عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰





#تلنگر خدا به حضرت ابراهیم بهترین دوست زمینی اش

ابراهیم دیگر #نفرین مکن

در تفسیر آیه شریفه :‏ ‏« وَکَذلِکَ نُرِى إِبرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِیَکونَ مِنَ المُوقِنِینَ:

و اینگونه ملکوت آسمان‏ها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم و براى این که از زمره اهل یقین گردد » .‏

نوشته‏ اند که : خدا وقتى چشم‏ انداز ابراهیم را همه آسمان‏ها و زمین قرار داد ، و


همه ‏#حجاب‏ها را از دیده او برداشت ، و زمین و آنچه در او بود را مشاهده کرد ،


مرد و زنى را ‏در حال #زنا دید ، همان لحظه نفرین کرد ، پس هر دو هلاک شدند ،


سپس دو نفر دیگر را در ‏آن حال دید ، باز نفرین کرد هر دو نابود شدند ،


چون دو نفر دیگر را در آن حال دید و ‏خواست نفرین کند به او #وحى شد :

 # ابراهیم نفرین خود را از بندگان و کنیزان من بردار ،

یقینا من ‏#آمرزنده_و_مهربان، بردبار و جبّارم ،

گناهان بندگانم به من زیان و ضرر نمى‏ رساند ، چنان ‏که طاعتشان به من سود نمى‏ دهد .‏

من با بندگانم یکى از سه کار را انجام مى‏ دهم :


یا #توبه مى‏ کنند و من توبه آنان را مى‏ پذیرم و

‏گناهانشان را مى‏ آمرزم و عیوبشان را مى‏ پوشانم .


یا عذاب را از ایشان باز مى‏ دارم ،

چون ‏مى‏ دانم از #صلب ایشان فرزندانى #مؤمن به وجود مى‏ آید ،

پس با پدران ناسپاسشان مدارا ‏مى‏ کنم تا

مؤمنان از صلب آنان به دنیا آیند ،


وقتى مؤمنان به دنیا آمدند در صورتى که ‏پدرانشان توبه نکرده باشند عذاب

را بر آنان مقرر مى‏ دارم .


و اگر نه این بود و نه آن ، آنچه ‏از عذاب در آخرت براى آنان آماده کرده‏ ام

بزرگ‏تر است از آنچه تو براى آنان مى‏ خواهى .‏

اى ابراهیم ! مرا با بندگان خود واگذار که منم بردبار، دانا، حکیم و جبار ،

به دانایى خود ‏زندگى آنان را تدبیر مى‏ کنم و قضا و قدرم را بر آنان جارى مى‏ سازم .

 (تفسیر برهان : ذیل آیه شریفه ‏‏75 انعام ،

برگرفته از کتاب عبرت آموز / استاد حسین انصاریان

ا........................................................................................ا


ﺧﺪﺍیـا !!!

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺁﺩﻣیزﺍﺩﻡ؛

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ میکنم،
 
طغیاﻥ ﻣﭙﻨﺪﺍﺭﺵ
!
💖ﮐﺮیما!!

ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﻡ ، ﺗﻮ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ !

ﺑﮕﻮ ﺁیا ﺍمید ﺑﺨﺸﺸﻢ بیجاﺳﺖ ؟

ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ،

ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ﺍینک ﻣﺮﺍ ﺩﺭیاب .....

ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺟﻮید ﺗﻮ ﺭﺍ؛ ﻧﻮﺭﯼ ﻋﻨﺎیت ﮐﻦ ...

ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺩیگر ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ ....




عشق فقط خدا


✨پروردگارٺ باٺومےگوید:


✨بساط روزےخودرابمن بسپار💕

✨رهاڪن

✨غصہ‌ے یڪ لقمہ‌نان و آبِ فردا را

✨ٺو راه بندگےطےڪن❤️

✨ٺورا دربیڪران دنیاے ٺنهایان

✨رهایٺ من نخواهم ڪرد


✨عاشقتم خداا❤️



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی


 

حضرت عیسی در جستجوی گنج


عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت می رفتند، گذرشان به شهری افتاد.

هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند:

یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود.

عیسی فرمود:

شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش می روم.


هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد.


پیرزنی در آن زندگی می کرد.

فرمود:

من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید:

غیر از شما کسی در این خانه هست.

پیرزن پاسخ داد:

آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار می کند و در بازار می فروشد و با پول آن زندگی می کنیم.

شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت:

امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است،

اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهای او استفاده کن!

جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود.

عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد.

عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است،

می تواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است.

حضرت فرمود:

جوان! من می بینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است،

اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم. جوان گفت:

آری مشکلی دارم که تنها خداوند می تواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد.

جوان گفت:

مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر می آوردم

از کنار کاخ دختر پادشاه رد می شدم ناگاه چشمم بر چهره دختر شاه افتاد.

چنان عاشق او شدم که می دانم چاره ای جز مرگ ندارم.

عیسی فرمود:

جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم.

جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد.

پیرزن گفت:

فرزندم! ظاهر این مرد نشان می دهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند.

برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت.

چون صبح شد حضرت فرمود:

برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده!

جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت

من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام،

تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید.

اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند

ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند

جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد پادشاه با تمسخر گفت:

من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در می آورم که

برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری!

اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمی شد.

جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد.

عیسی علیه السلام او را به خرابه ای برد که سنگ ریزه و ریگهای فراوان داشت

دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد،

ریزه سنگها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود.

جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند،

همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند:

جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست.

جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و

آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد حضرت فرمود:

برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر.

جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست

جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید.

جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت.

شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت:

برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد.

حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.

پادشاه یک دست لباس عالی بر تن جوان پوشاند و

دخترش را نیز همراه او به حجله عروسی فرستاد. شب به پایان رسید.

شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و

با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و

چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت،

از این رو جوان را ولیعهد خود نمود

از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.

روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت.

شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت:

ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست

ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود.

عیسی گفت:

هر چه می خواهی بپرس!

جوان گفت:

شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که

تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی.

چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را می گذرانی؟

فرمود:


کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است،

هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت.

و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او،

لذتهای روحی است که لذتهای دنیا با آن قابل مقایسه نیست.

سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و

همین طور از نعمتهای آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد.

جوان گفت:

اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد.

چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟

فرمود:

خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم،

گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و

برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد.

جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد،

لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و

با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد.

هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود:

این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم.


عشق فقط خدا



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

8 درس خوب بندگی


#داستانک_معنوی

#هشت درس خوب بندگی

روزی شیخی از شاگردش پرسید:

چند وقت است که در ملازمت من هستی؟

شاگرد جواب داد: حدودا سی و سه سال.

شیخ گفت: در این مدت از من چه آموختی؟

شاگرد: هشت مسئله.

شیخ گفت:  مدت زیادی از عمر من با تو گذشت و فقط هشت چیز از من آموختی‌!؟

شاگرد: ای استاد، نمی خواهم دروغ بگویم و فقط همین هشت مسئله را آموخته ام.

استاد: پس بگو تا بشنوم.

شاگرد:

اول


به خلق نگریستم دیدم هر کس محبوبی را دوست دارد و هنگامی که به قبر رفت محبوبش او را ترک نمود.

پس نیکی ها را محبوب خود قرار دادم تا در هنگام ورودم به قبر همراه من باشد.

دوم

به کلام خدا اندیشیدم؛
" وأما من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى/ فإن الجنة هی المأوى":

 و اما کسى که از ایستادن در برابر پروردگارش هراسید و نفس خود را از هوس باز داشت، بی گمان بهشت جایگاه اوست.  نازعات: ۴۰

پس با نفس خویش به پیکار برخاستم تا این که بر طاعت خدا ثابت گشتم.

سوم

به این مردم نگاه کردم و دیدم هر کس شئ گران بهایی همراه خویش دارد و با جانش از آن محافظت می کند پس قول خداوند را به یاد آوردم :

" ما عندکم ینفذ و ما عند الله باق ".

 نحل: ۹۶

آنچه پیش شماست، تمام می شود و آنچه پیش خداست، پایدار است.

پس هر گاه شیء گران بهایی به دست آودم، آن را به پیشگاه خدا تقدیم کردم تا خدا حافظ آن باشد.

چهارم

خلق را مشاهده کردم و دیدم هر کس به مال و نسب و مقامش افتخار می کند. سپس این آیه را خواندم :

" إن أکرمکم عند الله أتقاکم ". حجرات: ۱۳
در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست.

پس به تقوای خویش افزودم تا این که نزد خدا ارجمند باشم.

پنجم

خلق را دیدم که هر کس طعنه به دیگری می زند و همدیگر را لعن و نفرین می کنند. و ریشه ی همه ی این ها حسد است سپس قول خداوند را تلاوت کردم:

" نحن قسمنا بینهم معیشتهم فی الحیاة الدنیا ". زخرف: ۳۲
ما [وسایل] معاش آنان را در زندگى دنیا میانشان تقسیم کرده ایم.

پس حسادت را ترک کردم و از مردم پرهیز کردم و دانستم روزی و فضل به دست خداست و بدان راضی گشتم.

ششم

خلق را دیدم که با یکدیگر دشمنی دارند و بر همدیگر ظلم روا می دارند و به جنگ با یکدیگر می پردازند. آن گاه این فرمایش خدا را خواندم :
" إن الشیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا ". فاطر: ۶
همانا شیطان دشمن شماست پس او را دشمن گیرید.
پس دشمنی با مردم را کنار گذاشتم و به دشمنی با شیطان پرداختم

هفتم

۷به مخلوقات نگریستم پس دیدم هر کدام در طلب روزی به هر دری می زند و گاه دست به مال حرام نیز می زند و خود را ذلیل نموده است.
و خداوند فرموده :
" وما من دابة فی الأرض إلا على الله رزقها ". هود: ۶
و هیچ جنبنده اى در زمین نیست مگر [این که] روزی اش بر عهده ی خداست.

پس دانستم من نیز یکی از این جنبنده هایم و بدانچه که خداوند برای من مقرر کرده است، راضی گشتم.

هشتم

خلق را دیدم که هر کدام بر مخلوقی مانند خودشان توکل می کنند؛ این به مال و دیگری نان و دگران به صحت و مقام.
و باز این قول خداوند را خواندم:
" ومن یتوکل على الله فهو حسبه ". طلاق: ۳
و هر کس بر خدا توکل کند، او براى وى بس است.

پس توکل بر مخلوقات را کنار گذاشتم و بر توکل به خدا همت گماشتم.


