عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

راز 99 سکه


داستانک آموزنده


پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ،

از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت:


قربان  همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و

لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
 
پادشاه موضوع را به وزیر گفت .


وزیر هم گفت:قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست

بدان جهت شاد است،

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟

وزیر گفت : قربان  یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ،

و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت

با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و

شروع به شمردن کرد ،

۹۹ سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰  تا نیست،

همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند

تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ،

او از صبح تا شب سخت کار میکرد،

و دیگر خوشحال نبود.

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت :

قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و

اعضای این گرو کسانی هستند که

زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.

و باز هم این جمله زیبا

به آنچه خدا قسمتت کرده راضی باش

تا غنی ترین مردم باشی

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


تار و تیر و تور خداوند


ازمرحوم حاج اسماعیل دولابی

نقل می کنند که می گفت:

خدا یک تار و

یک تور و

یک تیر دارد...


با تار و تور و تیر خود آدم ها را جذب میکند...

تار خدا قرآن است. نغمه های قرآن آسمانی است خیلی ها از این طریق (قرآن)  جذب میشوند...

خیلی ها را باتور جذب خودش میکند

مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و

شب قدر....

تیر خدا ، همان بارهای مشکلات است

غالب آدمها را از این طریق

جذب خودش میکند...

اولیای خداوند برای مشکلات لحظه شماری میکردند.



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود

فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی، او را آزار می داد.

یک روز در محضر امام صادق (علیه السلام) لب به شکایت گشود و

بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد.


گفت فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم؟

فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم.


بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام.


به هر در بازی می روم، به رویم بسته می شود.

در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فروبسته او بگشاید.

امام صادق (علیه السلام) به کنیزکی که آنجا بود فرمود برو آن کیسه اشرفی را که منصور برای ما فرستاده بیاور.
کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد.

آنگاه به مفضل بن قیس فرمود در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو.

گفت مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.

امام فرمود بسیار خب، دعا هم می کنم، اما این نکته را به تو بگویم،


هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن.

اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و


از روزگار شکست یافته ای.

در نظرها کوچک می شوی و شخصیت و احترامت از میان می رود.

منبع.بحارالانوار


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


داستانک معنوی


حضرت عیسی (ع) با جمعی در جایی نشسته بود. مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت.

حضرت عیسی (ع) به اطرافیان خود فرمود: «شما تعجب نمی کنید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست؟».

 ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید. تعجب کردند و


از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسیدند.


حضرت(ع) بعد از احوال پرسی از مرد هیزم شکن فرمود: «هیزمت را باز کن».

وقتی که باز کرد، مار سیاهی را در لای هیزم او دید.حضرت عیسی (ع) فرمود:


«این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟»

 گفت: «نان می خوردم که فقیری از مقابل من گذشت. قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.»

 حضرت عیسی (ع) فرمود: بر اثر همان دستگیری از مستمند، خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و 50 سال دیگر زنده خواهی بود.


منبع: تفسیر نمونه

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را


مناظره امام علی علیه السلام

با علمای یهود

روزی سه تن از علمای یهود با سوالاتی چند به نزد امیرالمومنین علی (ع) آمدند و پرسش هایی را مطرح ساختند و حضرت تنها به این شرط راضی به پاسخ دادن به آن ها گردیدند که اگر آن پاسخ ها را موافق با تورات یافتند هر سه تن یهودی به دین اسلام درآیند و آن ها پذیرفتند

مجدد سوال های خود را این گونه مطرح نمودند:

ای مرد: قفل آسمان ها چیست؟

حضرت فرمودند: همانا قفل آسمان ها شرک به خداوند است و مرد یا زنی که مشرک باشد عمل او به سوی آسمان بالا نمی رود.

پرسیدند: کلید آن ها چیست؟

حضرت فرمودند: گواهی «لا اله الا الله و محمد رسول الله» است.

پرسیدند: کدام قبر با صاحبش راه رفت؟

حضرت فرمودند: آن قبر ماهی ای بود که یونس (عَلیه السَلام) را بلعید و او را در دریاهای هفت گانه گردانید.

پرسیدند: آن کیست که قوم خود را بیم داد و ترسانید، در حالی که نه از جنیان بود و نه از آدمیان؟

حضرت فرمودند: آن مورچه ی سلیمان (عَلیه السَلام) بود که به مأموران گفت: ای گروه مأموران؛ داخل خانه های خود گردید تا توسط سلیمان و لشکریان او پایمال نگردید.

پرسیدند: پنج چیز بر روی زمین راه رفتند در حالی که در رحم خلق نشدند، آنان کدامند؟

حضرت فرمودند:آدم، حوا، ناقه ی صالح (عَلیه السَلام)، گوسفند ابراهیم (عَلیه السَلام) و عصای موسی (عَلیه السَلام).

