی


و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار میگیری


🌴عجبا ای فرزندآدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی


تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پیچانندت تا پوشانده شوی


🌹شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد میگردی و بزرگ میشوی


ازمدارکت و مهارتهایت مردم جویا میشوند


و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسید

💥👈پس برای آخرتت چه مهیا و آماده کرده ای!!!


🌹بجاست که از صمیم قلب بگوئیم:

✨اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله ✨



*****************


آیین همسرداری



1.هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند


به او نظر رحمت میکند.پیامبر اکرم (صل الله علیه و اله وسلم)


٭************
2.در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.


پیامبر اکرم ( صل الله علیه و اله وسلم )


٭************

3.جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.امام علی (علیه السلام)


٭************
4.بهترین زنان زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد.امام صادق ( علیه السلام)


٭************
5.چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند.یکی از


انان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهر خود صبر میکنند.امام صادق (علیه السلام)


٭************
6.هیچ چیز برای زن در شب اول قبر بهتر از رضایت شوهرش نیست.


امام محمد باقر (علیه السلام)


٭************
7.یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و


روزه گرفتن است.پیامبر اکرم (صل الله علیه و اله وسلم)


٭************
8.چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند 60 گناه او را میبخشد.


پیامر اکرم (صل الله علیه و اله وسلم)



************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

حکایت ا

در مورد ارث فرزندان

 

در زمان خلافت حضرت علی(ع) کودکی که دارای دو سر و

 

دو سینه بر یک کمر بود به دنیا

آمد، میراثش را از آن حضرت جویا شدند. حضرت علی(ع) فرمود:

 

هنگامی که خواب استبر او

فریاد زنند اگر هر دو سر با هم بیدار شدند یک نفر است و

 

یک میراث می برد و اگر یکی بیدار

ودیگری همچنان خواب ماند دو میراث می برد.

فروع کافی ج 7 ص 159 حدیث 1

 


حکایت ۲:

در مورد شناسایی مالکیت فرزند پسر


مردى داراى دو زن بود که هر دو نفر آنها باردار بودند.

 

هر یک از آنها آرزو مى کرد،فرزندى

که به دنیا مى آورد پسر باشد، تا بدین وسیله پیش ‍ شوهرش محبوبتر گردد.

 

در آنزمان - به دلیل

پایین بودن سطح فرهنگ و نقش مهمى که مردان در

 

تقویت بنیه نظامى داشتند -داشتن فرزندان

پسر، افتخار بوده و داشتن فرزندان دختر، موجب سرافکندگى محسوب مى شد.

از قضا هر دو زن در یک شب تاریک و

 

در یک اتاق ، زایمان مى کنند. یکى از آنها دختر،

ودیگرى پسر به دنیا مى آورد. زنى که دختر زاییده بود،

 

در یک زمان مناسب ، فرزندش را

بانوزاد پسر هوویش عوض مى کند و وانمود مى کند که او

 

پسر زاییده و هوویش دختر. این

کارباعث اختلاف و درگیرى بین دو هوو شده و

 

کسى نمى تواند در این مورد قضاوت کند.

طبقمعمول ، براى قضاوت در این مورد،

 

به دریاى علم و حکمت ، امیرمؤ منان ، حضرت على

(ع) مراجعه مى شود. آن حضرت دستور مى دهد،

 

هر دو مادر، مقدار معین و مساوى از

شیرخود بدوشند. آنگاه آن دو شیر را در

 

ترازوى دقیق وزن مى کنند. با کمال تعجب متوجهمى

شوند، وزن حجمى یکى از شیرها بیشتر از دیگرى است .

 

آنگاه آن حضرت حکم مى کندکه

فرزند پسر متعلق به همان زنى است که شیرش سنگین تر است.

به دلیل اختلاف ساختمان جسمانى زن و مرد،

 

خداوند متعال حتى در تغذیه نوزادان نیزاختلاف

قایل شده است . شیرى که پسر از آن تغذیه مى کند،

 

باید از املاح و فلزات بیشترىبرخوردار

باشد، تا استخوان بندى و اسکلت و

 

همچنین عضلات محکم تر و نیرومندترى رابراى مردانى که

وظایف سنگین تر، خشن تر و خطرناکترى به عهده خواهند داشت ،فراهم سازد.

 

 

 

حکایت ۳:


در مورد دیه


در زمان خلافت امیرالمؤمنین حضرت علی (ع)،

 

مردی را نزد آن حضرت آوردند که ادعا می

کند کسی بر سرش ضربه ای زده و در

 

اثر این ضریه چشمانش نمی بیند و زبانش از کار افتاده

و حس بویائی خود را نیز از دست داده. حضرت فرمود:

 

« اگر راست بگوید سه دیه ی کامل بر

او واجب است.» عرض کردند که از کجا صحت و

 

سقم ادعاهای او را تشخیص دهیم.

امیرالمؤمنین فرمود: «برای اینکه درستی ادعای او

 

مبنی بر اینکه چشمش نمی بیند ثابت شود او

را در مقابل آفتاب قرار دهند بطوریکه آفتاب مستقیم به چشمانش بتابد.

 

اگر راست نگفته باشد نمی

تواند چشمانش را باز نگهدارد.

 

و در مورد ادعایش مبنی بر اینکه دیگر حس بویائی ندارد، پنبه

ای را بسوزانند و مقابل بینی اش بگیرند اگر از چشمانش

 

آب سرازیر شد و سرش را از دود

دور کرد صادق نیست و گرنه راست می گوید.

 

ولی در اینکه ادعا می کند زباش آسیب دیده به

طوریکه تکلمش را از دست داده، باید سوزنی در زباش بزنند،

 

اگر خون سرخ بیرون آید زبانش

سالم است ولی اگر خون سیاه بیرون آید در ادعایش صادق است.

 

 

 

حکایت ۴:


در مورد تقسیم شتران


سه نفر در تقسیم هفده شتر با هم نزاع می کردند،

 

اولی مدهی یک دوم و دومی یک سوم و سومی

یک نهم بودند و به هر ترتیب خواستند شترها را قسمت کنند

 

که کسری به عمل نیاید نتوانستند.

خصومت به نزد حضرت علی (ع) بردند. علی (ع) به آنان فرمود :

 

مایل نیستید من یک شتر از مال خودم

بر آنها افزوده و آنها را بین شما تقسیم نمایم؟

گفتند : بله

پس یک شتر بر آنها افزود و مجموعا هیجده شتر شدند و

 

آنگاه یک دوم آنها را که نه شتر باشد به اولی و

یک سوم را که شش شتر باشد به دومی و یک نهم را

 

که دو شتر باشد به سومی داد و یک شتر

باقیمانده خود را نیز برداشت *

* - نکته ریاضی این تقسیم این است که آن سه نفر سهامی را که

 

برای خود تعیین کرده بودند مقدام یک هیجدهم از واحد صحیح کمتر بود،

 

و در حقیقت آن یک هیجدهم به نسبت سهامشان بر سهم هر کدام زیادتر بود،

 

اولی 9 شتر از 17 شتر را مالک بود نه 8/5 از 17 و همچنین دومی و سومی،

 

و چون زیادیها دقیق بود و سائلین به نکات ریاضی آشنایی نداشتند

 

از این جهت حضرت بدون تفصیل و توضیح از

 

راه بسیار ساده ای مشکلشان را حل کرد.



**********************************

 


سه گام با امیر مومنان

 

علی (علیه السلام)

 

گام اول:

 

دنیا دو روز است....یک روز با تو و روز دیگر علیه تو ....

 

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو...

 

زیرا هر دو پایان پذیرند ...

 

 

گام دوم:

 

بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید ......

 

چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا زود ......

 

باید گذاشت و گذشت...

 

Image result for ‫دلنوشته در مورد خدا‬‎



گام سوم:

 

اشکها خشک نمیشوند مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و

 

قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان

 

ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺷﺐ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ؛

 

ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺨﻮﺍﺏ، ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛

 

 **السلام علیک یا امیرالمومنین**

 


 

 

 


اعــــــــــــــــــجاز قرآن


سایه جهان هستی در قرآن
_______________________

بدن آهو یک قسمتی به نام نافه دارد

کـــــــــــــــه:

وقتی خون وارد نافه آهو میشود، تبدیل به مشک می‌شود که عطر بسیار خوشبویی است

 چقدر قیمت پیدا می‌کند

 

و مردم آن را به سر و صورت و جامه خود می‌کشند.

 

دستگاه الهی هم درست مثل نافه‌ی آهوست


 یعنی هر کس هر قدر هم که آلوده باشد وقتی به آنجا می‌رود پاک و معطر می‌شود،

 گذشته‌ی او اصلاح می‌شود و تمام بدی‌هایش به خوبی بدل می‌شود.
 
 آنجا جایی است، که بدی‌ها و گناهان، به حسنه و زیبایی و خوبی بدل خواهد شد.



 ولَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَرَحْمَتُهُ وَأَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَکِیم🌱



درست مثل آب گل‌آلودی که به دریا برسد

آب آلوده، همین که به دریا رسید پاک و زلال خواهد شد.

آب بد را چیست درمان؟

باز در جیحون شدن

خوی بد را چیست درمان؟

 باز دیدن، روی یار

سوره نور آیه 10


ا___________________

 

دلـــــــی کـــز معــرفت نورو صفا دید

 

بـــه هــــرچــیزی که دید اول خدا دید

 


 

داستانک

 

 

سلیمان نبی (ع) کنار دریا نشسته بود که چشمش به موری افتاد. مور دانه گندمی با

 

خود به طرف دریا می برد. به محض اینکه به آب رسید قورباغه ای سرش را از آب

 

خارج کرد و دهان گشود و مور به داخل دهانش رفت و او هم به درون آب رفت!؛

 

سلیمان نبی مات و مبهوت از این ماجرا بود که به ناگاه مشاهده کرد قورباغه سرش

 

را از آب خارج کرد و مورچه از دهانش بیرون آمد اما این بار دانه گندمی همراه

 

نداشت. سلیمان نبی تحمل نکرد و مور را صدا و زد و از چون و چرای ماجرا پرسید.

 

مورچه گفت: ای نبی خدا، در اعماق این دریا، سنگی تو خال هست و درون آن کرمی

 

زندگی می کند که قدرت خروج از آنجا را ندارد.من از طرف خداوند مأمورم روزی او

 

را هر روز ببرم و این قورباغه نیز وظیفه حمل من را دارد. او مرا کنار سوراخ آن

 

سنگ می برد، دهانش را باز می کند و من داخل می روم و دانه را می گذارم و بازمی

 

گردم. سلیمان نبی گفت: وقتی دانه را به او می دهی چیزی هم می گوید؟

مور گفت: بله، می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی کنی،

 

 

 

رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

 


 

 

 

دوست خدا بودن سخت نیست !

 پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با

 

کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…

 

روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…

 

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!…

 

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!

 

پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…

 

(دوست خدا بودن سخت نیست…)

 

 

 

 

 

( داستانی از حضرت مولانا ))

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.

 

او می دانست پریدن این بز از جوی آب همان ،

 

و پریدن یک گله گوسفند و بز بدنبال آن همان.

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد...

 

نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و

 

نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده ای از آن جا می گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت :

 

من چاره کار را می دانم .

 

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

 

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تاثیری داشت؟

 

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می دید گفت :

 

تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می دید ،حاضر نبود پا روی خویش بگذارد.

 

آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.

چه سخت است خودشکستن و از خود گذشتن و پریدن تا رسیدن به معبود و معشوق...

رقص آنجا کن که "خود" را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت برکنی

 

 

رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون "خود" مردان کنند.

 


 

 

عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


پیامی ازسوی خدا به بنده های دلشکسته :


می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود.


همان دل های بزرگی که جای من در آن است،


آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!


هنوز من هستم.


هنوز خدایت همان خداست!

هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

و جنسش عوض نمی شود ...

و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...برای همیشه!


چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

********************************



یقین


امام رضا(ع) می‌فرماید :


ایمان یک درجه بالاتر از اسلام و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان و یقین یک درجه بالاتر از تقوا است


و میان بندگان چیزی کم تر از یقین تقسیم نشده است!

اسلام >> ایمان >> تقوا >> یقین

در حدیثی امام علی(ع) یقین را به تسلیم واقعی معنا کرد و فرمود : التسلیم هو الیقین!

مرحوم علامه مجلسی می‌گوید : یقین دارای سه مرتبه است :

علم الیقین

عین الیقین

حق الیقین

که این سه مرتبه با یک مثال روشن می‌شود :

علم الیقین به آتش، مشاهده آن توسط دود است!

عین الیقین به آتش، دیدن حجم و اندازه آتش است!

حق الیقین به آتش، سوختن در آن است!

این سه اصطلاح در قرآن مجید در سوره تکاثر و واقعه آمده است.


امام باقر(ع) توکل بر خدا و تسلیم در برابر ذات پاک او و رضا به قضای الهی


و واگذاری تمام امور به خداوند را از آثار یقین ذکر کرده است.

قرآن مجید راه رسیدن به یقین را عبادت می‌داند :

و اعبد ربّک حتی یأتیک الیقین؛ پروردگارت را عبادت کن تا به یقین برسی!

بدون عبادت ممکن نیست کسی به یقین نائل آید. منظور از عبادت،


حرکات و سکنات ظاهری نیست! بلکه حقیقت عبادت و بندگی خدا است


که در آن صورت غیر خدا در انسان جای ندارد.

از رسول خدا(ص) نقل است که :


اگر نبود شیاطینی که اطراف دل های بنی آدم را احاطه کرده‌اند،


آنها حقایق ملکوت آسمانها و زمین را مشاهده می‌نمودند؛

یعنی گناه و رذایل اخلاقی مانع رسیدن به مقامات معنوی، از جمله یقین می‌شود

******************************************


کلینیک خدا



به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم،فهمیدم که بیمارم ...............


خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.


زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشانداد.


آزمایش ضربان قلبنشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود


کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.


به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم وآنها را در آغوش بگیرم.


بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کردهبودم


فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،


چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراترببرم.


زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است


که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم


خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.


به شکرانه اش تصمیم گرفتم


از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم.


هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم


قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم


هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.


زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و


زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.


امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:


رنگین کمانی به ازای هر طوفان


لبخندی به ازای هر اشک


دوستی فداکار به ازای هر مشکل


نغمه ای شیرین به ازای هر آه


و اجابتی نزدیک برای هر دعا


******************************


سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

****************************

التماس دعا


ﺩﻟﻢ ... !!

ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...


ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ


ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﺭﯾﺎ " ﻣﯽ ﺯﻧﺪ !!!!


ﻭ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ


ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻨﺪ ... !


ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺟﺎﻧﺖ ﻻ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ


ﺑﺎ ﭼﻪ "" ﺯﻭﺭﯼ "" ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ... !


ﺁﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ


" ﺯﻣﺰﻣﻪ ﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ "


ﮔﻔﺘﻦ ﺧﻠﻖ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ !!


ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻧﺮﺳﯿﺪ !


ﻻﺍﻗﻞ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﻠﻖ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﻧﻘﺪﺭ


ﺭﺳﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺷﯿﺎﻥ ﺍﺯ


"" ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮔﻔﺘﻨﺶ ""


ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ !!!


..... ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﯾﺖ .....


ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!!


ﯾﻌﻨﯽ ﺩﯾﮕﺮ ... !


ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ


ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ... !!!


التماس دعا

**************************


وقتی چترت خداست


بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ا
ببارد.

         وقتی دلت با خداست

بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند.

        وقتی توکلت با خداست

بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند.

        وقتی امیدت با خداست

بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند.

       وقتی یارت خداست

بگذار هر چقدر میخواهند نا رفیق شوند.

       همیشه با خدا بمان.

چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست. . .

**************************

داستانک


بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت.چشمشان به یک کفش کهنه افتاد


شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند


بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم


و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم


بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...مقدارى پول درون ان قرار بده


شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند


کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد


و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد


و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،فریاد زد خدایا شکرت


خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى


میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم


و در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد انها باز گردم


و همین طور اشک میریخت..


استاد به شاگردش گفت


همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی




.
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ !

ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :

ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ‏]

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :

[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ‏]

ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،

 ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .


ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .

ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ . ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ .

ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ ..

**********************



عشق فقط خدا
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


ای عشق من" زیباترین معشوق من

آندم که با یاد توام "عاشق ترین عاشق منم

در وصف تو عاجز منم" آندم که تو یاد منی

ای عشق من" هستی من "معشوقه ی زیبای من

هر دم که من یاد توام " با یاد تو من صاحب عشق توام

ای نازنین "خدای یکتای زمین "ای مهربان "ای بهترین

در دل بمان "همچون خدای بی کسان




مردم شهر به گوشید...؟

امشب همه ی میکده را سیر بنوشید.

با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید.

دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید.

در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر وزن و مرد بکوشید.

امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...

نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.

مردم شهر به هوشید...؟

هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید


که امشب سر هر کوچه


خدا هست.

روی دیوار دل خود بنویسید


خدا هست.

نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...


خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت


:خدا هست.

آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت


:خدا هست.

کودکی رفت کنار تخته...

گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی


یاد خدا هست.

مادری گفت:دلم میلرزد!


کودکانم چه بپوشند؟!

چه بگویم که بدانند نداری درد است!


پدر از شرم سرش پایین بود....


زیر لب زمزمه میکرد:


خدا هست.




https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSg58AyOedAMafkolGN01zipJ3Vc2koqA3QxK_nyINy_uqhysOc


ﻓﺮﻭﻍ ﻓﺮﺧﺰﺍﺩ :


ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ٬ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺳﺎﻝ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻤﺎﻡ

ﺩﻧﯿﺎ !!!

ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ !!!

ﭼﻘﺪﺭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﻏﻮﺍﺻﯽ ﺩﺭ ﻋﻤﻖ

ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ !!!

ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﺮﻩ ﻣﺎﻩ

ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ !!

ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﻣﻌﺒﺪ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ

ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ !!!

ﻭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﯽ ﺑﻠﻨﺪ

ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ !!

ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ٬

ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ٫

ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﻧﺪ٫

ﺍﻣﺎ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ :


ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ٬ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺷﻮﻡ !!!


ﭼﻘﺪﺭ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻡ ٫


ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻢ !!!ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ !!!


ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪٔ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ !!!


ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ٫ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ


ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ٫ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ٫ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ


ﺍﺳﺖ !!!!

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTWa8CURyJJoPjLRhCeTU3dUV19t2x8EVcWsV1TBssd8_WY5YZzOQ


داستانک


حکایات خواندنی از لطف خداوند مهربان



در زمان حضرت موسی آن حضرت وقتی از کسی ناامید می شد


از خدا تقاضای مرگ او را می کرد


  وچون پیامبران مستجاب الدعوه هستند خداوند می پذیرفت


تا اینکه نفرین موسی شدت یافت


خداوند به موسی فرمان داد که چند روزی کوزه بسازد


وحضرت موسی شروع کرد به ساختن کوزه کار که به پایان رسید


موسی ع پایان کار را اعلام کرد


خداوند به موسی فرمان شکستن تک تک کوزه ها را داد 


موسی ع گفت بارلها؛


من برای این کوزه ها زحمتکشیدم این چه فرمانیست که آنها را بشکنم؟!


 فرمود ای موسی تو چند کوزه بی جان ساخته ای


برای شکستنش ناراحت می شوی


چطور توقع داری تو هر وقت بخواهی من جان بندگانم رابگیرم؟


ای موسی ممکن است بنده من تا چهل سال از حیوان هم پایینتر رفته باشد


ولی با یک پشیمانی واقعی از فرشته ها هم بالاتر میرود


یا در صلب بنده خطاکار من بنده  بزرگواری باشد


حضرت موسی از خداوند طلب استغفار کرد و از کردار خود سخت پشیمان شد


https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSnYofzRz2D3sSAevaUCzxKhttdMRKjI0oo37FYQD99HpncZYgV


داستانک


نقل است شبهای زیادی


ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭﺗﻀرع ﺑﻮﺩ!


ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ تا اﺳﺘﺎﺩﺧﻮﺩﺭﺍ،ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪ،


ﮐﻪ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ اﻭﺭﺍ،ﻧﻈﺎﺭﻩ میکند!


ﺍﺳﺘﺎﺩﭘﺮﺳﯿﺪ:اﯾﻦ ﻫﻤﻪ عبادت و ﺍﺑﺮﺍﺯﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭﮔﺮﯾﻪ برای چیست؟


ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻠﺐ ﺑﺨﺸﺶ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ،


ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ:


به این سوال جواب بده!


ﺍﮔﺮﻣﺮﻏﯽ ﺭﺍ،ﭘﺮﻭرﺵ ﺩﻫﯽ،ﻫﺪﻑ ﺗﻮﺍﺯﭘﺮﻭﺭﺵِ ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟


ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:


ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯﮔﻮﺷﺖ ﻭﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪﺷﻮﻡ،


ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ:


اﮔﺮﺁﻥ ﻣﺮﻍ،ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺯﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ،ﺁﯾﺎ ﺍﺯﺗﺼﻤﯿﻢ ﺧﻮﺩ،ﻣﻨﺼﺮﻑ


میشوی؟



ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:


ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻪ!نمیتوانم,ﻫﺪﻑ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯﭘﺮﻭﺭﺵ ﺁﻥ ﻣﺮﻍ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ،ﺗﺼﻮﺭﮐﻨﻢ!


ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ:


ﺍﮔﺮﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ,ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺨﻢ ﻃﻼ ﺩﻫﺪﭼﻪ ! ﺁﯾﺎ ﺍﻭرا بازخواهیﮐﺸﺖ،ﺗﺎﺍﺯﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪﮔﺮﺩﯼ؟


ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:


ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎﺁﻥ ﺗﺨﻤﻬﺎ،ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻭﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪﺑﻮﺩ!


ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ:


ﭘﺲ ﺗﻮﻧﯿﺰ،ﺑﺮﺍﯼﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺵ!...ﺗﻼﺵ ﮐﻦ،


ﺗﺎ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﺍﺯﺟﺴﻢ,ﮔﻮﺷﺖ,ﭘﻮﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ،


ﺗﻼﺵ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ،ﻫﺴﺘﯽ ﻭﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،


ﻣﻔﯿﺪﻭ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺷﻮﯼﺗﺎدرﻣﻘﺎﻡ ﺗﻮﺟﻪ،ﻟﻄﻒ ﻭﺭﺣﻤﺖِ ﺍﻭ قرارگیری…


ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ...


ﺍﺯﺗﻮﮔﺮﯾﻪ ﻭﺯﺍﺭﯼﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ! اﻭ، ﺍﺯ ﺗﻮتفکر،


ﺣﺮﮐﺖ،ﺭﺷﺪ ،ﺗﻌﺎﻟﯽ، ﻭﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪﻭ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ،


ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺯﺍﺭﯼ و عبادت کورکورانه!


https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSQXaw9YtoRJ7fXdL8tLnhErUvLll94cf0IqLz7__iI2GiJuD4H



ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ!!!

ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،

 ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!

 ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ!!!

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ,

ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻱ!

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ,

ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ,

ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ!!!

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ!

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ!!!

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﻨﺪ,

ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ!

ﮔﺎﻫﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ...

ﺑﺎ ﻧﻔﺲﻫﺎﯾﺶ...

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ...

ﺑﺎ ﮐﻼﻣﺶ...

ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﺵ...

ﺑﺎ ﺑﻮﺩﻧﺶ...

ﺑﻬﺸﺘﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﯾﺖ...

ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ...

ﺑﻬﺸﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﯽ...!



https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSPCx8MrqrqSL7GFyiASfqkBypJ9d2lbyKjbYlnpsADpZPYYPUh



یادمان باشد که:


"حق الناس "


همیشه پول نیست!

گاهی "دل" است...


دلی که باید به دست می آوردیم و نیاوردیم!


دلی که باید می دادیم و ندادیم!


دلی را که شکستیم و رها کردیم!


دلهای غمگینی که بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!


خدا از هرچه بگذرد از حق الناس نمی گذرد

     بیایید حواسمان باشد که:


ﺑﺎ ﺍﯾﻦ "ﺯباﻥ "ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ


و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ


ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ


 و با ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ


ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ


و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ


ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ


و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ


ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود جدایی انداخت


و با همین زبان میشود آتش زد


و با همین زبان میشود آتش را خاموش کرد

حواسمان به دلهایمان باشد:
                         


   "آلوده اش نکنیم"

              بیاید ارزش این را بدانیم که:
        

      نبودنها،دوربودنها و ندیدنها
 

   هرگزبهانه ای نمیشود برای از یاد بردن دوستان

دوست من؛


نمیدانم درزندگیت "بهترین" چگونه معنا میشود؟
   

        "من همان بهترین را برایت آرزو دارم..."


https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTiW2EHpXXau49mxW34L2T2xhaL8pKSFEANfKrY0JZjFB4CkN0ung


سیمین بهبهانی:


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﻮﻁ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ


ﻧﮑﻦ .. ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼ


ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺎﺑﯽ ﻭ


ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ


ﺑﻬﺘﺮین ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺧﻄﺎﺏ ﻧﮑﻦ ...


ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ،


ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺷﻮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ


ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ .. ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺷﺎﻥ


ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ...


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﻁ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺟﺎﯾﯽ


ﺑﺮﺍﯼ


ﮐﺸﻒ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ .. ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻪ


ﻣﻬﻢ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮﻧﺪ


ﺗﻐﯿﯿﺮﺕ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ . ﺁن ﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻭﮔﺎنگی ﺷﺨﺼﯿﺖ.


ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ


ﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮین ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ


ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ..


 ﻣﺒﺎﺩﺍ


ﻋﺮﻭﺳﮏ ﺧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻟﺖ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺷﻮﯼ


ﻣﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ


ﺑﺎﺷﺪ ..


ﺑﺎ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺕ،،ﺣﻔﻆ ﻇﺎﻫﺮ


ﮐﻦ ..


ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ


ﭘﻨﺎﻩ ﻧﺒﺮ


ﻫﺮ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ، ﺭﻧﺠﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ .


ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ


ﺗﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﭘﻨﺎﻩ


ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ...


ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻦ


ﺗﺎ ﻣﻨﺖ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﯽ


ﮐﺴﯽ ﺍﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ


ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ


ﻣﺎﺩﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ


ﺑﺎﺷﯽ ...


https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcS4PuyXQAS6kADyh_vUmTTiURYhrUdO3z7ayvhZ4BkR_nfL6_NiGw



ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ


ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ، ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ


ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ


ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ


ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ


ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻋﻘﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻧﺪ


ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﻫﯿﭻ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ


ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ


ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ....


ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ


ﺍﻣﺎ


ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﻧﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ


ﺍﺯﻫﺮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺁﺋﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ


ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺋﯿﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ


ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﮐﯿﺸﺎﻧﺸﺎﻥ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﻧﺪ


ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ !


ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﮐﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ


ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ


ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ...


ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ

ﺍﻣﺎ

ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.



https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSwaNJKB3dwSb9dVk_M7e4woFKj3Qb64MjTpLZWYlHJ62QZoSMB



تو در جان منی



خدایا از من دور نیستی که به دور دست ها بنگرم؛


از دیده ام نرفته ای که دیدنت را آرزو کنم؛


پنهان نبوده ای که برای پیدا کردنت از پای در آیم؛


با همه نا پیدایی در همه جا پیدایی،


الهی خود را فراموش کرده ام که به یاد تو باشم،


از دیگران گسسته ام که به تو بپیوندم،


تو را در آیئنه چشمانم می بینم در پرده پندارم


در جای جای وجودم در محراب سینه ام در کعبه ام،


الهی تو درجویبار رگهایم جریان داری در همه نفسهایم جاری هستی،


در شگفتیهای وجودم بودنت را به تماشا گذاشته ای


هر نگاهم تو را آیئنه داری می کند


و هر طپش دلم تو را فریاد می زند خدایادر کعبه چرا؟


تو در دیده منی سر گشتگی در بادیه ها چرا؟


تو در دل منی در بی سوئی ها و بی کرانگی ها چرا؟


تو در جان منی…




https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQ7AG-IwuW2Q-rIxUMCQrhn3d4Q51WRrYCe6nnS-ZoIT1rAaulL





داستانک


پسر کوچکی برای مادر بزرگش می پرسد


که چگونه همه چیز ایراد دارد و هیچ چیز عالی بنظر نمیرسد.مدرسه ،


خانواده،دوستان و ... مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو میپرسد:

کیک دوست داری؟ وپاسخ پسر مثبت است!

-روغن چطور؟

-نه!

-دوتا تخم مرغ؟

-نه مامان جون!

آردچی؟

جوش شیرین چطور؟

نه مادربزرگ حالم از همشون بهم میخوره!


-بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسه


اما وقتی باهم مخلوط بشن یه کیک خوشمزه میشه!


خدا هم میدونه که وقتی همه سختی هارو به درستی کنار هم قرار بده


از نوع صبر انسانها و نوع نگرش و مواجهه انسانها با مشکلات نتیجه زیبا و جالبی بدست میاد...


https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRHRboxWjn8FwI9COTyLdtVTAaqTsCtur7wXdByz3tYno32URpD

مهربان پروردگارم ..........



ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﻣــــﺮﺍ ﺍﻳــﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺭﺿﺎ ﻣﻲ ﻛﻨـﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!

ﺑﮕــﻮ ﻗﻠﺐ ﻣــﺮﺍ ﺁﻏـــﻮﺵ ﺩﺭﻳﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ

ﺑﺒﻴﻦ! ﻣــﻦ ﻳـــﻮﺳﻔﻢ ﺍﻣّﺎ، ﻛﻤﯽ ﺗﺎ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﻧﺎﭘﺎﮎ

ﻣــــﺮﺍ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻟﻴـــﺨﺎ ﻣﻲ ﻛﻨــــﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!

ﻣﺮﺍ ﺍﯼ ﺍﻭّﻟﻴﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻳــــــــﻦ ﺯﻧﺠﻴــــــﺮ ﺷﻮﺭﻳـــﺪﻥ

ﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﻃﻌﻨﻪ ﻫﺎ، ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!

ﺭﻫﺎ ﻛﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ، ﺑﻴﺎ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻛﻦ

ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻳﮏ ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﻨــﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!

ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺣﺎﺟﺘــــﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻄﻤﺌـــــﻦ ﺑﺎﺷﻢ

ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﻲ ﻛﻨﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!

ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻧﻨﮓ ﺁﺩﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻴﻬــــــــﻮﺩﻩ ﻓــــﺮﺳﻮﺩﻥ

ﺍﻣﻴـــــﺪ ﺁﺧــــﺮﻳﻦ ﻣﻦ! ﻣﺒـــﺮّﺍ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!

ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧــﺮﻳــﻦ ﭘﺮﺳﺶ، ﻭ ﺣﺘّﯽ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺗﻬﺪﻳﺪ

ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ ـ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ـ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻲ ﻛﻨـﯽ ﻳﺎ ﻧﻪ ؟!




مهربان پروردگارم ..........










عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است


زنی فقیر که به خداوند اعتقاد داشت و شوهرش به بیماری فلج دچار شده بود،


اطمینان داشت که خداوند مقدار پولی را که او


برای تهیه غذا و هدایای روز عید لازم دارد فراهم خواهد کرد.


وی به فروشگاهی وارد شد


و از فروشنده غذای کافی برای روز عید فرزندانش خواست.


وقتی فروشنده از او پرسید چقدر پول دارد، زن پاسخ داد: "


شوهرم چندین ماه است که مریض شده است.


در حقیقت هیچ پولی ندارم که بدهم، فقط می توانم برایتان دعا کنم."


فروشنده که مردی بی اعتقاد بود به طعنه گفت: " دعایت را روی کاغذ بنویس،


به اندازه ی وزن آن میتوانی غذا ببری."


زن بی درنگ کاغذی از کیفش در آورد و گفت:"


این دعای کوچک من است


که دیشب در حالی که به شوهر بیمار خود می نگریستم نوشتم."


روی کاغذ نوشته بود: خداوندا!تو پناه من هستی!


تو هر آنچه را برای عید فردا لازم است فراهم خواهی کرد،


حتی بیش از آنچه من نیاز دارم،


به طوری که آن روز عید با سایر فرزندان تهی دستم سهیم خواهم شد.


مرد دعا را خواند و خندید، کاغذ را روی ترازو گذاشت و گفت:


خب حالا ببینم، این کاغذ به اندازه ی چقدر غذاست؟


او با تعجب دید که وقتی یک پاکت آرد را روی کفه ترازو گذاشت هیچ اتفاقی نیفتاد،


چیزهای دیگری روی ترازو گذاشت هیچ اتفاقی نیفتاد،


چیزهای دیگری روی ترازو گذاشت اما عقربه های آن اصلا تکان نخورد.


سرانجام به زن گفت:" نمیدانم امروز چه شده است


که این ترازو کار نمی کند، اما من زیر قولم نمی زنم، هر چه لازم داری بردار،


چرا که به نظرم می رسد کاغذ تو از همه اجناس این فروشگاه سنگین تر است."


زن فقط چیزهایی را که برای عید نیاز داشت،


برداشت و با چشمانی اشک آلود از فروشنده تشکر کرد


و به راه افتاد و در دل خدایی را که همه نیازهای پیروانش را برآورده می سازد،


ستایش کرد.





دو تا بچه بودن توی شکم مادر.


اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟


دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم


اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم.


طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه.


اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.


دومی: شاید مادرمونم ببینیم


اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش


دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.


اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.


دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و


اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی...


مثل دنیای امروز ما و خدایی که همین نزدیکیست...




خدایا بیا پشت آن پنجره که وا میشود رو به سوی دلم !

بیا پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم !


خدایا کمک کن که پروانه ی شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش ، مبادا بمیرد


خدایا دلم را که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته ، شبی می فرستم برایت




به نابودی کشوندیم تا بدونم

همه بود و نبود من تو بودی


بدونم هر چی باشم بی تو هیچم

بدونم فرصت بودن تو بودی

همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره... تمومه


همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه

تو همیشه هستی اما، این منم که از تو دورم

من که بی خورشید چشمات، مثل ماهِ سوت و کورم

نمیخوام وقتی تو هستی آدم آدمکا شم

چرا عادتم تو باشی؟ میخوام عاشق ِ تو باشم

تازه فهمیدم به جز تو حرفِ هیچکی خوندنی نیست

آدما میان و میرن هیچکی جز تو موندنی نیست

منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم

خستم از این عقل خسته

من میخوام جنون بگیرم


همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره... تمومه


همین که اول و آخر تو هستی

به محتاج تو محتاجی حرومه ...




تو را دارم چه غم دارم


گر عبد گنه کارم تو را دارم چه غم دارم

اگر مرغ گرفتارم تو را دارم چه غم دارم


اگر آلوده و پستم و گر خالی بود دستم

و گر سنگین بود بارم تو را دارم چه غم دارم


اگر آتش برافروزی تن و جان مرا سوزی

چه باک از شعلۀ نارم تو را دارم چه غم دارم


هم از لطفت بود هستم هم از جام تو سرمشتم

هم از شوق تو سرشارم تو را دارم چه غم دارم


چه در صحرا چه در دریا چه در پایین چه در بالا

به هر جانب که رو آرم تو را دارم چه غم دارم


کیم من عبد شرمنده سیه روی و سرافکنده

که با این جرم بسیارم تو را دارم چه غم دارم


تهی از برگ و از بارم میان لاله ها خارم

نباشد کس خریدارم تو را دارم چه غم دارم


قرار من شکیب من طبیب من حبیب من

دوایم ده که بیمارم تو را دارم چه غم دارم


تو ستّار العیوب استی تو غفّار الذّنوب استی

الا ستّار و غفّارم تو را دارم چه غم دارم


سیه رویم سیه بختم بدین پروندۀ سختم

بدین اشکی که میبارم تو را دارم چه غم دارم


نه آبی در صبو دارم نه نائی در گلو دارم

نه بر رو آبرو دارم تو را دارم چه غم دارم


منم (میثم) که پیوسته به احسان تو دل بسته

بغیر از تو که را دارم تو را دارم چه غم دارم









به نسیمی که بر صورتت میخورد فکر کن


و به برگ هایی که با لمس آن ,از شادمانی میرقصند.


به آبی فکر کن که در اثر وزش نسیم می لرزد و و آرام و قرار ندارد


و به انسان هایی که بی خیال از کنار آن می گذرند ,


گویی که وجودش را حس نمیکنند و به تمام درختان روی زمین فکر کن


که نسیم را چون نوازش مادری دوست میدارند.....

و به اندازه ی تمام قطرات آب اقیانوس ها به خودت بنگر

بنگر تا خودت را بیابی... خدایت را در خود ببینی

و آنگاه که او را یافتی , بشناسی و بخوانی... 


اگر رو سیاهم اگر رو سفیدم

تو هستی پناهم تو هستی امیدم


همه از گنه شرمسارند اما

من از کثرت تو به خجلت کشیدم


تو آغوش خود را برویم گشودی

ولی من به دنبال شیطان دویدم


تو از من به جز جرم و عصیان ندیدی

من از تو به جز عفو و رحمت ندیدیم


تو نزدیک بودی و من دور از تو

تو پیوند کردی من از تو بریدم


نه رنگی به رویم نه عطری به بویم

همه گرد گل بودم خار چیدم


تو بیدار و من خفته در خواب غفلت

تو هشدار دادی و من آرمیدم


تو از مهر ناز مرا می کشیدی

من از جهل قهر تو را می خریدم


بیا بر گناهم بکش خط غفران

کرم کن که بر آخر خط رسیدم


تو بر عیب ها پرده پوشی دریغا

که من پرده خویشتن را دریدم


الهی الهی به "میثم" نگاهی

به روی سیاهم به روی سفیدم





(مناجات)


تو بینای منی من از تو کورم
تو نزدیک منی من از تو دورم


خطا دیدی عطا کردی هماره
که لطف و رحمتت کرده جسورم


دریغ از نورهای رفته از دست
امان از خانه ی تاریک گورم


تو گفتی من کریمم، من غفورم
تمام هست و بودم رحمت توست


چو در بازار حشر افتد عبورم
مبادا جرم های بی شمارم


به سر ریزند همچون مار و مورم
تو دستم را بگیر از لطف و رحمت


که سر گردان میان نار و نورم
ببخشی یا نبخشی شرمسارم


بخوانی یا نخوانی در حضورم
تویی دارو و تویی درمان دردم


تویی جنّت تویی حورو قُصورم
گرفتم پای تا سر چشم گردم


تو می دانی که بی نور تو کورم
منم "میثم" که با غم های عالم


تویی شادی، تویی وجد و سرورم



کسی را دارم


که آنقدر برایم کسی هست که نگاهم به دنبال کسی نیست


و این را هزاران بار فریاد می زنم که دیگر کسی به چشمانم نمی آید


و هیچ نگاهی دلم را نمی لرزاند...


تنها یک نفر است که مانند گنجینه ای گرانبها در دلم جای گرفته...


انسان که سهل است ...


وجودش را به دنیا هم نمیدم..سلامتی خدا



اینم هنرمندی خداست




یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند ،


در مسیر راه نفس عمیقی میکشه و از ته دل میگه : ای خدای من !


راننده تاکسی با اعتراض میگه


یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست !!!


ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند :


چنان لطف او شامل هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است


چنان کار هرکس به هم ساخته
که گویا به غیری نپرداخته 








اصلاح تایپی در متن عکس :اطلاح=اصلاح



*****************************************

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت:


دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت:


من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟


مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت:


فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،


اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!!


این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است


؛ هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،


اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!!!


و این یعنی عشق... "دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"



عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰



شکسته های دلت را به بازارخدا ببر


خدا خود بهای شکسته دلان است . . .




فاصله بین مشکل و حل آن یک زانو زدن است

اما نه در برابر مشکل

بلکه در برابر خدا





خداوندا:


من این بنده ی ضعیف,از الان تا هروقت دیگری خودم را به تو می سپارم...

قادری و مطلق...

بنده نوازی و کامل...

و ای خدا می دانی و می دانم که سخت است اعتراف...

ولی من امروز در این ساعت و در این لحظه


لباس منیت را از تن بیرون می کشم و بی رنگی می پوشم.

عرق شرم می ریزم و ضربان قلبم را با نوسان دلم یکی می کنم.

رو به قبله ات می نشینم و سر به سجاده ات می نهم


و اشک از چشمانم جاری می کنم و کوچک می شوم در بزرگی تو.

قطره می شوم در دریای بی کران تو...

ذوب می شوم,محو می شوم,خارتر از خار درخت می شوم.

نیست می شوم از هست تو و در پیشگاهت خدایا حاضر می شوم با همه ی حضور دلم...

به واسطه ی رحمت و بزرگیت از من بگذر و رحم کن به حال ناتوانم.

من بندگی تو نکردم در حالی که از نفسم فرمان بردم


و رضا گفتم و راضی نشدم به رضایت ...

مستوجب قهر تو هستم ولی باز جز در خانه ی تو پناه دیگری ندارم


و بر من ببخش این زبان ضعیفم را که با این قلم صدا می گیرد.

نشانه هایت را برایم متجلی کن که بفهمم


از الان تا ابدیت که من فقط بنده ام و قاضی تویی و صلاحم در توست هرچه که بخواهی.

و اعتراف میکنم در محضرت که غافل بودم


از هر آنچه در کتابت خواندی و من نیز فقط خواندم.


نه با چشم دل بلکه با چشم به ظاهر فریبنده که شرمم باد


و ننگم باد که هر لحظه خود را فریفتم و دم نزدم و خدا مرگم بدهد


اگر باز هم اعترافم به گناه خواسته ی زبانم باشد نه گفته ی دلم.

خدایم همیشه بودی و من ندیدمت.پس چشم بینا عطایم کن .

این کوری دل را از من بگیر و به دیدگانم ببخش.

طوری که دیگر تو را ببینم و بنده هایت را نه...

و شرح صدری ببخشم که دیگر حتی غم فراق تنگش نکند


و مشکلات و سختی های کوچک زمینش نزند و در هر حال خود را در تو ببیند.

پس از حالا محرمم کن از همه ی بدی ها و سیاهی ها و پلیدی ها.

می خواهم اینگونه بشناسم خود را... در تو...




حلاج در خطابیی مناجات گونه از تعجب می پرسد :


کدام نقطه از زمین از تو خالی است که خلق تو را در آسمان می جوید.





الهی عاشقان را ذکر یاهوست

هر آنچه می رسد از دوست نیکوست

رسد گر مشکلی بر ما حرامست

شکایت بردن بر غیر از دوست



ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :


‏ﻣﻦ 20 ﺩلار ،ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ،


ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.‏


ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﺩلار ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ


ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ


ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ


ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ 12 ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ.


ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ خروجی  ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ،


ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮﻡ،


ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ،


ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮ


ﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
**

هرکجا انسانی هست فرصتی برای محبت کردن هست

ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ،


ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ


آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟


عشق است و همین لذت اظهار و دگرهیچ 








زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمیتواند آنها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق میکنیم

و سپیده دمان از آن بیرون میرویم

فقط یک چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه ی بدن با ما همراه باشند...

همچون معرفت بر الله و به خود آیی.

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم و با بی پروایی از آن در گذریم

دنیا چیزیست که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی میداند که همه آن زندگی با شکوه  هدیه ای از طرف

خداوند است و بهره ی خود را از دنیا فراموش نمیکنند.

کسانی که از دنیا روی بر میگردانند نگاهی تیره ویاس آلود دارند

آنها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید :

آیا :زندگی" را "زندگی کرده ای" ؟!

 



چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ،



شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم



وقتی قلبت بیدار شد و شعله ای از نور شد



تو معنا و اهمیت زندگی را خواهی شناخت



و این فیضی عظیم است . و آنگاه سپاسگزاری و حمد طلوع می کند



آنگاه فقط هدیه زندگانی کافی است



تا با آن برای همیشه و همیشه راضی و خشنود باشی



خدایا منو ببخش اگر همیشه به فکر رضای همه ی هیچ ها هستم ولی به فکر رضای تو که همه هستی،  نیستم...


وهرکه توبه کند و نیکوکار شود پس بسوی خدا بازگشتی خداپسندانه دارد....قرآن کریم




دیروز در کوچه ی ما خبری بود

برگ ها زرد شده

خشک شده ، از درخت افتاده بود

باد آمده بود

کودکی تب کرده بود

دیروز در کوچه ی ما پاییز آمده بود

من چ آرام شدم

با صدای خش خش

با صدای هو هو

باز هم گام زدم

مرد پیری میگفت : زود تاریک شده

کوچه خالی شده، گام ها سست شده

من ولی پاییزم داغ داغ است از تو

من جنون میگیرم با نگاهت از نو

من ولی عاشق این پاییزم

ک هر بار ذکر تورا یادم داد

در سیاهی ، سردی ، در بی برگی

ک خدایی دارم

ک مرا گرم نگه میدارد.....




باز هم عاشقم کن

تو خوب میدانی چه کنی


بگذار همه بدانند تو عجیبی

تو زیبایی ، تو خاصی

بیخود نیست نامت را مخاطب خاص گذاشتند

مخاطب خاصم بمان

من دوستت دارم خدی مهربان


دنیای مجازی ام سلام ....

