عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی



چگونه خضر نبی علیه السلام به غلامی فروخته شد؟


روزی حضرت خضر از بازار بنی اسرائیل می گذشت ناگاه چشم فقیری به او افتاد و گفت:


به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد!


خضر گفت:


من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.


فقیر گفت:


بوجه الله لما تصدقت علی؛ تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند می دهم! به من کمک کند! من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی.


خضر گفت:


تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی.


فقیر: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خدای بزرگ) قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن!


فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت.


خضر علیه السلام مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کار واگذار نمی کرد.


خضر: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟


خریدار: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی.


خضر: من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست. خریدار: حال که چنین است این سنگها را از اینجا به فلان جا ببر!


با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد.


خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت:


آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.


روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت:


من تو را درستکار می دانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است.


خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست.


خریدار: حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت، خضر به تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود.


خریدار که از سفر برگشت، دید که خضر خشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است، بسیار تعجب کرد و گفت:


تو را به وجه خدا سوگند می دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟ حضرت خضر گفت:


- چون مرا به وجه خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم:


فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت.


اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست، تنها استخوانهای صورتش می مانند که وقت حرکت صدا می کنند (فقط با اسکلت در محشر ظاهر می شود.) خریدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت:


مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.


خضر گفت: طوری نیست. چون تو مرا نگهداشتی و درباره ام نیکی نمودی.


خریدار: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست.


خضر: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم.


خریدار: تو آزاد هستی!


خضر: خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود.


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی 


وابستگی به دنیا،


شخصی نزد پیامبر خدا آمد و پرسید


ای رسول خدا چرا من از مرگ می ترسم؟🌾


🌹حضرت پرسیدند: آیا ثروتی داری؟🌹


🌱آن شخص پاسخ داد: بلی🌱


🍃حضرت فرمودند: 


آن را (با انفاق برای سرای دیگر) پیش فرست.🍃


🍁آن شخص گفت: نمی توانم (دل بکنم)🍁


🌴حضرت فرمودند:🌴


🌸انسان دلبسته ثروت خود است.🌸


🌼اگر آن را از پیش فرستاد🌼


💐دوست دارد خودش هم به آن ملحق شود💐


🍂و اگر آن را در نزد خود نگه داشت🍂


🍁دوست دارد در کنار  بماند🍁


 (مجمع البیان ج ۸ ص ۴۰۷)


 


عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


⚡️پیامبر اکرم (ص) : هر کس که تقلب کند از ما نیست.⚡️

مردی صالح و زاهد عاملان و کارگزاران خود را سفارش می کرد که عیب کالایش را هنگام فروش به مردم بگویند و آنها را فریب ندهند.


 بعد از این تذکر هر خریداری که به قصد خرید کالا وارد مغازه او می شد عیب کالا و اجناس را به اطلاع او می رساندند.


 روزی شخصی یهودی به قصد خرید پیراهن وارد مغازه شد. از قضا پیراهنی را انتخاب کرد که ایراد داشت.


 آن مرد در مغازه نبود و شاگردش به این نیت که خریدار یهودی است، ضرورتی ندید که ایراد پیراهن را به او گوشزد کند. آن مرد پیراهن را خرید و از مغازه بیرون رفت.


 بعد از مدتی صاحب مغازه برگشت و متوجه شد که شاگردش سه هزار درهم از آن شخص یهودی دریافت کرده است و عیبی که در پیراهن بود به مشتری ابلاغ نکرده است.

 صاحب مغازه وقتی از این جریان مطلع شد بسیار ناراحت شد و از شاگردش سراغ آن مرد را گرفت و به دنبال او رفت.

 آن مرد یهودی با قافله‌ای رهسپار منطقه‌ای شده بود. اما آن مرد آرام نگرفت، پول دریافتی را برداشت و به دنبال آن قافله رفت.

 بالاخره آن مرد را بعد از سه روز پیدا کرد و به او گفت: ای فلانی تو پیراهنی را با این نام و نشان از مغازه من خریده ای که در آن ایرادی وجود دارد و تو متوجه نشده ای و شاگرد من هم کوتاهی کرده و آن را به تو نگفته است. پولت را بگیر و پیراهن را به من باز گردان!

 مرد یهودی گفت: چه چیزی تو را به اینجا کشانده است؟


 مرد صالح گفت: اسلام و سخن پیامبر – صلی الله علیه و آله و سلم – که می فرماید:


«من غَشّنا فلیس منا» یعنی هر کس که تقلب کند از ما نیست.

مرد یهودی گفت: پولی که من بابت آن پیراهن پرداخت کرده ام پول جعلی و تقلبی است

پس شما هم به جای آن ، پول واقعی بگیر و بیشتر از آنچه تو انتظار داری انجام می دهم که:


 اشهد ان ‌لا‌اله‌الا‌الله وان محمدا‌رسول‌الله

 در نتیجه این اخلاق نیکو مرد یهودی مسلمان شد.


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


نگاهم به ویترین های شیشه ای معازه ها بود و مسیرم را طی میکردم؛ هیچ عکس العملی را نسبت به مردمی که تنه هایشان را به پیکر نحیفم میکوبیدن نداشتم.