پرسیدند: صدای حیوانات چه چیزی را بیان می دارد؟

حضرت فرمودند: خروس می گوید: اذکُرُ الله یا غافِلین؛ خدا را یاد کنید ای غافلین؛ اسب می گوید: اللّهُم انصُر عِبادَکَ المُومِنین عَلی عِبادِک الکافِرین؛ خداوندا یاری ده بندگان مومن خود را بر بندگان کافرت؛ وزغ می گوید: سُبحانَ رَبّی المَعبُود المُسَّبحِ فِی لُجَجِ البِحار؛ پاک است پروردگارم و مستحق پرستیدن است و تنزیه می کنند او را در میان دریاها.

پس آن علما که سه نفر بودند، دو نفرشان بلند شدند و شهادتین را بر زبان جاری ساختند و مسلمان گردیدند و عالم سوم آنان ایستاد و گفت: یا علی؛ آنچه از نور اسلام در دل رفیقان من افتاد در دل من نیز افتاده است ولیکن یک مسئله ی دیگر مانده است که چون از آن پرسش نیز جوابم را بگویی بی شک مسلمان می گردم.

حضرت فرمودند: بپرس.

پس آن مرد سوالاتی در باب جزئیات ماجرای اصحاب کهف بدین نحو پرسید؛

تاج پادشاهی که در زمان اصحاب کهف، حکومت می نمود از چه چیزی ساخته شده بود؟

حضرت فرمودند: نام او دقیانوس بود و تاج او از طلای مشبک بود و هفت رکن داشت و بر هر رکنی مروارید سفیدی نصب کرده بودند که در شب های تار مانند چراغ روشنایی می داد.

یهودی پرسید: نام غلامان این پادشاه چه بود؟

حضرت فرمودند: آن سه غلام که در سمت راست می ایستادند «تملیخا»، «مکسلمینا» و «منشلیا» نام داشتند و آنان که در جانب چپ بودند «مرنوس»، «دیرنوس» و «شاذریوس» نامیده شده بودند.

یهودی پرسید: نام سگ اصحاب کهف چه بود و چه نام داشت؟

حضرت فرمودند: رنگش سیاه و سفید بود و نامش «قطمیر» بود.

پس حضرت امیرالمومینین علی (عَلیه السَلام) فرمودند: ای یهودی؛ آیا این پاسخ ها موافق و برابر بود با آنچه در تورات شما آمده است؟

یهودی عرض کرد: به راستی که یک حرف زیاد و کم ننمودی و من شهادت می دهم به وحدانیت  خدا؛ که تو بر حقی،یاعلی



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰

داستانک معنوی


خیلی زیبا و قابل تامل...

♦️در آمستردام امام جماعت مسجدی

هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که

ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و

کارت هایی را که در آن نوشته شده بود

«راهی به سوی بهشت »

در میان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا

بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام

و قبول آن اقدام کنند.



♦️در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود،

پسر لباس های گرمی پوشید تا

سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام!

پدر پرسید: آماده برای چه چیزی؟

پسرگفت: برای اینکه برویم و

این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم.



پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست، امروز ممکن نیست.

♦️پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت:

مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.

پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم‌.

♦️پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارت ها را پخش کنم؟

♦️بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد،

و پسر از او تشکر کرد.



♦️پسر با اینکه فقط ده سالش بود

در آن خیابان ها تنها کسی بود که

در آن هوای سرد در بیرون بود،


او در همه خانه ها را می زد و کارت را به مردم می داد.

بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران

فقط یک کارت باقی مانده بود و

می گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد

ولی کسی را نیافت،


بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و

رفت که کارت را به اهل آن خانواده بدهد.

زنگ آن خانه را به صدا در آورد

ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا در آورد و

چند بار دیگر هم‌ تکرار کرد تا

بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت:

پسرم چه می خواهی در این باران؟

کاری هست که برایت انجام دهم؟


♦️پسر با چشمانی پر امید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت:

ببخشید باعث اذیت شما شدم

فقط می خواستم بگویم که خدا شما را واقعا دوست دارد و

به شما توجه عنایت کرده و من آمده ام

آخرین کارت که مانده را به شما بدهم؛

کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و

غرض از خلق انسان و همه چیز این است که

رضای او بدست آید .... .

♦️سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد.



♦️بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه

وقتی امام خطبه را تمام کرد

پیرزن ایستاد و گفت :

هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و

من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام،

و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و

فکرش را هم نمی کردم که مسلمان شوم،

ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و

من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و

جمعهٔ گذشته در حالی که باران می بارید و

هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم

چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم ...


برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و

آن را در گردن انداختم سپس آن را در گردنم محکم کردم

تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را

مرور‌می کردم‌ و با خود کلنجار می رفتم که

دیگر بپرم و خود را خلاص‌ کنم !!! ..


♦️که ناگهان زنگ به صدا در آمد،

من هم که منتظر کسی نبودم

کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند

ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد

این بار با شدت در را کوبید و

زنگ را هم می زد بار، دیگر گفتم که کیست ؟!!!

♦️به ناچار طناب را از گردنم‌ پایین آوردم و

رفتم تا بدانم کیست که این گونه با اصرار در را می کوبد،

وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که

با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند.

