عشق فقط خدا

عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

عشق فقط خدا

عاقبت ما کشتی دل را به دریای جنون انداختیم
عاقبت عشق زمینی را به عشق آسمانی باختیم

تا رها گردیم از دلواپسی در آنسوی خط زمان
ما در عرش کبریایی خانه ای از جنس ایمان ساختیم

با تو ام با نی عالم با تو ام ای مهربانم
ای تو خورشید فروزان من شبم شب را بسوزان

کوچکم با قطره بودن راهی ام کن سوی دریا
عاقبت باید رها شد روزی از زندان دنیا

سیر در دنیای معنا بی زمان و بی مکان
وصل در عین جدایی زندگی با جان جان
..زندگی با جان جان

عاشقان در شوق پروازند از این خاکدان
چون که باشد پای یک عشق خدایی در میان...

کانال تلگرام ما
contact
جهت ورود کلیک کنید :)
جست و جو
بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

زندگی شیرین

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

یک نفر پشت سرت هست

آماده است تا که کمی پای تو لغزش گیرد …

و اگر قرار شود که بیفتی به روی زمین ، آنجاست که نگهت خواهد داشت …

همیشه از سایه هم نزدیکتر به تو !

نور هم که قطع شود ، حضورش پر رنگتر خواهد شد !

چه خدای خوبی داریم ....

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


کسی که به نیک گزینى خدا مطمئن باشد،جز آنچه را که خدا برایش گزیده،آرزو نمی کند 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



یک نگاه به نامحرم
می تواند سالها عبادتت را بسوزاند
ویک نگاه نکردن می تواند برتر از سالها عبادت باشد
فقط یک نگاه را بر گردان!
چشمت را ببند!
باخدا معامله کن!
چکهای خدا سر وقت پاس میشود.....


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



کاش دل ها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب میشدند....!!


ای پیامبر به بندگانم بگو،اگر دعای شما نبود پروردگارم هیچ اعتنایی به شما نمی کرد...


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


خطا از من است، می دانم. از من که سالهاست گفته ام "ایاک نعبد"، اما به دیگران هم دلسپرده ام. از من که سالهاست گفته ام " ایاک نستعین" ، اما به دیگران هم تکیه کرده ام. اما رهایم نکن...

بیش از همیشه دلتنگم...

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم...

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


خدای خوبی داریم . . .

آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ،

اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد . . .

و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد . . .

آری خدای خوبی داریم ...

خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد ،

با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛

ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد . . .

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



پروردگارا تو تکراری ترین “حضور” روزگار منی و من عجیب به آغوش تو از آن سوی فاصله ها خو گرفته ام !



.... ..................
مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”

اما باید اینگونه باشد، ” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ”

هیچکس کامل نیست 


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

پرتوی از نور خورشید چند روزی مهمان تاریکخانه قلبم بود. با خودش باران را به این شهر نفرین شده آورد. فانوس در دست آمد و شعله ای بر دیوار دلم آویخت و رفت. و حالا، من هستم و خالقــم و چه زیباست لمس خــدا .


خدایا این دستهای منه

همونی که همیشه بطرفت درازه

و این هم سری که جلوی همه خم شده

ولی افسوس از یکبار طاعتِ با صداقت برای اطاعت

خدایا … این منم … اشرف مخلوقاتت … جانشین تو بر روی زمین …

همونی که وقتی منو آفریدی خودت رو احسن الخالقین نامیدی

خدایا من دارم به خودم می بازم

خدایا دستم رو بگیر

دست کسی رو که

امیدی به طاعت ناچیز و ریایی خودش نداره … 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com


ای خدای من

ای آفریدگار من

ای همه ی هستیم

بر من این نعمت را ارزانی دار که:

بیشتر در پی تسلا دادن باشم تا تسلی یافتن

بیشتر در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن

بیشتر پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن

زیرا در بخشیدن است که می یابیم

و در عفو کردن است که بخشیده می شویم

و در مردن است که حیات جاوید می یابیم

******************************************

عشق فقط خدا




  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه
فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش
رفت.
 
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

 
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد
پرسید:

- بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى
منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:

- ٣٥ سنت

- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

- براى من یک بستنى بیاورید.

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى
را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در
کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 
یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام
دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰



همه چیز پول نیست...
این نیازمند با چند کلمه تونسته یک انرژی فوق العاده مثبتی رو به همه برسونه .
نوشته کمک کن و یا یک لبخند بزن !