شاید با خود فکر کنی، انقدر خرید برایم مهم است که به هیچ چیز توجه نشان ندهم؟

نه، اینطور نیست، نگاه من به لباس هایی که گاهی برقشان چشمانم را میگرفت نبود، نگاهم به دنبال تکه کاغذی بود که شاید بر روی ویترین مغازه ای چسبیده باشد و حامل جمله ی"به یک فروشنده نیازمندیم "باشد.

ماه هاست به دنبال کار میگردم، انقدر روزنامه ها را زیرو رو کرده ام که بدانم برای دختر جوانی که فقط مدرک دیپلم دارد و نه تایپ بلد است و نه کامپیوتر و از دار دنیا یک مادر مریض دارد شغلی نیست.

در اخر به ذهنم رسید که شهر را وجب کنم و به دنبال همان تکه کاغذ چسبیده بر شیشه باشم.
با دیدن همان کاغذ معروف لبانم را که از خشکی ترک برداشته بود انحنا یافت.
بر سرعت قدم های بی جانم افزودم و با گام های بلند وارد بوتیک شدم.
پسر جوانی که پشت پیشخوان بود پرسید:میتوانم کمکتان کنم؟
در جوابش گفتم:برای اعلامیه ی پشت شیشه امده ام.

نیم نگاهی به مسیری که با دستم نشان میدادم انداخت و بعد از نگاهی به خودم گفت:متاسفم، شما مناسب این کار نیستید.

جویای دلیلش شدم و چه احمقانه انتظار داشتم جوابی متفاوت تر از مغازه های قبل دریافت کنم؛

ولی باز همان اواهای تکراری گوشم را پر کرد.


"شما مناشب اینکار نیستید چرا که ما به کسی نیاز داریم که مشتری را جلب کند و شما این توانایی را ندارید..."


راهکار تکراری را هم باز شنیدم"اگر تغییراتی را که ما میخواهیم را پیدا کنید می توانید مشغول به کار شوید"

از مغازه بیرون زدم دیگر توان شنیدن این جملات تکراری را نداشتم،

شاید راست میگفت منی که صورتم حتی به یک کرم اغشته نشده بود

ومانتوی مشکی رنگ بلند و گشادی بر تن داشتم نمیتوانستم مشتری جلب کنم.
با وارد شدنم به خانه مادرم را سر سجاده نماز یافتم.

خسته بودم، حرف های صاحب مغازه ها در گوشم زنگ میزد


"شما مناسب اینکار نیستید... تغییرکن... تغییر کن... تغییر. "


با عصبانیت از جایم برخاستم؛

قیچی قدیمی را در مانتوام قرار دادم و تا یک وجب بالای زانو کوتاهش کردم و

با چرخ دستی قدیمی تا جای ممکن تنگ.


صبح زود مانتویی را که حالا کم از یک پیراهن نداشت پوشیدم و

با رژلب قدیمی ام هم لبانم و هم گونه هایم را زنگ زدم؛

مقنعه ام را تا جای ممکن عقب کشیدم.
از جلوی اینه گذشتم ولی با مکث بازگشتم و خودم را دوباره در اینه دیدم.
لبانم لرزید، اشک چشمانم را پر کرد، از خودم متنفر شدم.

خدایا کارم به کجا رسیده است؟! ببخش خدای من... ببخش مرا...


.................من اخرتم را با دنیایم معاوض نمیکنم.................


با نفرت لباس هایم را از تنم کنم و دیگر مانتوی کهنه ای را که داشتم پوشیدم و رنگ ها را از چهره ام زدودم، و این بار با توکلی مضاعف خیابان هارا به دنبال کار وجب کردم

تازه از در خانه خارج شده بودم که با صدای زن همسایه صورتم را به سمتش برگرداندم، با خوش رویی جویای حالم شد و چون میدانستم به دنبال کار میگردم پرسید که ایا کاری را یافته ام یانه!

زمانیکه با جواب منفی ام رو به رو شد گفت:دخترم زهرا، چند مدت دیگر عروسیش است و می خواهد از موسسه ی خیریه ای که در ان مشغول به کار است استعفا بدهد.

گفت تا بگویم اگر هنوز کاری پیدا نکرده ای تا ظهر خودت را به موسسه برسانی تا جایگزینش شوی.

با لبخند از او تشکر کردم و با گرفتن ادرس موسسه راهی انجا شدم.

با پذیرفته شدن در موسسه سرم را به سمت اسمان گرفتم و با تمام وجود خدا را شکر کردم...


اینجاست که معصومین گفته اند



تو بندگی ات را بکن

 او خدایی خوب می داند...


عشق فقط خدا


✨🌹 عشق یعنی
مَن که درمانم تویی

✨🌹 عشق یعنی
راحت جـانم تویی


✨🌹 عشق یعنی
شادِ شادم  در بَرت

✨🌹 عشق یعنی
کرده قلبم باورت


✨🌹عشق یعنی
تو شدی آرام جان

✨🌹عشق یعنی
تا ابد بامن بمان
 


عشق فقط خدا


❤️ کانال تلگرامی عشق فقط خدا ❤️


https://telegram.me/eshgekhodayi


تلگرام عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰

داستانک معنوی


حکایت حاج سید مهدی قوام و کمک به زن روسپی

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید،

حاج شمس‌الدین  بانی مجلس هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا بهش برسد.


جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش، آقا سید! ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل.
دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!

آقا سید! حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن.

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه.
*
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود.

مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری،

رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان…


رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند.
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین:


استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…


سید انگار فکرش جای دیگری است:


حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.


حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:


حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر!


این وقت شب، یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله…

سید مکثی می‌کند.

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!


حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود.

این بار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا، پیش آن آقا سید. باهاتان کاری دارند.


زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد، کلماتش قدری هوای درد دل دارد،

همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

حاج آقا! به خدا مجبورم، احتیاج دارم…

سید؛ ولی مشتری بود!

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:

این، مال صاحب اصلی محفل است، من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است،

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد.
*
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.

زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، ن

گاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی:

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود.

صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:


آقا سید! من را نشناختید؟


یادتان می‌آید که یک بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟


همان پاکت…


آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!


این بار، نوبت باران چشمان سید است…
***
سید مهدی قوام  از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود.

یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم، که دفن کنند،

به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند

و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…


بله اینچنین مشتریانی هم وجود دارند

خدا خیرشان دهد


عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




 هنگامیکه نمرود نتوانست با آتشیکه افروخت ابراهیم خلیل علیه السلام را بیازارد

و خود را در مقابل او عاجز دید خداوند ملکی را بصورت بشر بسوی او فرستاد

که او را نصیحت کند ملک پیش نمرود آمد و گفت؛

خوبست بعد از این همه ستم که بر ابراهیم روا داشتی و

او را از وطن آواره کردی و در میان آتش بدنش را افکندی

اکنون دیگر رو بسوی خدای آسمان و زمین آوری و

دست از ستم و فساد برداری زیرا خداوند را لشگری فراوان است و

میتواند با ضعفترین مخلوقات خود ترا با لشگرت در یک آن هلاک کند.

نمرود گفت در روی زمین کسی را بقدر من لشگر نیست و قدرتش از من فزونتر نباشد.

اگر خدای آسمان را لشگری هست بگو فراهم نماید تا با آنها جنگ کنیم .

فرشته گفت تو لشگر خویش را آماده کن تا لشگر آسمان بیاید.
نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه میتوانست لشگر تهیه کند آماده نمود و

در میان بیابانی وسیع با آن لشگر انبوه جای گرفت .

آن جمعیت فراوان در مقابل حضرت ابراهیم علیه السلام صف کشیدند

نمرود به ابراهیم از روی تمسخر گفت لشگر تو کجا است ؟

ابراهیم جواب داد در همین ساعت خداوند خواهد فرستاد.

ناگاه فضای بیابان را پشه های فراوانی فرا گرفتند و بر سر لشگریان نمرود حمله کردند

هجوم این لشگر ضعیف قدرت سپاه قوی نمرود را در هم شکست و

آنها را به فرار وادار نمود و مقداری از آن پشه ها به سر و صورت نمرود حمله کردند.


نمرود بسیار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملک آمد و

گفت دیدی لشگر آسمان را که بیک آن لشگر تو را درهم شکستند

با اینکه از همه موجودات ضعیفترند

اکنون ایمان بیاور و از خداوند بترس والا تو را هلاک خواهد کرد.

نمرود باین سخنان گوش نداد. خداوند امر کرد به پشه ای که از همه کوچکتر بود.

روز اول لب پائین او را گزید و در اثر آن گزش لب او ورم کرد و بزرگ شد و درد بسیاری کشید.

 بار دیگر آمد لب بالایش را گزید بهمان طریق تورم حاصل شد و

بسیار ناراحت گردید

عاقبت همان پشه ماءمور شد که

از راه دماغ بمغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود به سردرد شدیدی مبتلا شد.

هرگاه با چیز سنگینی بر سر خود میزد پشه از کار دست میکشید و

نمرود مختصری از سر درد راحت میگردید.

از اینرو کسانیکه در موقع ورود به پیشگاه او برایش سجده میکردند

بهترین عمل آنها بعد از این پیش آمد آن بود که

با چکش مخصوصی در وقت ورود قبل از هر کار بر سر او بزنند تا

پشه دست از آزار او بردارد و

مقربترین اشخاص آنکس بود که از محکم زدن کوبه و چکش هراس نکند

بالاخره با همین عذاب رخت از جهان بربست و

مقدار مختصری از نتیجه کفر و عناد خویش را  دریافت


عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی



مردی داخل بقالی محله شد ، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است ؟

بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...


در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت ،

و اونیز  در همان منطقه سکونت داشت  .

زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد  :

موز کیلویی دو هزار تومان و سیب  سه هزار تومان ..

زن گفت : الحمدلله


و میوه ها را خواست .. مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد و

خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست ...

که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ...

بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت

الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت ،

هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ...

مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت :

به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد ،

و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند ،

و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ،

اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم ..

من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم .

این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به خدا قسم و باز به خدا قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من می رسد ...

وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...

هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای خدا چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر خدا می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..آن هم ده ها و یا صدها برابر طبق قول خداوند در قرآن...

و چه پاداشی در آن روز بهتر از رضای خدا..


امیدورام این شبهای زمستان و در آستانه شب یلدا

اینچنین رفتار های خدا پسندانه رو

از بزرگمردان هموطن میوه فروش یا هر صنفی که

به پذیرایی این شب مخصوص مربوط باشه رو بیشتر ببینیم...


عشق خدا نصیبتان


عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




🔶حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشین مرا در بهشت به من معرفی کن و نشان بده.