چهره ای که تا بحال آن را ندیده بودم!

و حتی توصیفش برایم مشکل است؛

کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود

بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت:

خانم، آمده ام که به شما بگویم که

خدا شما را دوست دارد و

به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد!

کارتی که روی آن نوشته بود


راهی به سوی بهشت!

پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...

سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز را کنار گذاشتم ...

چون‌ من دیگر به آنها نیاز ندارم و

من پروردگار حقیقی و محبت واقعی را پیدا کرده ام ...

♦️اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود

بنابراین آمدم اینجا تا بگویم:


الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که

در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت!


😍😍😍😍

♦️چشمان نماز گزاران‌ پر از اشک شد و

همه باهم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند ...الله اکبر ...

😭

♦️امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و

پسرش را که در صف اول نماز گزاران بود،

با گریه ای که نمی توانست جلوی آن را بگیرد در آغوش می فشرد ...

نمی توان به چنین پسری افتخار نکرد ...

💥اینجا این سوال مطرح می شود که

ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی


مدتی بود که شخصی


دایم نزد امام کاظم علیه السلام می آمد و


فحش و ناسزا می گفت.


بعضی از نزدیکان حضرت که قضیه را چنین دیدند،


به ایشان عرض کردند:

- اجازه بدهید ما این فاسق را بکشیم!

حضرت اجازه ندادند و از مکان و مزرعه او پرسیدند و


سپس سوار بر مرکبی به مزرعه وی رفتند. آن مرد صدا زد:

- از میان زراعت من نیایید! حاصل مرا پایمال می کنید!

حضرت آمدند نزدیک ایشان پیاده شدند.


با لبخندی در کنارش نشستند و سپس فرمودند:

- چقدر برای زراعت خرج کرده ای؟

گفت:

- صد دینار.

فرمود:

- چقدر امید دخل داری؟

گفت:

- دویست دینار.

فرمود:

- این سیصد دینار را بگیر و مزرعه هم مال خودت باشد.


خداوند آنچه را که امید داری به تو مرحمت می کند.

مرد پول را گرفت و پیشانی حضرت را بوسید.


حضرت تبسم کرده، برگشت.

فردا که امام علیه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود.


وقتی که حضرت را دید گفت:

- الله اعلم حیث یجعل رسالته

خداوند بهتر میداند

چه کسی را پیشوای مردم قرار دهد

اصحاب پرسیدند دیروز چه می گفت،

امروز چه می گوید،

دیروز فحش و ناسزا می گفت،

امروز تعریف و تمجید می کند؟

حضرت به اصحاب فرمودند:

- شما گفتید اجازه بده ما این مرد را بکشیم


و لکن من با مبلغی پول او را اصلاح کردم!

 یکی از راه های اصلاح حال مردم احسان و بخشش است.


***************************************



  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی


روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و


هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛


او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد


تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ،


در آن‌ جا مردی را خواهد دید


که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و


به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.


در آن ‌جا با دیدن مردی ساده،


متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و


پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد


اما کس دیگری را ندید.


بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت :


روز شما به ‌خیر.


مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد:


هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت:


خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد:


هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد:


همیشه خوشحال باشید...

مرد فقیر پاسخ داد:


هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم.


خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی


درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام


زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم.


اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد،


من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.


اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد،


باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم


بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام...


تو برایم خوشبختی آرزو کردی


در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام


زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و


می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند،


آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید می‌پذیرم.


سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی،


خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند...


تو برایم خوشحالی آرزو کردی،


در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام


زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من


، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است ...


اینطور بنده بودنم آرزوست...


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

روزى شخصى به محضر مبارک


حضرت محمّد رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله وارد شد،

 در حالى که حضرت روى حصیرى دراز کشیده بود و

سر مبارک خود را بر بالشى از لیف خرما نهاده بود و

استراحت مى کرد.

همین که پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ،

متوجّه ورود آن شخص گردید،

از جاى خویش بلند شد و نشست و خواست

دستى بر صورت و بدن خود بکشد که آن شخص مشاهده کرد که

حصیر بر بدن مبارک حضرت و نخ ‌هاى لیف بر

صورت نورانیش اءثر گذاشته است .

با خود گفت :

قیصر و کسرى روى پارچه هاى ابریشمى و مخمل مى خوابند و


هنوز به این زندگى تشریفاتى که دارند راضى و قانع نیستند،

ولى شما با این مقام والا و عظیم

بر روى حصیر مى نشینى و بر لیف خرما مى خوابى ؟!

و چون رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، متوجّه افکار آن شخص شد،


او را مخاطب قرار داد و فرمود:

توجّه داشته باش که ما از آن ها بهتر و برتریم .