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

پسر کوچکی برای مادر بزرگش می پرسد که چگونه همه چیز ایراد دارد و هیچ چیز عالی بنظر نمیرسد.مدرسه ، خانواده،دوستان و ... مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو میپرسد:

کیک دوست داری؟ وپاسخ پسر مثبت است!

-روغن چطور؟

-نه!

-دوتا تخم مرغ؟

-نه مامان جون!

آردچی؟

جوش شیرین چطور؟

نه مادربزرگ حالم از همشون بهم میخوره!

-بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسه اما وقتی باهم مخلوط بشن یه کیک خوشمزه میشه! خدا هم میدونه که وقتی همه سختی هارو به درستی کنار هم قرار بده از نوع صبر انسانها و نوع نگرش و مواجهه انسانها با مشکلات نتیجه زیبا و جالبی بدست میاد...





 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com






  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
حکایت در مورد آهنگری است که پس از گذراندن جوانی پر شر و شورش تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

سالها با علاقه کار کرد ؛به دیگران نیکی کرد،اما با تمام تلاشش در راه خدایی شدن،چیزی درست به نظر نمیرسید،حتی مشکلاتش روز به روز و مدام بیشتر میشد...

یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت سخت زندگیش مطلع شد،گفت واقعا عجیب است!درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی توبه کنی و خداترس شوی زندگیت بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده است....

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...او هم بارها این فکر را کرده بود اما نمیدانست چه بر سر زندگیش آمده است اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذاردو شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت..این پاسخ آهنگر بود...

در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم،میدانی چطور این کار را انجام میدهم؟؟

اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا داغ شود،بعد با بی رحمی تمام سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که من میخواهم،بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،در این لحظه تمام کارگاه را بخار آب میگیرد،

فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد،باید این کار را آنقدر انجام دهم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم،یکبار کافی نیست،آهنگر مدتی سکوت کرد،،،

گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتوامد تاب این تغییر را بیاورد حرارت و ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد،میدانم از این فولاد هرگز شمشیری مناسب در نخواهد آمد،،،باز مکث کرد و ادامه داد،،

میدانم که خدادارد مرا در آتش رنج امتحان میکند...ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده را پذیرفته ام گاهی به شدت احساس سرما میکنم،،، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد،،،،اما تنها چیزی که میخواهم این است...

خدای من از کارت دست نکش،،،،تا شکلی را که تو میخواهی بگیرم،،،با هر روشی که می پسندی،،،ادامه بده،،،تا هر مدت که لازم است،،،ادامه بده،،،اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...

عشق فقط خدا...


http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSbqRIf-idshz9cq8CtvDxkfJxRCajySQQZcjiZFK3qYnWG9tFlSg

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

میگویند روزی ملا به همسرش گفت برایم شیرینی درست کن که تعریف آن را از ثروتمندان زیاد شنیده ام..

همسرش میگوید:آرد گندم نداریم..

ملا میگوید:آرد جو استفاده کن!

همسرش میگوید:شیر هم نداریم..

ملا میگوید:به جایش آب بریز!!

همسر ملا میگوید:شکر نداریم..

ملا میگوید:شکر نمیخواهد!!!

همسر ملا دست به کار میشود و به اصطلاح با آرد جو و آب شیرینی میپزد!

ملا بعد از خوردن قیافه اش در هم میرود ومی گوید:

چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها!!!

حالا ببینید حکایت بسیاری از ما وقتی میخواهیم به موفقیت برسیم..

به ما میگویند کینه ها را از دلت بیرون بریز که نزدیکترین راه خوشبختی رها شدن است..

میگوییم:یکی از دلائلی که میخواهم موفق باشم کم کردن روی بعضی هاست!! این یکی را بیخیال!!!..

به ما میگویند:هرچه را در زندگیت لازم نداری از زندگیت خارج کن تا روح طراوت وسعادت در زندگیت جریان یابد.

پاسخ میدهیم وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه میکنم !!

میگویند ورزش کن که برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری میگوییم: هنگامی که موفق شدم و پول کافی بدست آوردم  بهترین امکانات ورزشی رو تهیه میکنم!!!!

آنوقت همانگونه که ملا به نان شیرینی نگاه میکرد ما هم به نانی که برای موفقیت خود درست کردیم نگاه میکنیم و میگوییم:

چه دل خوشی دارن بعضیا!!!!


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

سفره خالی

یاد دارم در غروبی سرد سرد ...

میگذشت از کوچه ما دوره گرد ..

 داد میزد کهنه قالی میخرم ...

دست دوم جنس عالی میخرم...

کاسه و ظرف سفالی میخرم....

گر نداری کوزه خالی میخرم...

