عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک معنوی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

با خدا معامله کنید


داستانک معنوی


(۷۵) مشورت با شریک زندگی

در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت

مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت:

خدای متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که

نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و

فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی.

مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که

باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت:

شب گذشته در خواب به من گفتند

نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت

اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟

زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن.

مرد گفت: پذیرفتم

بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد.


به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید

همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و

به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید

از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و

شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان

در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:

خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو

که در این مدت انجام دادی

همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:

- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود.

پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید.

وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد.

متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛

و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید.

هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد.

لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.


پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند.

بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند.

با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!

آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی،

به من هم نگاه کنی!

همان لحظه ندا آمد:

ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود،

باید بروی و آن را پیدا کنی.

اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند،

لذا من هم به آنها آب دادم...

🌹همیشه امیدتان به خدا باشد ....



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


  
🚩سید نعمت الله جزایری در کتابش نقل می کند :


که در یک سال قحطی شد ،


در همان وقت واعظی در مسجد بالای منبر می گفت :


کسی که بخواهد صدقه بدهد ،


هفتاد شیطان ، به دستش می چسبند و نمی گذارند که صدقه بدهد . 

🚩مومنی این سخن را شنید و با تعجب به دوستانش گفت :


صدقه دادن که این حرفها را ندارد ،


من اکنون مقداری گندم در خانه دارم ،


می روم آنرا به مسجد آورده و بین فقراء تقسیم می کنم .
 
🚩با این نیت از جا حرکت کرد و به منزل خود رفت .


وقتی همسرش از قصد او آگاه شد شروع کرد به سرزنش او ، که


در این سال قحطی رعایت زن و بچه خود را نمی کنی ؟


شاید قحطی طولانی شد ، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و . . .


خلاصه بقدری او را ملامت و وسوسه کرد

🚩تا سرانجام مرد مومن دست خالی به مسجد برگشت . 


از او پرسیدند چه شد ؟ دیدی هفتاد شیطان به دستت چسبیدند و نگذاشتند .
 
🚩مرد مومن گفت :


من شیطانها را ندیدم ولی مادرشان را دیدم که نگذاشت این عمل خیر را انجام بدهم  
 
🚩پیامبر فرمود یا علی آیا می دانی که صدقه از میان دستهای مومن خارج نمی شود مگر اینکه هفتاد شیطان به طریق مختلف او را وسوسه می کنند، تا صدقه ندهد. 



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

 



لطف بینهایت خدا به گنهکاران و دادن فرصت بازگشت به آنها

 حضرت یونس ـ علیه السلام ـ وقتی که در شکم ماهی بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه کرد، خداوند به ماهی فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفکند.


☘یونس هم چون جوجه نوزاد و ضعیف و بی‎بال و پر، از شکم ماهی بزرگ بیرون افکنده شد، به طوری که توان حرکت نداشت.

☘لطف الهی به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، کدوبُنی رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذکر خدا می‎گفت و کم کم رشد کرد و سلامتی خود را باز یافت.

☘در این هنگام خداوند کرمی فرستاد و ریشه آن درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.

☘خشک شدن آن درخت برای یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحی کرد: چرا محزون هستی؟ او عرض کرد: «این درخت برای من سایه تشکیل می‎داد، کرمی را بر آن مسلّط کردی، ریشه‎اش را خورد و خشک گردید.»

☘خداوند فرمود: تو از خشک شدن یک درختی که، نه تو آن را کاشتی و نه به آن آب دادی غمگین شدی،


ولی از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدی؟


اکنون بدان که اهل نینوا ایمان آورده‎اند و راه تقوی به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوی آنها برو.

☘و به نقل دیگر: پس از خشک شدن درخت، یونس اظهار ناراحتی و رنج کرد،

 خداوند به او وحی کرد:

ای یونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بیشتر، نسوخت ولی برای رنج یک ساعت، طاقت خود را از دست دادی.

☘یونس متوجه خطای خود شد و عرض کرد:

«یا رَبِّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش می‎کنم.»


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

☘در آیه کهف چنین آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ َ🌹الکهفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛🌹

🌴آیا گمان کردى داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه‏هاى بزرگ ما است.🌴

در کتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در کوه ودشت پرداختند، تا به غارى که در بالاى کوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از کوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى که درِ غار را به طور کامل پوشانید،


آن سه نفر در درون غار تاریک ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید که حتى روزنه‏اى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آن‏ها بر اثر تاریکى، همدیگر را نمى‏دیدند.


