دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم، آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را، شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من
به قرآن، آیه رحمت فراوان است، ای انسان
بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی، مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من...
************************
موضوع انشاء : ماه محرم
بنام خدا
ماه محرم خیلی خوب است ،
ما ماه محرم را دوست داریم
،
در ماه محرم بعضی ها متحول میشوند ؛
مثلاً پوستر فروش محله ما عکسهای هنرپیشه ها و خواننده ها را از
بساطش جمع میکند ،چون معتقد است فروش آنها در این ماه گناه
دارد و پوسترهای متناسب با این ماه را در بساطش پهن می کند و
میگوید ؛ فروش این عکسها در این ماه هم ثواب دارد و هم سود بیشتر
.
یکی شب ها در تکیه لخت میشود و میانداری میکند
،
ولی روزها مردم را لخت و از آنها زورگیری میکند .!!
یکی تا پایان اربعین تمام پاساژشش را سیاه میکند
،
و تا آخر سال هم مشتری هایش را !!
صاحب یکی از نمایشگاهای ماشین ، یکماه تکیه راه می اندازد
و خودش در روز تاسوعا سر مردم گل میمالد
..!
و یازده ماه هم سرشان شیره !!
صاحب یک شرکت تولید لبنیات
،
سی شب شیر صلواتی به خلق خدا میدهد
،
و سیصد و سی و پنج روز هم با اضافه کردن آب،شیرشان را میدوشد!!
بعضی از مداحان هیئت هم بعد از ماه محرم یک خانه جدید میخرند
و در کنار خانواده خود به خوبی و خوشی زندگی میکنند !!!!
عده ای هم پاتوقشان را از جلو مدارس دخترانه به دستههای عزاداری انتقال
میدهند و برایشان اسفند دود میکنند
!!
پس نتیجه میگیریم ماه محرم خـــــیلی خوب است …….
ایکاش میدانستیم . . . . .
ماه محرم ماه دگرگونیهای مثبت وزنده نگه داشتن اهداف قیام امام حسین و تغییره نه
ماه تزویر و ریا و رسیدن به اهداف تجاری
خداوندا: من این بنده ی ضعیف,از الان تا هروقت دیگری خودم را به تو می سپارم... قادری و مطلق... بنده نوازی و کامل... و ای خدا می دانی و می دانم که سخت است اعتراف... ولی من امروز در این ساعت و در این لحظه لباس منیت را از تن بیرون می کشم و بی رنگی می پوشم. عرق شرم می ریزم و ضربان قلبم را با نوسان دلم یکی می کنم. رو به قبله ات می نشینم و سر به سجاده ات می نهم و اشک از چشمانم جاری می کنم و کوچک می شوم در بزرگی تو. قطره می شوم در دریای بی کران تو... ذوب می شوم,محو می شوم,خارتر از خار درخت می شوم. نیست می شوم از هست تو و در پیشگاهت خدایا حاضر می شوم با همه ی حضور دلم... به واسطه ی رحمت و بزرگیت از من بگذر و رحم کن به حال ناتوانم. من بندگی تو نکردم در حالی که از نفسم فرمان بردم و رضا گفتم و راضی نشدم به رضایت ... مستوجب قهر تو هستم ولی باز جز در خانه ی تو پناه دیگری ندارم و بر من ببخش این زبان ضعیفم را که با این قلم صدا می گیرد. نشانه هایت را برایم متجلی کن که بفهمم از الان تا ابدیت که من فقط بنده ام و قاضی تویی و صلاحم در توست هرچه که بخواهی. و اعتراف میکنم در محضرت که غافل بودم از هر آنچه در کتابت
خواندی و من نیز فقط خواندم.نه با چشم دل بلکه با چشم به ظاهر فریبنده که
شرمم باد و ننگم باد که هر لحظه خود را فریفتم و دم نزدم و خدا مرگم بدهد
اگر باز هم اعترافم به گناه خواسته ی زبانم باشد نه گفته ی دلم. خدایم همیشه بودی و من ندیدمت.پس چشم بینا عطایم کن . این کوری دل را از من بگیر و به دیدگانم ببخش. طوری که دیگر تو را ببینم و بنده هایت را نه... و شرح صدری ببخشم که دیگر حتی غم فراق تنگش نکند و مشکلات و سختی های کوچک زمینش نزند و در هر حال خود را در تو ببیند. پس از حالا محرمم کن از همه ی بدی ها و سیاهی ها و پلیدی ها. می خواهم اینگونه بشناسم خود را... در تو...
