عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۵۵ مطلب با موضوع «عشق فقط خدا :: داستانک» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰


داستانک معنوی


با دوستان، مدارا!

رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بودند،

ناگهان لبخندی بر لبانشان نقش بست،

به طوری که دندان هایشان نمایان شد!

از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود:

- دو نفر از امت من می آیند و در پیشگاه خدا قرار می گیرند؛

یکی از آنان می گوید:

خدایا! حق مرا از ایشان بگیر!

 خداوند متعال می فرماید: حق برادرت را بده! عرض می کند:

خدایا! از اعمال نیک من چیزی نمانده

 متاعی دنیوی هم که ندارم.

 آنگاه صاحب حق می گوید:

پروردگارا! حالا که چنین است از گناهان من بر او بار کن!

پس از آن اشک از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر شد و فرمود:

آن روز، روزی است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسی حمل کند.

خداوند به آن کس که حقش را می خواهد می فرماید:

چشمت را برگردان،

به سوی بهشت نگاه کن، چه می بینی؟

آن وقت سرش را بلند می کند،

آنچه را که موجب شگفتی اوست

 از نعمت های خوب می بیند، عرض می کند:

پروردگارا! اینها برای کیست؟

می فرماید:

برای کسی است که بهایش را به من بدهد.

عرض می کند:

چه کسی می تواند بهایش را بپردازد؟

می فرماید:

تو.

می پرسد:

چگونه من می توانم؟

می فرماید:

به گذشت تو از برادرت.

عرض می کند: خدایا از او گذشتم.

بعد از آن، خداوند می فرماید:

دست برادر دینی ات را بگیر و وارد بهشت شوید!👏👏👏👌

آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!

بحارالانوار: ج ۷، ص ۸۹.


وبلاگ عشق فقط خدا

www.deniz.blog.ir

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی

معماهای فقهی

یک سال، هارون الرشید به زیارت خانه خدا رفته بود. هنگام طواف،

دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.

چون هارون خواست طواف نماید،

عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت.

(این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و

با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.)

مأمورین به مرد عرب گفتند:


- کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!

عرب گفت:


- مگر نمی دانید خدا در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و

در قرآن مجید فرموده است: سَواءً الْعاکِفُ فیهِ وَ الْباد(۶۹)


چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که

کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.

آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد.

ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را لمس کرد!

سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند،

باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد.

همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند.

وقتی دستور هارون را شنید گفت:

- من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!

هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.


هارون گفت:

- اجازه می دهی در اینجا بنشینم.


عرب گفت:


- اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است،

ما همه در اینجا یکسانیم.

اگر می خواهی بنشین، چنانچه مایل نیستی برو.

هارون بر زمین نشست، روی به آن عرب کرد و گفت:

چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان می شود؟


عرب گفت:


آری! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی.

(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:

- می خواهم مسأله ای دینی از تو بپرسم،

اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد.

- سؤال تو برای یاد گرفتن است یا می خواهی مرا اذیت کنی؟

- البته منظور، یاد گرفتن است.

- بسیار خوب! ولی باید برخیزی و

مانند شاگردی که می خواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی!

هارون برخاست و در مقابل وی روی زمین نشست.


هارون پرسید:


- بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟


عرب گفت:

- از کدام امر واجب سؤال می کنی؟

از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا

نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و

از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟!


هارون گفت:

- من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی!

عرب گفت:

- دین در دنیا بر پایه عدد و حساب برقرار است و

اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی کرد.

سپس این آیه را خواند:


(وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ (۷۰))


در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد.

هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید،


(زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیر المؤمنین می گفتند)

در حالی که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت:

- آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه،

دستور می دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!

نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد!

مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسید:


- چرا خندیدی؟

- از شما دو نفر خنده ام گرفت،

زیرا نمی دانم کدام یک از شما نادان ترید؛

کسی که تقاضای بخشش کسی را می کند که اجلش رسیده،

یا کسی که عجله برای کشتن می نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟!

هارون گفت:

- بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده!


عرب اظهار داشت:


- اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟


جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است.


اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال می کنی؟


مقصودم دین اسلام است

(که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است.)


منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه،

از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و

از سی و چهار چیز، سجده های نمازها و

نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که

در شبانه روز می خوانیم و از صد و پنجاه و سه،

در هفده عدد، تسبیح نماز است.


اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی،

منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است.


