عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۷۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق فقط خدا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰


#آموزنده

🌹‍ آثار تسبیحات حضرت زهرا (س) 🌹‍

◆ امام‌صادق علیه السلام به من فرمود: ای ابو‌هارون،‌ ما کودکان خود را همان‌گونه که به نماز فرمان می‌دهیم،‌به تسبیح حضرت زهرا(س) نیز امر می‌کنیم. پس بر این ذکر مداومت کن؛ زیرا هر بنده‌ای بر آن مداومت کند، تیره بخت نمی‌شود.

خشنودی خداوند، دوری کردن شیطان
 
◆ امام باقرعلیه السلام فرمود: ‌هرکس تسبیح حضرت زهرا را بگوید،‌سپس طلب آمرزش کند، آمرزیده خواهد شد. این تسبیح به زبان یک‌صد مرتبه است، ولی در میزان عمل یک هزار تسبیح به حساب می‌آید و شیطان را دور و خداوند رحمان را خوشنود می‌سازد.»

〖آمرزش گناهان 〗
 
◆ امام صادق علیه السلام نیز به فضیلت تسبیح بعداز نمازهای واجب چنین اشاره کرد:‌ « مَن سَبَحَ تَسبِیحَ فَاطِمَةَ ع قَبلَ أَن یَثنِیَ رِجلَیهِ مِن صَلَاتِهِ الفَرِیضَةِ غَفَرَ اللَهُ لَهُ ، هرکس بعداز نماز واجب تسبیحات حضرت زهرا(س) را بجا آورد قبل از اینکه پای راست را از بالای پای چپ بردارد، جمیع گناهانش آمرزیده می‌شود»
و در حدیثی دیگر فرمود: « مَن سَبَحَ تَسبِیحَ فَاطِمَةَ ع فَقَد ذَکَرَ اللَهَ الذِکرَ الکَثِیر ، کسی که تسبیح فاطمه زهرا(س) را بگوید خدا را به ذکر کثیر یاد کرده است.»

❤️ بعد از هر نماز ❤️

« اَللهُ اَکْبَر » ۳۴ بار
« اَلْحَمْدُلِلّٰه »  ۳۳ بار
« سُبْحٰانَ الله » ۳۳ بار

📚‍ منبع:
کافی ج ۳ ص ۳۴۳
معانی الاخبار ص ۱۹۳

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

عشق فقط خدا 2


عاشقانه های من و خدا


عشق فقط خدا


💞تزریق میکنم

💞تورا

💞به رگهایم

 💞خودت را که

💞نه...!

💞هوایت را...

💞این گونه به تو

💞میرسم...


💞عاشقتم خداا💞

#میلاد_فرحمند


eshgekhodayi@

عشق فقط خدا

.
🕊🌹خدایا...


🕊🌹به گدای

🕊🌹ره نشینت،

🕊🌹نظری

🕊🌹ز مرحمت کن،

🕊🌹سیه است

🕊🌹گرچه رویش،

🕊🌹دل

🕊🌹عذرخواه دارد...


🕊🌹عاشقتم خدا🕊🌹



عشق فقط خدا

💚 "خدای" من

💚این شبها

💚در "هوایت"

💚هوایی  شدم

💚"بی آنکه" بدانم

💚بدون "هوایت"

💚"هوایی" نیست.

💚"هوایم" را در تمام

💚"لحظه های"

💚"بی هواییم"

💚داشته باشی.


eshgekhodayi@


عشق فقط خدا

♥️ زیباترینم

      ♥️خدا

           ♥️بهای

               ♥️وصل

            ♥️تو

           ♥️را

         ♥️گر

     ♥️جان

   ♥️باشد

  ♥️خریدارم

   ♥️عشق

      ♥️فقط

          ♥️خدا


eshgekhodayi@

عشق فقط خدا


دوش ره در حرم محرم رازم دادند💚

به سراپرده دلدار جوازم دادند💚

در حریم حرم کعبه عشاق جهان💚

جایگاهی به صف اهل نمازم دادند💚



@eshgekhodayi


عشق فقط خدا


🍃دم به دم عشقت مرا دلـــخون کند

آتشی بر جـــــــــــان و بر پیــکر زنم💝

🍃غیرِ عشقت نیست

   عشقی بر دلم🌺

      🍃من به ســــودای

             غــــــمت پرپر زنم💝

💝عشق فقط خدا💝

@eshgekhodayi


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

ابان بن تغلب، از یاران نزدیک امام صادق - علیه السلام - است، می‌گوید:


با امام صادق - علیه السلام - در مکه بودم،


همراه آن حضرت، مشغول طواف کعبه شدیم

🍃 در این وقت یکی از شیعیان، از من تقاضا کرد که


همراه او برای برآوردن حاجتی که داشت، برویم

من به طواف، ادامه دادم، او اشاره کرد،


ولی من به او توجه نکردم


زیرا دوست داشتم امام صادق - علیه السلام - را تنها نگذارم.