ما خوبی او به خلق گوییـم تا هر دو دروغ گفته باشیـم !
خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟
با شیطان هم داستان شدم, تا در برابر هیچ آدمی, سر تسلیم فرود نیاورم.
هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛
هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
· چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه
اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد
چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد
اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم
هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم
اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت
می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه !
اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!
اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
اما سخنان قران رو به سختی باور می کنیم!
اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن
یا نگفتن اون فکر می کنیم!
· دارید می خندید ؟
· دارید فکر می کنید؟
این خیلی خوبه که دارید میخندید یا فکر میکنید، چون
معنیش اینه که هنوز دارید این متنو میخونید.
· این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند
سپاسگزار باشید که او خدای دوست داشتنی ست.
· آیا این خنده دار نیست که وقتی می خواهید این حرفا
را به بقیه بزنید خیلی ها را از لیست خود پاک می کنید؟
به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.
· این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره
با سنگ هر گناه پرم را شکسته ام
آه ای خaدا ، خودم کمرم را شکسته ام
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پلهای امن پشت سرم را شکسته ام
من دانه دانه اشک خودم را فروختم
نرخ طلایی گهرم را شکسته ام
دیگر مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته ام
دنیا شکست خورده تر از من ندیده است
حالا به سنگ خورده ، سرم را شکسته ام
آرام کن مرا و در آغوش خود بگیر
حالا که بغض شعله ورم را شکسته ام
راهم بده به باغهای شجرهای طیبه
من توبه کرده ام ، تبرم را شکسته ام
حالا ببین که به غیر از گدا شدن
در پیشگاه تو هنرم را شکسته ام
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بـیـا کــز اول شــب در صبــح بـاز بـاشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجــا رود کبــوتر کــه اسیـر بــاز باشد
ز محبتت نخواهم که نظـر کنـم بـه رویت
که محـب صـادق آنـسـت کـه پاکبــاز باشد
به کرشــمه عنــایت نگــهی به سوی ما کن
که دعـای دردمنـــدان ز ســـر نیــــاز بـاشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کـدام دوســت گویم کــه محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنــم نمیگــذاری کـه مــرا نمــاز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنـا و حمــد گوییـم و جفـا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعــدی
که شب وصـال کوتاه و سخـن دراز باشد
قدمی کـه بـرگرفتی به وفـا و عـهد یاران
اگــر از بـلا بتـرسـی قـدم مجــاز باشد
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
و حقیقتها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
"چه در دنیا و چه در اخرت بهشت رضایت خداست "
گاهی خدا درب ها را میبندد و پنجره ها رو قفل میکند..
زیباست بدانی ..شاید طوفانی در راه است!
راستی چند بار تا حالا همه مون حس کردیم خدا اینطوری کمکمون کرده
99درصدازنگرانی های مااتفاق نمی افتد.
.
.
.
.
.
چون خداهست.......
داشتم نماز ظهر میخوندم داشتم میخوندم که صدای رسیدن یه اس به گوشیم رسید
صداشو شنیدم تموم شد پریدم سراغ گوشی
شب شد داشتم اس میفرستادم اذان دادند صداشو نشنیدم!!!
اینه ایمانم که وقت نیاز منتش رو به خدا دارم!!!!
خدایا!نمی دانی چه لذتی دارد که گاه خدایی داشته باشی
به وسعت دستانی که هیچگاه از سوی آسمان خالی باز نمی گردند....
باور کردم تنهایی را...
چقدر دلم کسی را نمی خواهد امشب...
امشب آرامم.... و این آرامش را مدیون همان انتظارم که دیگر از هیچکس ندارم...
همین بس که تو را دارم....
عشق فقط خدا...