عشق فقط خدا



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


به به چه #روایت امید بخشی😍😍


💥💥 حکمت بلاء برای مسلمانانی که گناه هم دارند 



🌺از امام صادق علیه السلام روایت شده:


✍ #شیعیان ما وقتی گناهانی را مرتکب میشوند،مستحق #عذاب خداوند(درقیامت ) هستند


✍لکن خداوند متعال آنها را 

دچار#مریضی میکند تا اینکه گناهانشان ریخته شود


1⃣ ،یا مالشان را دچار بلاء  میکند


2⃣،یا فرزندشان را دچار بلاء میکند 


3⃣ویا ،قبض روحشان راخیلی سخت میکند


4⃣در حالتی دیگر به او همسایه بد نصیب میکند 


5⃣حتی با یک زن غرغر کننده و


برای زنان با همسر بداخلاق گناهان او را میریزد


✍و حتی تب کردن و زخم و خراش کوچک را


هم کفاره گناهانش میکند


 تا اینکه درروز #قیامت از آنها راضی باشدو


آنها را وارد #بهشت کند😍😍


📙بحار ج65 ص200


عشق فقط خدا


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

👈کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و باخیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه ،

ولى در کمال تعجب ، دستگاه پیام داد :😳

"موجودى کافى نمیباشد ! "امکان نداشت ، خودم میدونستم  که

اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم،

با بیحوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این با پیام آمد:

"رمز نا معتبر است"😒

این بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:


آقا لطفا نقداً پرداخت کنید ، پول نقد همراهتون هست؟....


فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته😁

...........

🤔در راه برگشت به خانه مرتب این جمله ى فروشنده در سرم صدا میکرد


"پول نقد همراهتون هست"؟........

🌹خدایا ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم مثلا عبادتهایى که کردیم ،

دستگیرى ها و انفاق هایى که انجام دادیم و ....

😔نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست ، ما متعجبانه بگوییم :

مگر میشود ؟ این همه اعمالى که فکر میکردیم نیک هستند و انجام دادیم چى شد؟؟؟؟


🔹و بگویند اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت ...

کنار بخل کنار حسد ، کنار  ریا ، کنار بى اعتمادى به خدا ، کنار دنیا دوستى  و .....

🔸نکند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟ و ما کیسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ....

✅*خدایا از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان میشود به تو پناه میبریم*

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


یک روز فردى یهودى بخدمت رسول خدا ص رسیده و در مقابل آن حضرت ایستاده و به او خیره شد.

رسول خدا ص به او فرمود: چه مى‏خواهى؟ گفت: آیا تو افضلى یا موسى؛ که خداوند با او صحبت کرد و کتاب مقدّس تورات و عصا، و معجزاتى چون شکافته شدن دریا و سایبان ابر بر او نازل فرمود؟! فرمود: براى آدمى تعریف از خود قبیح و ناپسند است، ولى ناگزیر مى‏گویم:

💠وقتى آن خطا از حضرت آدم سرزد با این جملات به سوى خداوند توبه نمود: «خداوندا به حقّ محمّد و آلش به درگاهت التماس مى‏کنم که مرا ببخشى!»، خداوند نیز از خطایش درگذشت.


✨و نوح نبى علیه السّلام وقتى سوار کشتى شد و از غرق شدن ترسید این گونه دعا کرد: «خداوندا به حقّ محمّد و آلش از تو درخواست مى‏کنم مرا از غرق شدن نجات بخشى»،
پس خداوند با عزّت و جلال نیز او را نجات داد.

💠و حضرت ابراهیم وقتى در آتش افتاد گفت: «خدایا به درگاهت التماس مى‏کنم که به حقّ محمّد و آلش مرا نجات دهى» خداوند نیز آتش را بر او سرد و سلامت ساخت.

✨و حضرت موسى چون عصایش را بر زمین انداخت- و با مشاهده آن- در دلش ترس و بیمى یافت این گونه دعا کرد: «بار الها! به حقّ محمّد و آلش به درگاهت التماس مى‏کنم که آسوده خاطرم فرمایى!»، و خداوند متعال نیز فرمود: مترس که همانا تو برترى.

💠اى مرد یهودى! اگر موسى علیه السّلام مرا درک کرده و به من و نبوّتم ایمان نمى‏آورد، ایمان و نبوّت او هیچ سودى برایش نداشت.

✨ اى یهودى! «مهدى» از نسل من است، همو که چون خروج کند؛ عیسى بن مریم به یارى و کمکش نازل شود و پشت سر او نماز بخواند.

خدایا به حق محمد و آل محمد ص عاقبت بخیرمان کن

🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم


📚احتجاج-ترجمه جعفرى ، ج‏1 ، ص 97

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




بخونید و ببینید لطف و مهربانی بینهایت خدا و پیامبرمون رو 👏👌😍


❤️توبه غلام وحشی، قاتل حمزه


یکی از مشکل­ترین و تلخ­ترین حوادث برای رسول خدا(ص)

شهادت فجیع عموی بزرگوارش حضرت حمزه سید الشهداء علیه السلام بود.

قاتل حمزه (وحشی) پس از کشتن حمزه، پهلوی او را درید و

جگرش را به عنوان هدیه برای هند، همسر ابوسفیان برد.

پیامبر با دیدن منظره فجیع شهادت حمزه،

سوگند یاد کرد که به تلافی این جنایت، هفتاد نفر از مشرکان را بکشد؛

ولی بعداً نه تنها چنین #تلافی نکرد،

بلکه همان قاتل را نیز به سوی اسلام دعوت کرد و او را وادار به توبه ساخت.

