عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۵۵ مطلب با موضوع «عشق فقط خدا :: داستانک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 داستانک معنوی

 

وسوسه بزرگ شیطان بعد از وسوسه خوردن سیب

خداوند به آدم علیه السلام وحی کرد که

می خواهم در زمین دانشمندی که به وسیله آن آیین من شناسانده شود وجود داشته باشد و

قرار است چنین عالمی از نسل تو باشد،

لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموختم و

هر چه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به هابیل بسپار.

آدم علیه السلام نیز این فرمان خدا را انجام داد.

وقتی قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. به نزد پدر آمد و گفت:

- پدر جان! مگر من از هابیل بزرگتر نبودم و

در منصب جانشینی شایسته تر از او نیستم؟ آدم علیه السلام فرمود:

- فرزندم! این کار دست من نیست، خداوند امر نموده،

و او هر کس را بخواهد به این منصب می رساند.

اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستی،


اما خداوند او را به این مقام انتخاب فرمود و

اگر سخنانم را باور نداری و قصد داری یقین پیدا کنی،

هر یک از شما قربانی به پیشگاه خدا تقدیم کنید

قربانی هر کدام پذیرفته شد، او لایق تر از دیگری است.

رمز پذیرش قربانی آن بود که آتش از آسمان می آمد، قربانی را می سوزاند.


قابیل چون کشاورز بود مقداری گندم نامرغوب برای قربانی خویش آماده ساخت و

هابیل که دامداری داشت گوسفندی از میان گوسفندهای چاق و فربه برای قربانی اش برگزید.

در یک جا در کنار هم قرار دادند و هر کدام امیدوار بودند که در این مسابقه پیروز شوند.


سرانجام قربانی هابیل قبول شد و آتش به نشانه قبولی گوسفند را سوزاند و

قربانی قابیل مورد قبول واقع نشد.


شیطان به نزد قابیل آمد و به وی گفت چون تو با هابیل برادر هستی،


این پیش آمد فعلا مهم نیست، اما بعدها که از شما نسلی به وجود می آید،


فرزندان هابیل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان می گویند


ما فرزندان کسی هستیم که قربانی او پذیرفته شد،


ولی قربانی پدرت قبول نگردید،


چنانچه هابیل را بکشی، پدرت به ناچار منصب جانشینی را به تو واگذار می کند.


پس از وسوسه شیطان(خودخواهی و حسد کار خود را کرد،


عاطفه برادری، و ترس از خدا، و رعایت حقوق پدر و مادری،

هیچ کدام نتوانست جلوی طوفان کینه و خودخواهی قابیل را بگیرد)


بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابیل نمود و عاقبت او را کشت!



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

داستان قابل تامل داوود و حزقیل ع

حضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت می‌کرد،


کوه‌ها و سنگ‌ها و پرندگان، پاسخ وی را می‌دادند.

روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود،


چون آوای کوه‌ها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.

حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کرده‌اى؟»حزقیل ع گفت: نه.

داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.

داود گفت: آیا دل به دنیا داده‌ای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشته‌اى؟


حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است

داود علیه‌السلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا می‌شود چه می‌کنى؟

🔴حزقیل علیه‌السلام گفت:

«من به این درّه می‌روم و از آنچه در آن است عبرت می‌گیرم».

🔥حضرت داود ع به آن درّه رفت و

به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیده‌ای

بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشته‌ای داشت،

داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:

🔥من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم


که هزار سال پادشاهی کردم و


هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که:


خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرم‌ها و مارها همسایگانم هستند!


پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود.

📚امالى صدوق ص 61.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

روز مباهله

 

 داستانک معنوی

 

روز #مباهله

✅بدون شک یکی از لحظات مهم تاریخی در اثبات #حقانیت اهل بیت روز #مباهله می باشد

که متاسفانه به آن کمتر پرداخته میشود.

✅اصل ماجرا؟

پیامبر نامه‌ای به اسقف #نجران نوشت و در آن نامه از ساکنان نجران خواست که اسلام را بپذیرند.

#مسیحیان برای مذاکره با پیامبر هیاتی سه نفره به مدینه فرستادند و

در نهایت اسلام را نپذیرفتند و قرار شد در روز مشخص #مباهله کنند.

✅معنای مباهله؟

«مباهله» یعنی یکدیگر را لعن و نفرین کردن «بَهَلَهُ اللهُ»

یعنی خدا او را لعنت نماید و از رحمت خویش دور کند.