خداوند فرمود: مَتّی (پدر حضرت یونس) همنشین تو در بهشت است.

🔶داوود اجازه خواست به دیدار متّی برود، خداوند به او اجازه داد.

او با فرزندش سلیمان به محل زندگی متی آمدند. خانه ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده بود.

پرسیدند: متی کجا است؟ گفتند: در بازار است.

هر دو به بازار آمدند و از محل او پرسیدند.

در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. به سراغ او رفتند.

عده ای گفتند: ما هم منتظر او هستیم.

داوود و سلیمان به انتظار دیدار و نشستند و او در حالی که پشته ای از هیزم بر سر داشت.

مردم به احترام او برخاستند و پشته را از سر او بر زمین نهادند.

🔶متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت:

چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می خرد؟

یکی از حاضران هیزم را خرید. داوود و سلیمان به او سلام کردند.

متی آن ها را به منزل خود دعوت کرد و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد،

سپس آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود، آن گاه آتش افروخت و مشغول پختن نان شد.

🔶در آن حال با داوود و سلیمان به گفت و گو پرداخت تا نان پخته شد.

مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و کمی نمک بر آن پاشید و

ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد و دو زانو نشست و همگی مشغول خوردن آن شدند.

🔶متی لقمه ای برداشت، وقتی خواست آن را در دهان بگذارد گفت:


بسم الله و هنگامی که خواست ببلعد گفت: اَلْحَمْدُلِلَّه و


این عمل را در لقمه های بعدی نیز تکرار کرد،


آن گاه با نام خدا کمی آب میل کرد و هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد،


خدا را ستود و گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و


درباره اش احسان نمودی؟


چشم بینا، گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و


نیرو دادی تا توانستم نزد درختی آن را نه، کاشته ام و


نه در حفظ آن کوشش نموده ام بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و


کسی را فرستادی که آن را از من خرید و


با پول آن، گندمی خریدم که آن را نکاشته بودم و


آتش را مسخرم ساختی تا با آن نان بپزم و با میل و رغبت آن را بخورم


تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا! تو را سپاسگزارم.


پس از آن، مدتی گریست.


در این موقع داوود به فرزندش سلیمان فرمود:

فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده ای مانند این شخص ندیده بودم که

نسبت به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.

📚داستان های بحار، ج 4، ص 214 -218


عشق فقط خدا

عشق فقط خدا

عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.

روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و

پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.


دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...
عفونت از این جا بالاتر نرفته!

لحن و عبارت « #برو_بالاتر » خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد خیلی تلخ.

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.

قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.

مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.

عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و

عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.


شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که

دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که میگفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت:

#برو_بالاتر...  برو بالاتر... !!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.

چقدر آشنا بود...

وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌..

گندم و جو میفروختم...

خیلی سال پیش...

قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.

خود را به حیاط بیمارستان رساندم.

من باور داشتم که

«از #مکافات عمل غافل مشو،
گندم از گندم بروید جو ز جو»؛


اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

دکتر مرتضی عبدالوهابی

عشق فقط خدا

عشق فقط خدا


عشق فقط خدا


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#خصلت_های_پسندیده



گروهی از اسیران کافر را به حضور پیامبر اسلام علیه السلام آوردند.

پیامبر دستور داد همه را اعدام کنند،

به جز یک نفر، که مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.

مرد با تعجب پرسید: برای چه تنها مرا آزاد کردی!؟

فرمود: جبرئیل امین، به من خبر داد که در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد

که خداوند و پیامبرش آنها را دوست می دارند.

۱- آن که نسبت به ناموس خودت دارای غیرت شدید هستی.

۲- از صفات سخاوت، بذل و بخشش برخورداری.

۳- اخلاق خوب داری.

۴- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمی گویی.

۵- مرد شجاع و دلیری هستی.

مرد اسیر که سخنان پیامبر را با حالات درونی خود مطابق یافت

به حقانیت اسلام پی برد، مسلمان شد و

تا آخرین لحظه در عقیده پاک خود باقی می ماند

آری اخلاق خوب نجات دهنده است...


عشق فقط خدا



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

نعمتی بنام امید و آرزو

روزی حضرت عیسی در جایی نشسته بود، پیر مردی را دید که

زمین را با بیل برای زراعت زیر و رو می کند.

حضرت عیسی به پیشگاه خدا عرضه داشت:

خدایا #آرزو و #امید را از دل او ببر!


ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روی زمین دراز کشید و خوابید،

کمی گذشت حضرت عیسی علیه السلام عرض کرد:

خداوند #امید و #آرزو را به او بر گردان!

ناگاه مشاهده کرد که پیرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به کار کرد!

حضرت عیسی از او پرسید و گفت:

پیرمرد چطور شد بیل را به کنار انداختی و خوابیدی و کمی بعد ناگهان بر خاستی و مشغول کار شدی؟

پیرمرد در پاسخ گفت:

در مرتبه اول با خود گفتم من پیر و ناتوانم ممکن است امروز بمیرم و یا همچنین فردا،

چرا این همه زحمت دهم با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم!

ولی کمی که گذشت با خود گفتم:

از کجا معلوم که من سالها بمانم و اکنون که زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگی برایش لازم است،


باید برای خود زندگی آبرومندی تهیه نماید، این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم.