✅ابن عباس نقل می­کند که پیامبر(ص)شخصی را نزد وحشی قاتل عمویش فرستاد

تا او را به اسلام دعوت کند. وحشی به فرستاده پیامبر(ص) گفت:


به او بگو: تو می­گویی آن که مرتکب قتل یا #شرک یا #زنا شود،

در روز قیامت با ذلّت گرفتار عذابی مضاعف خواهد شد و

من تمام این کارها و #گناهان را مرتکب شده ­ام،


آیا باز هم راه برایم باز است؟


خداوند این آیه را نازل فرمود:

 « مگر آن که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد.

پس خدا اعمال زشت ایشان را به اعمال نیک تبدیل می­کند.»

وحشی با شنیدن این آیه دوباره به پیامبر(ص) پیغام داد:

#توبه و ایمان و عمل صالح شرطهای بسیار مشکلی است و

من توان آن را ندارم. پس از مدّتی این آیه نازل شد:

« به راستی که خداوند شرک ورزیدن را نخواهد بخشید،

ولی آنچه را کمتر از آن است، برای کسی که بخواهد، خواهد بخشید.»

وحشی در #پیام مجدد خود گفت:

خداوند در این آیه وعده #مغفرت را به کسانی داده است که

خود بخواهد و من نمی­دانم خدا می­خواهد مرا ببخشد یا نه؟

پس از گذشت زمانی آیه ذیل نازل شد:

«بگو ای بندگان من که بر خویش اسراف روا داشته­اید!

از رحمت خداوند نومید نشوید. به راستی که خداوند همه گناهان را می­بخشد.

همانا او آمرزنده و مهربان است.»

وحشی با #شنیدن این آیه گفت:

اکنون آری. آن گاه به محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله مشرّف شد،

اسلام آورد و از گذشته خود توبه کرد و

در ادامه زندگی­ اش فداکاریهایی در راه مبارزه با دشمنان اسلام کرد

📚حیاة الصحابه، 140، ج 1، ص 41.

فرقان/ 70.

 نساء/ 48.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




فضیل بن عیاض، پیش از آن که با شنیدن آیه اى از آیات قرآن توبه کند راهزن بود.

وى در بیابان مرو خیمه زده بود و پلاسى پوشیده و

کلاه پشمین بر سر و تسبیح در گردن افکنده و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن.

هر مال و جنس دزدیده شده اى که نزد او مى بردند،

میان دوستان راهزن تقسیم مى کرد و بخشى هم خود برمى داشت.

روزى کاروانى بزرگ مى آمد، در مسیر حرکتش آواز دزد شنید.

ثروتمندى در میان کاروان، پولى قابل توجه داشت.

برگرفت و گفت در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند.

به بیابان رفت، خیمه اى دید در آن پلاس پوشى نشسته، پول به او سپرد.

فضیل گفت در خیمه رو و در گوشه اى بگذار،

خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.

چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و

همه اموال کاروان را به دزدى تصرف کرده بودند.

آن مرد قصد خیمه پلاس پوش کرد.
چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى کردند.
گفت آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم.

خواست باز گردد، فضیل او را بدید و آواز داد که بیا.
چون نزد فضیل آمد، فضیل گفت چه کار دارى؟
گفت جهت امانت آمده ام.
گفت همان جا که نهاده اى بردار.
برفت و برداشت.

یاران فضیل را گفتند ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى.


فضیل گفت او به من گمان نیکو برد و

من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى برم.


من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که

خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد.

منابع:

1. تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری
2. زیبایی های اخلاق، حسین انصاریان، صفحه 266

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


 

🎋گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود، جوانی از آنجا می گذشت...؛

جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟

🎋این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و

ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد.

🎋یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و

در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و

دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود.

🎋در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید؛

🎋جبرئیل گفت: ای یوسف، تو عبد خدا هستی و

در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی،

حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 بار #نماز می خواند و

در آن به پاکی خدا شهادت می دهد

چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار می کند .


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


اینکه میگن پیامبر رحمت بخاطر اینست👇👇


📖 پیامبر، سه شبانه روز گریست

پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم) به جبرئیل فرمود دوزخ را براى من وصف کن.


جبرئیل، درکات و ساکنان آن را یک به یک وصف کرد تا

سخنش به طبقه اول رسید، آنگاه سکوت کرد.


پیامبر فرمود اى جبرئیل، ساکنان این طبقه چه کسانى اند؟


جواب داد عذاب این طبقه از همه طبقات آسان تر است و ساکنانش عاصیان امت تواند.


پیامبر فرمود آیا از امت من کسى به دوزخ مى رود؟

جبرئیل گفت آنان که آلوده به گناه کبیره بوده و بى توبه از دنیا رفته اند.

پیامبر به گریه نشست و سه شبانه روز در گریه بود

تا آنکه روز چهارم حضرت زهرا (سلام الله علیها) به زیارت آن حضرت آمد.

مشاهده کرد پیامبر، روى مبارکش را بر خاک نهاده و

چندان گریسته که خاک زیر صورتش از اشک او گِل شده.
عرضه داشت چه واقعه اى و حادثه اى اتفاق افتاده است؟

فرمود جبرئیل به من خبر داده که طبقه اول دوزخ،

جاى گنهکاران از امت من است و این سبب گریه من شده.

حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرضه داشت

از جبرئیل پرسیدىد گنهکاران را به چه صورت به دوزخ مى برند؟

فرمود آرى، موى مردان و گیسوى زنان را مى گیرند و

آنان را به دوزخ مى کشند و چون نزدیک دوزخ رسند و

مالک دوزخ را ببینند، فریاد و عربده سر دهند و به مالک دوزخ التماس کنند که

ما را اجازه ده بر حال خود گریه کنیم.

مالک اجازه مى دهد تا چندان بگریند که اشک در چشمشان نماند و

به جاى اشک خون گریه کنند.


مالک گوید چه نیکو بود اگر این گریه ها در دنیا بود و

این اشک ها از ترس امروز از دیدگانتان فرو مى ریخت.

پس مالک، آنان را به دوزخ دراندازد و ایشان ناگهان فریاد برآورند «لا اله الا الله».
آتش از آنان دور شود.

ملک بر آتش صیحه زند که اى آتش، آن را بگیر.

آتش گوید چگونه آنان را بگیرم در حالى که

کلمه طیبه «لا اله الا الله» بر زبانشان جارى است؟

مالک باز فریاد کند اینان را بگیر،

ولى از سوى حق خطاب رسد که رویشان را مسوزان

که خدا را سجده کرده اند و دل هایشان را مسوزان

که در ماه مبارک رمضان تشنگى کشیده اند.
پس در دوزخ تا زمانى که خدا بخواهد بمانند.


پس از آن به جبرئیل ندا رسد حال گنهکاران امت به کجا رسیده؟

مالک دوزخ پرده برکشد.

گنهکاران، جبرئیل را به صورتى نیکو مشاهده کنند،

گویند این کیست که چنین صورت نیکویى دارد؟

پاسخ دهند این جبرئیل است که در دنیا به سوى حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) وحى مى آورد.

اسیران دوزخ چون نام مبارک پیامبر را بشنوند،

فریاد برآرند که از جانب ما حضرت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) را

سلام برسان و بگو که گنهکاران امت در دوزخ گرفتارند.

امین وحى این خبر را به پیامبر رساند.

سرور عالمیان سر به سجده گذارد و به پیشگاه حق عرضه بدارد که

گنهکاران امت مرا به دوزخ بردى،

اکنون ایشان را به من ببخش.

خطاب رسد آنان را به تو بخشیدم.

پس پیامبر آنان را از دوزخ بیرون مى آورد و

چون مانند ذغال شده اند، آنان را به عین الحیات برند.

وقتى از آن چشمه بنوشند و بر خود ریزند،

آلودگى هاى ظاهر و باطنشان برطرف شود و

پاک و پاکیزه گردند و بر پیشانى هایشان این عبارت نقش بندد:

«عتقاء الرحمان من النار» یعنی «آزاد شدگان خداى مهربان از آتش».

چون آنان را به بهشت برند،

اهل بهشت ایشان را به یکدیگر نشان دهند که دوزخیان هستند که نجات یافته اند.

پس آنان گویند پروردگارا، بر ما رحمت آوردى و ما را به بهشت درآوردى،

این علامت را از پیشانى هاى ما برطرف کن.

خواسته آنان مورد قبول قرار گیرد و آن نقش از پیشانى آنان زایل شود.

منبع: شرح دعای کمیل، حسین انصاریان، صفحه 305


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..


که شخصی باعجله  آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد…


با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و


همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود،


آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود…!


به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.


ایشان پرسیدند:

چه کار می کردی؟ ….


 گفت: هیچ.


فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟

گفت: نه!

آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
 
گفت: نه!

آخوند فرمود: من خودم دیدم


داشتی نماز می خواندی…!

گفت: نه آقا اشتباه دیدید!

سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟

گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم


من یاغی نیستم، همین!

این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت…


تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند،


ایشان با حال خاصی می فرمود:


من یاغی نیستم

خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم…


نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!…


فقط اومدیم بگیم که:      

                 
خدایا ما یاغی نیستیم….


بنده ایم….

اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده…..

لطفا همین جمله را از ما قبول کن....

در اولین سوره و اولین آیات نازل شده بر پیامبر خداوند میفرماید

....حقیقتا انسان طغیان و سرکشی میکند

ازاینکه خود را بی نیاز پندارد،


سوره علق آیات 6و7


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰





امام صادق علیه السلام می فرماید:

یکی از مسلمانان همسایه نصرانی داشت.

او همسایه خود را به اسلام دعوت کرد و از مزایای اسلام آنقدر به نصرانی گفت که

سرانجام نصرانی اسلام را پذیرفت و مسلمان شد.

سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.

تازه مسلمان پشت در آمد و پرسید: چه کاری داری؟

مرد گفت: وقت نماز نزدیک است. برخیز وضو بگیر و

لباسهایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.

تازه مسلمان وضو گرفت. جامه هایش را پوشید و

همراه او رفت و مشغول نماز شدند.

پیش از نماز صبح هر چه می توانستند نماز خواندند تا صبح شد.

سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا کاملا روشن شد و آفتاب سر زد.

تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت:

- کجا می روی؟ روز کوتاه است و چیزی تا ظهر نمانده است.

نماز ظهر را بخوانیم. تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسید و

نماز ظهر را نیز خواندند. دوباره گفت:

- وقت نماز عصر نزدیک است. نماز عصر را نیز بخوانیم.

او را نگه داشت تا نماز عصر را نیز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت:

- از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب آفتاب است. نماز مغرب را هم بخوانیم.