☘آن‏ها وقتى که خود را در چنان بن بست هولناکى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یکى از آن‏ها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این که اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در این‏جا محبوس شده‏ایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.


☘اولى گفت: خدایا! مى‏دانى که من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال کردم وقتى که بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن کار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى که دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تکانى خورد، و اندکى عقب رفت به طورى که روزنه‏اى به داخل غار پیدا شد.


☘دومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که گروهى کارگر را براى امور کشاورزى اجیر کردم، تا هر روز نیم درهم به هرکدام از آن‏ها بدهم، پس از پایان کار، مزد آن‏ها را دادم، یکى از آن‏ها گفت: من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام، سوگند به خدا کمتر از یک درهم نمى‏گیرم، نیم درهم را قبول نکرد و رفت. من با نیم درهم او کشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن کارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب کردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى کردم این کار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این کار را از من مى‏دانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تکان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت که درون غار روشن شد، به طورى که آن‏ها همدیگر را مى‏دیدند، ولى نمى‏توانستند از غار خارج شوند.


☘سومى گفت: خدایا! تو مى‏دانى که روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آن‏ها بردم، ترسیدم که اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره‏اى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آن‏ها را از خواب شیرین بیدار کنم و موجب ناراحتى آن‏ها شوم، از این رو همان جا صبر کردم تا آن‏ها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مى‏دانى که این کار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.

☘وقتى که دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تکان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت که آن‏ها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.

☘سپس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛

☘کسى که به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار کند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مى‏یابد.

منبع 👇👇

 قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه


***************************************




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


♦️ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ


ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!


ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:


- ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟

- ﻧﻪ

- ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟

- ﻧﻪ

- ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟

 -ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ


ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!

♦️- ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!

- ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!

ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ!

ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!

♦️ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ!

ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!

♦️ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!

♦️ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ!
ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!

♦️ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!

📚منبع: علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ، ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲

***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_قابل_تامل



شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

در بازار بودم...

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت.

بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم.

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد.

این لگد شتر چه بود...!؟

در عالم معنا گفتند:

شیخ رجبعلی!

آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم...

گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!

قانون کار ما در کائنات جریان دارد...

حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری

 منفی بر روند زندگی ما ایجاد کند...


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

کارت دعوت خدا


اوست که بران را پس از ناامیدی خلق میفرستد

قرآن کریم


خیلی زیبا و قابل تامل...

♦️در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و کارت هایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » در میان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.

♦️در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود،

پسر لباس های گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام!

پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟

پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم.

پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست.

♦️پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت: مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.

پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم‌.

♦️پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارت ها را پخش کنم؟

♦️بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد، و پسر از او تشکر کرد.

♦️پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابان ها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود، او در همه خانه ها را می زد و کارت را به مردم می داد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود و می گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت، بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد. زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا در آورد و چند بار دیگر هم‌ تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه می خواهی در این باران؟ کاری هست که برایت انجام دهم؟

♦️پسر با چشمانی پر امید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت: ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط می خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده و من آمده ام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم؛ کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید .... .

♦️سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد.

♦️بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام خطبه را تمام کرد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام، و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش را هم نمی کردم که مسلمان شوم، ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته در حالی که باران می بارید و هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم ... برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را در گردن انداختم سپس آن را در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور‌می کردم‌ و با خود کلنجار می رفتم که دیگر بپرم و خود را خلاص‌ کنم !!! ..

♦️که ناگهان زنگ به صدا در آمد، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد این بار با شدت در را کوبید و زنگ را هم می زد بار، دیگر گفتم که کیست ؟!!!

♦️به ناچار طناب را از گردنم‌ پایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که این گونه با اصرار در را می کوبد، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند. چهره ای که تا بحال آن را ندیده بودم! و حتی توصیفش برایم مشکل است؛ کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت: خانم، آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت!

پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...

سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز را کنار گذاشتم ...

چون‌ من دیگر به آنها نیاز ندارم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی را پیدا کرده ام ...

♦️اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تا بگویم: الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت!


😍😍😍😍

♦️چشمان نماز گزاران‌ پر از اشک شد و همه باهم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند ...الله اکبر ...

😭

♦️امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گزاران بود، با گریه ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد در آغوش می فشرد ...

نمی توان به چنین پسری افتخار نکرد ...

💥اینجا این سوال مطرح می شود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود

فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی، او را آزار می داد.

یک روز در محضر امام صادق (علیه السلام) لب به شکایت گشود و

بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد.


گفت فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم؟

فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم.


بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام.


به هر در بازی می روم، به رویم بسته می شود.

در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فروبسته او بگشاید.

امام صادق (علیه السلام) به کنیزکی که آنجا بود فرمود برو آن کیسه اشرفی را که منصور برای ما فرستاده بیاور.
کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد.

آنگاه به مفضل بن قیس فرمود در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.

گفت مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.

امام فرمود بسیار خب، دعا هم می کنم، اما این نکته را به تو بگویم،


هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن.

اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و


از روزگار شکست یافته ای.

در نظرها کوچک می شوی و شخصیت و احترامت از میان می رود.

منبع.بحارالانوار


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰

داستانک معنوی


خیلی زیبا و قابل تامل...

♦️در آمستردام امام جماعت مسجدی

هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که

ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و

کارت هایی را که در آن نوشته شده بود

«راهی به سوی بهشت »

در میان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا

بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام

و قبول آن اقدام کنند.



♦️در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود،

پسر لباس های گرمی پوشید تا

سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام!

پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟

پسرگفت: برای اینکه برویم و

این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم.



پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست.

♦️پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت:

مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.

پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم‌.

♦️پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارت ها را پخش کنم؟

♦️بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد،

و پسر از او تشکر کرد.



♦️پسر با اینکه فقط ده سالش بود

در آن خیابان ها تنها کسی بود که

در آن هوای سرد در بیرون بود،


او در همه خانه ها را می زد و کارت را به مردم می داد.

بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران

فقط یک کارت باقی مانده بود و

می گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد

ولی کسی را نیافت،


بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و

رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد.

زنگ آن خانه را به صدا در آورد

ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا در آورد و

چند بار دیگر هم‌ تکرار کرد تا

بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت:

پسرم چه می خواهی در این باران؟

کاری هست که برایت انجام دهم؟


♦️پسر با چشمانی پر امید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت:

ببخشید باعث اذیت شما شدم

فقط می خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و

به شما توجه عنایت کرده و من آمده ام

آخرین کارت که مانده را به شما بدهم؛

کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و

غرض از خلق انسان و همه چیز این است که

رضای او بدست آید .... .

♦️سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد.



♦️بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه

وقتی امام خطبه را تمام کرد

پیرزن ایستاد و گفت :

هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و

من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام،

و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و

فکرش را هم نمی کردم که مسلمان شوم،

ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و

من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و

جمعهٔ گذشته در حالی که باران می بارید و

هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم

چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم ...


برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و

آن را در گردن انداختم سپس آن را در گردنم محکم کردم

تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را

مرور‌می کردم‌ و با خود کلنجار می رفتم که

دیگر بپرم و خود را خلاص‌ کنم !!! ..


♦️که ناگهان زنگ به صدا در آمد،

من هم که منتظر کسی نبودم

کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند

ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد

این بار با شدت در را کوبید و

زنگ را هم می زد بار، دیگر گفتم که کیست ؟!!!

♦️به ناچار طناب را از گردنم‌ پایین آوردم و

رفتم تا بدانم کیست که این گونه با اصرار در را می کوبد،

وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که

با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند.

چهره ای که تا بحال آن را ندیده بودم!

و حتی توصیفش برایم مشکل است؛

کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود

بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت:

خانم، آمده ام که به شما بگویم که

خدا شما را دوست دارد و

به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد!

کارتی که روی آن نوشته بود


راهی به سوی بهشت!

پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...

سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز را کنار گذاشتم ...

چون‌ من دیگر به آنها نیاز ندارم و

من پروردگار حقیقی و محبت واقعی را پیدا کرده ام ...

♦️اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود

بنابراین آمدم اینجا تا بگویم:


الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که

در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت!


😍😍😍😍

♦️چشمان نماز گزاران‌ پر از اشک شد و

همه باهم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند ...الله اکبر ...

😭

♦️امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و

پسرش را که در صف اول نماز گزاران بود،

با گریه ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد در آغوش می فشرد ...

نمی توان به چنین پسری افتخار نکرد ...

💥اینجا این سوال مطرح می شود که

ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و


هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛


او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد


تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ،


در آن‌ جا مردی را خواهد دید


که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و


به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.


در آن ‌جا با دیدن مردی ساده،


متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و


پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد


اما کس دیگری را ندید.


بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت :


روز شما به ‌خیر.


مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد:


هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت:


خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد:


هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد:


همیشه خوشحال باشید...

مرد فقیر پاسخ داد:


هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم.


خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی


درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام


زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم.


اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد،


من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.


اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد،


باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم


بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام...


تو برایم خوشبختی آرزو کردی


در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام


زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و


می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند،


آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید می‌پذیرم.


سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی،


خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند...


تو برایم خوشحالی آرزو کردی،


در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام


زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من


، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است ...


اینطور بنده بودنم آرزوست...


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

روزى شخصى به محضر مبارک


حضرت محمّد رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله وارد شد،

 در حالى که حضرت روى حصیرى دراز کشیده بود و

سر مبارک خود را بر بالشى از لیف خرما نهاده بود و

استراحت مى کرد.

همین که پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ،

متوجّه ورود آن شخص گردید،

از جاى خویش بلند شد و نشست و خواست

دستى بر صورت و بدن خود بکشد که آن شخص مشاهده کرد که

حصیر بر بدن مبارک حضرت و نخ ‌هاى لیف بر

صورت نورانیش اءثر گذاشته است .

با خود گفت :

قیصر و کسرى روى پارچه هاى ابریشمى و مخمل مى خوابند و


هنوز به این زندگى تشریفاتى که دارند راضى و قانع نیستند،

ولى شما با این مقام والا و عظیم

بر روى حصیر مى نشینى و بر لیف خرما مى خوابى ؟!

و چون رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، متوجّه افکار آن شخص شد،


او را مخاطب قرار داد و فرمود:

توجّه داشته باش که ما از آن ها بهتر و برتریم .

به خدا قسم ! ما با دنیا و اءشیاء آن رابطه اى نداریم ؛

چون مَثَل ما در این دنیا همانند سواره اى است که

بر درختى سایه دار عبور کند،

سپس جهت استراحت کنار آن درخت فرود آید و

زیر سایه اش بنشیند؛

و چون به مقدار کافى استراحت کرد

آن را رها کند و به دنبال مقصد خویش به راه افتد.👌👏👏

***************************************

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی

معماهای فقهی

یک سال، هارون الرشید به زیارت خانه خدا رفته بود. هنگام طواف،

دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.

چون هارون خواست طواف نماید،

عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت.

(این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و

با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.)

مأمورین به مرد عرب گفتند:


- کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!

عرب گفت:


- مگر نمی دانید خدا در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و

در قرآن مجید فرموده است: سَواءً الْعاکِفُ فیهِ وَ الْباد(۶۹)


چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که

کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.

آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد.

ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را لمس کرد!

سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند،

باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد.

همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند.

وقتی دستور هارون را شنید گفت:

- من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!

هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.


هارون گفت:

- اجازه می دهی در اینجا بنشینم.


عرب گفت:


- اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است،

ما همه در اینجا یکسانیم.

اگر می خواهی بنشین، چنانچه مایل نیستی برو.

هارون بر زمین نشست، روی به آن عرب کرد و گفت:

چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان می شود؟


عرب گفت:


آری! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی.

(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:

- می خواهم مسأله ای دینی از تو بپرسم،

اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد.

- سؤال تو برای یاد گرفتن است یا می خواهی مرا اذیت کنی؟

- البته منظور، یاد گرفتن است.

- بسیار خوب! ولی باید برخیزی و

مانند شاگردی که می خواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی!

هارون برخاست و در مقابل وی روی زمین نشست.


هارون پرسید:


- بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟


عرب گفت:

- از کدام امر واجب سؤال می کنی؟

از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا

نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و

از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟!


هارون گفت:

- من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی!

عرب گفت:

- دین در دنیا بر پایه عدد و حساب برقرار است و

اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی کرد.

سپس این آیه را خواند:


(وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ (۷۰))


در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد.

هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید،


(زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیر المؤمنین می گفتند)

در حالی که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت:

- آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه،

دستور می دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!

نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد!

مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسید:


- چرا خندیدی؟

- از شما دو نفر خنده ام گرفت،

زیرا نمی دانم کدام یک از شما نادان ترید؛

کسی که تقاضای بخشش کسی را می کند که اجلش رسیده،

یا کسی که عجله برای کشتن می نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟!

هارون گفت:

- بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده!


عرب اظهار داشت:


- اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟


جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است.


اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال می کنی؟


مقصودم دین اسلام است

(که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است.)


منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه،

از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و

از سی و چهار چیز، سجده های نمازها و

نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که

در شبانه روز می خوانیم و از صد و پنجاه و سه،

در هفده عدد، تسبیح نماز است.


اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی،

منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است.


و آنچه گفتم از چهل یکی،

هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و

گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.