✅واقعه #مباهله و شرط حضور؟

بامداد روز مباهله، حضرت رسول(ص) به خانه حضرت امیرالمؤمنین(ع) آمد.


دست امام حسن(ع) را گرفته و امام حسین(ع) را در آغوش گرفت،


و به همراه حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برای مباهله، از مدینه بیرون آمد.


چون نصارا آنان را دیدند، ابوحارثه پرسید که این‌ها کیستند که با او همراهند؟ پاسخ شنید:

آن که پیش روی اوست، پسر عموی او و شوهر دخترش و محبوب‌ترین خلق نزد اوست؛

آن دو طفل، فرزندان اویند از دخترش؛ و آن زن،

فاطمه دختر اوست که عزیزترین خلق، نزد اوست.

پیامبر(ص) برای مباهله، به دو زانو نشست.

سید و عاقب، پسران خود را برای مباهله برداشتند.

ابوحارثه گفت: به خدا سوگند چنان نشسته است که

پیغمبران برای مباهله می‌نشستند، و سپس برگشت. سید گفت: کجا می‌روی؟

گفت: اگر محمد بر حق نبود چنین بر مباهله جرأت نمی‌کرد خانواده خودش را برای این کار انتخاب نمیکرد و

اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد، یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند.

در روایتی دیگر آمده است که وی گفت:

من صورت‌هایی را می‌بینم که اگر از خدا درخواست کنند کوهی را از جای خود برکَنَد،

هر آینه کنده خواهد شد.

پس مباهله مکنید که هلاک می‌شوید و یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند


✅فرار نجرانی ها

سپس ابوحارثه نزد پیامبر آمد و گفت: ای ابوالقاسم!

از مباهله با ما درگذر و با ما مصالحه کن

بر چیزی که قدرت ادای آن را داشته باشیم

. پس، حضرت با ایشان مصالحه نمود که هر سال، دو هزار حلّه بدهند که

قیمت هر حلّه چهل درهم باشد، و نیز اگر جنگی با یمن روی دهد،

سی زره، سی نیزه و سی اسب را به مسلمانان، عاریه دهند،

و پیامبر(ص)ضامن برگرداندن این ابزار خواهد بود.

پس از نوشته‌شدن صلح‎نامه آنان برگشتند.



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی 

در بنى اسرئیل عابدى بود که دنبال کارهاى دنیا هیچ نمى رفت و


دائم در عبادت بود،


ابلیس صدایى از دماغ خود در آورد که ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :

چه کسى از شما فلان عابد را براى من مى فریبد؟ یکى از آنها گفت : من او را مى فریبم .

ابلیس پرسید: از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها.


شیطان گفت : تو اهل او نیستى و این ماءموریت از تو ساخته نیست ،


او زنها را تجربه نکرده است .


دیگرى گفت : من او را مى فریبم . پرسید: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟


گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل این کار نیست که با اینها فریفته شود.


سومى گفت : من او را فریب مى دهم ، پرسید: از چه راه ؟

 گفت : از راه عمل خیر و عبادت ! ، شیطان گفت :


برو که تو حریف اویى و مى توانى او را فریب دهى .


آن بچه شیطان به جایگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن کرده ، مشغول نماز شد،

عابد استراحت مى کرد، شیطان استراحت نمى کرد.

عابد مى خوابید، شیطان نمى خوابید و مدام نماز مى خواند،

بطورى که عابد عمل خود را کوچک دانست و

خود را نسبت به او پست و حقیر به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت :

اى بنده خدا به چه چیزى قوت پیدا کرده اى و اینقدر نماز مى خوانى ؟


او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تکرار شد که در مرتبه سوم شیطان گفت :


اى بنده خدا من گناهى کرده ام و از آن نادم و پشیمان شده ام ؛

یعنى توبه کرده ام ، حال هرگاه یاد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نیرو پیدا مى کنم .


عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نیز آن را مرتکب شوم و

توبه کنم که هر گاه یاد آن افتادم بر نماز قوت پیدا کنم .

شیطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پیدا کن و دو درهم به او بده و با او زنا کن .


عابد گفت : دو درهم از کجا بیاورم ؟

شیطان گفت : از زیر سجاده من بردار.

 عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد.