به خدا قسم ! ما با دنیا و اءشیاء آن رابطه اى نداریم ؛

چون مَثَل ما در این دنیا همانند سواره اى است که

بر درختى سایه دار عبور کند،

سپس جهت استراحت کنار آن درخت فرود آید و

زیر سایه اش بنشیند؛

و چون به مقدار کافى استراحت کرد

آن را رها کند و به دنبال مقصد خویش به راه افتد.👌👏👏

***************************************

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

در بعضی از روایات نقل شده که

پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ

در سفری در بیابان به چادر نشینی برخورد،

چادر نشین حضرت را شناخت، بسیار پذیرایی کرد.

هنگام خداحافظی، رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ به او فرمود:


هرگاه از ما چیزی بخواهی از خدا می‎خواهیم که به تو عنایت کند؛

او در جواب گفت: از خدا بخواه شتری به من بدهد

که موقع حرکت، اثاثیه خود را بر آن بگذارم و

چند گوسفند به من عطا کند که در این صحرا آنها را بچرانم،

و از شیرشان استفاده کنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود.

خداوند هم تقاضای حضرت را برآورد.

در این هنگام رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ

به اصحاب خود رو کرد و فرمود:

 ای کاش این مرد نظر و همتش بلند بود و

مثل عجوزه بنی اسرائیل، خیر دنیا و آخرت را از ما می‎خواست

تا آن را از خدا می‎خواستم، و خدا به او می‎داد،

 اصحاب تقاضای بیان قصه عجوزه بنی اسرائیل را نمودند.


 حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح برای اصحاب شرح دادند.

در این روایت است که

حضرت موسی ع به فرمان خدا

 در جستجوی قبر یوسف پیامبر ع بودند

 و در جریان جستجو پرسید که

چه کسی از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟

 گفتند: پیرزنی آگاهی دارد.

 موسی ـ علیه السلام ـ دستور داد که

 آن پیرزن را که از پیری، فرتوت و نابینا شده بود،

 نزدش آوردند.

 حضرت موسی ـ علیه السلام ـ به او فرمود:

«آیا قبر یوسف را می‎شناسی؟»

پیرزن عرض کرد: آری.

حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمود:

 ما را به آن اطّلاع بده.

او گفت: اطلاع نمی‎دهم مگر آن که چهار حاجتم را بر آوری:

اول: این که پاهایم را درست کنی.

دوم: اینکه از پیری برگردم و جوان شوم.

سوم: آن که چشمم را بینا کنی.

چهارم: آن که مرا با خود به بهشت ببری.


این مطلب بر موسی ـ علیه السلام ـ بزرگ و سنگین آمد.

اینجا بود که مکثی کرد و از زیاده خواهی پیرزن به فکر فرو رفت

 و هم اینجا بود که خداوند فرمود چرا فکر میکنی؟

مگر از تو میخواهد؟


از طرف خدا به موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد،

حوائج او را برآور. حوائج پیر زن برآورده شد.

آن گاه او مکان قبر یوسف ـ علیه السلام ـ را نشان داد

بحار، ج 18، ص 325.



  • مرتضی زمانی
  • ۱
  • ۰


داستانک معنوی


با دوستان، مدارا!

رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که نشسته بودند،

ناگهان لبخندی بر لبانشان نقش بست،

به طوری که دندان هایشان نمایان شد!

از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود:

- دو نفر از امت من می آیند و در پیشگاه خدا قرار می گیرند؛

یکی از آنان می گوید:

خدایا! حق مرا از ایشان بگیر!

 خداوند متعال می فرماید: حق برادرت را بده! عرض می کند:

خدایا! از اعمال نیک من چیزی نمانده

 متاعی دنیوی هم که ندارم.

 آنگاه صاحب حق می گوید:

پروردگارا! حالا که چنین است از گناهان من بر او بار کن!

پس از آن اشک از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر شد و فرمود:

آن روز، روزی است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسی حمل کند.

خداوند به آن کس که حقش را می خواهد می فرماید:

چشمت را برگردان،

به سوی بهشت نگاه کن، چه می بینی؟

آن وقت سرش را بلند می کند،

آنچه را که موجب شگفتی اوست

 از نعمت های خوب می بیند، عرض می کند:

پروردگارا! اینها برای کیست؟

می فرماید:

برای کسی است که بهایش را به من بدهد.

عرض می کند:

چه کسی می تواند بهایش را بپردازد؟

می فرماید:

تو.

می پرسد:

چگونه من می توانم؟

می فرماید:

به گذشت تو از برادرت.

عرض می کند: خدایا از او گذشتم.

بعد از آن، خداوند می فرماید:

دست برادر دینی ات را بگیر و وارد بهشت شوید!👏👏👏👌

آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!

بحارالانوار: ج ۷، ص ۸۹.


وبلاگ عشق فقط خدا

www.deniz.blog.ir

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستانک معنوی

معماهای فقهی

یک سال، هارون الرشید به زیارت خانه خدا رفته بود. هنگام طواف،

دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.

چون هارون خواست طواف نماید،

عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت.

(این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و

با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.)

مأمورین به مرد عرب گفتند:


- کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!

عرب گفت:


- مگر نمی دانید خدا در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و

در قرآن مجید فرموده است: سَواءً الْعاکِفُ فیهِ وَ الْباد(۶۹)


چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که

کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.

آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد.

ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را لمس کرد!

سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند،

باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد.

همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند.

وقتی دستور هارون را شنید گفت:

- من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!

هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.


هارون گفت:

- اجازه می دهی در اینجا بنشینم.


عرب گفت:


- اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است،

ما همه در اینجا یکسانیم.

اگر می خواهی بنشین، چنانچه مایل نیستی برو.

هارون بر زمین نشست، روی به آن عرب کرد و گفت:

چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان می شود؟


عرب گفت:


آری! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی.

(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:

- می خواهم مسأله ای دینی از تو بپرسم،

اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد.

- سؤال تو برای یاد گرفتن است یا می خواهی مرا اذیت کنی؟

- البته منظور، یاد گرفتن است.

- بسیار خوب! ولی باید برخیزی و

مانند شاگردی که می خواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی!

هارون برخاست و در مقابل وی روی زمین نشست.


هارون پرسید:


- بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟


عرب گفت:

- از کدام امر واجب سؤال می کنی؟

از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا

نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و

از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟!


هارون گفت:

- من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی!

عرب گفت:

- دین در دنیا بر پایه عدد و حساب برقرار است و

اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی کرد.

سپس این آیه را خواند:


(وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ (۷۰))


در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد.

هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید،


(زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیر المؤمنین می گفتند)

در حالی که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت:

- آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه،

دستور می دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!

نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد!

مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسید:


- چرا خندیدی؟

- از شما دو نفر خنده ام گرفت،

زیرا نمی دانم کدام یک از شما نادان ترید؛

کسی که تقاضای بخشش کسی را می کند که اجلش رسیده،

یا کسی که عجله برای کشتن می نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟!

هارون گفت:

- بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده!


عرب اظهار داشت:


- اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟


جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است.


اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال می کنی؟


مقصودم دین اسلام است

(که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است.)


منظورم از پنج، نمازهای پنجگانه،

از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و

از سی و چهار چیز، سجده های نمازها و

نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که

در شبانه روز می خوانیم و از صد و پنجاه و سه،

در هفده عدد، تسبیح نماز است.


اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی،

منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است.


و آنچه گفتم از چهل یکی،

هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و

گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.


اینکه پرسیدم: آیا از یک واجب در تمام عمر می پرسی؟

مقصودم زیارت خانه خداست که

در تمام عمر یک بار بر مسلمانان مستطع واجب است و


اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود،

خداوند می فرماید (النَّفْسَ بِالنَّفْس).


چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و

زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و

مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و

یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:


- تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم.

اکنون من نیز از تو سؤال می کنم و تو باید جواب بدهی!

اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و

می توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی،

اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا

بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم.

هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:

-  خنفسأ   به بچه اش دانه می دهد یا شیر؟

( خنفسأ حشره ای است سیاهرنگ که از فضله حیوانات استفاده می کند.)

هارون غضبناک شد و گفت:

- آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟

عرب گفت:

شنیده ام پیامبر فرموده است: عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است.

تو رهبر این مردم هستی،

هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی.

اکنون جواب این پرسش را می دانی یا نه؟

هارون:

- نه! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.

عرب:

- خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده هایی در آن بوجود آورد،

که معده و خون قرمز ندارند،

خوراکشان را از همان خاک قرار داد.

وقتی نوزاد خنفسأ متولد می شود نه او شیر می خورد و نه دانه!

بلکه زندگیش از مواد خاکی تأمین می گردد.

هارون:

- به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤالی نشده ام.


مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد.

چند نفر از اسمش پرسیدند،

فهمیدند که وی امام موسی بن جعفر علیه السلام است.

به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:

به خدا قسم! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!


(چون اولین سال زیارت هارون بود و

حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود،

تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


Image result for ‫همسرداری‬‎


#داستانک_قابل_تامل

#تلنگر


این داستان را همه متاهلین بخونن حتما

در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود


با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛

دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش

واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن

که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه .

پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد

گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم .


پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را

به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد

بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد
مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده

دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد.


دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ،

پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من

دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت


خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت .



بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست

پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند

تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان .

او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن.


آری دونفری که با هم ازدواج میکنند

کامل کامل نیستند ولی می توانند همدیگر را کامل کنند


امیدوارم عزیزانی که ازدواج کردند

در این شلوغی دنیای مجازی از یاد همسر و

همراه واقعی زندگیشون غافل نشن ..

باز هم تکرار میکنم

هیچکس برایت همسرت نمیشود

Image result for ‫همسرداری‬‎

***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

#هشت درس خوب بندگی

روزی شیخی از شاگردش پرسید:

چند وقت است که در ملازمت من هستی؟

شاگرد جواب داد: حدودا سی و سه سال.

شیخ گفت: در این مدت از من چه آموختی؟

شاگرد: هشت مسئله.