خداوند عشق است عشقی که بعد از نفوذ به درون ما ؛
نرم می کند ، ناب می کند ، تازه می کند ، بازسازی می کند،
و درون آدمی را دگرگون می کند.
مردی بر سر مزار پدرش رو به اسمان فریاد میزد:اخه خدا چرا من؟؟؟؟
پیرمردی دست روی شانه اش گذاشت و گفت: از خدا همون قدر گله کن که وقتی فرزندت به دنیا اومد ازش تشکر کردی....!!!
خودرا ارزان نفروشیم ، درفروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند
قیمت = خدا !
خداوندا...
اراده ام را به زمان کودکی بازگردان.
همان زمان که برای یکبار ایستادن هزار بار می افتادم اما ناامید نمی شدم...
سلامتیه خدا
هرموقع دلم واسش تنگ شه خودشونمیگیره!
قهرنمیکنه!
بحرفام گوش میده!
اذیتم نمیکنه!
بهونه نمیگیره!
وازهمه مهمتر
ترس از دست دادنشم ندارم!
نگران فرداهایمان نباشیم ...
ما اولین بار است که بندگی میکنیم
ولی اون قرن هاست که خدایی میکند...
اعتماد کنیم به خدایی او...
و همواره یادمان باشد که
خدای دیروز و امروز فردا هم هست...
بترسید از گناه کردن در حضور شاهد…
آن هم شاهدی که فردا خودش قاضی ست!!
خدایا! اگر جان عاشق در ایمان "ضرب " شود با وجودی شیدایی "مساوی" خواهد شد.
o God!If the life of the lover heart is merged with faith it will equal the existence of the mania.
از کتاب خدایا نامه از دکتر عبدالکریم شاحیدر.
خداونـــدا...
دیـــگر نمــی گویمــ " تنــهامــ "
بلکــه میگــویمـ " بــا خــدا خلــوت کــردمــ "
خلــوت مـــن و خــدا
ورود هـر مـوجودی """ مــمـنــوع ""
من دلم
تورامیخواهد
تویی که با
ابرهای سیاه آسمان دلم
با باران
چشمانم
می
آیی
می آیی ابرهارا
با دستان نوازشگرت کنارمیزنی
اشک چشمانم را
پاک می کنی
وچون شعله ی
خورشید درقلبم نور و روشنی را می افروزی
من دلم
تورامیخواهد
تویی که ندارمت
اما آرزویم شده ای...
خدایا دلتنگم....
در هر نفس کشیدن،امتحانی است.ببین با انگیزه رحمانی آغاز می شود
یا با انگیزه شیطانی آمیخته می گردد.
(شیخ رجبعلی خیاط)
نیازمند واقعی دستش را به طرف دیگران دراز نمیکند
خداوند در قرآن فرموده است آنها را میشود از ظاهرشان شناخت
بٌــــعُضٌی وُقٌتٌــــا وُاقٌـــــــــــــــــــــــعُﺂ نُمُیـכوُنُی
چٌـــــــــرٌُا ـכارٌُی گٌرٌُیهُ مُیکُنُـــــــی . . .
نُمُــــــــیـכوُنُی چٌرٌُا ـכلٌـتٌ گٌـــرٌُفٌتٌهُ . . .
نُمُیـכوُنُــــــی چٌــــــیکُارٌُ کُنُی . . .
ازٌ هُمُــــــهُ بٌـכتٌ مُیاـכ . . .
ـכوُسٌ ـכارٌُی ـכاـכ بٌزٌنُــــــی . . .
کُمُکُ بٌخٌــــــــوُای . . .
تٌوُ اوُنُ لٌـــحٌظٌاتٌ فٌقٌطٌ مُیتٌوُنُی بٌگٌی . . .
خٌـכایـــــا خٌوُـכتٌ ـכرٌُسٌتٌـشُ کُنُ . .
دلم کمی خدا می خواهد…
کمی سکوت…
کمی آخرت…
دلم دل بریدن می خواهد…
کمی اشک …
کمی بهت…
کمی آغوش آسمانی…
دلم یک کوچه می خواهد بی بن بست!! و یک خدا!!