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


 نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و


 منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(علیه السلام) را نگاه می‌کردند.

دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند،


دید که ابراهیم(علیه السلام) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است.

دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است که آتش تو را نمی‌سوزاند؟

حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: زبانی که به ذکر خداوند گویا باشد و


قلبی که معرفت خدا در او باشد آتش در او اثر ندارد.

دختر نمرود گفت: من هم مایل هستم با تو همراه باشم.

حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود:


بگو لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و داخل آتش بشو .

دختر نمرود این جملات را گفت و پا در آتش نهاد و


خود را نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) رساند و


در حضورش ایمان آورد و به سلامت به جانب پدرش برگشت.

نمرود با دیدن این منظره تعجب کرد و


در عین حال به خاطر ترس از مملکتش دختر را از راه موعظه و نصیحت نزد خود خواند


ولی حرف نمرود در دختر اثر نکرد و دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بکشند.

خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بگیر بنده مرا .

جبرییل رعضه را از آن مهلکه رهانید و نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) آورد.

رعضه در تمام مشقت‌ها با حضرت ابراهیم(علیه السلام) همراه بود تا


آن که حضرت او را به همسری یکی از فرزندانش درآورد و


خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود که همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند.


عشق فقط خدا


✨💞 میان سجده ام هرشب

✨ فقط یک ذکر می خوانم

✨💞 تویی روحم تویی جانم

✨ تویی پیدا و پنهانم


✨💞 چنانم کرده ای عاشق❤️
✨ که بی عشق تو ویرانم

✨💞 تویی سرچشمه ی امید
✨ و یأس و درد و درمانم



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰





#تلنگر خدا به حضرت ابراهیم بهترین دوست زمینی اش

ابراهیم دیگر #نفرین مکن

در تفسیر آیه شریفه :‏ ‏« وَکَذلِکَ نُرِى إِبرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِیَکونَ مِنَ المُوقِنِینَ:

و اینگونه ملکوت آسمان‏ها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم و براى این که از زمره اهل یقین گردد » .‏

نوشته‏ اند که : خدا وقتى چشم‏ انداز ابراهیم را همه آسمان‏ها و زمین قرار داد ، و


همه ‏#حجاب‏ها را از دیده او برداشت ، و زمین و آنچه در او بود را مشاهده کرد ،


مرد و زنى را ‏در حال #زنا دید ، همان لحظه نفرین کرد ، پس هر دو هلاک شدند ،


سپس دو نفر دیگر را در ‏آن حال دید ، باز نفرین کرد هر دو نابود شدند ،


چون دو نفر دیگر را در آن حال دید و ‏خواست نفرین کند به او #وحى شد :

 # ابراهیم نفرین خود را از بندگان و کنیزان من بردار ،

یقینا من ‏#آمرزنده_و_مهربان، بردبار و جبّارم ،

گناهان بندگانم به من زیان و ضرر نمى‏ رساند ، چنان ‏که طاعتشان به من سود نمى‏ دهد .‏

من با بندگانم یکى از سه کار را انجام مى‏ دهم :


یا #توبه مى‏ کنند و من توبه آنان را مى‏ پذیرم و

‏گناهانشان را مى‏ آمرزم و عیوبشان را مى‏ پوشانم .


یا عذاب را از ایشان باز مى‏ دارم ،

چون ‏مى‏ دانم از #صلب ایشان فرزندانى #مؤمن به وجود مى‏ آید ،

پس با پدران ناسپاسشان مدارا ‏مى‏ کنم تا

مؤمنان از صلب آنان به دنیا آیند ،


وقتى مؤمنان به دنیا آمدند در صورتى که ‏پدرانشان توبه نکرده باشند عذاب

را بر آنان مقرر مى‏ دارم .


و اگر نه این بود و نه آن ، آنچه ‏از عذاب در آخرت براى آنان آماده کرده‏ ام

بزرگ‏تر است از آنچه تو براى آنان مى‏ خواهى .‏

اى ابراهیم ! مرا با بندگان خود واگذار که منم بردبار، دانا، حکیم و جبار ،

به دانایى خود ‏زندگى آنان را تدبیر مى‏ کنم و قضا و قدرم را بر آنان جارى مى‏ سازم .

 (تفسیر برهان : ذیل آیه شریفه ‏‏75 انعام ،

برگرفته از کتاب عبرت آموز / استاد حسین انصاریان

ا........................................................................................ا


ﺧﺪﺍیـا !!!

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺁﺩﻣیزﺍﺩﻡ؛

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ میکنم،
 
طغیاﻥ ﻣﭙﻨﺪﺍﺭﺵ
!
💖ﮐﺮیما!!

ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﻡ ، ﺗﻮ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ !

ﺑﮕﻮ ﺁیا ﺍمید ﺑﺨﺸﺸﻢ بیجاﺳﺖ ؟

ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ،

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ﺍینک ﻣﺮﺍ ﺩﺭیاب .....

ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺟﻮید ﺗﻮ ﺭﺍ؛ ﻧﻮﺭﯼ ﻋﻨﺎیت ﮐﻦ ...

ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺩیگر ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ ....




