من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
بجز آنچ تو خواهی من چه باشم
بجز آنچ نمایی من چه بینم
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
بجز چیزی که دادی من چه دارم
چه می جویی ز جیب و آستینم
خــــــرابت می شوم
مـــــــــرا همان گونه که میخواهی
از نـو بساز
قربون تمام اسمهای قشنگت برم...
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت: نرو که بن بسته!
گوش نکردم، رفتم
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
إلهی، ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره ای،
و ما همه هیچ کاره ایم و تنها تو کاره ای.
إلهی، خودت آگاهی که دریای دلم را جزر و مدّ است؛
«یا باسط» بسطم ده و «یا قابض» قبضم کن!
إلهی، بسیار کسانی دعوی بندگی کرده اند و دم از ترک دنیا زده اند،
تا دنیا بدیشان روی آوَرْد، جز وی همه را پشت پا زده اند.
إلهی، ناتوانم و در راهم و گردنه های سخت در پیش است
و رهزنهای بسیار در کمین و بارِ گران بر دوش.
إلهی، از روی آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده ام، از انس و جان شرمنده ام،
حتی از روی شیطان شرمنده ام، که همه در کار خود استوارند
و این سست عهد، ناپایدار.
إلهی، عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه باید کرد؟
إلهی، همه گویند خدا کو، حسن گوید جز خدا کو.
إلهی، همه از تو دوا خواهند، و حسن از تو درد خواهد.
إلهی، آن خواهم که هیچ نخواهم.
إلهی، اگر تقسیم شود به من بیش از این که دادی نمی رسد،
إلهی، همه گویند بده، حسن گوید بگیر.
إلهی، همه سرِ آسوده خواهند، و حسن دلِ آسوده.
إلهی، چون در تو می نگرم از آنچه خوانده ام شرم دارم.
إلهی، عقل گوید «الحَذَر الحَذَر!» عشق گوید «العَجَل العَجَل!»
ضعیفِ ظَلوم و جهول کجا، و واحد قهّار کجا.
إلهی، آن که از خوردن و خوابیدن شرم دارد، از دیگر امور چه گوید.
إلهی، اگر چه درویشم، ولی داراتر از من کیست، که تو دارایی منی.
إلهی، در ذاتِ خودم متحیرم تا چه رسد در ذاتِ تو.
إلهی، حسنم کردی، احسنم گردان!
إلهی، دندان دادی، نان دادی، جان دادی، جانان بده!
إلهی، اگر ستّارالعیوب نبودی، ما از رسوایی چه می کردیم؟
إلهی، اثر و صُنع تواَم، چگونه به خود نبالم.
إلهی، کلمات و کلامت که این قدر دل نشین اند، خودت چونی؟
برگزیده ای از مناجات بسیار زیبای
خدایا بعضی از
گله هات آدمو داغون میکنه...
فقط بزرگی مثل تو میتونه یه عمر
به بنده هاش لطف کنه
چه شکرش را به جا بیارند چه نیارند
آخه رحیم بودنم حدی داره
والا...
هنگامی که عشق می ورزید
مگویید:
خدا در دل مــن است
بلکه بگویید :
من در دل خــدا هستم...
کاش گاهی خدا از پشت ابرها میآمد
گوشم رو محکم میگرفت و داد میزد:
آهــای بــگـــیــــر بشـــیــن! اینقدرغر نزن ،
همین که هست بعد یه چشمک میزد
و آروم تو گوشم میگفت:
همـــه چی درست میشـــه!
کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند
طوطی شکایت کرد
و خداوند او را زیبا کرد...
ولی کلاغ به رضای حضرت دوست تن داد
و نتیجه آن شد که طوطی همیشه در قفس ماند
و کلاغ همیشه آزاد و رها گشت
خدا...
ای بزرگ بی همتا
از ما هم خشنود باش...
روزی پادشاهی درویشی رابه زندان انداخت
نیمه شب خواب دید که او بی گناه است
سپس او را آزاد کرد
پادشاه به درویش گفت حاجتی بخواه
درویش گفت :
وقتی خدایی دارم که نیمه شب تو را
بیدار میکند تا مرا ازبند رها کنی
نامردیست که از دیگری حاجت بطلبم...
راستی که
یه روزی باید پرواز کنیم پیش خدا
ما انسانها خــــیلی چیزها رو
توی زندگی امتحان میکنیم
ولی فقط یک بار
برای یک بارهم که شده
امتحان نمیکنیم
ببینیم چقدر بهمون آرامش میده…
مثل دانه های یک تسبیح می چرخم
خدایا ذکر گفتنت کی تمام می شود؟
نکند قرار است تا آخر جهان…
برای خلقت من تو توبه کنی؟
بزرگی ، برای خواندن نماز به مسجد رفت...
مردم ، همگی او را شناختند ؛ پس ، از او درخواست کردند
بعد از نماز ، بر منبر رود و پند گوید.... قبول کرد...
چشم ها همه به سوی او خیره شده بود
آن صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست
سخنش را آغاز کرد با گفتن بسم الله و ستودن خدا و رسول
آن گاه خطاب به نمازگزاران گفت :مردم!
هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست
و نخواهد مرد ، برخیزد! پس از میان جمع کسی برنخاست...
سپس گفت :اکنون هرکدام از شما که خود را آماده مرگ کرده
،برخیزد ! این بار هم کسی بلند نشد
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛
با این حال برای رفتن نیز آماده نیستید...
خدا محبوب من و توست
اندکی تامل کن
خدا محبوب من و توست
آنکس که چشم دارد خواهد دید و آنکه قلب دارد احساس میکند که
خدا آنجا نیست ، همینجاست ...
بعدا نیست ، همین حالاست ...
غریبه نیست ، آشناست ...
گاهی نیست ، همیشگیست ...
دور نیست ، نزدیکست ...
بودنش از آن جهت نیست که تنها امیر تو باشد
آمده است که محبوب تو باشد
خداییش از آن جهت نیست که تو گاهی بگویی (کمکم کن)
آمده است که تو همواره بگویی (محبوب ترینم دوست دارم)
به سـوی او قـدمی برداریـم ...
آتشی که نمى سوزاند " ابراهیم " را
و دریایى که غرق نمی کند " موسى " را
کودکی که مادرش او را به دست موجهاى " نیل " می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ، " نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او " قدمی بردار "
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...
****************************************