او بار دیگر اشاره کرد، امام متوجه اشاره او گردید،


به من فرمود: او با تو کاری دارد؟

گفتم: آری، فرمود او کیست؟

🍃 گفتم: از دوستان ما است، شیعه است.


امام که متوجه شده بود،


او کار لازمی دارد، فرمود: نزد او برو.

عرض کردم: طواف را قطع کنم.

فرمود: آری.

عرض کردم: گر چه طواف واجب باشد؟

 فرمود: آری برو، گر چه طواف واجب باشد.

و از سخنان امام صادق - علیه السلام - است که فرمود:

مشی المسلم فی حاجة المسلم خیر من سبعین طوافاً بالبیت الحرام.

✨ سعی و گام برداشتن مسلمان برای برآوردن نیازهای مسلمان،

بهتر از هفتاد بار طواف، به دور کعبه است ✨

 📚 داستان دوستان، محمد محمدی اشتهاردی

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


**زیباترین حدیث در مورد صلوات فرستادن به حضرت محمد صلی الله علیه وسلم🌺🌺🌺

روزی پیامبر خدا با اصحاب اکرام نشسته بودند که


جبرئیل نازل شد و به شکل عجیبی اطرف پیامبر را نگاه میکرد

ناگهان پیامبر خدا پرسید،

ای جبرییل امین چرا این گونه به من نگاه میکنی؟

حضرت جبرییل فرمود : ای پیامبر معظم اسلام الله متعال به اندازه ای به من قدرت داده که


اگر بخواهد آب تمام بحرهای دنیارا قطره قطره حساب کنم می توانم


اگر بخواهم می توانم تمام درختان دنیارابرگ برگ حساب کنم می توانم

اما اگر یکی از امت تو برتو درود و صلوات بفرستد من ثوابش را نمی توانم حساب کنم

درود برروان پاک محمد صلی الله علیه وسلم


این حدیث را آنقدر نشر کنید تا همگان بر پیامبر خدا درود بفرستند

***************************************




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانی واقعی از یک تلنگر دوستانه


با یکی از دوستان تو پارک نشسته بودیم

ایشون 10سال بود به هر دری میزدند صاحب بچه نمیشدن

و بالاخره خدا در سال یازدهم یک دختر بچه شیرین بهش عطا کرده بود که

دیگه روز و شب نداشتند و غرق در لذت داشتن این فرزند بودند

اتفاقا اینروزها در فکر این بود که کارش را تغییر دهد و

در این باره تبادل نظر میکردیم

از طرفی در فکر این بودم که یه جورایی که ناراحت نشه مجددا بهش یادآوری کنم

دیگه برگرده سمت خدا و نماز و قرآن و معنویت


بهش گفتم اگه یه شخص متمول و پولدار و خوش اخلاق که

صاحب یه پاساژ بزرگ باشه و ببینه تو مغازه نداری بخاطر خدا

در بهترین جای پاساژ بهت یه مغازه رایگان بنام خودت

با کل لوازم کار رو بده و

خودش چند مغازه مونده به پاساژ مستقر باشه

هر روز که میخوای بری مغازه حداقل یه بار میری دیدنش و

عرض سلام و ادب و یا حداقل از ماشین یه بوق میزنی و یه دست براش تکون میدی

یا موقع رفتن به خونه یه خداحافظی صمیمانه و مودبانه...