شیخ گفت:  مدت زیادی از عمر من با تو گذشت و

فقط هشت چیز از من آموختی‌!؟

شاگرد: ای استاد، نمی خواهم دروغ بگویم و

فقط همین هشت مسئله را آموخته ام.

استاد: پس بگو تا بشنوم.

شاگرد:

اول

به خلق نگریستم دیدم هر کس محبوبی را دوست دارد و

هنگامی که به قبر رفت محبوبش او را ترک نمود.

پس نیکی ها را محبوب خود قرار دادم تا در هنگام ورودم به قبر همراه من باشد.

دوم

به کلام خدا اندیشیدم؛

" وأما من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى/ فإن الجنة هی المأوى":

 و اما کسى که از ایستادن در برابر پروردگارش هراسید و

نفس خود را از هوس باز داشت،


بی گمان بهشت جایگاه اوست. 

نازعات: ۴۰

پس با نفس خویش به پیکار برخاستم تا این که بر طاعت خدا ثابت گشتم.


سوم

به این مردم نگاه کردم و دیدم هر کس شئ گران بهایی همراه خویش دارد و

با جانش از آن محافظت می کند پس قول خداوند را به یاد آوردم :

" ما عندکم ینفذ و ما عند الله باق ".

 نحل: ۹۶


آنچه پیش شماست، تمام می شود و آنچه پیش خداست، پایدار است.

پس هر گاه شیء گران بهایی به دست آودم،

آن را به پیشگاه خدا تقدیم کردم تا خدا حافظ آن باشد.


چهارم


خلق را مشاهده کردم و دیدم هر کس به مال و نسب و

مقامش افتخار می کند. سپس این آیه را خواندم :

" إن أکرمکم عند الله أتقاکم ".

حجرات: ۱۳

در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست.

پس به تقوای خویش افزودم تا این که نزد خدا ارجمند باشم.


پنجم


خلق را دیدم که هر کس طعنه به دیگری می زند و همدیگر را لعن و نفرین می کنند.

و ریشه ی همه ی این ها حسد است سپس قول خداوند را تلاوت کردم:

" نحن قسمنا بینهم معیشتهم فی الحیاة الدنیا ".

زخرف: ۳۲


ما [وسایل] معاش آنان را در زندگى دنیا میانشان تقسیم کرده ایم.

پس حسادت را ترک کردم و از مردم پرهیز کردم و دانستم روزی

و فضل به دست خداست و بدان راضی گشتم.

ششم

خلق را دیدم که با یکدیگر دشمنی دارند و بر همدیگر ظلم روا می دارند و

به جنگ با یکدیگر می پردازند. آن گاه این فرمایش خدا را خواندم :


" إن الشیطان لکم عدو فاتخذوه عدوا ".

فاطر: ۶


همانا شیطان دشمن شماست پس او را دشمن گیرید.
پس دشمنی با مردم را کنار گذاشتم و به دشمنی با شیطان پرداختم

هفتم

۷به مخلوقات نگریستم پس دیدم هر کدام در طلب روزی به هر

دری می زند و گاه دست به مال حرام نیز می زند و

خود را ذلیل نموده است.


و خداوند فرموده :
" وما من دابة فی الأرض إلا على الله رزقها ".

هود: ۶
و هیچ جنبنده اى در زمین نیست مگر [این که] روزی اش بر عهده ی خداست.

پس دانستم من نیز یکی از این جنبنده هایم و

بدانچه که خداوند برای من مقرر کرده است، راضی گشتم.

هشتم

خلق را دیدم که هر کدام بر مخلوقی مانند خودشان توکل می کنند؛

این به مال و دیگری نان و دگران به صحت و مقام.
و باز این قول خداوند را خواندم:

" ومن یتوکل على الله فهو حسبه ".

طلاق: ۳
و هر کس بر خدا توکل کند، او براى وى بس است.

پس توکل بر مخلوقات را کنار گذاشتم و بر توکل به خدا همت گماشتم.


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

باارزش‌ترین گوهر در دنیا چیست؟

روزی فرشته‌ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و

برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش

در مقابل تخت قضاوت احضار شد.


فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد.

خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود:

”من تو را تنبیه نمی‌کنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی.


کاری را به تو محول می‌کنم، به زمین برو و باارزش‌ترین چیز دنیا را برای من بیاور“.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد

به سرعت به سمت زمین رفت.


سال‌ها در روی زمین به دنبال باارزش‌ترین چیز دنیا گشت.


روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که

به سختی زخمی شده بود مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و

حالا در حال مردن بود

فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت بازگشت.


خداوند فرمود: ”به راستی چیزی که تو آورده‌ای باارزش است.

سربازی که زندگی‌اش را برای کشورش می‌دهد،

برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد“.


فرشته به زمین بازگشت و به جست‌وجوی خود ادامه داد.

سالیان دراز در شهرها، جنگل‌ها و دشت‌ها گردش کرد.

سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری را دید که

بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و

آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود.

پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس می‌زد.

در حالی که پرستار نفس‌های آخرش را می‌کشید،

فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.