اینکه پرسیدم: آیا از یک واجب در تمام عمر می پرسی؟

مقصودم زیارت خانه خداست که

در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و


اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود،

خداوند می فرماید (النَّفْسَ بِالنَّفْس).


چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و

زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و

مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و

یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:


- تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم.

اکنون من نیز از تو سؤال می کنم و تو باید جواب بدهی!

اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و

می توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی،

اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا

بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم.

هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:

-  خنفسأ   به بچه اش دانه می دهد یا شیر؟

( خنفسأ حشره ای است سیاهرنگ که از فضله حیوانات استفاده می کند.)

هارون غضبناک شد و گفت:

- آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟

عرب گفت:

شنیده ام پیامبر فرموده است: عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است.

تو رهبر این مردم هستی،

هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی.

اکنون جواب این پرسش را می دانی یا نه؟

هارون:

- نه! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.

عرب:

- خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده هایی در آن بوجود آورد،

که معده و خون قرمز ندارند،

خوراکشان را از همان خاک قرار داد.

وقتی نوزاد خنفسأ متولد می شود نه او شیر می خورد و نه دانه!

بلکه زندگیش از مواد خاکی تأمین می گردد.

هارون:

- به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤالی نشده ام.


مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد.

چند نفر از اسمش پرسیدند،

فهمیدند که وی امام موسی بن جعفر علیه السلام است.

به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:

به خدا قسم! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!


(چون اولین سال زیارت هارون بود و

حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود،

تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

حکمت عبادت

روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت:

ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟

که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟

🔸 حضرت موسی (ع) گفت:

یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم.

روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و

ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.

🔹 با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و

در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و

صدا کردنت برای برگشتن به سوی من،

به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.

🔸 می دانی موسی (ع) از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است،

بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر،

خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی

و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

🔹ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد،

بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم

✨ و مَنْ‌ یَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَیِّضْ‌ لَهُ‌ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِینٌ‌ ✨

✨و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او

می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف ۳۶) ✨

📚 الانوار النعمانی


**************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


روزی پیامبر و صحابه و چند تن دیگر دور هم نشسته بودند . . .

پیامبر سوال کرد: کیست که همه روزها را روزه می گیرد؟

سلمان پاسخ داد: من!

پیامبر سوال کرد: کیست که همه شب ها تا به صبح مشغول عبادت است؟

سلمان پاسخ داد: من!

پیامبر سوال کرد: کیست که روزی یک بار قرآن را ختم می کند؟

سلمان پاسخ داد: من!

شخصی از آن میان برآشفت که سلمان دروغ می گویید و این کار ممکن نیست!

پیامبر از آن شخص خواست که حکمت پاسخ های سلمان را از او بپرسد

و اما پاسخ سلمان

سلمان گفت طبق آیه شریفه «مَن جَاءَ بِالحَْسَنَةِ فَلَهُ عَشرُْ أَمْثَالِهَا»


خداوند پاداش هر کار خیر را ده برابر می کند و

من در هر ماه سه روز روزه می گیریم پس طبق این آیه

ثواب ۳۰ روز روزه در هر ماه برای من خواهد بود.


و من هر شب قبل از خواب وضو می گیریم و

طبق حدیث رسول الله (صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم)،

هر کس با وضو بخوابد،

مانند کسی است که تا صبح به نیایش و عبادت خداوند مشغول است


و باز طبق گفته رسول الله،

ثواب خواندن سوره "توحید” یه اندازه خواندن ثلث قرآن است و

هر کس این سوره را سه بار در روز بخواند

مانند کسی است که قرآن را ختم کرده است




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

🍃 ذوالقرنین با لشگر فراوانى از بیابان عبور مى‏ کرد مردى را دید


مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنین توجهى نکرد.


ذوالقرنین از بزرگى روح او تعجب کرد.

🍃 پس از تمام شدن نمازش به او گفت:


چگونه با دیدن بزرگى دستگاه من نترسیدى و به حال تو تغییر پیدا نشد.

🍃 عرضه داشت: با کسى مشغول مناجات بودم که قدرت و لشگرش بینهایت است،


ترسیدم از او منصرف شوم و به تو متوجه

 گردم از عنایتش محروم گردم و دیگر دعایم را اجابت ننماید.

🍃 ذوالقرنین فرمود: اگر همراه من بیایى تمام خواسته ‏هایت را اجابت مى‏ کنم


پیر مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به

شرط آن که چهار چیز براى من ضمانت کنى:

🍃 اول: سلامتى که دارم هیچ وقت مریض نشوم.