او را نگه داشت تا آفتاب غروب کرد. نماز مغرب را با هم خواندند.

باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت:

- یک نماز بیش نمانده، آن را نیز بخوانیم. او را نگه داشت.

نماز عشا را نیز خواندند. سپس از هم جدا شده،

هر کدام به خانه شان رفتند. وقتی که هنگام سحر فرا رسید.

مسلمان قدیمی باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت: من فلانی هستم.

تازه مسلمان پرسید: چه کار داری؟

مرد از او خواست وضو بگیرد و لباسهایش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.

تازه مسلمان با حال ناراحتی گفت:

- برو من فقیر و عیال دار هستم. باید به کارهای زندگی برسم.

برو برای این دین کسی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد.

امام صادق علیه السلام پس از نقل ماجرا می فرماید:

- او را در دینی (نصرانیت) وارد کرد که از آن بیرونش آورده بود!

(یعنی پس از آنکه او را مسلمان کرد او را به خاطر سختگیری و تحمیل بی جا همسایه خود را نصرانی نمود)


با رفتارهای افراطی مردم را دین زده نکنید


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

پیامبر اڪرم (ص) فرمود


 من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟

🍀 گفت : بلی یا رسول الله


   بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد ....


و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل ڪفران مردم ).

✅پیغمبر فرمودند : آن گوهر ها چیست ؟


 عرض ڪرد :

🍀 دفعه اول که نازل بشوم برڪت را خواهم برد .

🍀دفعه دوم رحمت را .

🍀دفعه سوم حیا را از چشم زنان .

🍀دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان.

🍀 دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین .

🍀دفعه ششم صداقت و راستی را از دل رفیقان و دوستان .


🍀دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا

🍀دفعه هشتم صبر را از دل فقیران .

🍀 دفعه نهم حکمت را از دل حڪیمـــان.

🍀دفعه دهم ایمان را از دل مومنین.

هر گاه خداوند غضب نماید،


عذابی بر ایشان نازل نڪند .

 به جایش نرخ های آنان گران می شود

و عمرهای ایشان ڪوتاه می گردد

و تجارتشان سود نمی ڪنند

و میوه هایشان نیڪو نمی باشد

و نهر هایشان ڪم آب و باران از ایشان دریغ می گردد


و اشرار بر آنان مسلط می گردد.


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

 داستانک معنوی

 

وسوسه بزرگ شیطان بعد از وسوسه خوردن سیب

خداوند به آدم علیه السلام وحی کرد که

می خواهم در زمین دانشمندی که به وسیله آن آیین من شناسانده شود وجود داشته باشد و

قرار است چنین عالمی از نسل تو باشد،

لذا اسم اعظم و میراث نبوت و آنچه را که به تو آموختم و

هر چه که مردم بدان احتیاج دارند، همه را به هابیل بسپار.

آدم علیه السلام نیز این فرمان خدا را انجام داد.

وقتی قابیل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناک گشت. به نزد پدر آمد و گفت:

- پدر جان! مگر من از هابیل بزرگتر نبودم و

در منصب جانشینی شایسته تر از او نیستم؟ آدم علیه السلام فرمود:

- فرزندم! این کار دست من نیست، خداوند امر نموده،

و او هر کس را بخواهد به این منصب می رساند.

اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستی،


اما خداوند او را به این مقام انتخاب فرمود و

اگر سخنانم را باور نداری و قصد داری یقین پیدا کنی،

هر یک از شما قربانی به پیشگاه خدا تقدیم کنید

قربانی هر کدام پذیرفته شد، او لایق تر از دیگری است.

رمز پذیرش قربانی آن بود که آتش از آسمان می آمد، قربانی را می سوزاند.


قابیل چون کشاورز بود مقداری گندم نامرغوب برای قربانی خویش آماده ساخت و

هابیل که دامداری داشت گوسفندی از میان گوسفندهای چاق و فربه برای قربانی اش برگزید.

در یک جا در کنار هم قرار دادند و هر کدام امیدوار بودند که در این مسابقه پیروز شوند.


سرانجام قربانی هابیل قبول شد و آتش به نشانه قبولی گوسفند را سوزاند و

قربانی قابیل مورد قبول واقع نشد.


شیطان به نزد قابیل آمد و به وی گفت چون تو با هابیل برادر هستی،


این پیش آمد فعلا مهم نیست، اما بعدها که از شما نسلی به وجود می آید،


فرزندان هابیل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان می گویند


ما فرزندان کسی هستیم که قربانی او پذیرفته شد،


ولی قربانی پدرت قبول نگردید،


چنانچه هابیل را بکشی، پدرت به ناچار منصب جانشینی را به تو واگذار می کند.


پس از وسوسه شیطان(خودخواهی و حسد کار خود را کرد،


عاطفه برادری، و ترس از خدا، و رعایت حقوق پدر و مادری،

هیچ کدام نتوانست جلوی طوفان کینه و خودخواهی قابیل را بگیرد)


بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابیل نمود و عاقبت او را کشت!



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

داستان قابل تامل داوود و حزقیل ع

حضرت داود ع هنگامی که زبور را تلاوت می‌کرد،


کوه‌ها و سنگ‌ها و پرندگان، پاسخ وی را می‌دادند.

روزی آن حضرت به کوهی رسید که پیامبر عابدی به نام حزقیل ع در آنجا بود،


چون آوای کوه‌ها و آواز درندگان و پرندگان را شنید، دانست که وی داود ع است.