عابد با همان لباس عبادت در کوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناکار را مى گرفت .

مردم خیال مى کردند براى موعظه آن زن آمده است ،

خانه اش را نشان عابد دادند.

عابد به خانه زن که رسید، مطلب خود را اظهار نمود.

آن زن گفت : تو به هیئت و شکلى نزد من آمده اى که هیچ کس با این وضع نزد من نیامده است

جریان آمدنت را برایم بگو، من در اختیار تو هستم .

عابد جریان خود را تعریف نمود. آن زن گفت :


  اى بنده خدا! گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است وانگهى از کجا معلوم که تو توفیق توبه را پیدا کنى ،

برو، آن که تو را به این کار راهنمایى کرده شیطان است .

عابد بدون آن که مرتکب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنیا رفت ،

صبح که شد مردم دیدند که بر در خانه زن فاحشه نوشته که

بر جنازه فلان زن حاضر شوید که اهل بهشت است !

مردم در شک بودند و سه روز از تشییع خوددارى کردند،

تا خدا وحى فرستاد به سوى پیامبرى از پیامبرانش  که

برو بر فلان زن نماز بگزار و امر کن مردم را که بر وى نماز گزارند.

 به درستى که من او را آمرزیده ام ،

و بهشت را بر او واجب گردانیدم ؛

زیرا که او فلان بنده مرا از گناه و معصیت بازداشت



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



روزی #امام #علی (ع) برای اقامه نماز در کنار مسجدی توقف کردند و


از شخص رهگذری خواستند که در صورت امکان تا پایان نماز از مرکب ایشان مراقبت نماید.

شخص رهگذر پذیرفت و امام وارد مسجد شدند.


پس از پایان نماز و مراجعه امام برای تحویل گرفتن مرکب،


متوجه شدند که آن شخص زین مرکب را دزدیده و متواری شده است.

امام مبلغ 2 درهم به یکی از یاران خود پرداخت نمودند تا برای خرید زین جدید به بازار مراجعه کند.

پس از خرید زین و تحویل آن، امام به شدت متاثر شدند. یاران دلیل این امر را جویا شدند.

امام در پاسخ فرمودند:

این زین همان زین قبلی خودم است.

من قصد داشتم دو درهم بابت اجرت نگهداری از مرکبم به آن مرد پرداخت کنم.

در عجبم از انسانهایی که با طمع بی مورد، روزی حلال خویش را حرام می کنند!!!!!!


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی

 



#فرعون_مرا_با_قرآن_آشنا_کرد!

هنگامی که میتران در سال 1981 زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت،


از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی تحقیقات از مصر به فرانسه منتقل شود.

هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست،


بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و


وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند


پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد

 تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه،


آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.

رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه


بنام پروفسور موریس بوکای بود


 که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند،

او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ فرعون بود.


تحقیقات پرفوسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد..

بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد


دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است

و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آنرا مومیایی کرده اند.


اما مسئله ی غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود


این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده است


در حالیکه این جسد از دریا بیرون کشیده شده است.

پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد


کشف جدید(مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا بود)

که یکی از حضار در گوشی به او یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند،


چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است.

ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست.

او بر این عقیده بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست

مگر با پیشرفت علم و با استفاده از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری.

در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند

قصه غرق شدن فرعون و سالم ماندن جسد او بعد از مرگ را خبر داده است.


حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد و از خود سوال میکرد که

چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه

این مومیایی  تقریبا در حدود دویست سال قبل کشف شده است،

در حالیکه قرآن مسلمانان قبل از 1400سال پیدا شده است؟

چگونه با عقل جور در می آید

در حالیکه هیچ انسانی از مومیایی شدن فراعنه توسط مصریان قدیم آگاهی نداشته و

زمان زیادی از کشف این مسئله نمیگذرد؟

موریس بوکای تمام شب به جسد مومیایی شده زل زده بود و

در مورد سخن دوستش فکر میکرد که

چگونه قرآن مسلمانان در مورد نجات جسد بعد از غرق سخن میگوید

و با خود میگفت آیا امکان دارد این مومیایی همان فرعونی باشد که موسی را دنبال میکرد؟

و آیا ممکن است که محمد هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته است؟

پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون،

آن را به مصر باز گرداندند ولی موریس بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه

تصمیم به سفر به کشورهای اسلامی گرفت تا

از صحت خبر در مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن اطمینان حاصل کند.

یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و این آیه را برای او تلاوت نمود:

{فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ} [یونس:92]

امروز فقط بدن تو را نجات میدهیم تا برای افراد پس از خودت درسی باشد.

هر چند خیلی از مردم از آیات ما غافلند...

این آیه او را بسیار تحت تآثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای بلند فریاد زد:

من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم.

موریس بوکای با تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه به فرانسه بازگشت و


ده ها سال پیرامون تطابق حقائق علمی کشف شده در عصر جدید با آیه های قرآن،

تحقیق کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که

با حقایق ثابت علمی تناقض داشته باشد.و بر ایمان او به کلام الله فزوده شد.


حاصل تلاش سالها تحقیق این دانشمند فرانسوی

کتابی بود بنام( قرآن و تورات و انجیل و علم بررسی کتب مقدس در پرتوعلوم جدید



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



                                نحوه امر به معروف و نهی از منکر پیامب اکرم ص 👏👏

جوان را سرزنش نکنیم!

سیره پیامبر(ص) در برخورد با جوانی که با #زنان_ناپاک ارتباط داشت.

پیامبر(ص) باکنایه و غیر مستقیم به جوان تذکر میداد.


 جوانی از جوانان تازه مسلمان عادت زشت زمان جاهلیت را ترک نکرده بود و

همچنان با زن های ناپاک در خارج شهر مکه ارتباط داشت.

رسول خدا (ص) از قضیه با خبر شد و تصمیم گرفت

به هر نحوی که شده این عادت بد را از سر او بیندازد.

یک بار که از خارج شهر می آمد سر راهش قرار گرفت و به او فرمود :

جوان کجا بودی ؟ عرض کرد شترم گم شده بود ، رفتم پیدا کنم پیامبر (ص) فرمود:

امیدوارم دیگر در بیابان شتر گُم نکنی !

مدتی از این قضیه گذشت بار دیگر به رسول خدا (ص) اطلاع دادند که

فلان جوان را در همان محله های بدنام مشاهده کرده اند.

بار دیگر پیامبر (ص) سر راهش قرار گرفت

ولی تا از دور چشمش به پیامبر (ص) افتاد به خود گفت در گذشته گفتم شترم گم شده بود ،

این بار جواب آن گرامی را چه بگویم چاره ای اندیشید و

آن ایستادن به نماز بود تا شاید پیامبر(ص) رهایش کند.

ولی هرچه نماز خواند نتیجه ای نگرفت

 تا اینکه رسول خدا (ص) به وی فرمود :

ای جوان من مصمّم شده ام که تو دیگر در بیابان شتر گُم نکنی !

شرح موضوعی زیارت جامعه کبیره صفحه
313


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی



🍃 عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.

🍃 به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!!!

ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.

🍃 عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.

🍃 دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد…

🍃 ببخشید، نام این کتاب چیست؟

– بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! …

🍃 لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:

🍃 این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.


🍃 برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟

🍃 بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

– چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.


✨ شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش ✨
 
🍃 شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید.


ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب  را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...

✨ اما محصل آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد.


«زندگی من معجزه ستارالعیوب است»

✨ ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


زاهد بنی اسرائیل و کفشگر

زاهدی در بنی اسرائیل شصت سال عبادت کرده بود.


در خواب دید که فلان کفشگر از وی بهتر است.


از صومعه به در آمد به خانه اسکاف.


کفشگر برخاست و دست و پای وی بوسید و می گفت


از بهر چه به زیر آمدی و تو را از صومعه چه چیز فرود آورد؟


گفت تو مرا فرود آوردی، مرا از عمل خود آگاه کن.

نمی خواست که بگوید.

گفت مردی پیشه کارم.


آنچه کسب کنم نیمی به قوت کنم از بهر عیال و نیمی به صدقه بدهم.


زاهد از پیش وی بیامد.


در خواب شنید که برو از وی بپرس که این زردی رویت از چیست؟


برفت و پرسید.


گفت از آن است که چشم من بر هیچ آفریده نیاید،


جز این که گویم او از من بهتر است و من نیستم.


پس بدانست که فضل و برتری کفشگر بر زاهد از بهر آن بود که


وی نفس را نکوهیده داشتی و خودبین نبودی.