و آنچه گفتم از چهل یکی،

هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و

گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.


اینکه پرسیدم: آیا از یک واجب در تمام عمر می پرسی؟

مقصودم زیارت خانه خداست که

در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و


اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود،

خداوند می فرماید (النَّفْسَ بِالنَّفْس).


چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و

زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و

مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و

یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:


- تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم.

اکنون من نیز از تو سؤال می کنم و تو باید جواب بدهی!

اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و

می توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی،

اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا

بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم.

هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:

-  خنفسأ   به بچه اش دانه می دهد یا شیر؟

( خنفسأ حشره ای است سیاهرنگ که از فضله حیوانات استفاده می کند.)

هارون غضبناک شد و گفت:

- آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟

عرب گفت:

شنیده ام پیامبر فرموده است: عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است.

تو رهبر این مردم هستی،

هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی.

اکنون جواب این پرسش را می دانی یا نه؟

هارون:

- نه! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.

عرب:

- خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده هایی در آن بوجود آورد،

که معده و خون قرمز ندارند،

خوراکشان را از همان خاک قرار داد.

وقتی نوزاد خنفسأ متولد می شود نه او شیر می خورد و نه دانه!

بلکه زندگیش از مواد خاکی تأمین می گردد.

هارون:

- به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤالی نشده ام.


مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد.

چند نفر از اسمش پرسیدند،

فهمیدند که وی امام موسی بن جعفر علیه السلام است.

به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:

به خدا قسم! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!


(چون اولین سال زیارت هارون بود و

حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود،

تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


Image result for ‫همسرداری‬‎


#داستانک_قابل_تامل

#تلنگر


این داستان را همه متاهلین بخونن حتما

در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود


با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛

دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش

واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن

که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه .

پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد

گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .


پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را

به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد

بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد
مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده

دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.


دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ،

پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من

دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت


خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .



بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست

پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند

تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .

او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.


آری دونفری که با هم ازدواج میکنند

کامل کامل نیستند ولی می توانند همدیگر را کامل کنند


امیدوارم عزیزانی که ازدواج کردند

در این شلوغی دنیای مجازی از یاد همسر و

همراه واقعی زندگیشون غافل نشن ..

باز هم تکرار میکنم

هیچکس برایت همسرت نمیشود

Image result for ‫همسرداری‬‎

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

#هشت درس خوب بندگی

روزی شیخی از شاگردش پرسید:

چند وقت است که در ملازمت من هستی؟

شاگرد جواب داد: حدودا سی و سه سال.

شیخ گفت: در این مدت از من چه آموختی؟

شاگرد: هشت مسئله.

شیخ گفت:  مدت زیادی از عمر من با تو گذشت و

فقط هشت چیز از من آموختی‌!؟

شاگرد: ای استاد، نمی خواهم دروغ بگویم و

فقط همین هشت مسئله را آموخته ام.

استاد: پس بگو تا بشنوم.

شاگرد:

اول

به خلق نگریستم دیدم هر کس محبوبی را دوست دارد و

هنگامی که به قبر رفت محبوبش او را ترک نمود.

پس نیکی ها را محبوب خود قرار دادم تا در هنگام ورودم به قبر همراه من باشد.

دوم

به کلام خدا اندیشیدم؛

" وأما من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى/ فإن الجنة هی المأوى":

 و اما کسى که از ایستادن در برابر پروردگارش هراسید و

نفس خود را از هوس باز داشت،


بی گمان بهشت جایگاه اوست. 

نازعات: ۴۰

پس با نفس خویش به پیکار برخاستم تا این که بر طاعت خدا ثابت گشتم.


سوم

به این مردم نگاه کردم و دیدم هر کس شئ گران بهایی همراه خویش دارد و

با جانش از آن محافظت می کند پس قول خداوند را به یاد آوردم :

" ما عندکم ینفذ و ما عند الله باق ".

 نحل: ۹۶


آنچه پیش شماست، تمام می شود و آنچه پیش خداست، پایدار است.

پس هر گاه شیء گران بهایی به دست آودم،

آن را به پیشگاه خدا تقدیم کردم تا خدا حافظ آن باشد.


چهارم


خلق را مشاهده کردم و دیدم هر کس به مال و نسب و

مقامش افتخار می کند. سپس این آیه را خواندم :

" إن أکرمکم عند الله أتقاکم ".

حجرات: ۱۳

در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست.