درسته؟


اینجا که رسیدم گفت دیگه ادامه نده

گرفتم چی میگی

بد جور بهم تلنگر زدی


نه خدا با اون مرد مهربون قابل مقایسه هست


نه اون مغازه با نعمت خدا که این دختر رو بهم عنایت کرده


از فردا سعی میکنم قدردان صاحب این نعمت باشم


خـدایا شڪـرت..🙏


مرتضی زمانی خادم وبلاگ و کانال عشق فقط خدا

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#تلنگر

#آیا_میدانید آرزوهای محالی که در  قرآن ذکر شده اند کدامند؟

☑️ ای کاش من خاک بودم.
"نبٲ 40"

☑️ ای کاش پیشاپیش چیزی می فرستادم.
"فجر 24"

☑️ ای کاش نامه مرا به دست من نداده بودند.
"حاقه 25
"

☑️ ای کاش فلان را دوست نمی گرفتم.
"فرقان 28"

☑️ ای کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و رسول را اطاعت کرده بودیم.
"احزاب 66"


☑️ ای کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم.
"فرقان 27"

☑️ ای کاش ما نیز با آنها می بودیم و به کامیابی بزرگ دست میافتیم.
نساء/ 73


✅ آرزوهایی که هم اکنون فرصت انجامش هست ،پس تا زنده‌ایم آنها را برآورده کنیم...

خدا عاقبتمان را بخیر کند...


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

10 سوره و 10 خاصیت


از حضرت #علی‌_ع روایت است که:
10سوره و 10
قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است :

1-قرائت سوره حمد مانع از خشم و غضب خداوند.....

2- قرائت سوره یس مانع عطش روز محشر....

3- سوره دخان مانع از هول روز قیامت...

4-سوره واقعه مانع از فقر و پریشانی....

5-سوره ملک مانع عذاب ....

6- قرائت سوره کوثر مانع از خصومت و تسلط دشمنان .....

7- کافرون مانع از کفر در حال مرگ ...

8- سوره اخلاص مانع نفاق است

9- سوره فلق مانع از حسد حاسدین ...

10- سوره ناس مانع قروض و وسوسه شیطان میباشد.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_آموزنده

دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و

دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود،

نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم

تا در وقت امکان به من برگرداند و

اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی

تاخیر می‌اندازد و اینک می‌گوید گمان می‌کنم طلب تو را داده‌ام.

حضرت قاضی!

از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر.

چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت: من اقرار می‌کنم که  قطعه طلا از وی قرض نموده‌ام

ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.


پیرمرد بدهکار: یک دست که سهل است،

هر دو دست را بلند می‌کنم.

سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و

اگر بار دیگر از من مطالبه کند،

از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.


قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه می‌گویی؟

او در جواب گفت: من می‌دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی‌کند،

شاید من فراموش کرده باشم،

امیدوارم حقیقت آشکار شود.


قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد،

پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.

در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی‌درنگ هر دوی آنها را صدا زد.


قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و


دیواره‌اش را تراشید،


ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد،


حیله کرد که قسم دروغ نخورد


و چون عصا دست تو بود طبیعتا قسمش راست شد

ولی من از او زیرک‌تر بودم.

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


♦️ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ


ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!


ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:


- ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟

- ﻧﻪ

- ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟

- ﻧﻪ

- ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟

 -ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ


ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!

♦️- ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!

- ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!

ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ!

ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!

♦️ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ!

ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!

♦️ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!

♦️ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ!
ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!

♦️ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!

📚منبع: علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ، ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲

***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#تلنگر ⚠️

بهلول هارون را در حمام

 دید و گفت:

به من یک دینار بدهکاری،

طلب خود را می خواهم.​

هارون گفت:

اجازه بده از حمام خارج شوم؛

من که این جا عریانم و

چیزی ندارم بدهم.

​بهلول گفت:

در روز قیامت هم این چنین عریان و بی چیز خواهی بود،

پس طلب دنیا را تا زنده ای بده.

که حمام آخرت گرم است و

دستت خالی...

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




مباحثه بهلول با

مرد فقیه و مهمان هارون الرشید


آورده اند که فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر

بغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید .

آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و

مشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوس داد . آن مرد نگاهی به

وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را

اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با

کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت :

به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت

نمایم که تو هنوز چیزی نمی دانی!

آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به

دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی!

هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد

و به هارون الرشید گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید . هارون به آن مرد فقیه

گفت : چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی

آن مرد گفت به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ،

اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار

دینار زر سرخ به من بدهد .

بهلول گفت : من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم و زر و دیناری موجود ندارم ولی حاضر چنانچه

جواب معمای تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار

تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم .

آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول

سوال کرد :

در خانه ای زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر

دیگر هم روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و

شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز می خواند نمازش باطل و

مرد دیگر روزه اش باطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟

بهلول فوراً جواب داد :

مردی که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و

چون سفر او به طول میانجامد و خبر می آورند که او مرده است ،

آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوی او

نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی برای شوهر فوت شده اش نماز و دیگری روزه

بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد .

پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند نمازش باطل می گردد

و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون برای میت بود روزه او هم باطل می شود .


هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به

بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفت سوال

کن . بهلول گفت :

اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درست نماییم . پس

یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که

موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بد هی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره

شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواست تا خود

جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت :

اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم .

ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپس بهلول

گفت :
باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاک شد شکم او را پاره

نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم

او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علوم و

فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار

که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیران تقسیم نمود .👏👏

پ ن

بهلول یکی از شاگردان امام صادق ع بود و با حربه دیوانگی به تبلیغ دین میپرداخت

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله

بر هر مسلمانی لازم است هر روز صدقه بدهد.

گفتند: چه کسی چنین توانی دارد؟🌾

🍃حضرت صلی الله علیه و اله فرمودند:

برداشتن مانع از سر راه صدقه است،🌿

☘راه را به کسی نشان بدهی، صدقه است،

از بیماری عیادت کنی، صدقه است،💐

🌹به خوبی دعوت کنی، صدقه است،

و از بدی نهی کنی، صدقه است.


(بحار ج ۹۶ ص ۱۸۲)


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#داستانک_معنوی

عابد ترین مرد روز زمین


حضرت موسی علیه السلام در حالی که به بررسی اعمال بندگان الهی مشغول بود،


نزد عابدترین مردم رفت. شب که فرا رسید،


عابد درخت اناری را که در کنارش بود تکان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسی کرد و گفت:

ای بنده خدا تو کیستی؟ تو باید بنده صالح خدا باشی؟ زیرا که من مدتها در اینجا مشغول عبادت هستم و در این درخت تاکنون بیشتر از یک عدد انار ندیده ام و اگر تو بنده صالح نبودی، این انار دومی موجود نمی شد!

موسی علیه السلام گفت:

من مردی هستم که در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم. چون صبح شد حضرت موسی علیه السلام پرسید:

آیا کسی را می شناسی که عبادت او از تو بیشتر باشد؟

عابد جواب داد: آری! فلان شخص.

نام و نشان او را گفت. موسی علیه السلام به نزد وی رفت و دید عبادت او خیلی زیاد است. شب که شد برای آن مرد دو گرده نان و ظرف آبی آوردند. عابد به موسی علیه السلام گفت:

بنده خدا تو کیستی؟ تو بنده صالح هستی! چون مدتهاست من در اینجا مشغول عبادت هستم و هر روز یک عدد نان برایم می آمد و اگر تو بنده صالحی نبودی این نان دومی نمی آمد و این، به خاطر شماست. معلوم می شود تو بنده صالح خدایی.

حضرت موسی علیه السلام باز فرمود:

من مردی هستم در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم!

سپس از او پرسید:

آیا عابدتر از خود، کسی را سراغ داری؟

گفت:

آری! فلان آهنگر یا (دهقان) در فلان شهر است که عبادت او از من بیشتر است.

حضرت موسی با همان نشان پیش آن مرد رفت، دید وی عبادت معمولی دارد، ولی مرتب در ذکر خداست.

وقت نماز که فرا رسید، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، دید در آمدش دو برابر شده، روی به حضرت موسی نمود و گفت:

تو بنده صالحی هستی! زیرا من مدتها در اینجا هستم و درآمدم همیشه به یک اندازه معین بوده و امشب دو برابر است. بگو ببینم تو کیستی؟

حضرت موسی همان پاسخ را گفت: من مردی هستم که در سرزمین موسی بن عمران زندگی می کنم.

سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتی را صدقه داد و قسمتی را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خرید و با حضرت موسی علیه السلام با هم خوردند. در این هنگام موسی علیه السلام خندید.

مرد پرسید:

چرا خندیدی؟

موسی علیه السلام پاسخ داد:

مرا راهنمایی کردند عابدترین انسان را ببینم،

حقیقتا او را عابدترین انسان یافتم.