گاه گاهی درد دلم را با تو میگویم

ب امید اینکه همدردی در گوشه ای از تو مرا بخواند

من در دنیای واقعی ام همدردی ندارم

از تو چه پنهان گاهی با خدایم گپ میزنیم او فقط گوش میدهد

اما....

خوب از بی هیچی بهتر است خداست دیگر عادت دارد

مانند انسان بالم را نمیشکند نطقم را کور نمیکند

مرا دیوانه نمیخواند خوب گوش میدهد

بعد از دو روز هردو ب گفته های پوچم میخندیم

خدایم همچین است

اینهارا نوشتم بدانی از سر بی کسی نیست اینجا آمدم

می آیم تا خدایم را با دیگران دوست کنم

آشتی دهم ، آخر میدانی

خدایم واقعا خداست......... 



اَلْحَمْدُ للَّهِ‏ِ عَلى‏ کُلِّ نِعْمَةٍ وَاَسْئَلُ اللَّهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ

وَ اَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ اَسْتَغْفِرُ اللَّهَ مِنْ کُلِّ ذََنْبٍ

ستایش خداى را بر هر نعمتى و از او خواهم هر خیری را

پناه برم به خدا از هر شرى و آمرزش خواهم از خدا از هر گناهى





چون دانستی که خدا از خاکت آفریده کردنکشی و خود رایی مکن



تمام آنچه را ما در این جهان می بینیم دارای علتی است



و اگر زنجیر علت ها را دنبال کنیم سر انجام به نخستین علت می رسیم



و این نخستین علت را خدا می نامیم





خدایا چگونه صدایت کنم در حالی که من منم

و چگونه از تو قطع امید کنم در حالی که تو تویی...!؟

خدایا اگر از تو نخواهم به من خواهی داد

چه کسی هست که از او بخواهم و به من بدهد؟؟؟؟

خدایا اگر صدایت نکنم نیازم را اجابت میکنی

چه کسی هست که او را صدا کنم و اجابتم کند؟؟؟؟

خدایا اگر التماس و خواهش نکنم تو به من رحم خواهی کرد

پس چه کسی است که به او التماس کنم و او به من رحم خواهد کرد؟؟؟

خدایا همانطور که دریا را برای حضرت موسی علیه السلام شکافتی و نجاتش دادی

از تو میخواهم بر محمد و ال محمد صلوات فرستی و مرا نجات دهی از آنچه درآنم

و مرا خارج کنی از مشکلی که درآنم




یا حیّ و یا قیّوم

الله جان سلام

خودت خوب می دانی عزیزم

که لبریزم از عشقت و دارم سر می روم

لبالبم از سخن عاشقانه برایت

هر چه می گویم بیشتر سرریزم می کنی

هر چه می گریم بغضم گلوگیرتر می شود

هر چه می نوشانی تشنه ترت می شوم

تنها و تنها تو را دارم یا الله

مگر می شود که خودت را قربانی خودت کرد؟

می خواهی باز هم قربان ما شوی؟

ای مهربانترین مهربانان یا ارحم الراحمین

آخر چقدر تو قربان ما میشوی؟

حسین زیبایت در سخنی سخت عاشقانه گفته:

انا قتیل العَبَره!

من کشته اشک چشمم

گویی به دوستدارانش می گوید:

من به قربان اشک چشم های شما

الهی! ای مهربانی که حسین زیبایت را و این عاشق سخت زیبایت را

قربانی ما کردی که اشک ما را در بیاوری

و اینگونه به این اشک ما را ببخشایی

شگفت و صد شگفت از این همه مهربانی ات






  من !

عابدی شبانه روز مشغول دعا ونیایش به درگاه پروردگار بود وبه ندرت از عبادت گاه بیرون می آمد.

یک روز که برای حاجتی ازآن خارج شد،شیطان داخل عبادت گاه رفت ودر را به روی او بست.

وقتی که عابد بازگشت و در را بسته دید تعجب کرد.

شیطان پرسید:"  کیست؟ "

عابد جواب داد: " من! " شیطان دوباره پرسید:" کیست؟" وعابد باز هم گفت:" من! "

در آخر شیطان در را باز کرد و به او گفت:" من هم عمری مشغول نیایش وستایش بودم،
 
ولی یک بار گفتم من،و برای همیشه از در گاهش رانده شدم."





نیـایـش
 
 
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ،


ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.


وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.


پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.


وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.


خدا رسولی از آسمان فرستاد .


باران نام او بود همین که باران ،


باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند


پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .


خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.


خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت .


پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند


روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .


خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد .


قلب مومن این چنین است .


خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .

و گل چنان از  رستخیز گفت


که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .


خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .


خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت .


دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند .


مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند


و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .



خدا گفت : آن که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .


و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ،


اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ،


تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر .





وصل

 
ای خدا این وصل را هجران مکن
 
سرخوشان عشق را نالان مکن
 
باغ جان را تازه و سرسبز دار
 
قصد این مستان و این بستان مکن
 
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
 
خلق را مسکین و سرگردان مکن
 
بر درختی کشیان مرغ توست
 
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
 
جمع و شمع خویش را برهم مزن
 
دشمنان را کور کن شادان مکن
 
گر چه دزدان خصم روز روشنند
 
آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن
 
کعبه اقبال این حلقه است و بس
 
کعبه اومید را ویران مکن
 
این طناب خیمه را برهم مزن
 
خیمه توست آخر ای سلطان مکن
 
نیست در عالم ز هجران تلختر
 
هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن
 
مولوی






گفتم گرفتارم خدا

گفتی که آزادت کنم


گفتم گنه کارم خدا

گفتی که عفوت میکنم


گفتم خطا کارم خدا

گفتی که می بخشم خطا



گفتم جفا کارم خدا

گفتی وفایت میدهم


گفتم صدایت میکنم
گفتی جوابت می دهم


گفتم ز پا افتاده ام
گفتی بلندت میکنم


گفتم نظر بر من نما
گفتی نگاهت می کنم


گفتم بهشتم می بری؟ 
گفتی ضمانت می کنم


گفتم که ادعونی بگم
گفتی اجابت می کنم


گفتم که من شرمنده ام
گفتی که پاکت می کنم


گفتم که یارم می شوی
 گفتی رفاقت میکنم


گفتم ندارم توشه ای
گفتی عطایت میکنم


گفتم دردمندم خدا
گفتی مداوایت کنم


گفتم پناهی نی مرا
گفتی پناهت می دهم


عاشقتم خدااااااااااااااااا




عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




صدا زد ای خدای جهانیان

جواب شنید: بله

صدازد ای خدای نیکوکاران جواب شنید:بله

صدازد ای خدای اطاعت کنندگان جواب شنید:بله

این بار صدازد ای خدای گنهکاران جواب شنید:

بله بله بله

با تعجب گفت:خدایا تو را

خدای جهانیان خدای نیکوکاران و خدای اطاعت کنندگان خواندم

یک بار فرمودی بله

ولی تورا خدای گنهکاران خواندم سه بار گفتی بله

حکمتش چیست؟

جواب آمد:

مطیعان به اطاعت خود

نیکوکاران به نیکوکاری خود

و عارفان به معرفت خود اعتماد دارند

گنهکاران که جز به فضل من پناهی ندارند

اگر از درگاه من نا امید گردند به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟؟




شخصی سی سال عبادت خدا میکرد.


شبی وقت مناجات شیطان بر وی ظاهر شد و گفت:


بیچاره ! سی سال است ترا می بینم


او را می خوانی اما ندیده ان جوابی به تو بدهد.دیگر این خواندنت برای چیست؟


نه الهامی ... نه آگاهی بر غیبی ... نه مکاشفه ای ... نه


مرد لحظه ای تردید کرد و مناجات خویش قطع نمود


و قبول کرد که اگر قرار بود عنایتی از سوی حضرت ربوبیت میشد


تا حال یکبار شده بود پس من جایگاهی ندارم و تنها به خودم زحمت میدهم.


رنج تشنگی و گرسنگی و عبادات و ریاضات و....


رفت و خوابید.


فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت:


هان ... امشب صدایت را نشنیدیم؟


مرد گفت:


این همه خواندم و شنیدی چه گفتی؟


فرشته خندید و گفت:


خدا سلام رساند و گفت ای بنده من این آمدنت و به نماز ایستادن


و به سجده رفتن و به دعا ایستادن همه به خواست من بود و پاسخی بود بر خواندن تو .


من ترا برای خودم می خواستم نه برای چیزی دیگر...


مرد بیدار شد و دانست آنچه که در این سی سال بر وی گذشته بود


از حال دعا و نماز تنها عنایت حق بود و بس


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com




پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید.


پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.


پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان


را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر


لباسمان دیدیم. پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر ازعادت ودود


بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد وتکه ای ازآن را توی دستهایمان


گذاشت. پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر


انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده


بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم. 


پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. 


پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بی رخصت کلید باز شدند. 


من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.


خدا گفت:

کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد

و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com





       خداوند به داوود فرمود: ای داوود راه ما بر بندگان ما روشن دار

 و دوستی ما در دل ایشان افکن و نعمت ما به یاد ایشان ده

 و سخنان ما را در دل ایشان شیرین کن

و بگوی که من آن خداوندم که با وجودم بخل نیست

و با علمم جهلی نیست و با صبرم عجزی نیست و با غضبم ذجری نیست .

و اگر بنده تقصیر کند و حق کرامت حق را نشناسد

 و شکر نعمت نگذارد خداوند او را عتاب کند.

      چنانکه به نقل از امیرالمومنین که خداوند می فرماید :

ای بنده من ! انصاف ده من با تو به نعمتها دوستی کنم

 و تو به معصیتها با من دشمنی ! نیکی من پیوسته بر تو فرود آید

و بدی تو همواره به سوی من اوج می گیرد



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


کسی که دنبال اسم و رسم و موقعیت خود گشت ،
دیگر دنبال خدا نمی گردد.





گاه گاهی کوچ کوچکی به کوچه ی خداکنیم.
همین

من خطم ایرانسله ولی هیچوقت تنها نیستم میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟چون من همراه اولم خــــــــــداااااس




O God! whenever I talk to you I feel astrang composure

خدایا! هرگاه با توسخن میگویم آرامش عجیبی رادر خود احساس می کنم،

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com





خدا "گناه" .. کاران .. را "فرصت" زندگی میدهد ...

تا "توبه" کنن ... تا اعمال "خوب" خود را بیشتر از اعمال "بد" خود کنن ....

 اما .... آن هایی که "نیکو" کار هستن و به قول معروف عمل "صالح" انجام دادن "

این فرصت را به آن ها نمیدهد" چرا بماند ! ...

و حالا "این" عمل خدا را توصیف میکنم با دانش هایی که "دارم".

"بسمه الله" مثل خورشید آن "گل"های که ریشه در "زمین" ندارن

 و در تابش نور آن هستن زودتر خشک میکند "و" ..

 آن هایی که تو "سایه"اند دیر تر خشک میکند.





گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید..

هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه

 ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...)


هرچی که هست...


باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده.


همه زندگیتون ، همه کاراتون رو دیده.


اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...


فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید

 به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!



بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید


 نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.



همیشه به خاطر داشته باشید:


*خدا پشت پنجره ایستاده*





خدایا

مرا راهی ده که فقط به در خانه ی تو توانم آمد

دستی که فقط در خانه تو توانم کوفت

من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که فقط سوزان تو

به من نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید

وگوشی که جز صدای تو نتواند شنید






خدای من؛

مردم همه شکر نعمت های تو را می کنند؛

اما من، شکر بودنت؛

تو نعمت منی .....
..



دوستی خدا با بنده های خوبش به این معنی نیست


 که اون بنده ها هیچ وقت دچار مشکل نشن،

 بلکه به این معنیه که هرگز توی مشکلات تنهاشون نمیذاره.





خدایا ، تو را می خوانیم

وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصه هایمان میشود

وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم

و بغض هایمان پشت سر هم میشکند،

وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهم مان است

 و رنجها بیشتر از صبرمان؛

وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد،

وقتی طاقتمان طاق میشود و تحمل مان تمام...

آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو،

فقط تویی که کمک مان میکنی...

آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم.

آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم، تو را نفس میکشیم.

وقتی تو جواب میدهی،

دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکییکی غصه ها را از توی دلمان برمیداری،

گره تکتک بغض هایمان را باز میکنی و دل شکسته مان را بند میزنی،

سنگینی ها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛

بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند،

خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب و آرزوهایمان را برآورده،

قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان.

تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان،

ناامیدها، امید میشود و سیاه ها سفید سفید...

خدایا

تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم





یارب...

هنگامی ک ثروتم دادی خوشبختی ام را نگیر.

هنگامی ک توانایی ام دادی عقلم را نگیر.

هنگامی ک مقامم دادی تواضعم را نگیر.

آنگاه ک تواضعم دادی عزتم را نگیر.

هنگامی ک قدرتم دادی عفوم را نگیر.

هنگامی ک تندرستی ام دادی ایمانم را نگیر.

و آنگاه ک فراموشت کردم فراموشم نکن...

آمین...






دیوارهای خالی اتاقم را

از تصویرهای خیالی او پر می کنم

خدای من زیباست...

خدای من رنگین کمان خوشبختی ست

که پشت

هر گریه

انعکاسش را

روی سقف اتاق می بینم

من هیچ

با زبان کهنه صدایش نکرده ام

و نه

لای بقچه پیچ سجاده

رهایش...

او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و

من در نهایت حیرت

حالا...

گاه گاهی که به هم خیره می شویم

تشخیص خدا و بنده

چه سخت است!!!




 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


خدایا...

خدایا ! تو در آن بالا بر قله بلند الوهیتت ، تنها چه می کنی ؟

ابدیت را بی نیازمندی ، بی چشم به راهی ،

 بی امید چگونه به پایان خواهی برد؟

ای که همه هستی از تو است ، تو خود برای که هستی؟

چگونه هستی و نمی پرستی؟

چگونه نمی دانی عبودیت از معبود بودن بهتر است؟

نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟

ای خدای بزرگ ! تو که بر هر کاری توانایی !

چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی،بپرستی

،بر دامنش به نیاز چنگ زنی،

غرورت را بر قامتش بشکنی ،برایش باشی،نمی آفرینی؟

چرا چنین نمی کنی ؟

مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا

 بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش

هستیم قربانی کنیم ؟

خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی ؟!









عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



معجزه ها پس از14قرن

پیامبراکرم بما امرکرده تا


(روزهای13و14و15)


هرماه را روزه بگیریم!


به تازگی"ناسا"درامریکا


تاکیدکرده که"ماه"قدرت


جذب آب مانده دربدن را


هم دارد.!


امادراین 3روز ماه قمری


قدرت جذب آبش کم میشود


آب راکد مانده دربدن آبی


که ازراه عرق و ادرار دفع


نمیشه!

محققان امریکایی به نتیجه


رسیده اندکه مردم دراین3


روزکمتر غذاوآب بخورند!