تا کمی با هم قدم بزنیم ..
فقط همین!
روزگارم این است :
دلخوشم با غزلی
تکه نانی ، آبی
جمله ی کوتاهی
یا به شعر نابی
و اگر باز بپرسی گویم :
دلخوشم با نفسی
حبه قندی ، چائی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه ی دنیایی ...
گاهی که میرسم به تَهِ تَه ِخط گرفتاریهام
همونجا که حرفی نمی مونه جز شکایت کردن
چشمامـو میبندم و به بعضی آدمـهـای دیگر فکــر میکنم ...
به آدماے گرفـــتار تر، مـــریض تر، تنـــهاتر ...
خدایا شکــــرت ...
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفریم .............
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن وبخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ولی من صدای دعای تورا
نشنیدم! بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش
صدای شکستن گردوها را شنیده است!!
همیشه یادت باشه که :
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد . . .
شیطان برای پدر و مادرمان (آدم و حوا) سوگند خورد که خیر خواه آنان
هست ،دیدی با آنها چه کرد !!؟؟؟
حال که به گمراه کردن ما قسم خورده ، معلوم است چه خواهد کرد!!!
پنج معجزه گریه و اشک ریختن از ترس خداوند
امام جعفر صادق علیهالسلام فرمودند: هر چیزى پیمانه و وزنى دارد
مگر اشکها؛ زیرا قطرهاى اشک دریاهایى از آتش را فرو مىنشاند.
و هرگاه چشم در اشک خود غرق شود، گَرد هیچ فقر و ذلّتى بر چهره
آن ننشیند. و هرگاه اشکها سرازیر شود خداوند آن چهره را بر آتش حرام
گرداند. و اگر گریندهاى در میان امتى بگرید همه آن امّت مشمول رحمت
مىشوند.
«بحارالأنوار، جلد ۹۳، صفحه ۳۳۱»
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را درآب
آب در حوض نبود
تواگر درتبش باغ خدا را دیدی
همتی کن وبگو ماهیها
حوضشان بی آب است
باد میرفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا میرفتم
ﺍﺯ شیخی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ، چه به ﺪست ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻫﻴــﭻ ...! ﺍما، ﺑﻌﻀﯽ چیزﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ؛
ﺧﺸﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ
ﻭ ﻣﺮﮒ ...
┘◄ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑـه ﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻟماﻥ ﺧﻮﺏ می ﺸﻮﺩ؛
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍدن ها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺳﻮﺩﻩ و راحت مان می کند ...
خدایا بگیر از من هر آنچه میگیرد تو را از من
الهی! در دلِ دوستانِ تو، نور عنایت پیداست و جان ها در آرزوی
وصال توحیران و شیداست. چون تو مولا که راست؟
و چون تو دوست کجاست؟
به خاطر ” هیچ کس “
دست از ” ارزشهایت ” نکش؛
چون … زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛
تو می مانی و یک ” منِ ” بی ارزش . . .
خدایا........
با تو می گویم حرفهایم را... دلتنگیهای وجودم را... و آشفتگیهای درونم را....
خدایا........
قلب مترسک تنها را دریاب... می دانم همین نزدیکیهای تو! و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم!
که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود!
خدایا.......
از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی... جز درماندگی... از خویش هیچ نیاموخته ام مگر ندانستن... مگر نادانی!
خدایا.......
صدایت می کنم! جواب از این بی دل آشفته حال دریغ مکن ور نه گم می شوم در سیاهی و دو رنگی روزگار... گم می شوم و راه پیدا نمی کنم در این سکوت بی نام نیمه شب!
خدایا.......
می خواهم در این نسیم سحرگاه تو را باز شناسم از سیاهی!
دلتنگم ... تنهایم ... دردمندم... و نیازمندم به درگاهت... دستم را رها مکن که اگر تو راه به من نشان ندهی چگونه در این ظلمت به خانه باز گردم!
خدایا.......
جهان و هر چه در آن است نشانی تو و آوارگی نشانه من... کوه و جنگل و دریا نشان از عظمت تو و اشک و آه و حسرت نشانی من!
خدایا.......