پس به تقوای خویش افزودم تا این که نزد خدا ارجمند باشم.


پنجم


خلق را دیدم که هر کس طعنه به دیگری می زند و همدیگر را لعن و نفرین می کنند.

و ریشه ی همه ی این ها حسد است سپس قول خداوند را تلاوت کردم:

" نحن قسمنا بینهم معیشتهم فی الحیاة الدنیا ".

زخرف: ۳۲


ما [وسایل] معاش آنان را در زندگى دنیا میانشان تقسیم کرده ایم.

پس حسادت را ترک کردم و از مردم پرهیز کردم و دانستم روزی

و فضل به دست خداست و بدان راضی گشتم.

ششم

خلق را دیدم که با یکدیگر دشمنی دارند و بر همدیگر ظلم روا می دارند و

به جنگ با یکدیگر می پردازند. آن گاه این فرمایش خدا را خواندم :


" إن الشیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا ".

فاطر: ۶


همانا شیطان دشمن شماست پس او را دشمن گیرید.
پس دشمنی با مردم را کنار گذاشتم و به دشمنی با شیطان پرداختم

هفتم

۷به مخلوقات نگریستم پس دیدم هر کدام در طلب روزی به هر

دری می زند و گاه دست به مال حرام نیز می زند و

خود را ذلیل نموده است.


و خداوند فرموده :
" وما من دابة فی الأرض إلا على الله رزقها ".

هود: ۶
و هیچ جنبنده اى در زمین نیست مگر [این که] روزی اش بر عهده ی خداست.

پس دانستم من نیز یکی از این جنبنده هایم و

بدانچه که خداوند برای من مقرر کرده است، راضی گشتم.

هشتم

خلق را دیدم که هر کدام بر مخلوقی مانند خودشان توکل می کنند؛

این به مال و دیگری نان و دگران به صحت و مقام.
و باز این قول خداوند را خواندم:

" ومن یتوکل على الله فهو حسبه ".

طلاق: ۳
و هر کس بر خدا توکل کند، او براى وى بس است.

پس توکل بر مخلوقات را کنار گذاشتم و بر توکل به خدا همت گماشتم.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

باارزش‌ترین گوهر در دنیا چیست؟

روزی فرشته‌ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و

برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش

در مقابل تخت قضاوت احضار شد.


فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد.

خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود:

”من تو را تنبیه نمی‌کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی.


کاری را به تو محول می‌کنم، به زمین برو و باارزش‌ترین چیز دنیا را برای من بیاور“.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد

به سرعت به سمت زمین رفت.


سال‌ها در روی زمین به دنبال باارزش‌ترین چیز دنیا گشت.


روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که

به سختی زخمی شده بود مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و

حالا در حال مردن بود

فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت بازگشت.


خداوند فرمود: ”به راستی چیزی که تو آورده‌ای باارزش است.

سربازی که زندگی‌اش را برای کشورش می‌دهد،

برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد“.


فرشته به زمین بازگشت و به جست‌وجوی خود ادامه داد.

سالیان دراز در شهرها، جنگل‌ها و دشت‌ها گردش کرد.

سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری را دید که

بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و

آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود.

پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس می‌زد.

در حالی که پرستار نفس‌های آخرش را می‌کشید،

فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.


و به خداوند گفت: ”

خداوندا! مطمئناً آخرین نفس این پرستار فداکار باارزشمندترین چیز در دنیا است.


خدا پاسخ داد: این نفس چیز باارزشی است.

کسی که زندگی‌اش را برای دیگران می‌دهد.

یقیناً از نظر من باارزش است.

ولی برگرد و دوباره بِگرد

فرشته برای جست‌وجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد.


 شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود در جنگل یافت.

مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود.

او می‌خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند، رسید.

نور از پنجره بیرون می‌زد.

مرد شرور از اسب پائین آمد و از پنجره، داخل کلبه را با دقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دید که پسرش را می‌خواباند،

و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می‌داد، شنید

چیزی درون قلب مرد، ذوب شد.

 دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود.

چشمان مرد پر از اشک شده بود و

همانجا از رفتار و نیت زشت پشیمان شد و توبه کرد.


فرشته قطره‌ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.


خداوند فرمود: ”این قطره اشک باارزش‌ترین گوهر دنیاست

برای اینکه این اشک آدمی است که

توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز می‌کند“.