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

تغییر نام از دفتر تیره بختان به دیوان نیک بختان


صاحب تفسیر فاتحه الکتاب که یکى از مهم ترین کتاب هاى عرفانى و علمى است و

به قلم یکى از دانشمندان پس از عصر فیض کاشانى نوشته شده روایت مى کند


در بنى اسرائیل عابدى بود دامن انقطاع از صحبت خلق درچیده و

سر عزلت در گریبان خلوت کشیده بود.


چندان رقم طاعت و بندگى در اوراق اوقاتش ثبت کرده بود که

فرشتگان آسمان ها او را دوست گرفتند و

جبرئیل که محرم اسرار پرده وحى بود،

در آرزومندى زیارت و دیدار او

از حضرت حق درخواست نزول از دایره افلاک به مرکز خاک نمود.


فرمان رسید در لوح محفوظ نگر تا نامش را کجا بینى.
جبرئیل نظر کرد و نام عابد را مرقوم در دفتر تیره بختان دید،

از نقش بندى قضا شگفت زده شد.
عنان عزیمت از دیدار وى باز کشید و گفت الهى،

کسى را در برابر حکم تو طاقت نیست و مشاهده این شگفتى ها را قوت و نیرو نمى باشد.


خطاب رسید چون آرزوى دیدن وى را داشتى و مدتى بود که

دانه این هوس در مزرعه دل مى کاشتى،

اکنون به دیدار او برو و از آنچه دیدى وى را آگاه کن.

جبرئیل در صومعه عابد فرود آمد، او را با تنى ضعیف و بدنى نحیف دید.

دل از شعله شوق سوخته و سینه از آتش محبت افروخته،

گاهى قندیل وار پیش محراب طاعت سوزناک ایستاده و

زمانى سجادوار از روى فروتنى به خاک تضرع و زارى افتاده.


جبرئیل بر وى سلام کرد و گفت اى عابد، خود را به زحمت مینداز که

نام تو در لوح محفوظ داخل صحیفه تیره بختان است.


عابد پس از شنیدن این خبر، چون گلبرگ تازه که از وزش نسیم سحرى شکفته شود،


لب خندان کرد و چون بلبل خوش نوا که در مشاهده گل رعنا نغمه شادى سراید،


زبان به گفتن «الحمدلله» به حرکت آورد.

جبرئیل گفت اى پیر فقیر، با چنین خبر دلسوز و پیام غم اندوز،

تو را ناله «انا لله» باید کرد، نعره «الحمدلله» می زنى؟


تعزیت و تسلیت روزگار خود مى باید داشت، نشانه تهنیت و مسرت اظهار مى کنى؟

پیر گفت از این سخن درگذر که من بنده ام و او مولا.

بنده را با خواهش مولا خواهشى نباشد و در پیش ارادت او ارادتى نماند.

هر چه خواهد کند، زمام اختیار در قبضه قدرت اوست.

هر جا خواهد ببرد، عنان اقتدار در کف مشیت اوست.

هر چه خواهد کند، «الحمدلله» اگر او را براى رفتن به بهشت نمى شایم،

بارى براى هیمه دوزخ به کار آیم.

جبرئیل را از حالت عابد رقت و گریستن آمد.

به همان حال به مقام خود بازگشت.

فرمان حق رسید در لوح نگر تا ببینى که نقاش چه نقش انگیخته و صورتگر چه رنگ ریخته؟

جبرئیل نظر کرد و نام عابد را در دیوان نیک بختان دید، وى را حیرت دست داد.

عرضه داشت الهى، در این قضیه چه سرى است و

در تبدیل و تغییر مجرمى به مَحرمى چه حکمت است؟

جواب آمد اى امین اسرار وحى و اى مهبط انوار امر و نهى، چون عابد را

از آن حال که نامزد وى بود خبر کردى ننالید و پیشانى جزع بر زمین نمالید،

بلکه قدم در کوى صبر گذاشت و به حکم قضاى من رضا داد.

کلمه «الحمدلله» بر زبان راند و مرا به جمیع محامد خواند.

کرم و رحمتم اقتضا کرد که به برکت گفتار

«الحمدلله» نامش را از گروه تیره بختان زدودم و در زمره نیک بختان ثبت کردم.

منبع: تفسیر فاتحة الکتاب، صفحه
107


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

با خدا معامله کنید


داستانک معنوی


(۷۵) مشورت با شریک زندگی

در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت

مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت:

خدای متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که

نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و

فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.

مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که

باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت:

شب گذشته در خواب به من گفتند

نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت

اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟

زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.

مرد گفت: پذیرفتم

بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد.


به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید

همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و

به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید

از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و

شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان

در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:

خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو

که در این مدت انجام دادی

همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:

- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰


#داستانک_معنوی

مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود

و دروازه شهر باز نشده بود.

پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،

تا خواست وارد شهر شود،

جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند،

هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید


اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند


و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند.

چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:

«هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.»

پادشاه کنونی که مرد فقیربود با خود اندیشید که

داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که:

« در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است

و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند.

بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.»

محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد.

به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید

و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند.

کاخها و باغ ها ساخت.

هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین
او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست.

چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:

«امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.»

مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست،

اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند،

غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند!


نکته


امروزکه فرصت ساختن دنیای دیگررا داریم .

تلاش کنیم وفردای زندگی ابدی خود رابسازیم و در جهت کمال خویش قدم برداریم

نه اینکه دلخوش و درگیر با یک جهان موقتی و ناقص باشیم



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود.

پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید.

وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد.

متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛

و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید.

هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد.

لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.


پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند.

بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند.

با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!

آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی،

به من هم نگاه کنی!

همان لحظه ندا آمد:

ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود،

باید بروی و آن را پیدا کنی.

اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند،

لذا من هم به آنها آب دادم...

🌹همیشه امیدتان به خدا باشد ....



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


  
🚩سید نعمت الله جزایری در کتابش نقل می کند :


که در یک سال قحطی شد ،


در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر می گفت :


کسی که بخواهد صدقه بدهد ،


هفتاد شیطان ، به دستش می چسبند و نمی گذارند که صدقه بدهد . 

🚩مومنی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت :


صدقه دادن که این حرفها را ندارد ،


من اکنون مقداری گندم در خانه دارم ،


می روم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم می کنم .
 
🚩با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت .


وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او ، که


در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمی کنی ؟


شاید قحطی طولانی شد ، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و . . .


خلاصه بقدری او را ملامت و وسوسه کرد

🚩تا سرانجام مرد مومن دست خالی به مسجد برگشت . 


از او پرسیدند چه شد ؟ دیدی هفتاد شیطان به دستت چسبیدند و نگذاشتند .
 
🚩مرد مومن گفت :


من شیطانها را ندیدم ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم  
 
🚩پیامبر فرمود یا علی آیا می دانی که صدقه از میان دستهای مومن خارج نمی شود مگر اینکه هفتاد شیطان به طریق مختلف او را وسوسه می کنند، تا صدقه ندهد. 



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

 



لطف بینهایت خدا به گنهکاران و دادن فرصت بازگشت به آنها

 حضرت یونس ـ علیه السلام ـ وقتی که در شکم ماهی بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به ماهی فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.


☘یونس هم چون جوجه نوزاد و ضعیف و بی‎بال و پر، از شکم ماهی بزرگ بیرون افکنده شد، به طوری که توان حرکت نداشت.

☘لطف الهی به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبُنی رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا می‎گفت و کم کم رشد کرد و سلامتی خود را باز یافت.

☘در این هنگام خداوند کرمی فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.

☘خشک شدن آن درخت برای یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحی کرد: چرا محزون هستی؟ او عرض کرد: «این درخت برای من سایه تشکیل می‎داد، کرمی را بر آن مسلّط کردی، ریشه‎اش را خورد و خشک گردید.»

☘خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک درختی که، نه تو آن را کاشتی و نه به آن آب دادی غمگین شدی،


ولی از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدی؟


اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آورده‎اند و راه تقوی به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوی آنها برو.

☘و به نقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتی و رنج کرد،

 خداوند به او وحی کرد:

ای یونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بیشتر، نسوخت ولی برای رنج یک ساعت، طاقت خود را از دست دادی.

☘یونس متوجه خطای خود شد و عرض کرد:

«یا رَبِّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش می‎کنم.»


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

☘در آیه کهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ َ🌹الکهفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛🌹

🌴آیا گمان کردى داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه‏هاى بزرگ ما است.🌴

در کتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در کوه ودشت پرداختند، تا به غارى که در بالاى کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از کوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى که درِ غار را به طور کامل پوشانید،


آن سه نفر در درون غار تاریک ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید که حتى روزنه‏اى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آن‏ها بر اثر تاریکى، همدیگر را نمى‏دیدند.