دوم: نعمتى که دارم همیشه باشد زوال نداشته باشد.

سوم: قدرتى که دارم پیرى در او دیده نشود.

چهارم: حیاتى که دارم مرگ نداشته باشد.


🍃 ذوالقرنین گفت: کدام مخلوق بر اینها توانا است؟

🍃 مرد گفت: پس من از کسى که تمام امور در تحت قدرت او است


دست بر نمى‏ دارم تا به شخصی که مثل خودم عاجز و

محتاج است تکیه نمایم.

 من همراه آنم که توانا است یعنى پیروى خدا مى ‏روم.

📚 آمالى شیخ صدوق ص ۱۷۰



********************************************************



❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

" #اشک_خدا "

💎زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست.

فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام

رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را


برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟

زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.

فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟

زن پاسخ داد: نه!

فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو


می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!

زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!

سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و


مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.


پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت:


مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه


با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.


مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم ,


آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.


و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.


فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟


حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟

مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟

فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و


می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از


خدا می خواهی , درست است؟


زن با اطمینان پاسخ داد: نه!


فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟


زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و


بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.


اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و


از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.


هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:


تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟

فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!

زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!

فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق


آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...

روح مادران از دست رفته شاد و

به افتخار تمامی مادران در قید حیات این فرشته های زمینی سرزمینم👏👏👏👏




کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️



https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

رو این داستان خوب و عمیق فکر کنید تاثیر خوبی میگیرید.

💚#گوهر_پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا !

حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟

 چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو

از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به

خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که

تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و

از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی.

و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی.

 این سوال از علم برمی‌خیزد.

هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب.

هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات.

همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خدا فرمود :


ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار.

و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد.

داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی!

تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟


موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و

مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند،

عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم.


خداوند فرمود:


این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟

موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟


در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست .

همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد.

خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.


خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد

پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.



#مثنوى_معنوى


#مولانا




کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️



https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎


  • مرتضی زمانی
  • ۲
  • ۰



داستانک معنوی


✍️....روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد:


دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.


خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند.


او از خوبان درگاه ماست.


حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.


حضرت تعجب کرد که


او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست.


از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خدا او


را امتحان می کند، عکس العمل او را مشاهده کن.


بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.


نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من


تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم.


حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم.


حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود:


ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.


میخواهی دعا کنم خدا چشمانت را شفا دهد؟


مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من


برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم


تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.


🌸یکـی درد و یکی درمـان پسـندد


یکی وصل و یکی هجران پسندد


🌸من از درمان و درد و وصل و هجران


پسـندم آنچه را جانان پسندد



کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️



https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

🍃نابینا شدن حضرت شعیب از شدت عشق و محبت به خداوند🍃


رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم فرموده است:

 که شعیب از محبّت خدا آنقدر گریست تا نابینا شد و


خداوند بینائی او را بازگرداند و باز آنقدر گریست تا نابینا شد . . . . .

خداوند به او وحی نمود:

ای شعیب اگر گریه تو برای ترس از آتش است

من تو را از آتش حفظ می کنم و

اگر گریه تو برای شوق به بهشت است تو را بهشت می دهم! ☘


🍃 گر مجرمی بخشیدمت

🍃 وز جرم آمرزیدمت

🍃فردوس خواهی دادمت

🍃خامش رها کن این دعا

🌷شعیب عرض کرد : پروردگارا تو خود می دانی که

سبب گریه من نه ترس از آتش توست و

نه شوق به بهشت تو،

بلکه عشق و محبت تو در دلم جا گرفته و

نمی توانم صبر کنم مگر آنکه به زیارت و دیدار تو نائل شوم! 🌷

🍃گفتا نه این خواهم نه آن

🍃دیدار حق خواهم عیان

 🍃گر هفت بحر آتش شود

🍃من در رَوم بهر لقا


🌺خداوند به او وحی نمود: حال که چنین است

 به علت این محبت و عشق تو به زودی کلیم خود

موسی بن عمران را به خدمت تو خواهم فرستاد تا خادمت باشد🌺

و میدانید که حضرت موسی در جریان فرار از کاخ فرعون و

در بیابان توسط دختران شعیب به ایشان معرفی شد و

 شد خدمتگزار و داماد شعیب پیامبر

.

.
و خدا اینگونه مزد عاشقانش را میدهد



       💖کانال عشق فقط خدا💖

@eshgekhodayi



کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️



https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎


  • مرتضی زمانی