عشق فقط خدا


✨پروردگارٺ باٺومےگوید:


✨بساط روزےخودرابمن بسپار💕

✨رهاڪن

✨غصہ‌ے یڪ لقمہ‌نان و آبِ فردا را

✨ٺو راه بندگےطےڪن❤️

✨ٺورا دربیڪران دنیاے ٺنهایان

✨رهایٺ من نخواهم ڪرد


✨عاشقتم خداا❤️



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

👈کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و باخیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه ،

ولى در کمال تعجب ، دستگاه پیام داد :😳

"موجودى کافى نمیباشد ! "امکان نداشت ، خودم میدونستم  که

اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم،

با بیحوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این با پیام آمد:

"رمز نا معتبر است"😒

این بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:


آقا لطفا نقداً پرداخت کنید ، پول نقد همراهتون هست؟....


فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته😁

...........

🤔در راه برگشت به خانه مرتب این جمله ى فروشنده در سرم صدا میکرد


"پول نقد همراهتون هست"؟........

🌹خدایا ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم مثلا عبادتهایى که کردیم ،

دستگیرى ها و انفاق هایى که انجام دادیم و ....

😔نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست ، ما متعجبانه بگوییم :

مگر میشود ؟ این همه اعمالى که فکر میکردیم نیک هستند و انجام دادیم چى شد؟؟؟؟


🔹و بگویند اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت ...

کنار بخل کنار حسد ، کنار  ریا ، کنار بى اعتمادى به خدا ، کنار دنیا دوستى  و .....

🔸نکند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟ و ما کیسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ....

✅*خدایا از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان میشود به تو پناه میبریم*

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


یک روز فردى یهودى بخدمت رسول خدا ص رسیده و در مقابل آن حضرت ایستاده و به او خیره شد.

رسول خدا ص به او فرمود: چه مى‏خواهى؟ گفت: آیا تو افضلى یا موسى؛ که خداوند با او صحبت کرد و کتاب مقدّس تورات و عصا، و معجزاتى چون شکافته شدن دریا و سایبان ابر بر او نازل فرمود؟! فرمود: براى آدمى تعریف از خود قبیح و ناپسند است، ولى ناگزیر مى‏گویم:

💠وقتى آن خطا از حضرت آدم سرزد با این جملات به سوى خداوند توبه نمود: «خداوندا به حقّ محمّد و آلش به درگاهت التماس مى‏کنم که مرا ببخشى!»، خداوند نیز از خطایش درگذشت.


✨و نوح نبى علیه السّلام وقتى سوار کشتى شد و از غرق شدن ترسید این گونه دعا کرد: «خداوندا به حقّ محمّد و آلش از تو درخواست مى‏کنم مرا از غرق شدن نجات بخشى»،
پس خداوند با عزّت و جلال نیز او را نجات داد.

💠و حضرت ابراهیم وقتى در آتش افتاد گفت: «خدایا به درگاهت التماس مى‏کنم که به حقّ محمّد و آلش مرا نجات دهى» خداوند نیز آتش را بر او سرد و سلامت ساخت.

✨و حضرت موسى چون عصایش را بر زمین انداخت- و با مشاهده آن- در دلش ترس و بیمى یافت این گونه دعا کرد: «بار الها! به حقّ محمّد و آلش به درگاهت التماس مى‏کنم که آسوده خاطرم فرمایى!»، و خداوند متعال نیز فرمود: مترس که همانا تو برترى.

💠اى مرد یهودى! اگر موسى علیه السّلام مرا درک کرده و به من و نبوّتم ایمان نمى‏آورد، ایمان و نبوّت او هیچ سودى برایش نداشت.

✨ اى یهودى! «مهدى» از نسل من است، همو که چون خروج کند؛ عیسى بن مریم به یارى و کمکش نازل شود و پشت سر او نماز بخواند.

خدایا به حق محمد و آل محمد ص عاقبت بخیرمان کن

🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم


📚احتجاج-ترجمه جعفرى ، ج‏1 ، ص 97

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


اینکه میگن پیامبر رحمت بخاطر اینست👇👇


📖 پیامبر، سه شبانه روز گریست

پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به جبرئیل فرمود دوزخ را براى من وصف کن.


جبرئیل، درکات و ساکنان آن را یک به یک وصف کرد تا

سخنش به طبقه اول رسید، آنگاه سکوت کرد.


پیامبر فرمود اى جبرئیل، ساکنان این طبقه چه کسانى اند؟


جواب داد عذاب این طبقه از همه طبقات آسان تر است و ساکنانش عاصیان امت تواند.


پیامبر فرمود آیا از امت من کسى به دوزخ مى رود؟

جبرئیل گفت آنان که آلوده به گناه کبیره بوده و بى توبه از دنیا رفته اند.

پیامبر به گریه نشست و سه شبانه روز در گریه بود

تا آنکه روز چهارم حضرت زهرا (سلام الله علیها) به زیارت آن حضرت آمد.

مشاهده کرد پیامبر، روى مبارکش را بر خاک نهاده و

چندان گریسته که خاک زیر صورتش از اشک او گِل شده.
عرضه داشت چه واقعه اى و حادثه اى اتفاق افتاده است؟

فرمود جبرئیل به من خبر داده که طبقه اول دوزخ،

جاى گنهکاران از امت من است و این سبب گریه من شده.

حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرضه داشت

از جبرئیل پرسیدىد گنهکاران را به چه صورت به دوزخ مى برند؟

فرمود آرى، موى مردان و گیسوى زنان را مى گیرند و

آنان را به دوزخ مى کشند و چون نزدیک دوزخ رسند و

مالک دوزخ را ببینند، فریاد و عربده سر دهند و به مالک دوزخ التماس کنند که

ما را اجازه ده بر حال خود گریه کنیم.