او نیز دیگری را به من نشان داد،

دیدم عبادت او بیشتر از اولی است. دومی نیز شما را معرفی کرد و

من فکر کردم عبادت تو بیشتر از آنان است ولی عبادت تو مانند آنان نیست!

مرد: بلی! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم،


چون من بنده کسی هستم، آزاد نیستم،


مگر ندیدی من خدا را ذکر می گفتم.


وقت نماز که رسید تنها نمازم را خواندم،


اگر بخواهم بیشتر به عبادت مشغول شوم


به درآمد مولایم ضرر می زنم و به کارهای مردم نیز زیان می رسد.

سپس از موسی پرسید:

می خواهی به وطن خود بروی؟

موسی علیه السلام پاسخ داد: بلی!

مرد در این وقت قطعه ابری را که از بالای سرش می گذشت صدا زد، پایین بیا! ابر آمد و پرسید:

کجا می روی؟

ابر: به سرزمین موسی بن عمران.

مرد: این آقا را هم با احترام به سرزمین موسی بن عمران برسان.

هنگامی که حضرت موسی به وطن بازگشت عرض کرد:

بارخدایا!
این مرد چگونه به آن مقام والا نایل گشته است؟

خداوند فرمود:

(ان عبدی هذا یصبر علی بلائی و یرضی بقضایی و یشکر نعمائی):

این بنده ام بر بلای من شکیبا،

به مقدراتم راضی و

بر نعمتهایم سپاسگزار است.👏👏👌


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_قابل_تامل



شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

در بازار بودم...

اندیشه مکروهی در ذهنم گذشت.

بلافاصله استغفار کردم و به راهم ادامه دادم.

قدری جلوتر شترهایی قطار وار از کنارم می‌گذشتند.

ناگاه یکی از شترها لگدی انداخت که اگر خود را کنار نمی‌کشیدم، خطرناک بود.

به مسجد رفتم و فکر می‌کردم همه چیز حساب دارد.

این لگد شتر چه بود...!؟

در عالم معنا گفتند:

شیخ رجبعلی!

آن لگد نتیجه آن فکری بود که کردی!

گفتم: اما من که خطایی انجام ندادم...

گفتند: لگد شتر هم که به تو نخورد...!

قانون کار ما در کائنات جریان دارد...

حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری

 منفی بر روند زندگی ما ایجاد کند...


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

کارت دعوت خدا


اوست که بران را پس از ناامیدی خلق میفرستد

قرآن کریم


خیلی زیبا و قابل تامل...

♦️در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و کارت هایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » در میان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.

♦️در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود،

پسر لباس های گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام!

پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟

پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم.

پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست.

♦️پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت: مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.

پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم‌.

♦️پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارت ها را پخش کنم؟

♦️بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد، و پسر از او تشکر کرد.

♦️پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابان ها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود، او در همه خانه ها را می زد و کارت را به مردم می داد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود و می گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت، بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد. زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا در آورد و چند بار دیگر هم‌ تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه می خواهی در این باران؟ کاری هست که برایت انجام دهم؟

♦️پسر با چشمانی پر امید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت: ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط می خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده و من آمده ام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم؛ کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید .... .

♦️سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد.

♦️بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام خطبه را تمام کرد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام، و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش را هم نمی کردم که مسلمان شوم، ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته در حالی که باران می بارید و هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم ... برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را در گردن انداختم سپس آن را در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور‌می کردم‌ و با خود کلنجار می رفتم که دیگر بپرم و خود را خلاص‌ کنم !!! ..

♦️که ناگهان زنگ به صدا در آمد، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد این بار با شدت در را کوبید و زنگ را هم می زد بار، دیگر گفتم که کیست ؟!!!

♦️به ناچار طناب را از گردنم‌ پایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که این گونه با اصرار در را می کوبد، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند. چهره ای که تا بحال آن را ندیده بودم! و حتی توصیفش برایم مشکل است؛ کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت: خانم، آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت!

پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...

سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز را کنار گذاشتم ...

چون‌ من دیگر به آنها نیاز ندارم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی را پیدا کرده ام ...

♦️اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تا بگویم: الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت!