تو کریمی و بخشنده... تو یگانه ای و بی نیاز ... تو رئوفی و بزرگ... تو پشت و پناه و تکیه گاه دردمندانی... و من حقیر و سرگشته و حیران !
خدایا.......
این بنده خاطی و بیچاره را ببخش و از درگهت نا امید مگردان... اگر چه در وقت دلتنگی و دردمندی دست نیاز به درگاهت دراز می کنم و در هنگام حلاوت و سر خوشی از تو دورم!
خدایا.......
غمگینم و آزرده ... دلگیرم و تنها... بی پشت و پناهم و سر گردان... دلشکسته ام و به هر که و هر چیز رو کردم جز زخم عایدم نگشت! پس قلب شکسته ام را دریاب و مرا از غم و غصه های دنیوی برهان!
خدایا......
نگاه گرمت را از من مگیر که محتاج گرمای بی رنگ و ریایم... و این سرما که بر وجودم رخنه کرده از قلب فرتوتم بزدا که تنها بی نیاز یکتا تویی و بس!
خدایا.......
قطره های اشک پنهانم را فقط تو می بینی و همزاد غم بودن ذهنم را تنها تو می دانی و آنچه گذشته ام را با غم و امروزم را با درد می سازد تو می فهمی!
خدایا.......
مرا از هر بنده بی نیاز گردان و بر من رحم کن بر من که نا توانم بر من که محتاج صبوریم صبری عطا کن و قلبی روشن و بی کینه!
باشد که هیچ جز عشق و محبت درون سینه نداشته باشم!
و.......
دلم عجیب گرفته است
کجاست پنجه شیرینت ای نوازشگر
که تار های دلم را به زخمه ای بنوازد.........؟؟؟
پسر کوچکی برای مادر بزرگش می پرسد که چگونه همه چیز ایراد دارد و هیچ چیز عالی بنظر نمیرسد.مدرسه ، خانواده،دوستان و ... مادربزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو میپرسد:
کیک دوست داری؟ وپاسخ پسر مثبت است!
-روغن چطور؟
-نه!
-دوتا تخم مرغ؟
-نه مامان جون!
آردچی؟
جوش شیرین چطور؟
نه مادربزرگ حالم از همشون بهم میخوره!
-بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسه اما وقتی باهم مخلوط بشن یه کیک خوشمزه میشه! خدا هم میدونه که وقتی همه سختی هارو به درستی کنار هم قرار بده از نوع صبر انسانها و نوع نگرش و مواجهه انسانها با مشکلات نتیجه زیبا و جالبی بدست میاد...سالها با علاقه کار کرد ؛به دیگران نیکی کرد،اما با تمام تلاشش در راه خدایی شدن،چیزی درست به نظر نمیرسید،حتی مشکلاتش روز به روز و مدام بیشتر میشد...
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت سخت زندگیش مطلع شد،گفت واقعا عجیب است!درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی توبه کنی و خداترس شوی زندگیت بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده است....
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...او هم بارها این فکر را کرده بود اما نمیدانست چه بر سر زندگیش آمده است اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذاردو شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت..این پاسخ آهنگر بود...
در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم،میدانی چطور این کار را انجام میدهم؟؟
اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا داغ شود،بعد با بی رحمی تمام سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که من میخواهم،بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،در این لحظه تمام کارگاه را بخار آب میگیرد،
فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد،باید این کار را آنقدر انجام دهم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم،یکبار کافی نیست،آهنگر مدتی سکوت کرد،،،
گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتوامد تاب این تغییر را بیاورد حرارت و ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد،میدانم از این فولاد هرگز شمشیری مناسب در نخواهد آمد،،،باز مکث کرد و ادامه داد،،
میدانم که خدادارد مرا در آتش رنج امتحان میکند...ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده را پذیرفته ام گاهی به شدت احساس سرما میکنم،،، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد،،،،اما تنها چیزی که میخواهم این است...
خدای من از کارت دست نکش،،،،تا شکلی را که تو میخواهی بگیرم،،،با هر روشی که می پسندی،،،ادامه بده،،،تا هر مدت که لازم است،،،ادامه بده،،،اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...