☘آن‏ها وقتى که خود را در چنان بن بست هولناکى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یکى از آن‏ها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این که اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در این‏جا محبوس شده‏ایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.


☘اولى گفت: خدایا! مى‏دانى که من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال کردم وقتى که بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن کار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى که دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تکانى خورد، و اندکى عقب رفت به طورى که روزنه‏اى به داخل غار پیدا شد.


☘دومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که گروهى کارگر را براى امور کشاورزى اجیر کردم، تا هر روز نیم درهم به هرکدام از آن‏ها بدهم، پس از پایان کار، مزد آن‏ها را دادم، یکى از آن‏ها گفت: من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام، سوگند به خدا کمتر از یک درهم نمى‏گیرم، نیم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نیم درهم او کشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن کارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب کردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى کردم این کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این کار را از من مى‏دانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تکان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت که درون غار روشن شد، به طورى که آن‏ها همدیگر را مى‏دیدند، ولى نمى‏توانستند از غار خارج شوند.


☘سومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آن‏ها بردم، ترسیدم که اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره‏اى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آن‏ها را از خواب شیرین بیدار کنم و موجب ناراحتى آن‏ها شوم، از این رو همان جا صبر کردم تا آن‏ها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مى‏دانى که این کار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.

☘وقتى که دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تکان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت که آن‏ها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.

☘سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛

☘کسى که به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مى‏یابد.

منبع 👇👇

 قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه


***************************************




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

🕌ماجرای کتیبه شیخ بهایی در ساخت حرم امام رضا(ع)

🔸 #شیخ_بهایی (قدس سره) عالم بزرگ شیعی و مجتهد عصر صفوی، طراح و معمار حرم مطهر #امام_رضا(ع) است. قبل از آن که

ساخت حرم به اتمام برسد، برای جناب شیخ سفر مهمی پیش می‌آید. شیخ سفارشهای لازم را به معماران و مسئولان ساخت حرم کرده،

بسیار سفارش می ‌کنند که کار را متوقف نکنند و ساخت حرم را پیش برده به اتمام برسانند به جز سردر دروازه اصلی حرم. چرا که شیخ

در نظر داشته روی آن #کتیبه ای را که از اشعار خودش بوده نصب نماید.

🔸ولی سفر شیخ به درازا می‌کشد و هنگامی که از سفر باز می گردد، با تعجب بسیار می‌بیند که ساخت حرم به پایان رسیده، سردر اصلی

تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به #حرم مقدس هستند. 😳 شیخ با دیدن این صحنه، بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض

می‌کند: «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نکردید؟» مسئول ساخت عرض می‌کند: «ما ‌خواستیم صبر کنیم تا شما بیایید، اما تولیت

حرم نزد ما آمدند و بسیار تأکید کردند که باید ساخت حرم هرچه سریع تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم که باید شیخ بیاید و خود بر

ساخت سردر دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نکردند. وقتی زیاد اصرار کردیم، گفتند: کسی دستور اتمام کار را داده که از شیخ

خیلی بالاتر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار کردیم و خواستیم صبر کنیم اما زمان تولیت حرم گفتند: خود آقا علی بن موسی الرضا(ع)

دستور اتمام کار را داده‌اند.»😊

🔸شیخ بهایی(قدس سره) همراه مسئول ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و توضیح می‌خواهند. تولیت حرم نقل می‌کند:

«چند شب پی در پی امام رضا(ع) به خواب من آمده و فرمودند: «کتیبه شیخ بهایی، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هیچ گاه به روی

کسی بسته نمی‌شود و هر کس بخواهد می‌تواند بیاید».

🔸شیخ با شنیدن این حرف، اشک از چشمانش جاری می‌شود😭 و به سمت ضریح می‌رود و ذکر « #یا_ستار_العیوب» بر لبانش جاری

می‌شود. سپس در کنار ضریح آن قدر گریه می‌کند تا از هوش می رود. پس از به هوش آمدن خود چنین تعریف می‌کند: من می‌خواستم

کتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، با این وصف که افرادی که آمادگی لازم را ندارند نمی‌توانند وارد حرم و حریم مقدس حضرت

رضا(ع) شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند.