واین چیزیست که برپیامبر


وحی نازل شده بود تا ما


بهتربفکرسلامتیمان باشیم!

بدن دارای چندین انبار:


(شادی،درد وناراحتیه)


چشم مثل دوربین عکاسی


مثبت ومنفی راضبط کرده

درموقع خوابیدن شروع به

نمایش عملکرد فرددرطول

روزکه شامل دل نگرانی

واسترسش بوده مینماید.!

پیامبردستورفرمودند:

وقت خواب زیاداستغفارکنید

اخیرا علم پزشکی ثابت کرده

درهنگام استغفار شبانه:

زبان بسمت بالاوآخردندانهای

فوقانی که جایگاه غده نخاعی

سرانسان است برخوردمیکند

تاشروع به پاک کردن سلولها

ازافکارمنفی ووسوسه شود!

جانم خدااااااااااااااااااااااااا



حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد:

دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد:

به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست.

حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.

حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است

که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد.

جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند،

عکس العمل او را مشاهده کن.

بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.

نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:

مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم.

حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم.

حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.

رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.

میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟

مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت:

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم

تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.





کلامی از شیخ بهائی:





آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :

اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است !

اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!

اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!

اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!!!

و اگر نکند میگویند کافراست و بی‌دین .....!!!

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.

پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید ؛

مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.



راهب و عابد


یک راهب و یک عابد که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند


 و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند ،


 سر راه خود دختری را دیدند


 در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. 


وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد.


 راهب بلا درنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند.


آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.


 در همین هنگام عابد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:


 « دوست عزیز! ما  نباید به جنس لطیف نزدیک شویم.


 تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست.


 در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»


راهب  با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:


« من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی




 

روزی چند دقیقه؟؟؟



7پند مولانا


در بخشیدن خطای ‏دیگران مانند شب باش


در فروتنی مانند زمین ‏باش.


در مهر و دوستی مانند ‏خورشید باش .


هنگام خشم و غضب مانند ‏کوه باش .


در سخاوت و کمک به ‏دیگران مانند رود باش

.
در هماهنگی و کنار ‏امدن با دیگران مانند دریا باش .


خودت باش همانگونه که ‏مینمایی .


پس از تعمق در این هفت ‏پند به این کلمات یک بار دیگر دقت کن :


شب ، زمین ، خورشید ، ‏کوه ، رود ، دریا و انسان




حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

 
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت

 و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.

 پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

 شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد.

بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟

 عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

 فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟

عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم

 و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم

 و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم

و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..
 
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود

 تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که

 هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.

 مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.

 خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید

و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟

 جواب داد شیخ بغدادی که طعام  خوردن خود را نمی‌داند.

 بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.

 بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد

 سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم

 و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم

 و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند

 و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.

 پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
 
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

 پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند

 یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟

 جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

 باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟

 تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی،

 آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.

 بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟

 عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم،

 پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.
 
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

 خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت

 و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
 
 بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.


بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است

 و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید

 و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد

 و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً!

و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد

 و آن گفتن برای رضای خدای باشد

 و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود..

هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.

 پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

 و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛

اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.








الحــمــدلله

گـاهــی هـــم

نه برای اینکه، دنبال ازدیاد نعمتیـم

نـه از تــرس...

نـه از روی عـادت...

نـه بــرای دل خـودمـان...

تنها برای خاطـر خــــدا...

بـگـویــیــم :

الحــمــدلله



خـدایـا!

بـه که واگـذارم مـی کـنـی؟

به سـوی که مـی فرسـتـی ام؟

مـن به سـوی دیـگران دسـت دراز کـنـم؟

در حالـی که خـدای مـن تـویـی و تـویـی کـارسـاز و زمـامـدار مـن.

ای آنکه:

در بیماری خواندمش و شفایم داد؛

در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد؛

در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید؛

در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند؛

در فقر خواستمش و غنایم بخشید؛

من آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردم

من آنم که به بدی همت گماشتم

من آنم که در جهالت غوطهور شدم

من آنم که غفلت کردم

من آنم که پیمان بستم و شکستم

من آنم که بدعهدی کردم ...

و ... اکنون بازگشته ام.

پس تو در گذر ای خدای من!



توکل



اللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ وَعَلَى اللَّـهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿١٣﴾



خدا یکتاست که جز او خدایی نیست و اهل ایمان باید تنها به خدا توکل کنند. (۱۳)

قرآن کریم،سوره تغابن،آیه ۱۳



کلام ناب مولا علی ع


از حضرت علی ع روایت است که قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است :

1-قرائت سوره حمد مانع از خشم و غضب خداوند.....2

- قرائت سوره یس مانع عطش روز محشر....3

- سوره دخان مانع از هول روز قیامت...

4-سوره واقعه مانع از فقر و پریشانی....5

-سوره ملک مانع عذاب ....

6- قرائت سوره کوثر مانع از خصومت و تسلط دشمنان .....7

- کافرون مانع از کفر در حال مرگ ...8

- سوره اخلاص مانع نفاق است 9

- سوره فلق مانع از حسد حاسدین .....

10- سوره ناس مانع قروض و وسوسه شیطان میباشد.



 

وای بر من اگر قدر ندانم


سر تا پایم را خلاصه کنند

         می شوم "مشتی خاک"

که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه


یا "سنگی" در دامان یک کوه


یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس


شاید "خاکی" از گلدان‌


یا حتی "غباری" بر پنجره

اما مرا از این میان برگزیدند :

                  برای" نهایت"
                  برای" شرافت"
                  برای" انسانیت"

و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای :

                  " نفس کشیدن "
                  " دیدن "
                  " شنیدن "
                  " فهمیدن "

و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید

من منتخب گشته ام :
                  برای" قرب "
                  برای" رجعت "
                  برای" سعادت "

من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
                  به" انتخاب "
                  به" تغییر "
                  به" شوریدن "
                  به" محبت "
                  به " محبت "
                  به "محبت "
                  به " محبت"

وای بر من اگر قدر  ندانم…






(شهوت پنهان)

یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:


روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم


تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم

خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم


خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.

درراه یکی از دوستانم به اسم


ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم


پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :


برو و به خانواده ات بده .


به طرف خانه به راه افتادم

در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم


به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت :


این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند


چیزی به او بده خدا حفظت کند


آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .


بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .


اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر


می گشتم .

روی دیواری نشستم  و به فروختن خانه فکر می کردم .


که ناگهان ابو  نصر را دیدم که ازخوشحالی  پرواز می کرد و به من گفت :


ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !


در خانه ات خیر و ثروت است !


گفتم


: سبحان الله !


از کجا ای ابانصر؟

گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است


گفتم : او کیست؟


گفت : تاجری از شهر بصره است


و پدرت قبل ازسی سال مالی را نزدش به امانت گذاشت


اما بی پول و ورشکست شد .


سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت


و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد


همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده


خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.


درثروتم سرمایه گذاری کردم ویکی از تاجران شدم


مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم


ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد


کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم


که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .


شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند


و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند


تا جایی که شخص فاسق ،  شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .


به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند


گناهانم را در کفه ای و حسناتم


را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد


سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند


و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .


از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،


دوست داشتن تعریف و تمجید مردم


چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .


آیا چیزی برایش باقی نمانده؟


گفتند : این برایش باقی مانده !


و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .


سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ،


در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت


تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت .


👈 ....  خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد

کتاب (وحی القلم)
تالیف/مصطفی صادق الراف



وضعیت دفتر ما چطوره؟؟

 پدری، دفتر مشق فرزندش رو که خیلی تمیز و مرتب بود نگاهی کرد و گفت:


فرزندم! چرا توی این دفتر، حرفای زشت ننوشتی؟


چرا کثیفش نکردی؟ چرا خط خطیش نمیکنی؟


پسر با تعجب گفت:

بابااااا ! چون معلم هر روز نگاه میکنه و نمره میده.


پدر گفت: آفرین! دفتر زندگیت رو مثل این دفتر،


پاک نگه دار، چون معلمی هست و هر لحظه داره نگاه میکنه و بهت نمره میده!

ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری؟ « آیا انسان نمیدونه که خدا داره می بینه؟ » علق/۱۴

✏ وضعیت دفتر ما چطوره؟



خدا وقتی نخواهد عمــــر دنیا سر نخواهـــد شد
گلوی خشک صحرایی به باران تر نخواهـد شد
و تا وقتی نخواهد برگی از کاجی نمی افتد
و باغی از هجوم داسها پرپر نخواهد شد
خدا وقتی نخواهد دانه ای کوچکتر از باران
گلی بالا رونده مثل نیلوفر نخواهد شد
و کرم کوچکی پروانه ای زیبا و کوهی سخت
عقیق و شیشه و آیینه و مرمر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد میشود وقتی نخواهد هیچ
گلی بازیچه طوفان غارتگر نخواهد شد
خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن
ولی وقتی نخواهد واقعا" دیگر نخواهد شد
"مریم سقلاطونی"





در عمق هر فاجعه یک نقطه ی ارامش نهفته ست..........و ان یاد خداست


عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

یک روز زندگی
     
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید

که هیچ زندگی نکرده است،

 تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،

تنها دو روز خط نخورده باقی بود
.
 
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت

تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،

 داد زد و بد و بیراه گفت،

 خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،

خدا سکوت کرد،

 آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد
.
 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید،

خدا سکوت کرد، کفر گفت

 و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد،

 دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد،

 خدا سکوتش را شکست و گفت:

 "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت،

 تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،

 تنها یک روز دیگر باقی است،

بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
."
 
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز...

 با یک روز چه کار می توان کرد؟
..."
 
خدا گفت: "

آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،

 گویی هزار سال زیسته است

 و آنکه امروزش را در نمی‌یابد

 هزار سال هم به کارش نمی‌آید"،

 آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

 "حالا برو و یک روز زندگی کن
."
 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد

 که در گودی دستانش می‌درخشید،

اما می‌ترسید حرکت کند،

 می‌ترسید راه برود، می‌ترسید

زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد،

بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم،

نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟

 بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم
.."
 
آن وقت شروع به دویدن کرد،

زندگی را به سر و رویش پاشید،

 زندگی را نوشید و زندگی را بویید،

چنان به وجد آمد که دید می‌تواند

 تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند،

می‌تواند پا روی خورشید بگذارد،

 می تواند
....
 
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد،

 زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما
...
 
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید،

روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد،

 سرش را بالا گرفت و ابرها را دید

 و به آنهایی که او را نمی‌شناختند،

 سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند

 از ته دل دعا کرد،


 او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،

 لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد

 و عبور کرد و تمام شد
.
 
او در همان یک روز زندگی کرد.
 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:

 "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست
!"
 
 
 
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛

اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،

اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است
.
 

امروز را از دست ندهید،

آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟






 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

گرگ


   گفت دانایى که گرگى خیره سر

 
هست پنهان در نهاد هر بشر

    
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ    

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

   
اى بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوى گرگ خویش    

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر

 
مانده در چنگال گرگ خود اسیر

   
هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مى‌شود انسان پاک

   
هرکه با گرگش مدارا مى‌کند

 
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند  
 
 
هرکه از گرگش خورد دائم شکست

گرچه انسان مى‌نماید ، گرگ هست  

 
در جوانى جان گرگت را بگیر

 
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر  

  
روز پیرى گر که باشى همچو شیر

ناتوانى در مصاف گرگ پیر

   
اینکه مردم یکدگر را مى‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند  

  
اینکه انسان هست این سان دردمند

 
گرگها فرمان روایى مى‌کنند

   
این ستمکاران که با هم همرهند

 
گرگهاشان آشنایان همند
 
   
گرگها همراه و انسانها غریب

با که باید گفت این حال عجیب

فریدون مشیری



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
***
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

 
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند

و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند
.
پیرزنی از آنجا رد میشد

 وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت:

 فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!


کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت :

چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید.

 فشار بدهید. فششششششااااررر
...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید:

 مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت :

بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت
...

 
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

 
معمار گفت :

 اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد

و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند

 و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم
...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
3پند

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

 
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم

 چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟
لقمان جواب داد :

 
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری

 هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

 
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی

در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
 
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری

 و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...





 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


تصور میکنم خدایی وجود ندارد!!!


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت

در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟

 شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟

بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟

اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم

که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت

به محض اینکه از مغازه بیرون آمد

 مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و

 ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم.

من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند

 هیچکس مثل مردی که بیرون است

 با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند

 موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.

مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد.

 فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

مولا علی



در کتاب مدینه المعاجز است که روزی مولای متقیان با     


عده ای از اصحاب در پشت دروازه کوفه نشسته بودند ، نظری


فرمود و گفت آیا آنچه را که من می بینم ، شما هم می بینید ؟


عرض کردند نه یا امیرالمومنین .


فرمود : می بینم دو نفر را که جنازه ای را روی شتری     


می آورند . تا اینجا برسد سه روز راه است . روز سوم


علی علیه السلام و دوستانش نشسته اند که چه پیش می آید .


دیدند از دور شتری نمایان شد ، روی شتر جنازه ای است


 و مهار شتر به دست کسی است و یک نفر هم به دنبال شتر


 است ، تا نزدیک شدند ، حضرت پرسید این جنازه کیست و


شما کیستید و از کجا آمده اید ؟


عرض کردند ما اهل یمن هستیم و این جنازه پدر ماست که    


 وصیت کرده او را به سمت عراق حمل دهیم و


در نجف کوفه دفن کنیم .   


حضرت فرمود آیا سببش را پرسیدید ؟ گفتند بلی ، پدرمان    


 می گفت آنجا کسی دفن می شود که اگر تمام اهل محشر


 را بخواهند شفاعت کند می تواند. علی علیه السلام فرمود :


راست گفت ؛ پس دو مرتبه فرمود : والله من همان مرد هستم .


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


خلود بواسطه نیت خیر

در بحار است که حضرت صادق علیه السلام  


در پاسخ ابوهاشم که از همیشگی بودن در بهشت و


 دوزخ از حضرت پرسید ، فرمود همیشگی بودن


 دوزخیان در دوزخ برای این است که نیتهای آنها در


 دنیا این طور بوده که اگر همیشه در دنیا بودند همیشه


 معصیت خدا می کردند . و همیشگی بودن بهشتیان


 در بهشت برای این است که نیتهای آنها این بود


 که اگر همیشه در دنیا می ماندند ، هیچگاه از


 فرمانبرداری پروردگار سرپیچی نمی کردند پس


نیتهاست که سبب خلود بهشتیان و دوزخیان است


چنانکه در قرآن مجید می فرماید : هرکس بر طبق


نیت خود عمل می کند .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



 اخلاص زین العابدین علیه السلام در انفاق

آقا زین العابدین شبها که می شد نقاب به صورتش می انداخت


 طعام و کیسه پول را بدوش می گرفت در خانه ها در


می زد خانه سادات بستگان اینها همه نمی دانستند که این آقا


 کیست بلکه ناسزا به زین العابدین می گفتند که آقا باز شما


 ولی پسر عموی ما علی بن الحسین هیچ به فکر ما نیست .