😍😍😍😍

♦️چشمان نماز گزاران‌ پر از اشک شد و همه باهم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند ...الله اکبر ...

😭

♦️امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گزاران بود، با گریه ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد در آغوش می فشرد ...

نمی توان به چنین پسری افتخار نکرد ...

💥اینجا این سوال مطرح می شود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

راز 99 سکه


داستانک آموزنده


پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ،

از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت:


قربان  همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و

لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
 
پادشاه موضوع را به وزیر گفت .


وزیر هم گفت:قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست

بدان جهت شاد است،

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟

وزیر گفت : قربان  یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ،

و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت

با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و

شروع به شمردن کرد ،

۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰  تا نیست،

همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند

تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ،

او از صبح تا شب سخت کار میکرد،

و دیگر خوشحال نبود.

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :

قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و

اعضای این گرو کسانی هستند که

زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.

و باز هم این جمله زیبا

به آنچه خدا قسمتت کرده راضی باش

تا غنی ترین مردم باشی

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


تار و تیر و تور خداوند


ازمرحوم حاج اسماعیل دولابی

نقل می کنند که می گفت:

خدا یک تار و

یک تور و

یک تیر دارد...


با تار و تور و تیر خود آدم ها را جذب میکند...

تار خدا قرآن است. نغمه های قرآن آسمانی است خیلی ها از این طریق (قرآن)  جذب میشوند...

خیلی ها را باتور جذب خودش میکند

مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و

شب قدر....

تیر خدا ، همان بارهای مشکلات است

غالب آدمها را از این طریق

جذب خودش میکند...

اولیای خداوند برای مشکلات لحظه شماری میکردند.



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود

فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی، او را آزار می داد.

یک روز در محضر امام صادق (علیه السلام) لب به شکایت گشود و

بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد.


گفت فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم؟

فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم.


بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام.


به هر در بازی می روم، به رویم بسته می شود.

در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فروبسته او بگشاید.

امام صادق (علیه السلام) به کنیزکی که آنجا بود فرمود برو آن کیسه اشرفی را که منصور برای ما فرستاده بیاور.
کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد.

آنگاه به مفضل بن قیس فرمود در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.

گفت مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.

امام فرمود بسیار خب، دعا هم می کنم، اما این نکته را به تو بگویم،


هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن.

اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و


از روزگار شکست یافته ای.

در نظرها کوچک می شوی و شخصیت و احترامت از میان می رود.

منبع.بحارالانوار


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


حضرت عیسی (ع) با جمعی در جایی نشسته بود. مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت.

حضرت عیسی (ع) به اطرافیان خود فرمود: «شما تعجب نمی کنید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست؟».

 ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید. تعجب کردند و


از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسیدند.


حضرت(ع) بعد از احوال پرسی از مرد هیزم شکن فرمود: «هیزمت را باز کن».

وقتی که باز کرد، مار سیاهی را در لای هیزم او دید.حضرت عیسی (ع) فرمود:


«این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟»

 گفت: «نان می خوردم که فقیری از مقابل من گذشت. قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.»

 حضرت عیسی (ع) فرمود: بر اثر همان دستگیری از مستمند، خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و 50 سال دیگر زنده خواهی بود.


منبع: تفسیر نمونه

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#پرسش_و_پاسخ_شرعی

آیا #جایز است زن و شوهر، مخفیانه #تلفن_همراه یکدیگر را، وارسی کنند؟


🔺آیت الله العظمی سیستانی

جایز نیست.

🔺 آیت الله العظمی شبیری زنجانی

تصرف در اموال دیگری و تجسس در عیوب دیگری جایز نیست،

مگر در فرض خوف معصیت مهم یا معرضیت نوعیه برای معصیت مهم.

🔺 آیت الله العظمی صافی گلپایگانی

تصرف بوده و بدون رضایت صاحب آن جایز نیست.

✅تلفن همراه، جزو #حریم_خصوصی افراد بوده و

تصرف در آن بدون رضایت مالکش، #جایز نیست

و بیشتر فقها معتقدند که هرگز نباید از ظن و گمان

به عنوان مجوزی برای #تجسس در حریم خصوصی همسر بهره‌برداری شود،
 بلکه لازم است مطلقاً از بدگمانی پرهیز شود



***************************************


  • مرتضی زمانی