عشق فقط خدا...
خاک هر شب دعا کرد...
از ته دل خدا را صدا کرد....
یک شب بالا خره دعایش اثر کرد...یک فرشته تمام عالم را صدا کرد...
و خدا قدری خاک برداشت ...آسمان را در آن کاشت...خاک را توی دستان خود ورز داد....روح خود را به او قرض داد...تمام عالم را به سجده اش خواند...
خاک توی دستان خدا نور شد....نور....ومعنی عشق شد...
راستی من همان خاک هستم...پس چرا گاهی آنقدر از خدا دور هستم؟؟؟؟میگویند روزی ملا به همسرش گفت برایم شیرینی درست کن که تعریف آن را از ثروتمندان زیاد شنیده ام..
همسرش میگوید:آرد گندم نداریم..
ملا میگوید:آرد جو استفاده کن!
همسرش میگوید:شیر هم نداریم..
ملا میگوید:به جایش آب بریز!!
همسر ملا میگوید:شکر نداریم..
ملا میگوید:شکر نمیخواهد!!!
همسر ملا دست به کار میشود و به اصطلاح با آرد جو و آب شیرینی میپزد!
ملا بعد از خوردن قیافه اش در هم میرود ومی گوید:
چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها!!!
حالا ببینید حکایت بسیاری از ما وقتی میخواهیم به موفقیت برسیم..
به ما میگویند کینه ها را از دلت بیرون بریز که نزدیکترین راه خوشبختی رها شدن است..
میگوییم:یکی از دلائلی که میخواهم موفق باشم کم کردن روی بعضی هاست!! این یکی را بیخیال!!!..
به ما میگویند:هرچه را در زندگیت لازم نداری از زندگیت خارج کن تا روح طراوت وسعادت در زندگیت جریان یابد.
پاسخ میدهیم وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیه میکنم !!
میگویند ورزش کن که برای زندگی سعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری میگوییم: هنگامی که موفق شدم و پول کافی بدست آوردم بهترین امکانات ورزشی رو تهیه میکنم!!!!
آنوقت همانگونه که ملا به نان شیرینی نگاه میکرد ما هم به نانی که برای موفقیت خود درست کردیم نگاه میکنیم و میگوییم:
چه دل خوشی دارن بعضیا!!!!
یاد دارم در غروبی سرد سرد ...
میگذشت از کوچه ما دوره گرد ..
داد میزد کهنه قالی میخرم ...
دست دوم جنس عالی میخرم...
کاسه و ظرف سفالی میخرم....
گر نداری کوزه خالی میخرم...
اشک در چشمان بابا حلقه بست ...عاقبت آهی کشید بغضش شکست...
.اول ماه است و نان در سفره نیست...
ای خدا شکرت..ولی این زندگیست؟؟؟
بوی نان تازه هوشش برده بود...
اتفاقا مادرم هم روزه بود...
خواهرم بی روسری بیرون دوید...گفت آقا سفره خالی میخرید؟؟؟؟....
پیرمرد روستا زاده ای بود که یک اسب و یک پسر داشت...
روزی اسب پیرمرد فرار کرد..همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند:عجب شانس بدی داری که اسبت فرار کرد..پیرمرد جواب داداز کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی من؟همسایه ها با تعجب جواب دادند:معلومه که این از بدشانسیه...
هنوز یک هفته از این ماجرا گذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت..همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند و گفتند عجب اقبال بلندی داری که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت پیرمرد پاسخ داد از کجا میدانید این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟
...فردای آن روز اسب های وحشی پسر پیرمرد را زیر گرفتند و پایش را شکستند...همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی من؟...وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند خوب معلومه این از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن...
چند روز بعد نیروهای دولتی
برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی
دوردست با خود بردند..پسر پیرمرد بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف
شد...همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند و باز گفتند عجب
شانسی آوردی که پسرت معاف شد وپیرمرد باز گفت از کجا میدانید که...؟
.
.
....شانس نام مستعار خداست آنجا که نمیخواهد امضایش پای داده هایش باشد...