با آقا گله از زین العابدین می کردند . شبی که زین العابدین


از دار دنیا رفت دیدند آن آقای هر شبی نیامد آن وقت


 فهمیدند خودش زین العابدین بوده است




 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


از خدا خواستم

از خدا خواستم عادت بد مرا از من بگیرد .

فرمود : گرفتن عادت ها کار من نیست تو خود باید آنها را از خود دور کنی

ازخدا خواستم به من صبر عنایت کند .

فرمود : صبر زاییده دردورنج است صبربخشیده نمی شود ،آموخته می شود

از خدا خواستم به من خوشبختی عطا کند .

فرمود : من به تو برکت می دهم ،خوشبختی برعهده خودت است

ازخدا خواستم درد و رنج را از من دور کن .

فرمود : درد و رنج ، تو را به من نزدیک تر می کند

از خدا خواستم روح مرا شکوفا کند .

فرمود : تو خود باید از درونت شکوفا شوی

من تنها می توانم شاخ و برگ هایت را هرس کنم تا پر بارتر شوی

از خدا خواستم تمامی چیزهایی را که سبب می شوند ،

از زندگی لذت ببرم ،به من بدهد .

فرمود : من به تو زندگی می دهم تا بتوانی از همه چیز لذت ببری

از خدا خواستم کمکم کند ،همه را دوست بدارم ،

به همان اندازه که دیگران مرادوست دارند .

فرمودند : بالاخره آنچه را که باید ،از من خواستی ،

برای دنیا شاید تنها یک شخصی باشی ،

اما برای من  ِ شاید یک دنیا باشی



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


سه چیز در زندگی هیچگاه ...

 

سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند :

 زمان

 کلمات

 موقعیت ها

سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست برود :

 آرامش

 امید

 صداقت

سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند :

 رؤیا ها

 موفقیت

 شانس

سه چیز در زندگی از با ارزش ترین ها هستند :

 عشق

 اعتماد به نفس

 دوستان

 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

چند روز زندگی خواهی کرد


مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران


(احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند،


با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد


و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند.


باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید


عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند


و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند،


ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.


اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده


و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید:


من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب می‌دهد:


من هم ابن عباس هستم.اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم،


کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی


مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.


  اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم


مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.


اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود،


حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی


هر خانه کنده شده بود.لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند


و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد.


ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!


اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند،


با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا


اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند


پیر مردی موی سفید و لاغر در


چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید:


تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد می‌گوید:

آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!


اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟


پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید:


خب بکش! خواست خداوند بر این است که به

دست تو کشته شوم! اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد می‌گوید:


باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.


اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید:

ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.


پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.


اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم،

جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم. 


پیرمرد می گوید: بپرس! 


اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟


پیرمرد می‌گوید:

علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به


 خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را


نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!


اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه،

فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!


پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد،


به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات،


پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته


می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!


از او چند سوال می‌کنیم:


  چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟


چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟


برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟


و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟


او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید:


در تمام عمرم به مدت یک ماه هر


روز یک ساعت علم آموختم،


یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم.


یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی!


ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است،


پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!


بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته،


محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم:


ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!


یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک


می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد


و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده،


زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم:


ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی،


عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!


بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بست


ر، علم، هنر، مردم،  مصرف شده باشد


که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!


اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد:


هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد


و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود! 


 فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟


 لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!






 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟



جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:


- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟


مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو  نداشت و حسابی جا خورده بود،


مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت،


یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،


او را به دیوار کوفت و فریاد زد:


- مرتیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟


اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه


و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..


- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین!


دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن،


من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!


حالا هم یقمو ول کنین! از خیرش گذشتم!!


مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود،


آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…





 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

4زن


روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که ۴ زن داشت .

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات

گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد…

بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.


زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد .


 پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد

 گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد



واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت .

او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود .

 مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد

 تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.


اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت

عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ،

 اصلا مورد توجه مرد نبود .

 با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود

او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد

 و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود

 فهمید که به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :


” من اکنون ۴ زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ،

 چه تنها و بیچاره خواهم شد !”

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند .

اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

” من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام


و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ،

حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟”

زن به سرعت گفت :” هرگز” همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

” من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم

 آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”


زن گفت :” البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است .

تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم

 و بیشتر خوش باشم ” قلب مرد یخ کرد.


مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

” تو همیشه به من کمک کرده ای .

این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ،

 می توانی در مرگ همراه من باشی؟”


زن گفت :” این بار با دفعات دیگر فرق دارد .

من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ

،…متاسفم!” گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.


در همین حین صدایی او را به خود آورد :

” من با تو می مانم ، هرجا که بروی” تاجر نگاهش کرد ،

زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد

.غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود

 و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .

تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :”

باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم …”

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !


الف : زن چهارم که بدن ماست .


مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،


اول از همه او ترا ترک می کند.


ب: زن سوم که دارایی های ماست .


هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.


ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند .


هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ،


وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم


و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم .


او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم


تا روزی که قرار است همراه ما باشد


اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است




 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

زاهد و جواب 4نفر


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت


و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.

او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت


به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.

گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم


این روشنایی را از کجا اورده ای؟

کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت :


تو که شیخ شهری بگو که این


روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.

گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم


چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو


چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

جوانی که از ترس جهنم مرد


منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم .


شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم .


صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت:


«خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم،


در پی مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم،


لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت


و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم.


خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند


و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!»


من خواستم وی را بیازمایم.


از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را خواندم:


«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ


وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 )


ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگ‌هایند، نگاه دارید؛


آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند.


او، فریادی کشید و ساعتی ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد.


خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا از وی خبر بگیرم.


جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید.


پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟


گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)،


دیشب در حال راز و نیاز با خدا بود، مردی از این جا می گذشت،


آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.»


گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!»





 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

من خدایی دارم که مالک تمام اسمانها و زمین است


در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند

 مرد عارفی از کوچه ای می گذشت

غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .


به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد

و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد

 پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟


آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت:

از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده

و غم به دل راه نمی دهد

و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

عقیم---رحیم


گویند زنی زیبا وپاک سرشت نزد حضرت موسی (ع ) آمد


وبه او گفت ای پیامبر خدا برای من دعا کن واز خدا بخواه فرزند که به من

فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند

حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی صالح عطا کند

ندا آمد ای موسی من ان زن را عقیم و نازا آفریده ام

حضرت موسی به آن زن گفت که خداوند میفرمایند که تو را عقیم ونازا آفریده است

زن رفت ویک سال بعد برگشت وباز گفت


دعا کن که خداوند به من فرزند دهد حضرت موسی دعا کرد

وخداوند فرمود من او را عقیم و نازا آفریده ام حضرت موسی به زن گفت


خداوند میفرماید که تورا عقیم ونازا آفریده است

آن زن رفت ... وبعد از یک سال حضرت موسی همان زن را دید


در حالی که فرزندی در آغوش داشت

پرسید نوزاد کیست جواب داد فرزند من است

پس موسی با خداوند صحبت کرد و گفت

بار الها چگونه این زن فرزند دارد در حالی که اورا عقیم آفریدی

پس خداوند فرمود ای موسی هر بار که گفتم عقیم او مرا رحیم خواند

پس رحمتم بر تقدیر وسرنوشتش پیشی گرفت ..

سبحانک ربی وارحمک ..

پاک و منزه است پروردگار رحیم و رحمان ,تنها اوست


که به ندای ما گوش میدهد

هیچ گاه ناامید مشو و همیشه دست به دعا باش


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

نه از تو نه از من

ابوالحسن خرقانی

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که

ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت: بار خدایا!

خواهی آنچه را که از "رحمت" تو می‌دانم و از "بخشایش"
تو می‌بینم با خلق بگویم

 تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

«تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

پیامبر رحمت


روزی شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی  آن است.
 
گفت به صاحب  شتر بگویید خود را برای مواخذه  خداوند در روز قیامت آماده کند.

کافری را که در جنگ اسیر شده بود، آزاد کرد زیرا اعتقاد داشت

که او مرد خوش اخلاقی است که همواره با عفت رفتار می کند
 
مردی بادیه نشین در زمانی که او در مدینه هم پیامبر و هم حاکم بود، به سراغش آمد

 و یقه او را گرفت که باید خرماهایی که از من قرض گرفته بودی، برگردانی.

  اصحاب عصبانی شدند و خواستند  با آن مرد برخورد کنند. پیامبر برآشفته شد

 و گفت شماها باید طرف صاحب حق را بگیرید. من برای همین مبعوث شده ام

 تا هرکسی بتواند حق خود را از حاکم بدون لرزش صدا بگیرد

 گفت اگر در حال کاشتن نهالی بودید و علائم روز قیامت فرا رسید،

 به کار خود ادامه دهید و نهال را بکارید
 
 گروهی از اصحاب خود را برای تبلیغ اسلام به منطقه ای دیگر فرستاد.

 قبل از سفر از او پرسیدند تا چگونه این کار  را انجام دهند. گفت تعلیمشان دهید و آسان بگیرید.

  سه بار از او این را پرسیدند و هر بار جواب همین بود
 
 مردی در ماه رمضان به سراغش آمد و گفت که در روز با همسر خود نزدیکی کرده

 و لذا روزه اش را به عمد شکسته و می خواهد کفاره

بدهد تا خداوند او را ببخشد.   پیامبر گفت باید 60 روز روزه بگیری. جواب داد

توانش را ندارم. گفت برده ای را آزاد کن. جواب داد، برده

ای ندارم. گفت 60 فقیر را سیر کن. جواب داد بی پولم. پیامبر قدری خرما به او داد

و گفت به مردم مستحق بده. جواب داد خودم از همه

مستحق ترم. پیامبر لبخند زد و گفت برو و با همسرت این خرماها را بخور  تا خداوند تو را ببخشد

 بارها گفت که بر مردم آسان بگیرید زیرا مبعوث نشده ام تا آن ها را به زحمت بیاندازم
 
 گفت مبادا قبل از ذبح گوسفند، در جلوی چشمان گوسفند چاقو را تیز کنید.

بدانید که حیوان هم می فهمد ،حق ندارید در دل حیوان غصه بیاندازید
 
 گفت زنی به بهشت رفت و تنها کار خوبش این بود که به گربه ای غذا می داد
 
 
 روزی مردی را دید که ژولیده است. گفت آیا در خانه ات روغن نبود

 تا با آن موهای خود را مرتب کنی؟
 
 
 می گفت ریش های خود را کوتاه نگه دارید زیرا به تمرکز و حافظه تان می افزاید
 
 در زمانی که قدری با کفار صلح شده بود.

به قصد خریدن زمینی در منطقه خوش آب و هوای طائف، عازم انجا شد.

 چند روز بعد برگشت و گفت که قبلا همه زمین ها را مردم خریده اند...

نخواست بعنوان حاکم به زور چیزی را تصاحب کند
 
 در زمانی که دختران سنگسار می شدند،دختران خود را برروی زانو می نشاند

و در جلوی دیگران آن ها می بوسید تا محبت را بیاموزند. 

از او پرسیدند فرزند پسر بهتر است یا دختر؟

 گفت هر دو خوبند اما دختر ریحانه است، برگ گل است.

 وقتی پسرش ابراهیم در سن خردسالی فوت کرد،


 بسیار گریست. گفتند چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ گفت گریه از رحم است.

 کسی که رحم ندارد، خدا هم به او رحم نمی کند

 هنگام دفن پسرش ابراهیم، کسوف شد. همه مردم این را بدلیل مصیبتی دانستند

 که به پیامبر وارد شده، حتی کفار هم کم کم داشتند ایمان می آوردند

 اما او از این موقعیت استفاده نکرد.


 به بالای منبر رفت و گفت:

 خورشید نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر نمی گیرد و نخواهد گرفت.


 خورشید گرفتگی نشانه قدرت خداوند است

 هنگام طواف کعبه، سوار بر شتر بود و حتی حجرالاسود را با عصای خود لمس نمود.

از تعلیمات پیچیده فقهی خبری نبود. دینی ساده بود و پر از عرفان و معنویت.

وقتی سوار بر شتر طواف می کرد،

ان قدر معنویت و احساس موج می زد که مشاهده کنندگانش به گریه می افتادند

 روزی در حال عبور از حاشیه شهر به گروهی یهود

ی برخورد که در حال ساز زدن  و خواندن بودند،


او را به بزم خود دعوت کردند و او پذیرفت. شخصی از اصحاب او را دید و به یهودیان حمله کرد

 که چرا با این کار به پیامبر خدا اهانت می کنید. پیامبر بر آشفت و به صحابی گفت

که آن ها قصد محبت داشته اند و باید از آن ها عذر بخواهد
 
 گل را می بویید و می گفت که این بوی بهشت است و باید به گل ها و درخت ها احترام بگذارید

 به او گفتند این که در قرآن آمده است

که مسیحیان و یهودیان، کشیشان و احبار (علمای دین یهود) را به جای خدا می پرستند،

به چه معنا است؟ گفت همین که حرفای علمای دین خود را بعنوان حرف خدا می پذیرند

 و تحقیق نمی  کنند، یعنی پرستش.   به اصحاب گفت که هر چه بر سر یهود و مسیحیت آمده،

بر سر امت من هم  خواهد آمد و زمانی می رسد که آن ها نیز، علمای دینشان را بجای خدا بپرستند

 روزی گروهی مردان رقاص سیاه پوست از افریقا به مدینه وارد شدند

و از قضا وارد مسجد پیامبر گشتند


 و در مسجد شروع به ساز زدن و رقاصی نمودند، او آن ها را بیرون نکرد

 و نگفت که به خانه خدا توهین نموده اید،  لبخند می زد

 و حتی دختران خانه خود را بر دوش سوار کرد


 که در میان  جمعیت، بتوانند رقص سیاهان را ببینند
 
 
 واین است پیامبر رحمت که بدون شناخت کاریکاتور موهن

از او میکشند و به خورد عموم

میدهند جوانان عزیز هوشیار باشید و در راه شناخت

هر کسی به منابع درست مراجعه کنید
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


دو قطره آب که به هم نزدیک شوند،

 تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...

اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،

فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه

امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،

به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود

لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی، معنای واقعی

سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیایی...

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...

اما می توان چشمان را بست

و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت

وآنگاه بخشیدن را خواهی آموخت
 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
دو چیز را از هم جدا کن:

عشق و هوس

چون اولی مقدس است و دومی شیطانی،

 اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی.
 
در دنیا فقط 3 نفر هستند

که بدون هیچ چشمداشت

 و منتی و فقط به خاطر خودت

خواسته هایت را بر طرف میکنند،

 پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی،

 مواظب باش

 که از دستش ندهی و بدان

که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.
 
چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند،

چگونه از آنها استفاده میکنی؟

 مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب،

 زندگی گیر یا زندگی بخش؟
 
بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی،

هرگاه خواستی آنرا ببخشی

با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود.


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
زنی که زیاد بسم الله الرحمن الرحیم میگفت

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است


که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست


و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت


و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد


و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى


از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!


زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید


وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت


.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت


تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.


پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست


و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید


و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.


چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید!


بسم الله گفت و آن را برداشت


و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد


زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته،


تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.


آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت


.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده


و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
حکمت خدا

پادشاه به نجار ش گفت فردا اعدامت میکنم

نجار آن شب نتوانست بخوابد

همسر نجار گفت مانند هرشب بخواب پروردگارت یگانه است

و درهای گشایش و رحمتش بسیار

کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید

صبح صدای پای سربازان راشنید ,چهره اش دگرگون شد

,وبا ناامیدی,پریشانی وافسوس,به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم با دست

لرزان در راباز کرد ,ودستانش را جلو برد تا زنجیرکنند ,دوسرباز با تعجب گفتند

پادشاه دیشب مرد واز تو میخواهیم برایش تابوتی درست کنی

چهره نجار برقی زد ونگاهی از روی عذر خواهی به همسرش انداخت

همسرش لبخندی زد وگفت

مانند هر شب آرام بخواب ,زیرا خداوند یکتا هست و درهای گشایش بسیارند

فکر زیادی بنده را خسته میکند

,در حالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کار هاست

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


 موسی(ع) گفت : خدایا دوست دارم یکی از بنده ها،

 یکی از مخلوقاتتو که در ذکر گفتن برای تو به درجه اخلاص رسیده ببینم.


خطاب رسید موسی دوست داری ببینی برو کنار فلان دریا یه درختی اونجاست.

 اون مخلوق منو که دائم در ذکر منه می بینی.


اومد کنار دریا نگاه کرد دید فقط یه پرنده روی این درخت نشسته.

حجابها برداشته شد نگاه کرد دید ذاکر، این پرنده است.


داره ذکر خدا رو میگه.

از پرنده سوال کرد گفت چند وقته اینجا نشستی و داری ذکر میگی ؟


 گفت از موقعی که خدا منو خلق کرده همین جا نشستم دارم ذکرشو میگم.



موسی پرسید :  آیا آرزویی، میلی به این همه نعمات دنیایی داشتی یا نه ؟

 گفت هیچیشو نخواستم .


فقط دوست دارم یه مقدار آب بخورم . موسی تعجب کرد .

 دید روی شاخه ای نشسته که این شاخه پایین اومده چیزی تا دریا فاصله نداره.

 گفت یه مقدار به خودت زحمت بدی منقارت به آب می رسه.

 میتونی آب بخوری.این که آرزو نمی خواد!


عرضه داشت ای پیامبر خدا  ! 

 می ترسم لذت این آب خوردنه منو از مناجات با خدام وا بداره.


خدایا منم میام در خونت باهات حرف بزنم ؟  همچین میام طلبکاری میشیم ازت که ...




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت،



پشت در پاکت نامه ای را دید


که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود.


فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.


او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:


«امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا»



امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت،


با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود.


در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:


«من که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت.


او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت


و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد،


برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد


و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت،


زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.


مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم.


بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.»

مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم»


و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. »

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند،


امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.


به سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید.»


وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد


و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید،


یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید


و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد،


پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:


«امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق، خدا »





جوانے نزد شیخ حسنعلے نخودکے آمد و گفت :

سـ ه قفل در زندگے ام وجود دارد و سـ ه کلید از شما مےخواهم.

قفل اول اینست کــ ه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

قفل دوم اینکــ ه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

قفل سوم اینکــ ه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ فرمود :

براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.

براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سـ ه قفل با یک کلید ؟!

شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است !

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود....
همان دل های بزرگی که جای من در آن است...
آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم..
دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم...
هنوز خدایت همان خداست...
هنوز روحت از جنس من است..
اما من نمی خواهم تو همان باشی...
تو باید در هر زمان بهترین باشی...
نگران شکستن دلت نباش...
می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند
و جنسش عوض نمی شود....
و می دانی که من شکست ناپذیر هستم...
و تو مرا داری ... برای همیشه...
چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم...
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام...
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم..
دلم نمی خواهد غمت را ببینم...
می خواهم شاد باشی...
این را من می خواهم...
تو هم می توانی این را بخواهی... خشنودی مرا...
من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد...
شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
نه من هم دل به دلت بیدارم...اما...
فقط کافیست خوب گوش بسپاری...
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن...
پروردگارت...

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند .
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند .
معلم نوشته ها را جمع آوری کرد .
با آنکه همه یکی نبودند ، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر
دیوار بزرگ چین
تاج محل
کانال پاناما
کلیسای سنت پیتر و... .
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی به چشم می خورد .
معلم پرسید:
«این کاغذ سفید مال چه کسی است؟»
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم تو چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک پاسخ داد: عجایب موجود در جهان خیلی هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم .
معلم گفت : بسیار خوب ، هر چه در ذهنت است بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم !
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت:
به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از:
لمس کردن
چشیدن
دیدن
شنیدن
احساس کردن
خندیدن
و
عشق ورزیدن ...


پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

{{{آری عجایب واقعی همین هدایایی هستند که ایزد یکتا به ما عاشقانه یادگاری داده

تا ما از آن برای شناخت و درک مفاهیم و ارزش های دنیای پیرامونمان استفاده نموده

تا به حقیقت ذات مقدسش برسیم

اما ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم و به سادگی از کنارشان عبور می کنیم.}}}

چقدر بی معرفت و قدرنشناسیم...






  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰


دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم، آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را، شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من
به قرآن، آیه رحمت فراوان است، ای انسان
بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی، مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من...

************************

داستان زیبای یک آهنگر


حکایت در مورد آهنگری است که پس از گذراندن جوانی پر شر و شورش تصمیم


گرفت روحش را وقف خدا کند

.

سالها با علاقه کار کرد ؛به دیگران نیکی کرد،اما با تمام تلاشش در راه خدایی شدن،


چیزی درست به نظر نمیرسید،حتی مشکلاتش روز به روز و مدام بیشتر میشد...


یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت سخت زندگیش مطلع شد،


گفت واقعا عجیب است!درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی توبه کنی و


خداترس شوی زندگیت بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم


اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده است....


آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...او هم بارها این فکر را کرده بود اما نمیدانست


چه بر سر زندگیش آمده است اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد


و شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت..این پاسخ آهنگر بود...


در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم،


میدانی چطور این کار را انجام میدهم؟؟


اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا داغ شود،


بعد با بی رحمی تمام سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم


تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که من میخواهم،بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،


در این لحظه تمام کارگاه را بخار آب میگیرد،


فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد،


باید این کار را آنقدر انجام دهم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم،


یکبار کافی نیست،آهنگر مدتی سکوت کرد،،،


گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتوامد تاب این تغییر را بیاورد


حرارت و ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد،میدانم


از این فولاد هرگز شمشیری مناسب در نخواهد آمد،،،باز مکث کرد و ادامه داد،،


میدانم که خدادارد مرا در آتش رنج امتحان میکند...


ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده را پذیرفته ام


گاهی به شدت احساس سرما میکنم،،، انگار فولادی باشم


که از آبدیده شدن رنج می برد،،،،اما تنها چیزی که میخواهم این است...


خدای من از کارت دست نکش،،،،تا شکلی را که تو میخواهی بگیرم،،،با هر روشی که می پسندی،،،ادامه بده،،،تا هر مدت که لازم است،،،ادامه بده،،،اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...

عشق فقط خدا...


http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSbqRIf-idshz9cq8CtvDxkfJxRCajySQQZcjiZFK3qYnWG9tFlSg



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
سوال: چه اشکالی دارد که انسان به چهره جنس مخالف، نگاه کند و لذت ببرد؟

جواب:

دیدن هر چیز به ظاهر زیبا برای ما خوشایند و سودمند نیست

مثلا نگاه مستقیم به خورشید با

آن همه روشنایی و زیبایی نه تنها سودی ندارد، بلکه باعث کوری یا ضعف بینایی می شود.



نگاه به حسن جمال جنس مخالف هم ضررهایی دارد که به طور خلاصه اشاره می‏کنم:

*می بینی، می خواهی، به وصالش نمی رسی، دچار افسردگی میشوی…

*می بینی، شیفته می شوی، عیب ها را نمی بینی، ازدواج میکنی، طلاق می دهی.

*می بینی، دلباخته می شوی، به وصالش نمی رسی، خودکشی میکنی.

*می بینی، با همسرت مقایسه می کنی، ناراحت می شوی، بداخلاقی می کنی.

*می بینی، لذت می بری، به این لذت عادت می کنی، چشم چران می شوی،

در نظر دیگران خوار می گردی.

*می بینی، لذت می بری، حب خدا در دلت کم می شود، ایمانت ضعیف می شود.

*می بینی، عاشق می شوی، از راه حلال نمی رسی، دچار گناه میشوی.

*می بینی، دائم به او فکر می کنی، از یاد خدا غافل می شوی، از عبادت لذت نمی بری




 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

عالم مجازی هم محضر خداست
یادت باشد خدا یک کاربر همیشه آنلاین اینجاست
تک تک کلیک هایت را می بیند
حواست را جمع کن
شرمنده اش نشوی



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


اوج نیاز


برایت خواهم گفت ،


چگونه می توان تو را دید و عاشق نشد ؟


مگر عشق مفهومی جز عشق به حقیقت کل دارد ؟


عشق به تو به زلالی اشک عارفان در دل شب و به روانی آب در جویبار هستی عشق است .


جهان در کشف زیبایی هایت در خواهد ماند .


من چگونه می توانم تو را در میان امواج زیبای دریا و دانه های لطیف باران نبینم ؟


من تو را خواهم یافت ، در انتهای راه تنهایی .


عشق است که مرا به تو خواهد رساند .


تنها تویی که مرا درک خواهی کرد در اوج تنهایی و تزلزل ،


تو تنها تکیه گاه معتبری که می توان به آن اعتماد کرد .


من تو را دوست دارم ، آنچنان که تو مرا دوست داری .


ای زیبا ، ای نمای کامل عشق در خلق مخلوقات ،


مرا دریاب که در اوج تنهایی ، تو ، زیبای مهربانم را می جویم .


من با نگاه جستجوگرم ، مواج نگاهت را خواهم یافت .


در اوج بی باوری محبت و صداقت ، تو با صادق بودن عشق را به من آموختی


و آن را در آینه دلم نمایان کردی .


تو عاشقی ، و عشق را دوست داری . تو ، تنها تو می توانی بدانی که عشق به مخلوق یعنی چه ،


تنها تو می دانی برای عشقبازی انسان را خلق نمودی ، تا عاشقش باشی و


عاشقت باشند ، تا متحمل زحماتی شوند ، سختی بکشند ، تا تو را ببینند .


ای دنیای خلوت و تنهایی من ، مرا دریاب .


این بی باور لحظه های شیرین وصال را در اوج تنهایی دریاب .


من برایت خواهم گفت چه اندازه دوستت دارم ،


من برایت خواهم نگاشت دوست داشتن تنها مخصوص توست ،


من برایت فریاد خواهم زد عشق تنها در صورتی مفهوم دارد که عشق به تو باشد .


ای زیبای من ، ای نازنین قشنگ ، تنها تو برایم بمان که داشتن تو داشتن همه چیز است .


و جدایی از تو شبهای پر اندوه و هجر رابه یاد می آورد .


مرا دریاب  و لحظه ای به حال خود رها مکن



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


پـــیامـبـر اکـــرم (ص) فـــرمــودنــد . . .


نـگـه داشــتـن و حـفـظ دیــن و ایـمــان در آخــرالــزمــان هـمـانـنـد

نگـه داشـتـن ذغــــــال گــداخـتـه در کــف دســت اســت . . .

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

هرجا عشق هست ثروت و موفقیت عم هست


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.


به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،


بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»


زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»


آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»


عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»


زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:


« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:


« نام او موفقیت است. و نام من عشق است،


حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.


شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم


تا خانه مان پر از ثروت شود! »


ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»


فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:


« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:


« کدام یک از شما عشق است؟


او مهمان ماست.»


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.


زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند


ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


********************************************************************

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

داستان زن و مرد فقیر اما عاشق واقعی هم


  یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند


غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد


مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم


و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند



ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.


*

*

***********************************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

پرسش عارف از تاجر  


یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:


بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی


.سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟


 گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:این دنیایی


که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،پس چطور آخرتی


که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
  

  دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده

*




*************************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

اوست اول و آخر


      خداوند به داوود فرمود: ای داوود راه ما بر بندگان ما روشن دار و دوستی ما در دل ایشان


افکن و نعمت ما به یاد ایشان ده و سخنان ما را در دل ایشان شیرین کن و بگوی که من آن


خداوندم که با وجودم بخل نیست و با علمم جهلی نیست


و با صبرم عجزی نیست و با غضبم ذجری نیست .......


...و اگر بنده تقصیر کند و حق کرامت حق را نشناسد و شکر نعمت


نگذارد خداوند او را عتاب کند.

 
چنانکه به نقل از امیرالمومنین که خداوند می فرماید : ای بنده من ! انصاف ده

من با تو به نعمتها دوستی کنم و تو به معصیتها با من دشمنی !

نیکی من پیوسته بر تو فرود آید و بدی

تو همواره به سوی من اوج می گیرد.
 
*
*
***************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
هر زنی زیباست

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ،



 بی هیچ دلیلی پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی


 راحت به گریه می افتند، متعجب بود

یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند،

از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام .

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند

به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش

دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ،

حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند

به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ،

از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد

و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد .

این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست .

زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد،

زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست


  لبخند زن دردو موقع آسمانی و فرشته مانند است .

یکی هنگامی که برای اولین بار با لبخند به معشوق می گوید

دوستت دارم ودیگر هنگامی که برای اولین بار به روی نوزادش لبخند می زند

- ویکتور هوگو
*
*
*************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

عشق فقط خدا


می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:


تو را دوست دارم.


یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟


از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!


پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،


او بینایی‏ اش را از دست داد و من به چاه افتادم.


زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد


و من مدت‏ها زندانی شدم.


اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،


تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی

وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمیسازه...