دورتی. ف. زلیگس / مهدیه قادری


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

#تلنگر

#دوستی_های_مجازی
 
این روزها به یمن شبکه های اجتماعی دوستی های مجازی نیز شکل گرفته ،

زنی که در رختخواب در کنار همسرش است ولی

با گوشی با مردی که همکار یا عضو یک گروه هستند چت می کند

مرد نیز به بهانه های واهى همسر خود  را می پیچاند

تا با خانمى که در یک  گروه.هستند   خوش و بش کند.

درکتاب تذکره الاولیاء، داستان دلچسبی از بایزید بسطامی روایت شده که

می تواند الگوی مناسبی برای 'دوستی های اجتماعی' این روزهای ما باشد!

احمد خضرویه -مرید بلندمرتبه ی بایزید بسطامی-همسری داشت

به نام 'فاطمه' که از نوادر زمانه بوده است.

گفته اندکه فاطمه با بایزیدبسطامی دوستی بسیار نزدیکی داشته و

با ایشان بی مهابا(خودمونی)سخن گفته است.

این مسئله البته صدای شوهررا در می آوردو بافاطمه بحثشان بالامی گیرد.

فاطمه به شوهر می گوید: 'عزیزم، تو محرم طبیعت من می باشی و

بایزید محرم طریقت من'

احمد که می فهمد این دوستی خوشبختانه پاک است و اجتماعی،

آرام می گیرد.

(ناگفته نگذارم که احتمالا فاطمه این تفکیک محرم طبیعت ومحرم طریقت را

از عارفه ی بزرگ، بانو رابعه عدویه آموخته است

که در یک رباعی عربی به خداوند می گوید:

من تو را در دل محرم خود قرار داده ام و

تن خود را به آنکه بخواهد با من بنشیند بخشیده ام) از بحث دور نشوم;

خلاصه دوستی اجتماعی فاطمه و بایزید ادامه داشت

تا اینکه یک روز فاطمه به دستان خود 'حنا' می زند،

بایزید کنجکاوی می کند و می پرسد: 'فاطمه از بهر چه حنا بسته ای؟'

فاطمه پاسخ تکان دهنده ای به استاد می دهد:

'تا این غایت تودست و حنای من ندیده بودی. مرابا تو انبساط بود.

اکنون که چشم تو براین هاافتاد،صحبت مابا تو حرام است'

به تعبیر دیگر، فاطمه همین که می بیند بایزید -

با آن همه وارستگی و پاکدامنی -به اندازه ی پرسشی ساده،

از وادی طریقت به صحرای طبیعت درغلتیده است

و وارد حریم شخصی می شود، روی از او می پوشد

و دیگربااو هم سخن نمی شود!

درست اینجاست که مفهوم عمیق تعهد و پایبندی به زندگی زناشویی،

معناومفهوم پیدامی کند.

اینکه بهراسیم، اگر همسر ما با مردی بیگانه هم کلام شود

کلاهمان را باد خواهد برد،

به گمان من دلهره ای بی مورد و باوری آزاردهنده است.

نه هیچ زنی می تواند شوهر را از همه ی زنان دیگر دور نگه دارد

و نه هیچ مردی می تواند - به تعبیر مهستی گنجوی-

همسر خود را در 'حجره ی دلگیر' زندانی کند.

 حالا که این واقعیت زمانه ی ماست، باید بیاموزیم که 'فاطمه وار'

دوستی های اجتماعی خود را مدیریت کنیم و

نگذاریم کسی به آسانی از 'حنای حریم شخصی مان' چیزی بپرسد

که این دیگر دوستی پاک نخواهد بود.

چنانکه قطب الدین ابوالمظفر المروزی در مناقب الصوفیه می گوید:

'تا مادام که در دوستی، غرض هوا و طلب وصال و طمع نصیب نفس می یابد.

آن دوستی را محبت نشایدگفت بلکه آنرا هوا گویند'

✅ با ارسال این متن به دیگران تلنگری بزنید

در جهت حفظ جامعه ایی سالم 🌹



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


عشق فقط خدا

✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺

#داستانک_معنوی

بخونید دلتون رو ببره

یقین و ایمان این جوان👏👏👏

🍃اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.


گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه .

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم  کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون

مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم،

چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد .

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم

من کار میکردم اما حرص نداشتم و

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم .

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و

بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و

آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه


آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر،


داشت میرفت گفتم:


راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.


با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم


گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم:

 میتونید کاری کنید که نمیرم گفتند: نه


گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...


وبلاگ عشق فقط خدا

www.deniz.blog.ir



🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

#زن_آلوده_و_عابد_بنی_اسرائیل



زنی فاسد و هرزه گرد،

با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد.