مالک اجازه مى دهد تا چندان بگریند که اشک در چشمشان نماند و

به جاى اشک خون گریه کنند.


مالک گوید چه نیکو بود اگر این گریه ها در دنیا بود و

این اشک ها از ترس امروز از دیدگانتان فرو مى ریخت.

پس مالک، آنان را به دوزخ دراندازد و ایشان ناگهان فریاد برآورند «لا اله الا الله».
آتش از آنان دور شود.

ملک بر آتش صیحه زند که اى آتش، آن را بگیر.

آتش گوید چگونه آنان را بگیرم در حالى که

کلمه طیبه «لا اله الا الله» بر زبانشان جارى است؟

مالک باز فریاد کند اینان را بگیر،

ولى از سوى حق خطاب رسد که رویشان را مسوزان

که خدا را سجده کرده اند و دل هایشان را مسوزان

که در ماه مبارک رمضان تشنگى کشیده اند.
پس در دوزخ تا زمانى که خدا بخواهد بمانند.


پس از آن به جبرئیل ندا رسد حال گنهکاران امت به کجا رسیده؟

مالک دوزخ پرده برکشد.

گنهکاران، جبرئیل را به صورتى نیکو مشاهده کنند،

گویند این کیست که چنین صورت نیکویى دارد؟

پاسخ دهند این جبرئیل است که در دنیا به سوى حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) وحى مى آورد.

اسیران دوزخ چون نام مبارک پیامبر را بشنوند،

فریاد برآرند که از جانب ما حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را

سلام برسان و بگو که گنهکاران امت در دوزخ گرفتارند.

امین وحى این خبر را به پیامبر رساند.

سرور عالمیان سر به سجده گذارد و به پیشگاه حق عرضه بدارد که

گنهکاران امت مرا به دوزخ بردى،

اکنون ایشان را به من ببخش.

خطاب رسد آنان را به تو بخشیدم.

پس پیامبر آنان را از دوزخ بیرون مى آورد و

چون مانند ذغال شده اند، آنان را به عین الحیات برند.

وقتى از آن چشمه بنوشند و بر خود ریزند،

آلودگى هاى ظاهر و باطنشان برطرف شود و

پاک و پاکیزه گردند و بر پیشانى هایشان این عبارت نقش بندد:

«عتقاء الرحمان من النار» یعنی «آزاد شدگان خداى مهربان از آتش».

چون آنان را به بهشت برند،

اهل بهشت ایشان را به یکدیگر نشان دهند که دوزخیان هستند که نجات یافته اند.

پس آنان گویند پروردگارا، بر ما رحمت آوردى و ما را به بهشت درآوردى،

این علامت را از پیشانى هاى ما برطرف کن.

خواسته آنان مورد قبول قرار گیرد و آن نقش از پیشانى آنان زایل شود.

منبع: شرح دعای کمیل، حسین انصاریان، صفحه 305


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

پرسش هاى حضرت موسى (علیه السلام) از خدا

امام حسن عسکرى (علیه السلام) مى فرماید


هنگامى که حضرت موسی (علیه السلام) با خدا سخن مى گفت عرضه داشت


🌹خدایا، پاداش کسى که شهادت دهد من فرستاده و پیامبر توام و تو با من سخن مى گویى چیست؟

💚خدا فرمود فرشتگانم به سوى او مى آیند و وى را به بهشتم بشارت مى دهند.


🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت

پاداش کسى که در پیشگاهت مى ایستد و همواره نماز به جا مى آورد چیست؟


💚خدا فرمود به خاطر رکوع و سجود و قیام و قعودش به فرشتگانم مباهات مى کنم و

کسى که پیش فرشتگانم به او مباهات کنم، و او را عذاب نخواهم کرد.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که به خاطر خشنودی ات، مسکینى را طعام دهد چیست؟

💚خدا فرمود فرمان مى دهم ندا دهنده اى بر فراز همه خلایق ندا دهد


فلان پسرِ فلان، از آزاد شده هاى خدا از آتش دوزخ است.


🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که صله رحم کند چیست؟


خدا فرمود مرگش را به تأخیر مى اندازم و سکرات موت را بر او آسان مى کنم و

خزانه داران بهشت او را ندا مى کنند

به سوى ما بیا و از هر درى که خواستى وارد بهشت شو.


🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که آزارش را از مردم نگاه دارد و نیکى و خیرش را به مردم برساند چیست؟

💚خدا فرمود روز قیامت، آتش به او ندا مى کند که تو را بر من راهى نیست.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که با زبان و دلش تو را یاد کند چیست؟

💚خدا فرمود او را در قیامت در سایه عرشم قرار مى دهم و در حمایت خود مى گیرم.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که پنهان و آشکار، آیات حکیمانه ات را تلاوت کند چیست؟

💚خدا فرمود چون برق بر صراط خواهد گذشت.


🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که بر آزار و سرزنش مردم، چون وابسته به تو است صبر کند چیست؟

💚خدا فرمود او را در برابر ترس هاى روز قیامت یارى مى دهم.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که چشم هایش از خشیت تو اشک بریزد چیست؟

💚خدا فرمود چهره اش را از حرارت آتش دوزخ حفظ مى کنم و او را از روز فزع اکبر ایمنى مى دهم.


🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت پاداش کسى که به خاطر حیاى از تو، خیانت را ترک کند چیست؟

💚خدا فرمود روز قیامت براى او ایمنى است.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که به اهل طاعتت محبت ورزد چیست؟


خدا فرمود او را بر آتش دوزخ حرام مى کنم.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که مؤمنى را عمدا به قتل برساند چیست؟

💚خدا فرمود روز قیامت به او نظر رحمت نمى اندازم و از لغزشش گذشت نمى کنم.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که کافرى را به سوى اسلام دعوت کند چیست؟

💚خدا فرمود به او درباره هر کسى که بخواهد، اجازه شفاعت مى دهم.


🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که نمازهایش را به وقت بخواند چیست؟

💚خدا فرمود درخواست هایش را به او عطا مى کنم و بهشتم را بر او مباح مى نمایم.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که وضویش را براى خشیت تو کامل و تمام انجام دهد چیست؟

💚خدا فرمود او را روز قیامت بر مى انگیزم،

در حالى که میان دو چشمش نورى است که مى درخشد.

🌹حضرت موسى (علیه السلام) گفت


پاداش کسى که روزه رمضان را به خاطر رضا و خشنودى تو بگیرد چیست؟

💚خدا فرمود او را در قیامت در جایگاهى قرار مى دهم که در آن ترسى نیست.

منابع:
1. امالى صدوق، صفحه 207
2. بحارالانوار، جلد 13، صفحه 327
3. زیبایی های اخلاق، حسین انصاریان


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..


که شخصی باعجله  آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد…


با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و


همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود،


آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود…!


به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.


ایشان پرسیدند:

چه کار می کردی؟ ….


 گفت: هیچ.


فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟

گفت: نه!

آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
 
گفت: نه!

آخوند فرمود: من خودم دیدم


داشتی نماز می خواندی…!

گفت: نه آقا اشتباه دیدید!

سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟

گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم


من یاغی نیستم، همین!

این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت…


تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند،


ایشان با حال خاصی می فرمود:


من یاغی نیستم

خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم…


نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!…


فقط اومدیم بگیم که:      

                 
خدایا ما یاغی نیستیم….


بنده ایم….

اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده…..

لطفا همین جمله را از ما قبول کن....

در اولین سوره و اولین آیات نازل شده بر پیامبر خداوند میفرماید

....حقیقتا انسان طغیان و سرکشی میکند

ازاینکه خود را بی نیاز پندارد،


سوره علق آیات 6و7


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

داستان قابل تامل داوود و حزقیل ع

حضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت می‌کرد،


کوه‌ها و سنگ‌ها و پرندگان، پاسخ وی را می‌دادند.

روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود،


چون آوای کوه‌ها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.

حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کرده‌اى؟»حزقیل ع گفت: نه.

داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.

داود گفت: آیا دل به دنیا داده‌ای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشته‌اى؟


حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است

داود علیه‌السلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا می‌شود چه می‌کنى؟

🔴حزقیل علیه‌السلام گفت:

«من به این درّه می‌روم و از آنچه در آن است عبرت می‌گیرم».

🔥حضرت داود ع به آن درّه رفت و

به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیده‌ای

بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشته‌ای داشت،

داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:

🔥من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم


که هزار سال پادشاهی کردم و


هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که:


خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرم‌ها و مارها همسایگانم هستند!


پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود.

📚امالى صدوق ص 61.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



                                نحوه امر به معروف و نهی از منکر پیامب اکرم ص 👏👏

جوان را سرزنش نکنیم!

سیره پیامبر(ص) در برخورد با جوانی که با #زنان_ناپاک ارتباط داشت.

پیامبر(ص) باکنایه و غیر مستقیم به جوان تذکر میداد.


 جوانی از جوانان تازه مسلمان عادت زشت زمان جاهلیت را ترک نکرده بود و

همچنان با زن های ناپاک در خارج شهر مکه ارتباط داشت.

رسول خدا (ص) از قضیه با خبر شد و تصمیم گرفت

به هر نحوی که شده این عادت بد را از سر او بیندازد.

یک بار که از خارج شهر می آمد سر راهش قرار گرفت و به او فرمود :

جوان کجا بودی ؟ عرض کرد شترم گم شده بود ، رفتم پیدا کنم پیامبر (ص) فرمود:

امیدوارم دیگر در بیابان شتر گُم نکنی !

مدتی از این قضیه گذشت بار دیگر به رسول خدا (ص) اطلاع دادند که

فلان جوان را در همان محله های بدنام مشاهده کرده اند.

بار دیگر پیامبر (ص) سر راهش قرار گرفت

ولی تا از دور چشمش به پیامبر (ص) افتاد به خود گفت در گذشته گفتم شترم گم شده بود ،

این بار جواب آن گرامی را چه بگویم چاره ای اندیشید و

آن ایستادن به نماز بود تا شاید پیامبر(ص) رهایش کند.

ولی هرچه نماز خواند نتیجه ای نگرفت

 تا اینکه رسول خدا (ص) به وی فرمود :

ای جوان من مصمّم شده ام که تو دیگر در بیابان شتر گُم نکنی !

شرح موضوعی زیارت جامعه کبیره صفحه
313


***************************************



  • مرتضی زمانی