************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

دعوت امام محمد غزالی از برادرش برای اقامه نماز

امام محمد غزالی قبل از آنکه وارد سیر و سلوک عارفان شود ؛

به برادرش احمد غزالی که از عارفان زمان بود ؛

از اهمیت نماز جماعت گفت و پرسید که

چرا شما به مسجد نمیائی و پشت سر من نماز نمیخوانی ؟

احمد غزالی گفت : اگر امام نماز را صحیح بخواند چرا نیایم ؟

امام محمد غزالی گفت مردم از راههای دور می آیند تا پشت سر

من نماز بخوانند و به فیض نایل شوند و حال تو اینگونه میگوئی ؟

احمد غزالی آنروز با یارانش در مسجد حاضر شدند و پشت سر برادر نماز خواندند


و پس از اتمام نماز ؛ احمد غزالی در گوشه ای از

مسجد با ارادتمندان خود نماز را تجدید نمودند ؛


یاران امام محمد غزالی حیرت زده سوال فرمودند که چرا نماز را تجدید نمودید ؟

احمد غزالی پاسخ داد: ما بنا به شرط عمل کردیم و تا انجا که

امام در فکر آب دادن به اسبها نیفتاده بودند ؛

نمازشان درست بود و پس از ان دیگر صحیح نبود و اینگونه تجدید کردیم .

این مطلب را به امام محمد غزالی گفتند و در حیرت فرو رفت و گفت :

سبحان الله !!!!! خداوند را ؛ بندگانی مقرب هست که ایشان جاسوس قلوب مردمانند

و از اسرار ؛ فکر و قلوب انسانها مطلع میباشند

و ضمائر ایشان بر آنها هویدا و روشن است ؛

برادرم درست میگوید که مرا در اثنای

نماز بخاطرم افتاد که خادم به اسبها آب نداده و............

از آن پس انگیزه گرایشهای عرفانی در امام محمد غزالی ایجاد شد .


نماز صحیح ؛ تنها قرائت صحیح نیست

افسران - لازم نیس شیطان شما را به یک سایت بد بکشاند همین که نمازتان دیر شود کافیست...
**********************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خداوند کارهایش از روی حکمت است و ما نادانیم

یک روز ؛ شخصی بهمراه دوستش که دکتر و رئیس یک بخش  بیمارستان بود ؛

به بیمارستان  آمد

و همراه دکتر جهت ویزیت بیماران بداخل بخش آمده و دید که دکتر در ویزیت

خود برای بیماران  نوشت :

بیمار شماره 1 کباب برگ بخورد  و بیمار شماره 2 سوپ بخورد

وبیمار شماره 3 غذا نخورد و مابقی غذای معمولی بخورند

و پرسنل اطاعت کردند و بیماران نیز از دکتر

تشکر کردند   .

آن شخص از دکتر پرسید : چه دشمنی و یا دوستی با این افراد داشتی که

به یک نفر ؛ کباب و به یک نفر سوپ و به یک نفر دیگر هیچ غذائی ندادی ؟

دکتر گفت : شرایط این 3 بیمار با مابقی فرق داشت ؛

بیمار شماره 1 ضخم معده داشت و بیمار شماره 2 ناراحتی ریوی داشت

و بیماره شماره 3 میبایست به اطاق عمل میرفت .

آن شخص با فکر این اتفاق و تجربه ؛ آن شب را نخوابید وبا خود فکر کرد

و بالاخره  به نتیجه  رسید و با خود گفت :

اگر تصمیمات دکتر؛ در جهت نجات انسانها بوده  و

دشمنی نداشته ؛ پس خداوند با این عظمت که  کارها یش از  روی حکمت است ؛

تصمیماتش نیز همین گونه است 

و ما به علت نادانی  خودمان ؛ از خدا گلایه میکنیم که :

چرا خدا فلان چیز را به فلانی داده وبه ما نداده ؟ و............


از خدا طلب بخشش کرد و گفت :

خدایا  ما را به خاطر گلایه هایمان که از روی نادانی است ؛ ببخش !!!

*********************************************************
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید ، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند ،

هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را

که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند، وآنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید ، شما چکار می کنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد ‌گفت:

این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت ، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی

را داخل پاکت میگذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شما ها چکار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: ‌این جا بخش ارسال است ،

ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است .

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است .

مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند

ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند

زیرا دعاهایشان از راه های دیگری غیر از راه هایی که میدانستند و میخواستند

مستجاب شده و فکر میکنند خودشان عامل و باعث رسیدن به خواسته خود شده اند .

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده ، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر

دوستان سپاس و قدر دانی یکی از رازهای ناگفته دنیا است ،

همیشه سپاس گفتن باعث افزایش روزی میشود .

میتوانید هر روز از تمام کسانی که خواسته یا ناخواسته در

زندگی شما تاثیری گذاشته و میگذارند تشکر کنید .

سپاس خداوند را به خاطر  نعمات بی اندازه اش







******************************************************************

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com
حکمت خدا
زنی در مزرعه قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید .

در گوشه ای ازمزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد بر افراشته بود

 .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک

را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده است و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک

. با خود گفت : "خدا هم با این خلقتش دسته گل به آب داده است ! ا

و باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد

 و کدوتنبل های بزرگ را بر روی شا خه های بزرگ "

.سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند .

 دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد .

او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد : " شاید حق با خدا باشد "


*************************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

صدای خدا

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره ی خدا بود . استادش پرسید :

"آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟

"کسی پاسخ نداد.استاد دوباره پرسید : " آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ "

 دوباره کسی پاسخ نداد .استاد برای سومین بار پرسید :

 
" آیا در کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ " برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .

 استاد با قاطعیت گفت :

" با این وصف خدا وجود ندارد "

. دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت .

دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :"

آیا در کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ "

همه سکوت کردند ." آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ "

همچنان کسی چیزی نگفت ."

آیا در کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟

"وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد ،

دانشجو نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد
.


***********************************************************

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

حکمت خدا

سوره ی بقره آیه 216 :

چه بسا چیزی را برای خودتان بد بدانید در حالی که آن چیز برای شما خوب است

و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید ولی برایتان بد است .

مولانا در بخشی از اشعار خود ماجرایی را بیان کرده :

روزی عاقلی در بیابان فردی را می بیند که زیر درختی خوابیده و دهانش باز است .

ناگهان ماری وارد دهان او می شود . فرد عاقل آن شخص را بیدار می کند

و به او دستور می دهد که از سیب های زیر درخت

هر آنچه می تواند بخورد و مدام او را می دواند .

آن شخص هم آن قدر سیب می خورد که تا دهانش سیب می شود . و مدام به فرد عاقل می گفت :

این چه کاری است که تو با من می کنی ؟ با کافر هم این کار را نمی کنند .

مگر من با تو چه کرده ام که سزاوار چنین عذابی هستم ؟!

خدا نکند کسی تو را ببیند و دچار تو شود ...

تا اینکه هر چه خورده بود را بالا آورد و همچنین ماری نیز بیرون آمد .

وقتی آن شخص مار را دید تعجب کرد .

از حرفهایی که زده بود شرمسار شد و از فرد عاقل بسیار تشکر و عذر خواهی کرد .

سپس از آن مرد پرسید :

خب چرا از اول نگفتی تا از تو گله و شکایت نکنم ؟ فرد عاقل پاسخ داد :

اگر از ابتدا می فهمیدی که ماری وارد بدنت شده است

از ترس و ناامیدی می مردی و دیگر توان سیب خوردن و دویدن را نداشتی .

مرد خجالت زده شد و فهمید که فرد عاقل جز خیر و خوبی او را نمی خواسته .

حال ما انسان ها چون حکمت خدا را در بسیاری امور نمی دانیم ،

مدام گله و شکایت می کنیم و احساس نارضایتی داریم

در حالی که چون برخی از حکمت های خدا از محدوده ی

عقل ما خارج است از خدا فرار می کنیم

درحالی که اگر می دانستیم خدا چقدر ما را دوست دارد و خوبی ما را می خواهد ،

هیچ گاه دچار تردید و یأس نمی شدیم .

323536_4A6p9goE.gif
**********
*************************************************************************
581040_788391241187659_842198853_n.jpg
 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

اجابت دعا از سوی خدا همگام با اقدام  عمل از سوی ماست

مرد مومنی بطور نا گهانی تمامی ثروتش را از دست داد و دست به دعا برداشت و گفت خدایا :


کاری کن من در بخت

آزمائی برنده شوم .

او سالها فقیر بود تا اینکه فوت کرد و از آنجا که مومن بود وارد بهشت شد و با ناراحتی به خدا  گفت :

خدایا هر چه وعده داده بودی دروغ بود و تو کمکم نکردی !!!

خدا پاسخ داد : من همیشه برای کمک کردن به تو آماده بودم و با این وجود تو

در خواستی از من کردی که خودت حتی یک بلیط هم نخریدی !!!!!!!!!!

در هنگام دعا فراموش نکنیم که خودمان نیز نباید در اقدام برای رسیدن به خواسته توقف کنیم .



**********************************************************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خداوند اگر کسی را دوست داشته باشد ؛ خواسته هایش را بموقع اجابت میکند

روزی شخصی با دوستش داشت درد دل میکرد و می گفت :

کار خدا را میبینی ! فلان کار مرا درست نمیکند و

فلان چیز را به من نمی دهد و بعضی ها فلان برج را دارند

در همین هنگام ؛‌ پسر این شخص آمد و به پدرش گفت :

بابا  ! برام موتور میخری ؟

این شخص به پسرش گفت :

صبر کن  ! صبر کن تا بزرگ شوی ! گواهینامه بگیری !

اونوقت قول میدم برات بگیرم  ؛ تو الآن کوچکی و برات زوده  ؛

یک موقع تصادف میکنی و به کسی میزنی وگواهینامه هم نداری و.....

بلآخره برات خیلی خطر داره ! پسرش با ناراحتی رفت !!!!!

دوستش رو به این شخص کرد وگفت  :

تو چرا برای فرزندت موتور نمی خری ؟

آن شخص گفت : من که دشمنش نیستم و دوستش دارم

و بچمه و  به موقع براش میخرم .

دوستش گفت :  پس خداوند که دانای جهان است ؛ 

با تو رفتاری میکند که تو با بچه ات میکنی ؛ زیرا تو  را دوست دارد

پس صبر کن !!! و اگر فرزند تو برایت مهم نباشد و  در کودکی موتور را بدست آورد

 
در حقیقت خطرات در کمینش است  ؛
 
 
ولی باز دوستانش نسبت به او حسادت میکنند که :

 خدایا ! چرا بچه فلانی موتور دارد و ما نداریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


*************************************************************************************************


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟

روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر


به نیشابور آمده و منبر میرود


و موعظه میکند و از فکر و دل اشخاص خبر میدهد ؛


خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین اهل عرفان بود

و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود ؛ این گونه سخنان را باور نمی کرد و

آنها را غیر واقعی می دانست

و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید ؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به سخنان او گوش داد ؛

در میان سائلی برخاست و گفت : کمکم کنید لباس ندارم .

ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد :

"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر

او غلبه کرد که این لباس گرانقیمت است و.....

تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب خطور کرد .

در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب  نشسته بود از ابوسعید  پرسید:

آیا خدا با بندگان خود سخن میگوید ؟

ابوسعید گفت : بلی ! صحبت میکند کما اینکه در همین ساعت ؛

خداوند به مردی که پهلوی تو نشسته است سه بار فرمود :

این لباس را به سائل بده ولی او گفت این لباس را از آمل برایم آورده اند و

خیلی گرانقیمت است و آن را نداد

شیخ حسن مودب که این سخن بشنید ؛ لرزه بر اندامش افتاد و

برخاست و پیش شیخ رفت و بوسه بر دست شیخ زد

و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت و....

آیا تاکنون شما نیز متوجه ندای خداوند شده اید ؟


****************************************************************

گآهی چقدر روح محتآج ِ فرصت هآیی ست که در آن هیچ کس نباشد

به جز

 

خـــــدا …

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

عشق فقط خدا
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

دزد دین

روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در ان چیزهای گرانبها بود وایه الکرسی هم پیوست ان بود ان کس

بسته را به صاحبش رد کرد

او را گفتند :چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت : صاحب مال عقیده داشت که این ایت مال او را از دزد نگاه میدارد ومن دزد مال هستم نه دزد دین!

اگر ان را پس نمیدادم در عقیده ی صاحبان ان خللی راجع به دین روی میداد انوقت من دزد دین هم بودم.
******************************
شتابندگان به سوی خداوند:


دوندگان وشتابندگان در راه خداوند مختلفند :

یکی به قدم رفت یکی به ندم یکی به همم

عابد به قدم رفت وبه ثواب رسید.

عاصی به ندم رفت وبه رحمت رسید .

عارف به همم رفت وبه قربت رسید.
 
******************************
اسراف

اهل معرفت گویند انچه از حق خداوند کم بود اسراف

وانچه به ان حق ***** شود اسراف است

وانچه در راه خدا چون کوهی صرف کنی اسراف نیست

ولی اگر دیناری در راه گناه صرف کنی اسراف است

وحرام دانستن طیبات حق نیز اسراف.!
 
******************************
صاحبان دل

صاحب دل چهار کس اند:

زاهد است که دل او به شوق خسته.

خائف است که دل او به اشک شسته.!

مرید است که دل او به خدمت کمر بسته !
و
محب است که دل او به حضرت پیوسته..
 
****************************
پرسش عارفی از یکی از اغنیا

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟

گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت

:بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟

گفت:متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.عارف گفت:

این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،

پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم یارب چه شود آخرت ناطلبیده
 
**************************************
تقوی
پیری را پرسیدند تقوی چیست ؟ گفت :

 تقوی آن است که وقتی با تو حدیث جهنم گویند آتشی

 در درون خود برافروزی چنانکه آثار ترس بر تو ظاهر شود

و وقتی حدیث بهشت گویند نشاطی بر جان تو براید چنانکه از

 شادی گونه های تو سرخ رنگ شود . چون خواهی متقی بر

کمال باشی سواره دل باش و پیاده تن و به زبان بگویی و آنچه گویی

 از مایه علم و سرمایه خردمندی گوی که هر چه نه آن باشد بر شکل

سنگ آسیا باشد که عمری می گردد و یک سر سوزن فراتر نشود .
 
************************************
اوست اول و آخر
خداوند به داوود فرمود: ای داوود راه ما بر بندگان ما روشن دار

 و دوستی ما در دل ایشان افکن و نعمت ما به یاد ایشان ده و سخنان

ما را در دل ایشان شیرین کن و بگوی که من آن خداوندم که با وجودم

 بخل نیست و با علمم جهلی نیست و با صبرم عجزی نیست و با غضبم ذجری نیست .....

.....و اگر بنده تقصیر کند و حق کرامت حق را نشناسد و

 شکر نعمت نگذارد خداوند او را عتاب کند.

چنانکه به نقل از امیرالمومنین که خداوند می فرماید :

ای بنده من ! انصاف ده من با تو به نعمتها دوستی کنم و

 تو به معصیتها با من دشمنی ! نیکی من پیوسته بر تو فرود آید

 و بدی تو همواره به سوی من اوج می گیرد.
 
*************************************
اندوه هجران


به عبدالله مبارک عارف معروف گفتند: خواب دیدیم یک سال دیگر خواهی مرد!

عبدالله :روزگار درازی در پیش ما نهادی..

یک سال دیگر ما را اندوه هجران باید کشید! وتلخی فراق باید چشید!

*****************************************************

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد

تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش

را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ،

نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و

 نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.

 چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.


- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد

 وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش

و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
  • مرتضی زمانی