با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت.

یکی از آن جوانان به دیگری گفت:


«اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»

زن آلوده چون این سخن را شنید گفت:


«به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»

پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت:


«من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.»


ولی عابد امتناع ورزید.

زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی،


از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»

عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد.


همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و


قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد.


چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد


چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد.

در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که


چه کاری از او سرزده است.


به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و


دست خود را در آتش گذاشت.

زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»

او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد،


حالا دارم او را کیفر می دهم.»

زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد.


در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت:

 «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.»

و وقتی آنها رسیدند

مقداری از دست او را سوخته یافتند!


**********************************


دانلود فایل photo_2017-06-22_14-21-26.jpg


⚡️غلبه بر هوای نفس⚡️

حضرت سلیمان نبی فرمودند:


💥کسی که بر هوای نفس خود غلبه پیدا می‌کند،

از کسی که شهری را به تنهایی فتح می‌کند،

نیرومندتر و قهرمان‌تر است.


📚میزان الحکمة،ج10،ص387



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

حکمت عبادت

روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت:

ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟

که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟

🔸 حضرت موسی (ع) گفت:

یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم.

روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و

ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.

🔹 با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و

در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و

صدا کردنت برای برگشتن به سوی من،

به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.

🔸 می دانی موسی (ع) از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است،

بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر،

خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی

و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

🔹ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد،

بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم

✨ و مَنْ‌ یَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَیِّضْ‌ لَهُ‌ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِینٌ‌ ✨

✨و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او

می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف ۳۶) ✨

📚 الانوار النعمانی


**************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

🌸داستانهای پیامبر اکرم (ص) : شتر دوانی🌸

مسلمانان به مسابقات اســــ🐴ــب دوانی و شتــ🐫ـــردوانی و تیـ🏹ــراندازی و


امثال اینها خیلی علاقه نشان می دادند،😍


زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و مهارت در

آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت کرده است.👌


بعلاوه خود رسول اکرم که رهبر جامعه ی اسلامی بود،

عملا دراین گونه مسابقات شرکت می کرد😊


و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصا جوانان برای یادگرفتن فنون سربازی بود.😉

تا وقتی که این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام

عملا مسلمانان را در این امور تشویق می کردند،

روح شهامت و شجاعت و سربازی در جامعه اسلام محفوظ بود.😌

رسول اکرم گاهی اسب و گاهی شتر سوار می شد و

شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه می داد.👌

رسول اکرم شتــ🐫ـری داشت که به دوندگی معروف بود،
با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود.


کم کم این فکـــ💭ـــر در برخی ساده لوحان پیدا شد که
شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم تعلق دارد از همه جلو می زند.🤔


بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند.

تا آنکه روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و

مدعی شد حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم.😎


اصحاب پیغمبر با اطمیـــ😌ــنان کامل

برای تمــــ👀ــاشای این مسابقه ی جالب،

مخصوصا از آن جهت که رسول اکرم

شخصا متعهد سواری شتــ🐫ـــر خویش شد، ازشهر بیرون دویدند.


رسول اکرم و اعرابی روانه شدند و از نقطه ای که

قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را

به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند.🐫


هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود.😉
اما برخلاف انتظار مردم شتر اعرابی شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت.😐


آن دسته از مسلمانان که درباره ی شتر پیغمبر عقاید خاصی پیدا کرده بودند،
از این پیشامد بسیار ناراحــ😔ــت شدند؛ خیلی خلاف انتظارشان بود.

قیافه هاشان درهم شد.😣


رسول اکرم به آنها فرمود:

«اینکه ناراحتی ندارد،

شتـــ🐫ـر من از همه ی شتران جلو می افتاد،

به خود بالید و مغرور شد،😯

پیش خود گفت من بالا دست ندارم.🙃


اما سنت الهی است

که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود،☺️

و پس از هر فرازی نشیبی برسد،

و هر غروری درهم شکسته شود».🤗

👌به این ترتیب رسول اکرم،

ضمن بیان حکمتی آموزنده،

آنها را به اشتباهشان واقف ساخت.

📚 وسائل ، ج /2ص 472.

منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.

**************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


روزی پیامبر و صحابه و چند تن دیگر دور هم نشسته بودند . . .

پیامبر سوال کرد: کیست که همه روزها را روزه می گیرد؟

سلمان پاسخ داد: من!