اشک در چشمان بابا حلقه بست ...عاقبت آهی کشید بغضش شکست...

.اول ماه است و نان در سفره نیست...

ای خدا شکرت..ولی این زندگیست؟؟؟

بوی نان تازه هوشش برده بود...

اتفاقا مادرم هم روزه بود...

خواهرم بی روسری بیرون دوید...گفت آقا سفره خالی میخرید؟؟؟؟....

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

پیرمرد روستا زاده ای بود که یک اسب و یک پسر داشت...

روزی اسب پیرمرد فرار کرد..همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند:عجب شانس بدی داری که اسبت فرار کرد..پیرمرد جواب داداز کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی من؟همسایه ها با تعجب جواب دادند:معلومه که این از بدشانسیه...

هنوز یک هفته از این ماجرا گذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت..همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند و گفتند عجب اقبال بلندی داری که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت پیرمرد پاسخ داد از کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟

...فردای آن روز اسب های وحشی پسر پیرمرد را زیر گرفتند و پایش را شکستند...همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی من؟...وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند خوب معلومه این از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن...

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند..پسر پیرمرد بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد...همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند و باز گفتند عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد وپیرمرد  باز گفت از کجا میدانید که...؟

.

.


....شانس نام مستعار خداست آنجا که نمیخواهد امضایش پای داده هایش باشد... 


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰

داستان در مورد یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی و تمرین در مورد یک قله سخت ماجرا جویی خود را آغاز کرد... ولی از آنجا که افتخار صعود رافقط برای خودش میخواست تصمیم گرفت شبانه و تنها از کوه بالا برود...

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دیدابرها روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد...

در حال سقوط لکه های سیاهی را مقابل چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن توسط قوه جاذبه او را در خود فرو برد...در آن لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب و بد زندگی یادش آمد اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد طناب به دور بدنش محکم شد!! بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود...در این لحظه برایش چاره ای نماند بعد از مدتها به یاد خدا افتاد ...فریاد کشید...

خدایا کمکم کن ...

ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده میشد جواب داد از من چه میخواهی ...؟

خدایا نجاتم بده..

واقعا باور داری من میتوانم نجاتت بدهم؟؟

البته که باور دارم

اگر یقین داری طناب ی را که دور کمرت بسته شده را باز کن ...یک لحظه سکوت...

ومرد تصمیم گرفت با تمام قوا به طناب بچسبد...

گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند...

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم به طناب چسبیده بود!!!

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!!!


خدا در سخت ترین و حساس ترین لحظات با ماست...بدون اینکه فریاد بزنیم...
.
.
کمک.
..

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰


پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند.

افکارنیوز: زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.

پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
خانم حمیدی ، برای دیدنِ پسرش به محلِ تحصیل اون یعنی لندن رفت ! اونجا بود که متوجه شد یه دخترِ انگلیسی با پسرش هم اتاقیه ! مثلِ همه ی مامانای مسئولِ ایرانی کلی مشکوک شد ، اما

مسعود گفت : من میدونم چه فکری میکنی مامان ! ولی ویکی فقط هم اتاقیه منه ! یه هفته بعد از برگشتن مامانِ مسعود ، ویکی به مسعود گفت : از وقتی مامانت رفته قندونِ نقره ی من گم شده !

یعنی مامانت اونو برداشته ؟ مسعود گفت : غیرممکنه ولی بهش ایمیل میزنم ! تو ایمیل خودش نوشت : مامان عزیزم ! من نمیگم شما قندونو از خونه ی من برداشتی ، و درضمن نمیگم که

برنداشتی ! اما واقعیت اینه که از وقتی شما رفتی تهران قندون گم شده ! با عشق … مسعود ! روز بعد ایمیل مادرِ مسعود : پسر عزیزم! من نمیگم تو با ویکی رابطه داری، و در ضمن نمیگم که

 رابطه نداری ! اما واقعیت اینه که اگه اون حداقل یه شب تو تختخوابِ خودش میخوابید ، حتما تا حالا قندونو پیدا کرده بود ! با عشق … مامان

  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,


به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,


خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,


دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,


دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,


همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,


من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,


ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,


یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.


  • مرتضی زمانی
  • ۰
  • ۰




داستان ویژگی های کسانی که از محنت دیگران محزون اند...



وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم...

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند...

به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند...

شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد...

دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها...

و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند....

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد:

لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد... .

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت...

بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند .

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید...



ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد...

و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود،

همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا....

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد......


بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم...

و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم... .



بیاییم ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم...

  • مرتضی زمانی