حضرت داود به حزقیل ع گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کرده‌اى؟»حزقیل ع گفت: نه.

داود ع گفت: آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟ حزقیل گفت: نه.

داود گفت: آیا دل به دنیا داده‌ای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشته‌اى؟


حزقیل گفت: آرى، گاهی بر دلم راه یافته است

داود علیه‌السلام گفت: وقتی چنین حالتی پیدا می‌شود چه می‌کنى؟

🔴حزقیل علیه‌السلام گفت:

«من به این درّه می‌روم و از آنچه در آن است عبرت می‌گیرم».

🔥حضرت داود ع به آن درّه رفت و

به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیده‌ای

بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشته‌ای داشت،

داود ع آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:

🔥من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم


که هزار سال پادشاهی کردم و


هزار شهر ساختم و بسیار فساد کردم آخر کارم این شد که:


خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرم‌ها و مارها همسایگانم هستند!


پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود.

📚امالى صدوق ص 61.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

روز مباهله

 

 داستانک معنوی

 

روز #مباهله

✅بدون شک یکی از لحظات مهم تاریخی در اثبات #حقانیت اهل بیت روز #مباهله می باشد

که متاسفانه به آن کمتر پرداخته میشود.

✅اصل ماجرا؟

پیامبر نامه‌ای به اسقف #نجران نوشت و در آن نامه از ساکنان نجران خواست که اسلام را بپذیرند.

#مسیحیان برای مذاکره با پیامبر هیاتی سه نفره به مدینه فرستادند و

در نهایت اسلام را نپذیرفتند و قرار شد در روز مشخص #مباهله کنند.

✅معنای مباهله؟

«مباهله» یعنی یکدیگر را لعن و نفرین کردن «بَهَلَهُ اللهُ»

یعنی خدا او را لعنت نماید و از رحمت خویش دور کند.

✅واقعه #مباهله و شرط حضور؟

بامداد روز مباهله، حضرت رسول(ص) به خانه حضرت امیرالمؤمنین(ع) آمد.


دست امام حسن(ع) را گرفته و امام حسین(ع) را در آغوش گرفت،


و به همراه حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) برای مباهله، از مدینه بیرون آمد.


چون نصارا آنان را دیدند، ابوحارثه پرسید که این‌ها کیستند که با او همراهند؟ پاسخ شنید:

آن که پیش روی اوست، پسر عموی او و شوهر دخترش و محبوب‌ترین خلق نزد اوست؛

آن دو طفل، فرزندان اویند از دخترش؛ و آن زن،

فاطمه دختر اوست که عزیزترین خلق، نزد اوست.

پیامبر(ص) برای مباهله، به دو زانو نشست.

سید و عاقب، پسران خود را برای مباهله برداشتند.

ابوحارثه گفت: به خدا سوگند چنان نشسته است که

پیغمبران برای مباهله می‌نشستند، و سپس برگشت. سید گفت: کجا می‌روی؟

گفت: اگر محمد بر حق نبود چنین بر مباهله جرأت نمی‌کرد خانواده خودش را برای این کار انتخاب نمیکرد و

اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد، یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند.

در روایتی دیگر آمده است که وی گفت:

من صورت‌هایی را می‌بینم که اگر از خدا درخواست کنند کوهی را از جای خود برکَنَد،

هر آینه کنده خواهد شد.

پس مباهله مکنید که هلاک می‌شوید و یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند


✅فرار نجرانی ها

سپس ابوحارثه نزد پیامبر آمد و گفت: ای ابوالقاسم!

از مباهله با ما درگذر و با ما مصالحه کن

بر چیزی که قدرت ادای آن را داشته باشیم

. پس، حضرت با ایشان مصالحه نمود که هر سال، دو هزار حلّه بدهند که

قیمت هر حلّه چهل درهم باشد، و نیز اگر جنگی با یمن روی دهد،

سی زره، سی نیزه و سی اسب را به مسلمانان، عاریه دهند،

و پیامبر(ص)ضامن برگرداندن این ابزار خواهد بود.

پس از نوشته‌شدن صلح‎نامه آنان برگشتند.



***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی 

در بنى اسرئیل عابدى بود که دنبال کارهاى دنیا هیچ نمى رفت و


دائم در عبادت بود،


ابلیس صدایى از دماغ خود در آورد که ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت :

چه کسى از شما فلان عابد را براى من مى فریبد؟ یکى از آنها گفت : من او را مى فریبم .

ابلیس پرسید: از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها.


شیطان گفت : تو اهل او نیستى و این ماءموریت از تو ساخته نیست ،


او زنها را تجربه نکرده است .


دیگرى گفت : من او را مى فریبم . پرسید: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟


گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل این کار نیست که با اینها فریفته شود.


سومى گفت : من او را فریب مى دهم ، پرسید: از چه راه ؟

 گفت : از راه عمل خیر و عبادت ! ، شیطان گفت :


برو که تو حریف اویى و مى توانى او را فریب دهى .


آن بچه شیطان به جایگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن کرده ، مشغول نماز شد،

عابد استراحت مى کرد، شیطان استراحت نمى کرد.