پیامبر سوال کرد: کیست که همه شب ها تا به صبح مشغول عبادت است؟

سلمان پاسخ داد: من!

پیامبر سوال کرد: کیست که روزی یک بار قرآن را ختم می کند؟

سلمان پاسخ داد: من!

شخصی از آن میان برآشفت که سلمان دروغ می گویید و این کار ممکن نیست!

پیامبر از آن شخص خواست که حکمت پاسخ های سلمان را از او بپرسد

و اما پاسخ سلمان

سلمان گفت طبق آیه شریفه «مَن جَاءَ بِالحَْسَنَةِ فَلَهُ عَشرُْ أَمْثَالِهَا»


خداوند پاداش هر کار خیر را ده برابر می کند و

من در هر ماه سه روز روزه می گیریم پس طبق این آیه

ثواب ۳۰ روز روزه در هر ماه برای من خواهد بود.


و من هر شب قبل از خواب وضو می گیریم و

طبق حدیث رسول الله (صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم)،

هر کس با وضو بخوابد،

مانند کسی است که تا صبح به نیایش و عبادت خداوند مشغول است


و باز طبق گفته رسول الله،

ثواب خواندن سوره "توحید” یه اندازه خواندن ثلث قرآن است و

هر کس این سوره را سه بار در روز بخواند

مانند کسی است که قرآن را ختم کرده است




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

روزی جبرئیل و میکائیل

با هم مناظره میکردند

جبرئیل گفت : مرا عجب آید که با این

 همه بی حرمتی و جفاکاری خلق رب

 العزه بهشت از بهر چه آفریدند.!؟

میکائیل چون این بشنید گفت :

مرا آن عجب میاید که با آن همه فضل و

 کرم و رحمت که الله بر بندگان است،

 دوزخ از بهر چه آفرید!؟

از حضرت عزت و جناب جبروت ندا آمد :

 از گفتگوی شما آن را دوست تر دارم که

 به من , ظن نیکوتری ببرد

آن کس که رحمت را بر غضب برتری دهد.


*****************************


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.


به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟


پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم.


جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟


پیرمرد گفت:


بله، دروغ نمیگویم،


به کسی بد نگاه نمیکنم،


کسی را مسخره نمیکنم،


با کسی با دشنام سخن نمیگویم،


کسی را آزرده نمیکنم،


چشم به مال کسی ندارم و...


ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.


بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟


یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت:


خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!!


ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در


خدمت خلق خداست و زمین را، آب را،


و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند مبارک باد🌙


*********************************


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



#داستانک_معنوی

روزی امام علی(ع)با جمعی از یاران از کوچه ای عبور می کردند،



پیرزنی را دیدند که  با چرخ نخ ریسی مشغول ریسندگی بود،


 امام(ع)از پیرزن سؤالی پرسیدند:


ای پیرزن! خدای خود را به چه چیزی و چگونه شناختی؟

پیرزن به جای جواب ، دست از چرخه ی چرخ برداشت،


و طولی نکشید چرخ نخ ریسی، پس از چند مرتبه دور زدن از حرکت ایستاد.


پیرزن پس از توقف چرخ گفت:یا علی (ع) چرخ به این کوچکی


برای گردش و چرخیدن احتیاج به شخصی همچون من دارد،


آیا ممکن هست افلاک(جهان) با این عظمت،


بدون مدبری دانا و حکیم و آفریینده ای توانا و عظیم


با نظم معین به حرکت درآید و از گردش باز نایستد؟

امام علی(ع) رو به اصحاب کرد و فرمود:

مانند این پیرزن خدا را بشناسید


*********************************



❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

#داستانک_معنوی

روزی حضرت داوود از یک آبادی میگذشت.

 پیرزنی را دید بر سر قبری زجه زنان. نالان و گریان. پرسید:

 مادر چرا گریه می کنی؟

پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. داوود گفت:

 مگر چند سال عمر کرد؟ پیرزن جواب داد:350 سال!!


 داوود گفت: مادر ناراحت نباش.

 پیرزن گفت: چرا؟ پیامبر فرمود: بعد از ما گروهی بدنیا می آیند که

بیش از صد سال عمر نمیکنند. پیرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسید:

آنها برای خودشان خانه هم میسازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟

حضرت داوود فرمود: بله آنها در این فرصت کم با هم در

خانه سازی و اسباب داخل خانه ها رقابت میکنند.

 پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آنها بودم

تمام صد سال را به عبادت و خوشی و خوشحال کردن دیگران میپرداختم.


🍃برچرخ فلک مناز که کمر شکن است

🍃بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است

🍃مغرور مشو که زندگی چند روز است

🍃در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است


**********************************

❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

گویند در بنی اسرائیل، مردی بود که می گفت


من در همه عمر خدا را نافرمانی کرده ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است،


اما تاکنون زیانی و کیفری ندیده ام.

اگر گناه جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند، پس چرا ما را کیفری و عذابی نمی رسد!؟

در همان روزها، پیامبر قوم بنی اسرائیل نزد آن مرد آمد و گفت خداوند میفرماید

 که ما تو را عذاب های بسیار کرده ایم و تو خود نمی دانی!

آیا تو را از شیرینی عبادت خود محروم نکرده ایم؟

آیا درِ مناجات را بر روی تو نبسته ایم؟

آیا امید به زندگی خوش در آخرت را از تو نگرفته ایم؟

عذابی بزرگ تر و سهمگین تر از این می خواهی؟


منبع: برگرفته از جامی، نفحات الانس، در ذکر حال عبدالله بن خبیق

*******************************

❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی

⚡️پیرمرد روشن دل⚡️

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ


ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .


ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ


ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...


ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، 


برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .


⭕️ پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ


ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتند


ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتند ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم


ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ


🔴 ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند  و پرسیدند  ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ


نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟

⭕️ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ

بلکه ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ


ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ

 ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ

 ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه

 با او باشیم ...

ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ

 ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ...


💐شراب شوق می نوشم

   💐به گرد یار می گردم                                 

            💐سخن مستانه می گویم،                                                        

💐ولی هشیارمی گردم🌺                             

💐گهی خندم،
         
         💐گهی گریم،
                 
                   💐گهی افتم
                      
                              💐گهی خیزم

💐مسیحا در دلم پیدا و

💐من بیمار می گردم...🌹


***********************************



❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

بنده ای یا آزاد؟



#داستانک_معنوی

صدای ساز و آواز بلند بود. هرکس که از نزدیک آن خانه می گذشت،

می توانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟

بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می» بود که پیاپی نوشیده می شد.

کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از

خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد.

در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و

پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت می کرد از آنجا می گذشت،

از آن کنیزک پرسید:«صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ » .
- کنیزک گفت آزاد.
- معلوم است که آزاد است. اگر بنده می بود

پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را می داشت و

این بساط را پهن نمی کرد.ردوبدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد

موجب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند.

هنگامی که به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیر آمدی؟ » .

کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت:

«مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم.

شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد.

مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می کرد)

مثل تیر بر قلبش نشست.

 بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد.

با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت.

دوید تا خود را به صاحب سخن که

امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بود رساند.

به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد،

و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پا نکرد.

او که تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود،

از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و

به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت.

تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت.

تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود،

از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد [1]

[1] . الکنی والالقاب محدث قمی، جلد 2،


******************************


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



داستانک معنوی


مردی با خانواده اش مسافرت دریا کرد، کشتی آنها شکست و

از کسانی که در کشتی بودند، جز زن آن مرد نجات نیافت،

او بر تخته پاره ای از الوار کشتی نشست

تا به یکی از جزیره های آن دریا پناهنده شد،

در آن جزیره مردی راهزن بود که همه پرده های حرمت خدا را دریده بود،

ناگاه دید آن زن بالای سرش ایستاده است،

سر به سوی او بلند کرد و گفت: تو انسانی یا جنی؟

گفت: انسانم، بی آنکه با او سخنی گوید، آماده گناه با او شد،

زن لرزان و پریشان گشت، به او گفت: چرا پریشان گشتی؟

زن گفت: از این می ترسم ـ و با دست اشاره به آسمان کرد ـ

مرد گفت: مگر تا کنون چنین کاری کرده ای؟(گناه)

زن گفت: نه، به عزت خدا سوگند. مرد گفت:

چرا از خدا چنین می ترسی، در صورتی که چنین کاری نکرده ای و

من تو را مجبور می کنم،


به خدا که من به پریشانی و ترس از تو سزاوارترم،

سپس کاری نکرده برخاست و به سوی خانواده اش رفت و


همواره به فکر توبه و بازگشت بود.


روزی در اثنای راه به راهبی برخورد و آفتاب داغ بر سر آنها می تابید،


راهب به جوان گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما آرد که آفتاب ما را نسوزاند،


جوان گفت: من برای خود نزد خدا کار نیکی نمی بینم تا


جرأت کنم و چیزی از او بخواهم.