و به خداوند گفت: ”

خداوندا! مطمئناً آخرین نفس این پرستار فداکار باارزشمندترین چیز در دنیا است.


خدا پاسخ داد: این نفس چیز باارزشی است.

کسی که زندگی‌اش را برای دیگران می‌دهد.

یقیناً از نظر من باارزش است.

ولی برگرد و دوباره بِگرد

فرشته برای جست‌وجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد.


 شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود در جنگل یافت.

مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود.

او می‌خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند، رسید.

نور از پنجره بیرون می‌زد.

مرد شرور از اسب پائین آمد و از پنجره، داخل کلبه را با دقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دید که پسرش را می‌خواباند،

و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد می‌داد، شنید

چیزی درون قلب مرد، ذوب شد.

 دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود.

چشمان مرد پر از اشک شده بود و

همانجا از رفتار و نیت زشت پشیمان شد و توبه کرد.


فرشته قطره‌ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.


خداوند فرمود: ”این قطره اشک باارزش‌ترین گوهر دنیاست

برای اینکه این اشک آدمی است که

توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز می‌کند“.

دورتی. ف. زلیگس / مهدیه قادری


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

#تلنگر

#دوستی_های_مجازی
 
این روزها به یمن شبکه های اجتماعی دوستی های مجازی نیز شکل گرفته ،

زنی که در رختخواب در کنار همسرش است ولی

با گوشی با مردی که همکار یا عضو یک گروه هستند چت می کند

مرد نیز به بهانه های واهى همسر خود  را می پیچاند

تا با خانمى که در یک  گروه.هستند   خوش و بش کند.

درکتاب تذکره الاولیاء، داستان دلچسبی از بایزید بسطامی روایت شده که

می تواند الگوی مناسبی برای 'دوستی های اجتماعی' این روزهای ما باشد!

احمد خضرویه -مرید بلندمرتبه ی بایزید بسطامی-همسری داشت

به نام 'فاطمه' که از نوادر زمانه بوده است.

گفته اندکه فاطمه با بایزیدبسطامی دوستی بسیار نزدیکی داشته و

با ایشان بی مهابا(خودمونی)سخن گفته است.

این مسئله البته صدای شوهررا در می آوردو بافاطمه بحثشان بالامی گیرد.

فاطمه به شوهر می گوید: 'عزیزم، تو محرم طبیعت من می باشی و

بایزید محرم طریقت من'

احمد که می فهمد این دوستی خوشبختانه پاک است و اجتماعی،

آرام می گیرد.

(ناگفته نگذارم که احتمالا فاطمه این تفکیک محرم طبیعت ومحرم طریقت را

از عارفه ی بزرگ، بانو رابعه عدویه آموخته است

که در یک رباعی عربی به خداوند می گوید:

من تو را در دل محرم خود قرار داده ام و

تن خود را به آنکه بخواهد با من بنشیند بخشیده ام) از بحث دور نشوم;

خلاصه دوستی اجتماعی فاطمه و بایزید ادامه داشت

تا اینکه یک روز فاطمه به دستان خود 'حنا' می زند،

بایزید کنجکاوی می کند و می پرسد: 'فاطمه از بهر چه حنا بسته ای؟'

فاطمه پاسخ تکان دهنده ای به استاد می دهد:

'تا این غایت تودست و حنای من ندیده بودی. مرابا تو انبساط بود.

اکنون که چشم تو براین هاافتاد،صحبت مابا تو حرام است'

به تعبیر دیگر، فاطمه همین که می بیند بایزید -

با آن همه وارستگی و پاکدامنی -به اندازه ی پرسشی ساده،

از وادی طریقت به صحرای طبیعت درغلتیده است

و وارد حریم شخصی می شود، روی از او می پوشد

و دیگربااو هم سخن نمی شود!

درست اینجاست که مفهوم عمیق تعهد و پایبندی به زندگی زناشویی،

معناومفهوم پیدامی کند.

اینکه بهراسیم، اگر همسر ما با مردی بیگانه هم کلام شود

کلاهمان را باد خواهد برد،

به گمان من دلهره ای بی مورد و باوری آزاردهنده است.

نه هیچ زنی می تواند شوهر را از همه ی زنان دیگر دور نگه دارد

و نه هیچ مردی می تواند - به تعبیر مهستی گنجوی-

همسر خود را در 'حجره ی دلگیر' زندانی کند.

 حالا که این واقعیت زمانه ی ماست، باید بیاموزیم که 'فاطمه وار'

دوستی های اجتماعی خود را مدیریت کنیم و

نگذاریم کسی به آسانی از 'حنای حریم شخصی مان' چیزی بپرسد

که این دیگر دوستی پاک نخواهد بود.

چنانکه قطب الدین ابوالمظفر المروزی در مناقب الصوفیه می گوید:

'تا مادام که در دوستی، غرض هوا و طلب وصال و طمع نصیب نفس می یابد.