عابد مى خوابید، شیطان نمى خوابید و مدام نماز مى خواند،

بطورى که عابد عمل خود را کوچک دانست و

خود را نسبت به او پست و حقیر به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت :

اى بنده خدا به چه چیزى قوت پیدا کرده اى و اینقدر نماز مى خوانى ؟


او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تکرار شد که در مرتبه سوم شیطان گفت :


اى بنده خدا من گناهى کرده ام و از آن نادم و پشیمان شده ام ؛

یعنى توبه کرده ام ، حال هرگاه یاد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نیرو پیدا مى کنم .


عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نیز آن را مرتکب شوم و

توبه کنم که هر گاه یاد آن افتادم بر نماز قوت پیدا کنم .

شیطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پیدا کن و دو درهم به او بده و با او زنا کن .


عابد گفت : دو درهم از کجا بیاورم ؟

شیطان گفت : از زیر سجاده من بردار.

 عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد.

عابد با همان لباس عبادت در کوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناکار را مى گرفت .

مردم خیال مى کردند براى موعظه آن زن آمده است ،

خانه اش را نشان عابد دادند.

عابد به خانه زن که رسید، مطلب خود را اظهار نمود.

آن زن گفت : تو به هیئت و شکلى نزد من آمده اى که هیچ کس با این وضع نزد من نیامده است

جریان آمدنت را برایم بگو، من در اختیار تو هستم .

عابد جریان خود را تعریف نمود. آن زن گفت :


  اى بنده خدا! گناه نکردن از توبه کردن آسانتر است وانگهى از کجا معلوم که تو توفیق توبه را پیدا کنى ،

برو، آن که تو را به این کار راهنمایى کرده شیطان است .

عابد بدون آن که مرتکب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنیا رفت ،

صبح که شد مردم دیدند که بر در خانه زن فاحشه نوشته که

بر جنازه فلان زن حاضر شوید که اهل بهشت است !

مردم در شک بودند و سه روز از تشییع خوددارى کردند،

تا خدا وحى فرستاد به سوى پیامبرى از پیامبرانش  که

برو بر فلان زن نماز بگزار و امر کن مردم را که بر وى نماز گزارند.

 به درستى که من او را آمرزیده ام ،

و بهشت را بر او واجب گردانیدم ؛

زیرا که او فلان بنده مرا از گناه و معصیت بازداشت



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



روزی #امام #علی (ع) برای اقامه نماز در کنار مسجدی توقف کردند و


از شخص رهگذری خواستند که در صورت امکان تا پایان نماز از مرکب ایشان مراقبت نماید.

شخص رهگذر پذیرفت و امام وارد مسجد شدند.


پس از پایان نماز و مراجعه امام برای تحویل گرفتن مرکب،


متوجه شدند که آن شخص زین مرکب را دزدیده و متواری شده است.

امام مبلغ 2 درهم به یکی از یاران خود پرداخت نمودند تا برای خرید زین جدید به بازار مراجعه کند.

پس از خرید زین و تحویل آن، امام به شدت متاثر شدند. یاران دلیل این امر را جویا شدند.

امام در پاسخ فرمودند:

این زین همان زین قبلی خودم است.

من قصد داشتم دو درهم بابت اجرت نگهداری از مرکبم به آن مرد پرداخت کنم.

در عجبم از انسانهایی که با طمع بی مورد، روزی حلال خویش را حرام می کنند!!!!!!


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی



                                نحوه امر به معروف و نهی از منکر پیامب اکرم ص 👏👏

جوان را سرزنش نکنیم!

سیره پیامبر(ص) در برخورد با جوانی که با #زنان_ناپاک ارتباط داشت.

پیامبر(ص) باکنایه و غیر مستقیم به جوان تذکر میداد.


 جوانی از جوانان تازه مسلمان عادت زشت زمان جاهلیت را ترک نکرده بود و

همچنان با زن های ناپاک در خارج شهر مکه ارتباط داشت.

رسول خدا (ص) از قضیه با خبر شد و تصمیم گرفت

به هر نحوی که شده این عادت بد را از سر او بیندازد.

یک بار که از خارج شهر می آمد سر راهش قرار گرفت و به او فرمود :

جوان کجا بودی ؟ عرض کرد شترم گم شده بود ، رفتم پیدا کنم پیامبر (ص) فرمود:

امیدوارم دیگر در بیابان شتر گُم نکنی !

مدتی از این قضیه گذشت بار دیگر به رسول خدا (ص) اطلاع دادند که

فلان جوان را در همان محله های بدنام مشاهده کرده اند.

بار دیگر پیامبر (ص) سر راهش قرار گرفت

ولی تا از دور چشمش به پیامبر (ص) افتاد به خود گفت در گذشته گفتم شترم گم شده بود ،

این بار جواب آن گرامی را چه بگویم چاره ای اندیشید و

آن ایستادن به نماز بود تا شاید پیامبر(ص) رهایش کند.

ولی هرچه نماز خواند نتیجه ای نگرفت

 تا اینکه رسول خدا (ص) به وی فرمود :

ای جوان من مصمّم شده ام که تو دیگر در بیابان شتر گُم نکنی !

شرح موضوعی زیارت جامعه کبیره صفحه
313


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی



🍃 عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.

🍃 به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!!!

ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.

🍃 عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.

🍃 دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد…

🍃 ببخشید، نام این کتاب چیست؟

– بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! …

🍃 لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:

🍃 این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.


🍃 برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟

🍃 بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

– چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.


✨ شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش ✨
 
🍃 شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید.


ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب  را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...

✨ اما محصل آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد.


«زندگی من معجزه ستارالعیوب است»

✨ ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد.


***************************************


  • مرتضی زمانی