راهب گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو.

گفت: آری خوب است، راهب دعا می کرد و جوان آمین می گفت.

به زودی ابری بر سر آنها سایه انداخت.


هر دو پاره ای از روز را زیر ابر راه رفتند تا سر دو راهی رسیدند.


جوان از یک راه و راهب از راه دیگر رفت،


و ابر همراه جوان شد. راهب گفت:


تو بهتر از منی. دعا به خاطر تو مستجاب شد نه به خاطر من،


گزارش اعمال خوب خود را به من بگو،

جوان داستان آن زن را بیان کرد. راهب گفت:


چون ترس از خدا تو را گرفت، گناهان گذشته ات آمرزیده شد،


اکنون مواظب باش که در آینده چگونه باشی .




تزکیه نفس و تهذیب اخلاق و حفظ طهارت روح و سلامت نفس و ترک گناه،


برای همگان بایسته و لازم است،


اما برای جوان زیبنده و مایه آراستگی روح و روان است.


ابن عباس از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل کرده که فرمود:


بهترین های امت من، کسانی هستند که چون خداوند آنان را به بلا گرفتار


کند، پاک دامنی ورزند، گفتند: کدام بلا؟ فرمود: عشق!


جوانی که در راستی و امانت داری پای بند به دستورات شرع است،


در واقع نوعی حس قدسی را در خود پدید آورده که زندگی او را در


نهایت آرامش پیش خواهد برد. او با رعایت تقوا خداوند را


ناظر و ناصری توانمند بر رفتار خویش دانسته و در کوران حوادث او را مددکار خویش می داند.


و بی گمان چنین جوانی به نیکوترین صورت با یاری های خداوند مدد خواهد شد.


پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: هر گاه قیامت برپا شود،


خداوند برای گروهی از امّت من، بال هایی قرار می دهد که با آنها،


از قبرها به سوی بهشت پرواز می کنند، در آن گردش نمایند و


هرگونه خواستند، از نعمت ها بهره برند. فرشتگان به آنان می گویند:


آیا حسابرسی را دیدید؟ می گویند: ما حسابرسی ندیدیم. می پرسند:


از صراط، عبور کردید؟ می گویند: ما صراطی ندیدیم.


می پرسند: جهنم را دیدید؟ می گویند: چیزی ندیدیم. آن گاه فرشتگان می گویند:


از امّت چه کسی هستید؟ می گویند: از امّت محمد صلی الله علیه و آله.


فرشتگان می گویند: شما را به خدا سوگند، بگویید رفتارتان در دنیا چه بود؟


می گویند: دو ویژگی در ما بود که خداوند ما را بدین پایه از رحمت خویش رسانید.


می پرسند: آن دو ویژگی چیست؟ می گویند:


هرگاه در خلوت بودیم، شرم داشتیم نافرمانی خدا کنیم و


به اندکی که روزی ما بود خشنود بودیم. فرشتگان می گویند:


این جایگاه سزاوار شماست .


در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است

ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار


خوشا آنان که در جوانی شکستند

که پیری خود شکستگیست


**********************************


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


کانال تلگرام در مورد خدا


کانال تلگرام خدا


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



داستانک معنوی


استاد رضا، فردی خشنود و شاکر بود و در بدترین شرایط

آرامش درون و متانت خود را از دست نمی داد.

روزی باران سیل آسایی به راه افتاد و

خسارات جدی به مردم دهکده وارد کرد.

اما همگان استاد رضا را دیدند که دست به آسمان برده و

خدا را بخاطر همه چیز شکر می کند
و

همین امر باعث حیرت دیگران شد. از او پرسیدند

با این همه مصیبت چه جای شکر گزاری باقی مانده؟

پاسخ داد: باید از خدا شاکر باشیم که

همه روزها شرایط آب و هوا و اقلیمی بدین شکل نیست.

این سیل به ما نعمت داشتن روزهای آرام و بدون بحران را

خاطر نشان می کند.

که ما متوجه ارزش آنها نمی شویم مگر خلاف آن را تجربه کنیم.

داشتن روحیه سپاس و شکرگزاری

یکی از بزرگترین مصادیق مثبت اندیشی و خوش بینی است.


**************************


❤️کانال تلگرامی عشق فقط خدا❤️


صوت و کلیپ معنوی در


https://telegram.me/eshgekhodayi


Image result for ‫بنر تلگرام‬‎
  • مرتضی زمانی