آن دوستی را محبت نشایدگفت بلکه آنرا هوا گویند'

✅ با ارسال این متن به دیگران تلنگری بزنید

در جهت حفظ جامعه ایی سالم 🌹



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


عشق فقط خدا

✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺

#داستانک_معنوی

بخونید دلتون رو ببره

یقین و ایمان این جوان👏👏👏

🍃اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم.


گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه .

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم  کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون

مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم،

چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد .

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم

من کار میکردم اما حرص نداشتم و

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم .

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و

بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و

آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه


آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر،


داشت میرفت گفتم:


راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.


با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم


گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم:

 میتونید کاری کنید که نمیرم گفتند: نه


گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...


وبلاگ عشق فقط خدا

www.deniz.blog.ir



🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺


***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

#زن_آلوده_و_عابد_بنی_اسرائیل



زنی فاسد و هرزه گرد،

با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد.


با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت.

یکی از آن جوانان به دیگری گفت:


«اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»

زن آلوده چون این سخن را شنید گفت:


«به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»

پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت:


«من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.»


ولی عابد امتناع ورزید.

زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی،


از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»

عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد.


همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و


قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد.


چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد


چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد.

در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که


چه کاری از او سرزده است.


به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و


دست خود را در آتش گذاشت.

زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»

او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد،


حالا دارم او را کیفر می دهم.»

زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد.


در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت:

 «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.»

و وقتی آنها رسیدند

مقداری از دست او را سوخته یافتند!


**********************************


دانلود فایل photo_2017-06-22_14-21-26.jpg


⚡️غلبه بر هوای نفس⚡️

حضرت سلیمان نبی فرمودند:


💥کسی که بر هوای نفس خود غلبه پیدا می‌کند،

از کسی که شهری را به تنهایی فتح می‌کند،

نیرومندتر و قهرمان‌تر است.


📚میزان الحکمة،ج10،ص387



***************************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

حکمت عبادت

روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت:

ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟

که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟

🔸 حضرت موسی (ع) گفت:

یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم.

روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و

ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.

🔹 با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و

در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و

صدا کردنت برای برگشتن به سوی من،

به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود.

🔸 می دانی موسی (ع) از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است،

بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر،

خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی

و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

🔹ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد،

بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم

✨ و مَنْ‌ یَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَیِّضْ‌ لَهُ‌ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِینٌ‌ ✨

✨و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او

می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف ۳۶) ✨

📚 الانوار النعمانی


**************************


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


#داستانک_معنوی

🌸داستانهای پیامبر اکرم (ص) : شتر دوانی🌸

مسلمانان به مسابقات اســــ🐴ــب دوانی و شتــ🐫ـــردوانی و تیـ🏹ــراندازی و


امثال اینها خیلی علاقه نشان می دادند،😍


زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و مهارت در

آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت کرده است.👌


بعلاوه خود رسول اکرم که رهبر جامعه ی اسلامی بود،

عملا دراین گونه مسابقات شرکت می کرد😊


و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصا جوانان برای یادگرفتن فنون سربازی بود.😉

تا وقتی که این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام

عملا مسلمانان را در این امور تشویق می کردند،

روح شهامت و شجاعت و سربازی در جامعه اسلام محفوظ بود.😌

رسول اکرم گاهی اسب و گاهی شتر سوار می شد و

شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه می داد.👌

رسول اکرم شتــ🐫ـری داشت که به دوندگی معروف بود،
با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود.


کم کم این فکـــ💭ـــر در برخی ساده لوحان پیدا شد که
شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم تعلق دارد از همه جلو می زند.🤔


بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند.

تا آنکه روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و

مدعی شد حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم.😎


اصحاب پیغمبر با اطمیـــ😌ــنان کامل

برای تمــــ👀ــاشای این مسابقه ی جالب،

مخصوصا از آن جهت که رسول اکرم

شخصا متعهد سواری شتــ🐫ـــر خویش شد، ازشهر بیرون دویدند.


رسول اکرم و اعرابی روانه شدند و از نقطه ای که

قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را

به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند.🐫


هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود.😉
اما برخلاف انتظار مردم شتر اعرابی شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت.😐


آن دسته از مسلمانان که درباره ی شتر پیغمبر عقاید خاصی پیدا کرده بودند،
از این پیشامد بسیار ناراحــ😔ــت شدند؛ خیلی خلاف انتظارشان بود.

قیافه هاشان درهم شد.😣


رسول اکرم به آنها فرمود:

«اینکه ناراحتی ندارد،

شتـــ🐫ـر من از همه ی شتران جلو می افتاد،

به خود بالید و مغرور شد،😯

پیش خود گفت من بالا دست ندارم.🙃


اما سنت الهی است

که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود،☺️

و پس از هر فرازی نشیبی برسد،

و هر غروری درهم شکسته شود».🤗

👌به این ترتیب رسول اکرم،

ضمن بیان حکمتی آموزنده،

آنها را به اشتباهشان واقف ساخت.

📚 وسائل ، ج /2ص 472.

منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.

**************************



  • مرتضی زمانی