آری درب خانه اهلبیت(ع) به روی همه، حتی غیر مسلمانان باز است..


(کتاب دلشدگان، نوشته محمد لک علی آبادی)


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن «لا اله الا الله» بند آمد.

نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و جریان را گفتند.

آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد، ولی زبان او باز نشد.

حضرت فرمود آیا این جوان نماز نمی خوانده و روزه نمی گرفته است؟

گفتند بله، نماز می خواند و روزه می گرفت.

حضرت فرمود آیا مادرش وی را عاق نموده است؟

گفتند بله.

حضرت فرمود مادرش را حاضر کنید.

رفتند و پیرزنی را آوردند که یک چشم وی نابینا بود.

پیامبر به پیرزن فرمود پسرت را عفو کن.

گفت عفو نمی کنم، چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از کاسه درآورده است.

پیامبر فرمود بروید هیزم و آتش برایم بیاورید.

پیرزن گفت برای چه می خواهید؟

حضرت فرمود می خواهم او را به خاطر این عملی که با تو انجام داده بسوزانم.

پیرزن گفت او را عفو کردم.

آیا او را مدت ۹ ماه برای آتش حمل نمودم؟

آیا او را مدت ۲ سال برای آتش شیر دادم؟

پس ترحم مادری من کجا رفته است؟

در این وقت زبان آن جوان باز شد و گفت «اشهد ان لا اله الا الله».

زنی که فقط رحیم باشد و اجازه ندهد کسی بسوزد؛

پس خدایی که رحمان و رحیم است،

چگونه اجازه می دهد شخصی که

مدت هفتاد سال به گفتن الرحمن الرحیم مواظبت کرده است بسوزاند.

منبع: تفسیر آسان، جلد 1، صفحه 18، نقل از غرائب القرآن، شرح حمد


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

ابان بن تغلب، از یاران نزدیک امام صادق - علیه السلام - است، می‌گوید:


با امام صادق - علیه السلام - در مکه بودم،


همراه آن حضرت، مشغول طواف کعبه شدیم

🍃 در این وقت یکی از شیعیان، از من تقاضا کرد که


همراه او برای برآوردن حاجتی که داشت، برویم

من به طواف، ادامه دادم، او اشاره کرد،


ولی من به او توجه نکردم


زیرا دوست داشتم امام صادق - علیه السلام - را تنها نگذارم.

او بار دیگر اشاره کرد، امام متوجه اشاره او گردید،


به من فرمود: او با تو کاری دارد؟

گفتم: آری، فرمود او کیست؟

🍃 گفتم: از دوستان ما است، شیعه است.


امام که متوجه شده بود،


او کار لازمی دارد، فرمود: نزد او برو.

عرض کردم: طواف را قطع کنم.

فرمود: آری.

عرض کردم: گر چه طواف واجب باشد؟

 فرمود: آری برو، گر چه طواف واجب باشد.

و از سخنان امام صادق - علیه السلام - است که فرمود:

مشی المسلم فی حاجة المسلم خیر من سبعین طوافاً بالبیت الحرام.

✨ سعی و گام برداشتن مسلمان برای برآوردن نیازهای مسلمان،

بهتر از هفتاد بار طواف، به دور کعبه است ✨

 📚 داستان دوستان، محمد محمدی اشتهاردی

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


**زیباترین حدیث در مورد صلوات فرستادن به حضرت محمد صلی الله علیه وسلم🌺🌺🌺

روزی پیامبر خدا با اصحاب اکرام نشسته بودند که


جبرئیل نازل شد و به شکل عجیبی اطرف پیامبر را نگاه میکرد

ناگهان پیامبر خدا پرسید،

ای جبرییل امین چرا این گونه به من نگاه میکنی؟

حضرت جبرییل فرمود : ای پیامبر معظم اسلام الله متعال به اندازه ای به من قدرت داده که


اگر بخواهد آب تمام بحرهای دنیارا قطره قطره حساب کنم می توانم


اگر بخواهم می توانم تمام درختان دنیارابرگ برگ حساب کنم می توانم

اما اگر یکی از امت تو برتو درود و صلوات بفرستد من ثوابش را نمی توانم حساب کنم

درود برروان پاک محمد صلی الله علیه وسلم


این حدیث را آنقدر نشر کنید تا همگان بر پیامبر خدا درود بفرستند

***************************************




  • مرتضی زمانی